روزى كه خيال دلستان رقص كند هر پرده كه ميزنند در خانه ى دل زلف تو به حسن ذوفنونها برزد روزى كه ز كار كمترك مي آيد از نادره گى و از غريبى كه ويست زلف تو به حسن ذوفنونها برزد روزيكه مرا عشق تو ديوانه كند حكم مژه تو آن كند با دل من زلف تو به حسن ذوفنونها برزد روزيكه وجودها تولد گيرد تا قبضه ى شمشير كه آلايد خون زلف تو به حسن ذوفنونها برزد رو نيكى كن كه دهر نيكى داند مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند زلف تو به حسن ذوفنونها برزد زان آب كه چرخ از آن بسر مي گردد بحريست محيط و در وى اين خلق مقيم زلف تو به حسن ذوفنونها برزد زان مقصد صنع تو يكى نى ببريد وان نى ز تو از بسكه مى لب نوشيد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد ز اول كه مرا عشق نگارم بربود اكنون كم شد ناله عشقم بفزود زلف تو به حسن ذوفنونها برزد زلفت چو بر آن لعل شكرخاى زند دست خوش خويش را كس از دست دهد؟ زلف تو به حسن ذوفنونها برزد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد مشگش گفتم از اين سخن تاب آورد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
يك جان چكند كه صد جهان رقص كند مسكنى تن بينوا همان رقص كند زلف تو به حسن ذوفنونها برزد در ديده خيال آن بتك مي آيد در عين دلست و دل به شك مي آيد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد ديوانگى كنم كه ديو آن نكند كز نوك قلم خواجه ى ديوان نكند زلف تو به حسن ذوفنونها برزد روزيكه عدم جانب اعلا گيرد تا آتش اقبال كه بالا گيرد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد او نيكى را از نيكوان نستاند آن به كه بجاى مال نيكى ماند زلف تو به حسن ذوفنونها برزد استاره ى جانم چو قمر مي گردد تا كيست كز اين بحر گهر ميگردد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد از بهر لب چون شكر خود بگزيد هم بر لب تو مست شد و بخروشيد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد همسايه ى من ز ناله ى من نغنود آتش چو هوا گرفت كم گردد دود زلف تو به حسن ذوفنونها برزد در بردن جان بندگان راى زند افتاده ى خويش را كسى پاى زند؟ زلف تو به حسن ذوفنونها برزد در مالش عنبر آستينها برزد درهم شد و خويشتن زمينها برزد زلف تو به حسن ذوفنونها برزد