من نشستم ز طلب وين دل پيچان ننشست هر كى استاد به كارى بنشست آخر كار هر كى او نعره تسبيح جماد تو شنيد تا سليمان به جهان مهر هوايت ننمود هر كى تشويش سر زلف پريشان تو ديد هر كى در خواب خيال لب خندان تو ديد ترشي هاى تو صفراى رهى را ننشاندهر كه را بوى گلستان وصال تو رسيد هر كه را بوى گلستان وصال تو رسيد
همه رفتند و نشستند و دمى جان ننشست كار آن دارد آن كز طلب آن ننشست تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست بر سر اوج هوا تخت سليمان ننشست تا ابد از دل او فكر پريشان ننشست خواب از او رفت و خيال لب خندان ننشست وز علاج سر سوداى فراوان ننشستهمچنين رقص كنان تا به گلستان ننشست همچنين رقص كنان تا به گلستان ننشست