بنماى بمن رخ اى شمع طراز تا با تو بوم مجاز من جمله نماز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز جهدى بكن ار پند پذيرى دو سه روز دنيا زن پيريست چه باشد گر تو شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز زنها مشو غره به بيباكى باز مرغى تو وليك مرغ مسكين و مجاز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز درد تو علاج كس پذيرد هرگز گفتى كه نهال صبر در دل كشتى شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز در سر هوس عشق تو دارم همه روز مر مستان را خمار يك روزه بود شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز دل آمد و گفت هست سوداش دراز سرو آمد و گفت قد و بالاش دراز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز دل بر سر تو بدل نجويد هرگز صحراى دلم عشق تو شورستان كرد شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز زين سنگدلان نشد دلى نرم هنوز نگرفت دباغت آخر اين چرم هنوز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز اى شب شب از آنى كه از او بيخبرى شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز
تا ناز كنم نه روزه دارم نه نماز چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز تا پيشتر از مرگ نميرى دو سه روز با پير زنى انس نگيرى دو سه روز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز زيرا كه پرى دارد از دولت باز با باز شهنشاه تو شطرنج مباز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز يا از تو مراد ميگريزد هرگز گيرم كه بكاشتم بگيرد هرگز؟ شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز در عشق تو مست و بيقرارم همه روز من آن مستم كه در خمارم همه روز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز شب آمد و گفت زلف زيباش دراز او عمر عزيز ماست گو باش دراز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز جز وصل تو هيچ گل نبويد هرگز تا مهر كسى دگر نرويد هرگز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز زين يخ صفتان يكى نشد گرم هنوز نگرفت يكى را ز خدا شرم هنوز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز روز است شبم ز روى آن روز افروز وى روز برو ز روز او روز آموز شب گشت و خبر نيست مرا از شب و روز