بر عاشقان فريضه بود جست و جوى دوست خود اوست جمله طالب و ما همچو سايه ها گاهى به جوى دوست چو آب روان خوشيم گه چون حويج ديگ بجوشيم و او به فكر بر گوش ما نهاده دهان او به دمدمه چون جان جان وى آمد از وى گزير نيست بگدازدت ز ناز و چو مويت كند ضعيف با دوست ما نشسته كه اى دوست دوست كو تصويرهاى ناخوش و انديشه ركيكخاموش باش تا صفت خويش خود كند خاموش باش تا صفت خويش خود كند
بر روى و سر چو سيل دوان تا بجوى دوست اى گفت و گوى ما همگى گفت و گوى دوست گاهى چو آب حبس شدم در سبوى دوست كفگير مي زند كه چنينست خوى دوست تا جان ما بگيرد يك باره بوى دوست من در جهان نديدم يك جان عدوى دوست ندهى به هر دو عالم يكتاى موى دوست كو كو همي زنيم ز مستى به كوى دوست از طبع سست باشد و اين نيست سوى دوستكو هاى هاى سرد تو كو هاى هوى دوست كو هاى هاى سرد تو كو هاى هوى دوست