فتاد اين دل به عشق پادشاهى اگر لطفش نمايد رخ به آتش چو بردابرد حسنش ديد جانم اگر حسنش بتابد بر سر خاك قيامتهاى آن چشم سياهش ز تلخ هجر او، شكر چو زهرى زمين تا آسمان آتش گرفتى دو صد يوسف نمايد از خيالش بهر چاهى ازان چهها درافتم ايا مخدوم شمس الدين تبريز چو چنگ عشق او بر ساخت سازى بزد در بيشه ى جان، عشقش آتش نمازى گردد آن جانى كه دارد ز فر جان عشق انگيز شاهى هر آن زاغى كه چيد از خرمن او زرايرهاى روحى مي سرايند چه مي ترسى ز مردن؟ رو تو بستان چه عمري، عمر شيريني، لطيفى وليكن ناز، او را زيبد اى جانخداوند شمس دين، زان جام پيشين خداوند شمس دين، زان جام پيشين
دو عالم را ز لطف او پناهى ز آتشها برون رويد گياهى برفت آن هاى و هويم، ماند آهى ز هر خاكى برآيد قرص ماهى بپوشانيد جانم را سياهى ز خون خونين شده هر خاك راهى اگر نى مژده دادى گاه گاهى كه هريك را ذقن بر، طرفه چاهى چو يوسف ز آن چه افتم من به چاهى ازين جانهاى پرآتش مپرهيز به گوش جان عاشق گفت رازى بسوزانيد هرجا بد مجازى به پيش قبله ى حسنش نمازى نهد بر اطلس بختش طرازى يكى دانه، دمى وا گشت بازى ز عشق روى او پرده ى حجازى ز عشقش عمر بي مرگي، درازى لطيفي، مست عشقي، پاك بازى مكن زنهار با نازش، تو نازىبريزا در دهان جان ريشين بريزا در دهان جان ريشين