چون لعل لبت نمود تلقين تا ساقى ما توى بيارى اى عقل، اگرچه بس عزيزى گر آن، داري، نكو نظر كن گر پاى ترا بتى بگيرد ديوانه شوى كه تو ز سودا در مرگ حيات ديد عارف نورآمد و نار را فرو كشت در چشم تو شب اگرچه تيره ست مي گويد عشق با دو چشمش بس كردم، تا كه عشق بي منامروز دلست آرزومند امروز دلست آرزومند
بر دل ننهيم بند لعلين كفرست و حرام، هوشيارى در مست نظر مكن به خوارى كان كو دارد، تو آن ندارى يكدم نهلد كه سر به خارى در ريگ سياه، تخم كارى چون رست ز ديدهاى نارى دى را بكشد دم بهارى در ديده ى او كند نهارى مستى و خوشى و پرخمارى تنها بكند سخن گزارىچون طره اوست بند بربند چون طره اوست بند بربند