دريا نكند سير مرا جو چه كند گر يار كرانه كرد او معذور است دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دردى دارى كه بحر را پر دارد خواهى كه بيا پيش فرود آى ز خر دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دست تو به جود طعنه بر ميغ زند از كار تو آفتاب را شرمى باد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دشنام كه از لب تو مهوش باشد بر گوى كه دشنام تو دلكش باشد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دل با هوس تو زاد و بودى دارد لاحول همى كنم وليكن لاحول دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دلتنگ مشو كه دلگشائى آمد غم را چو مگس شكست اكنون پر و بال دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دل جمله حكايت از بهار تو كند مستى ز دو چشم پرخمار تو كند دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دل داد مرا كه دلستان را بزدم جانيكه بر آن زنده ام و خندانم دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دلدار ابد گرد دلم ميگردد زين گل چو درخت سر برآرم خندان دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد بيچاره به كنج سينه بنشست بمكر دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد
گلشن چو نباشدم مرا بو چه كند من ماندم و صبر نيز تا او چه كند دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دردى كه هزار بحر پر در دارد زانروى كه روى خر به آخر دارد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد در معركه تيغ گوهر آميغ زند كو تيغ تو ديده صبحدم تيغ زند دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد چون لعل بود كه اصلش آتش باشد هر باد كه بر گل گذرد خوش باشد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد با سايه ى تو گفت و شنودى دارد در عشق گمان مكن كه سودى دارد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد دل نيك نواز با نوائى آمد كز جانب قاف جان همائى آمد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد جان جمله حدي لاله زار تو كند تا خدمت لعل آبدار تو كند دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد آن را كه نواختم همان را بزدم ديوانه شدم چنانكه جان را بزدم دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد گرد دل و جان خجلم ميگردد كاب حيوان گرد گلم ميگردد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد هر خشك و ترى كه داشت درباخت و نشد هر حيله و فن كه داشت پرداخت و نشد دل در پى دلدار بسى تاخت و نشد