اى بانگ و صلاى آن جهانى ما منتظر دم تو بوديم هين، قصه ى آن بهار برگو افسرده شديم و زرد گشتيم ما را برهان ز مكر اين پير زهر آمد آن شكر، كه او داد پا زهر بيار و چاره ى كن زين زهر گياهمان برون بر پيش تو امانت شعيبم تا ساحل بحر و روضه ما را تا فربه و با نشاط گرديم پنهان گشتند اين رسولان اى چشم و چراغ هردو ديده ما را ز قرو ميار بيرون لاغر چو هلال ماند طفلى بگذار به لطف طفل جان را چون ناله ى ما به گوشت آمد در لب، سر شاخ سخت گيرد از بيم، كه تا نيفتد از شاخجان نيست ازان جماد كمتر جان نيست ازان جماد كمتر
اى آمده تا مرا بخوانى شادآ، كه رسول لامكانى چون طوطى آن شكرستانى از زمزمه ى دم خزانى ما را برسان بدان جوانى سردى و فسردگى نشانى كز دست شديم ما، تو دانى هم موسى عهد و هم شبانى ما را بچران به مهربانى در پيش كنى و خوش برانى از سنبل و سوسن معانى از ننگ و تكبر ملولان ما را بقروى جان كشيده ناخورده تمام، و ناچريده سه ماه ز شير وا بريده اندر بر دايه در خزيده آن را مشمار ناشنيده هر سيب كه هست نارسيده ماند بي ذوق و پژمريدهبا دايه ى عقل برگزيده با دايه ى عقل برگزيده