و اگر نه مهر كردى دل و چشم را قضاها و اگر نه بند و دامى سوى هر رهى نهادى و اگر نه هر غمى را دهدى مفرح آن شه و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتى شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تيري؟ ز جمال فرخش گو، ترجيع گو و خوش گو چمن و بهار خرم، طرب و نشاط و مستى از من گلست و لاله، كه چمن نمود كاله پي شكر سرو و سوسن به شكوفه صد زبان شد پى ناز گفت گلبن، به عتاب و فن به بلبل به جواب گفت اين خو كه تو دارى اى جفاگر گل سورى از عيادت پرسيد زعفران را به جواب گفت او را كه ز داغ عشق زردم به چنار گفت سبزه بچه فن بلند گشتى به شكوفه گفت غنچه ز چه روى بسته چشمم هله اى بتان گلشن، به كجا بديت شش مه؟ تو هم از عدم روان شو، به بهار آن جهان شو ز بنفشه ارغوان هم خبرى بجست آن دمچو بديد مستى او، حركات و چستى او چو بديد مستى او، حركات و چستى او
ز تو دام كى نهفتي؟ به تو دانه كى نمودي؟ به حفاظ و صبر كس را گه عرض كى ستودي؟ همه تيغ و تير بودي، نه سپر بدي، نه خودى نه فن و صفاش بودي، نه كرم بدى نه جودى كه بلندتر ازان شد كه بدو رسد حسودى چه برد ز سر احمد دل تيره ى جهودي؟ كه مباد ز آب خالى شب و روز، اينچنين جو صنم و جمال خوبش، قدح و درازدستى هله سوى بزم گل شو كه تو نيز مي پرستى سمن از عدم روان شد، تو چرا فرو نشستي؟ كه خمش، برو ازينجا، كه درخت را شكستى نه سقيم ماند اينجا، نه طبيب و نه مجستي كه رخ از چه زرد كردى ز خمار سر چه بستي؟ تو نيازموده ى غم، ز كسى شنيده استى زويش جواب آمد كه ز خاكى و ز پستى به جواب گفت خندان بنه آن كله و رستى بعدم، بديم، ناگه ز خدا رسيد هستى ز ملوك و خسروان شو، كه مشرف الستى بگزيد لب كه مستم به سر تو، اى مهستىبه كنار دركشيدش، كه ازين ميان تو جستى به كنار دركشيدش، كه ازين ميان تو جستى