اى مرده اى كه در تو ز جان هيچ بوى نيست ماننده خزانى هر روز سردتر هرگز خزان بهار شود اين مجو محال روباه لنگ رفت كه بر شير عاشقم گيرم كه سوز و آتش عشاق نيستت عاشق چو اژدها و تو يك كرم نيستى از من دو سه سخن شنو اندر بيان عشق اول بدان كه عشق نه اول نه آخرست گر طالب خرى تو در اين آخرجهان يكتا شدست عيسى از آن خر به نور دل با خر ميا به ميدان زيرا كه خرسوار هندوى ساقى دل خويشم كه بزم ساخت در شهر مست آيم تا جمله اهل شهر آن عشق مي فروش قيامت همي كند زان مى زبان بيابد آن كس كه الكنستبس كن چه آرزوست تو را اين سخنورى بس كن چه آرزوست تو را اين سخنورى
رو رو كه عشق زنده دلان مرده شوى نيست در تو ز سوز عشق يكى تاى موى نيست حاشا بهار همچو خزان زشتخوى نيست گفتم كه اين به دمدمه و هاى هوى نيست شرمت كجا شدست تو را هيچ روى نيست عاشق چو گنج ها و تو را يك تسوى نيست گر چه مرا ز عشق سر گفت و گوى نيست هر سو نظر مكن كه از آن سوى سوى نيست خر مي طلب مسيح از اين سوى جوى نيست دل چون شكمبه پرحد و توى توى نيست از فارسان حمله و چوگان و گوى نيست تا ترك غم نتازد كامروز طوى نيست دانند كاين زهى ز گدايان كوى نيست زان باده اى كه درخور خم و سبوى نيست زان مى گلو گشايد آن كش گلوى نيستبارى مرا ز مستى آن آرزوى نيست بارى مرا ز مستى آن آرزوى نيست