اى عشق توم ان عذابى لشديد شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد اين صورت آدمى كه درهم بستند اى عشق كه جانها ار جان تواند اى عشق كه زرها همه از كان تواند اين صورت آدمى كه درهم بستند اى قوم كه برتر از مه و مهتابيد اى اهل خرابات كه در غرقابيد اين صورت آدمى كه درهم بستند اى لشكر عشق اگرچه بس جباريد يك جان نبريد دل اگر سخت كند اين صورت آدمى كه درهم بستند اى مرغ عجب كه صيد تو شيرانند خرم زى و آسوده كه اين شهر از تو اين صورت آدمى كه درهم بستند اين پرده ى دل دگر مكن تا نرود اين مجلس بيخودى كه چون فردوس است اين صورت آدمى كه درهم بستند اين تنهائى هزار جان بيش ارزد در خلوت يك زمانه با حق بودن اين صورت آدمى كه درهم بستند اى نرم دلانيكه وفا ميكاريد در هر جائى خبر ز حالم داريد اين صورت آدمى كه درهم بستند اين سر كه در اين سينه ى ما ميگردد نى سر داند ز پاى و نى پاى از سر اين صورت آدمى كه درهم بستند اين صورت آدمى كه درهم بستند گه ديو گهى فرشته گاهى وحشى اين صورت آدمى كه درهم بستند
اى عاشق تو به زخم تيغ تو شهيد كو خواب من اى جان مگرش گرگ دريد اين صورت آدمى كه درهم بستند اى عشق كه نمكها ز نمكدان تواند پوشيده توئى و جمله عريان تواند اين صورت آدمى كه درهم بستند از هستى آب و گل چرا ميتابيد خيزيد كه روز و شب چرا در خوابيد اين صورت آدمى كه درهم بستند آن يار به خشم رفته را باز آريد يك سر نبريد پاى اگر بفشاريد اين صورت آدمى كه درهم بستند گمگشته ى سوداى تو جان سيرانند زيران ز بران و زبران زيرانند اين صورت آدمى كه درهم بستند جز جانب او نظر مكن تا نرود از مستى خود سفر مكن تا نرود اين صورت آدمى كه درهم بستند اين آزادى ملك جهان بيش ارزد از جان و جهان و اين و آن بيش ارزد اين صورت آدمى كه درهم بستند بر خاك سيه در صفا ميباريد در دست چنين هجر مرا مگذاريد اين صورت آدمى كه درهم بستند از گردش او چرخ دو تا ميگردد اندر سر و پا بي سر و پا ميگردد اين صورت آدمى كه درهم بستند نقشى است كه در تويله ى غم بستند اين خود چه طلسم است كه محكم بستند اين صورت آدمى كه درهم بستند