چند گويى كه چه چاره ست و مرا درمان چيست چند باشد غم آنت كه ز غم جان ببرم بوى نانى كه رسيده ست بر آن بوى برو گر تو عاشق شده اى عشق تو برهان تو بس اين قدر عقل ندارى كه ببينى آخر گر نه اندر تتق ازرق زيباروييست چونك از دور دلت همچو زنان مي لرزد آتش ديده مردان حجب غيب بسوختشمس تبريز اگر نيست مقيم اندر چشم شمس تبريز اگر نيست مقيم اندر چشم
چاره جوينده كه كرده ست تو را خود آن چيست خود نباشد هوس آنك بدانى جان چيست تا همان بوى دهد شرح تو را كاين نان چيست ور تو عاشق نشدى پس طلب برهان چيست گر نه شاهيست پس اين بارگه سلطان چيست در كف روح چنين مشعله تابان چيست تو چه دانى كه در آن جنگ دل مردان چيست تو پس پرده نشسته كه به غيب ايمان چيستچشمه شهد از او در بن هر دندان چيست چشمه شهد از او در بن هر دندان چيست