ذوق روى ترشش بين كه ز صد قند گذشت چون چنين است صنم پند مده عاشق را تو چه پرسيش كه چونى و چگونه است دلت آن چه روى است كه تركان همه هندوى ويند آن كف بحر گهربخش وراء النهر است خارش حرص و طمع در جگر و جانش افكند ذوق دشنام وى از شهد نا بيش آمد گر در بسته كند منع ز هفتاد بلا هر كى عقد و حل احوال دل خويش بديد مرد چونك به كف آورد چنين در يتيمبس كه از قصه خوبش همه در فتنه فتند بس كه از قصه خوبش همه در فتنه فتند
گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت آهن سرد چه كوبى كه وى از پند گذشت منزل عشق از آن حال كه پرسند گذشت ترك تاز غم سوداى وى از چند گذشت روضه خوى وى از سغد سمرقند گذشت چون نسيم كرمش بر دل خرسند گذشت لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت تا كه اين سيل بلا آمد و از بند گذشت بند هستى بشكست او و ز پيوند گذشت خاطر او ز وفاى زن و فرزند گذشتكاين مقالات خوش از فهم خردمند گذشت كاين مقالات خوش از فهم خردمند گذشت