نباشد حسن بي تصديع عشاق اگر چيزى نمي دانم به عالم چه جولانها كنند جانها چو ذرات به جانبازى گشاده دار، دو دست مكش پاى از گليم خويش افزون عدو را مار و ما را يار مي باش تمسك كن به اسباب سماوات به ترجيع سوم مرصاد بستيم ايا خوبي، كه در جانها مقيمى ز تو باغ حقايق برشكفتست چو خوبان فانى و معزول گردند به وقت قحط بفرستى تو خوانى سهيلى ديگرى در چرخ معنى درآرى نيمشب، روشن شرابى زهى ساقي، زهى جام، و زهى مى هزاران صورت زيبا و دلبر حباب آن شراب و صفوت او تصاعد سكره فى ام رأس شود صحراى بي پايان اخضرفطوبى للندامى والسكارا فطوبى للندامى والسكارا
كه نبود عيدها بي روستايى همى دانم كه تو بس جان فزايى كه تو خورشيد از مشرق برآيى كه حاتم را تو استاد سخايى كه تا داناتر آيى از كسايى كه موسى صفا را تو عصايى كه در تنوير قنديل سمايى كه بر بوى رجوع يار مستيم به وقت بي كسى جان را نديمى نباتش را هم آبي، هم نسيمى تو در خوبى و زيبايى مقيمى خذوا رزقا كريما من كريم يزكى كل روح كالاديم بگرداني، كه اشرب يا حميمى نعيم قى نعيم فى نعيم يولدهم شرابك من عقيم شفاء فى شفاء للسقيم ازال اللوم فى طبع الليم فواد ضيقه كقلب ميماذا ماهم حسوها حسوهيم اذا ماهم حسوها حسوهيم