دیوان شمس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دیوان شمس - نسخه متنی

مولانا جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رباعيات

قسمت شانزدهم




  • لطفى كه مرا شبانه اندوخته اى
    چشم توز مى مست و من از چشم تو مست
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    با من ترش است روى يار قدرى
    بيزار شود شكر ز شيرينى خويش
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    با نااهلان اگر چو جانى باشى
    گيرم كه تو معشوق جهانى باشى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    با يار به گلزار شدم رهگذرى
    دلدار به من گفت كه شرمت بادا
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    بد مي كنى و نيك طمع مي دارى
    با اينكه خداوند كريم و است و رحيم
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    پران باشى چو در صف يارانى
    تا پرانى تو حاكمى بر سر آن
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    برخيز و به نزد آن نكونام درآى
    زين دام برون جه و در آن دام درآى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    بر ظلمت شب خيمه ى مهتاب زدى
    دادى همه را به وعده خواب خرگوشى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    بر كار گذشته بين كه حسرت نخورى
    ابن الوقتي جوانى و وقت برى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    در بي خبرى گوى ز ميدان بردى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى



  • امروز چو زلف خود پس انداخته اى
    زان مست بدين مست نپرداخته اى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    شيرين تر از اين ترش نديدم شكرى
    گر زان شكر ترش بيابد خبرى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    ما را چه زيان تو در زيانى باشى
    آرى باشي ولى زمانى باشى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    بر گل نظرى فكندم از بي خبرى
    رخسار من اينجا و تو بر گل نگرى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    هم بد باشد سزاى بدكردارى
    گندم ندهد بار چو جو مي كارى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    پرى باشى سقط چو بى ايشانى
    چون پر گشتى ز باد سرگردانى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    در صحبت آن يار دلارام درآى
    از در اگرت براند از بام درآى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    مي خفت خرد بر رخ او آب زدى
    وز تيغ فراق گردن خواب زدى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    صوفى باشى و نام ماضى نبرى
    تا فوت نگردد اين دم ما حضرى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى
    بر چهره ى او يك نظرت بايستى
    از بي خبريها خبرت بايستى
    بر گلشن يارم گذرت بايستى



/ 3704