مرا دلبر چنان بايد كه جان فتراك او گيرد يكى پيمانه اى دارم كه بر دريا همي خندد خداوندا تو مي دانى كه جانم از تو نشكيبد زهى هستى كه تو دارى زهى مستى كه من دارمهلا بس كن هلا بس كن كه اين عشقى كه بگزيدى هلا بس كن هلا بس كن كه اين عشقى كه بگزيدى
مرا مطرب چنان بايد كه زهره پيش او ميرد دل ديوانه اى دارم كه بند و پند نپذيرد ازيرا هيچ ماهى را دمى از آب نگزيرد تو را هستى همي زيبد مرا مستى همي زيبدنشاطى مي دهد بي غم قبولى مي كند بي رد نشاطى مي دهد بي غم قبولى مي كند بي رد