خنديد فرح تا بزنى انگشتك بنمودت ابروى خود از زير نقاب آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال در بحر صفا گداختم همچو نمك اندر دل من ستاره اى شد پيدا آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال آنجا كه عنايتست چه صلح و چه جنگ وانكس كه قبولست چه رومى و چه زنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال با همت بازباش و با كبر پلنگ كم كن بر عندليب و طاوس درنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال برزن به سبوى صحبت نادان سنگ با نااهلان مكن تو يك لحظه درنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال چون چنگ خودت بگيرم اندر بر تنگ گر زانكه در آبگينه خواهى زد سنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال مي گردد اين روى جهان رنگ به رنگ اين لرزه ى دلها همه از معشوقيست آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال يك چند ميان خلق كرديم درنگ آن به كه نهان شويم از ديده ى خلق آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال آنكس كه ترا ديد و نخنديد چو گل گبر ابدى باشد كو شاد نشد آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال ساقى عشق است و عاشقان مالامال آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال
گرديد قدح تا بزنى انگشتك چون قوس قزح تا بزنى انگشتك آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال نه كف و ايمان نه يقين ماند و نه شك گم گشت در آن ستاره هر هفت فلك آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال ور كار تو نيكست چه تسبيح و چه جنگ تسليم و رضا بايد ورنه سر و سنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال زيبا بگه شكار و پيروز به جنگ كانجا همه آفتست و اينجا همه رنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال بر دامن زيركان عالم زن چنگ آيينه چو در آب نهى گيرد زنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال وز پرده ى عشاق برآرم آهنگ در خدمت تو بيايم اينك من و سنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال وز پرده همى بيند معشوقه ى شنگ كز عشق ويست نه فلك چون مادنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال ز ايشان بوفا نه بوى ديديم نه رنگ چون آب در آهن و چو آتش در سنگ آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال از جان و خرد تهيست مانند دهل از دعوت ذوالجلال و ديدار رسل آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال دلرها برهانيد ز سيرى و ملال از عشق پذيرفته و بر ماست حلال آن مى كه گشود مرغ جانرا پر و بال