دیوان شمس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دیوان شمس - نسخه متنی

مولانا جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رباعيات

قسمت هفتم




  • گر ما نه همه تنور سوزان باشد
    چون وعده دهى نيابى سرد آن باشد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گر مرده شود تن بر خود جاش كنند
    گفتم كه مرا حريف اوباش كنند
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گر نگريزى ز ما بنازى چه شود
    ما را لب خشك و ديده ى تر بي تست
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
    ور جان و جهان ز غصه آلوده شود
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    كس از خم چوگان تو گوئى نبرد
    گر يوسف ديده همچو يعقوب كند
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    كس واقف آن حضرت شاهانه نشد
    ديوانه كسى بود كه آن روى تو ديد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    كشتى چو به درياى روان ميگذرد
    ما ميگذريم ز اين جهان در همه حال
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گفتم بيتى نگار از من رنجيد
    گفتم كه چه ويران كنى اين بيت مرا
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گفتم جانى به ترك جان نتوان كرد
    گفتم كه تو بحر كرمى گفت خموش
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گفتم كه دلم خون شد از ديده دويد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد



  • ناگه ز درم درآى گرم آن باشد
    سرما نه همه سرد زمستان باشد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    ور زنده بود قصد سر و پاش كنند
    گفتا نى نى مست شوى فاش كنند
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    ور نرد وداع ما نبازى چه شود
    گر با تر و خشك ما بسازى چه شود
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    از خار بترسد آنكه اشتر باشد
    پاكيزه شود چو عشق گازر باشد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    وز وصل تو ره به جستجوئى نبرد
    از پيرهن حسن تو بوئى نبرد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    تا بي دل و بي عقل سوى خانه نشد
    وانگه ز تو دور ماند و ديوانه نشد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    مي پندارد كه نيستان ميگذرد
    مي پندارم كاين جهان ميگذرد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    يعنى كه بوزن بيت ما را سنجيد
    گفتا به كدام بيت خواهم گنجيد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گفتا جانرا چو تن نشان نتوان كرد
    در است چو سنگ رايگان نتوان كرد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد
    گفتا خنك آن جان كه بدين درد رسيد
    گفت اينكه تو را دويد كس را ندويد
    گفتم كه به من رسيد دردت بمزيد



/ 3704