كارى ز درون جان ميبايد يك چشمه ى آب در درون خانه اگر عاشق را فنا و مردن باشد كامل صفتى راه فنا مي پيمود يك موى ز هست او بر او باقى بود اگر عاشق را فنا و مردن باشد گر با دل و دنده هيچ كارم افتد خون دل ز آب ديده زان ميبارم اگر عاشق را فنا و مردن باشد گر چرخ ترا خدمت پيوست كند ناگاه به شربتى ترا مست كند اگر عاشق را فنا و مردن باشد گر خواب ترا خواجه گرفتار كند عشقت چو درخت سيب ميافشاند اگر عاشق را فنا و مردن باشد گر در طلبى ز چشمه در بر نايد اين گوهر قيمتى كسى را شايد اگر عاشق را فنا و مردن باشد گر دريا را همه نهنگان گيرند ور نعمت و مال چشم تنگان گيرند اگر عاشق را فنا و مردن باشد گر صبر كنم جامعه ى جان ميسوزد ور بانگ برآورم دهان ميسوزد اگر عاشق را فنا و مردن باشد گر صبر كنم دل از غمت تنگ آيد پرهيز كنم كه شيشه بر سنگ آيد اگر عاشق را فنا و مردن باشد اگر عاشق را فنا و مردن باشد پس لاف بود آنچه بگفتند كه عشق اگر عاشق را فنا و مردن باشد
وز قصه شنيدن اين گره نگشايد به زان رودى كه از برون مييد اگر عاشق را فنا و مردن باشد چون باد گذر كرد ز درياى وجود آن موى به چشم فقر زنار نمود اگر عاشق را فنا و مردن باشد در وقت وصال آن نگارم افتد تا آن دل و ديده در كنارم افتد اگر عاشق را فنا و مردن باشد مپذير كه عاقبت ترا پست كند در گردن معشوق دگر دست كند اگر عاشق را فنا و مردن باشد من نگذارم كسيت بيدار كند تا خواب ترا چو برگ طيار كند اگر عاشق را فنا و مردن باشد جوينده ى در به قعر دريا بايد كز آب حيات تشنه بيرون آيد اگر عاشق را فنا و مردن باشد ور صحرا را همه پلنگان گيرند عشاق جمال خوب رنگان گيرند اگر عاشق را فنا و مردن باشد جان من و آن جملگان ميسوزد از من گذرد هر دو جهان ميسوزد اگر عاشق را فنا و مردن باشد ور فاش كنم حسود در چنگ آيد گوئى كه ز عشق ما ترا ننگ آيد اگر عاشق را فنا و مردن باشد يا در ره عشق جان سپردن باشد از عين حيات آب خوردن باشد اگر عاشق را فنا و مردن باشد