دیوان شمس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دیوان شمس - نسخه متنی

مولانا جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

رباعيات

قسمت هفدهم




  • هر شب كه ببنده همنشين ميافتى
    من بنده ى چشم مست پرخواب توام
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هرگز به مزاج خود يكى دم نزنى
    هر چند ملولى تو يقين است كه تو
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هرگز نبود ميل تو كافراشت كنى
    بسم الله ناگفته تو گوئى الحمد
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هركس كسكى دارد و هركس يارى
    گر پيش سگى شكر نهى خروارى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هركس كسكى دارد و هركس يارى
    مائيم و خيال يار و اين گوشه ى دل
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هر لحظه مها پيش خودم مي خوانى
    تو سرو روانى و سخن پيش تو باد
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هم دست همه دست زنانم كردى
    خائيه بهر دهان چو نانم كردى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هم دل به دلستانت رساند روزى
    از دست مده دامن دردى كه تراست
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    همسايگى مست فزايد مستى
    در رسته ى مردان چو نشستى رستى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    گر شاد شوم ضمير شادم باشى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى



  • چون نور مهى كه بر زمين ميافتى
    آن دم كه چنان و اينچنين ميافتى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    تا از دم خويش گردن غم نزنى
    با اينكه ملولى ز كسى كم نزنى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    تا عاشق آنى كه فرو داشت كنى
    ناآمده صبح از طمع چاشت كنى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    آن يار وفادار كجا شد بارى
    ميل دل او بود سوى مردارى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هركس هنرى دارد و هركس كارى
    چون احمد و بوبكر به گوشه ى غارى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    احوال همى پرسى و خود مي دانى
    مي گويم و سر به خيره مي جنبانى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    دو گوش كشان همچو كمانم كردى
    في الجمله چنان شد كه چنانم كردى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    هم جان سوى جانانت رساند روزى
    كان درد به درمانت رساند روزى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    چون مست شوى بازرهى از هستى
    بر باده زنى ز آب و آتش دستى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى
    لب بگشايم در اين گشادم باشى
    حيله طلبم تو اوستادم باشى
    ياد تو كنم ميان يادم باشى



/ 3704