امروز جمال تو سيماى دگر دارد امروز گل لعلت از شاخ دگر رستست امروز خود آن ماهت در چرخ نمي گنجد امروز نمي دانم فتنه ز چه پهلو خاست آن آهوى شيرافكن پيداست در آن چشمش رفت اين دل سودايى گم شد دل و هم سودا گر پا نبود عاشق با پر ازل پرد درياى دو چشم او را مي جست و تهى مي شد در عشق دو عالم را من زير و زبر كردم امروز دلم عشقست فرداى دلم معشوقگر شاه صلاح الدين پنهانست عجب نبود گر شاه صلاح الدين پنهانست عجب نبود
امروز لب نوشت حلواى دگر دارد امروز قد سروت بالاى دگر دارد وان سكه چون چرخت پهناى دگر دارد دانم كه از او عالم غوغاى دگر دارد كو از دو جهان بيرون صحراى دگر دارد كو برتر از اين سودا سوداى دگر دارد ور سر نبود عاشق سرهاى دگر دارد آگاه نبد كان در درياى دگر دارد اين جاش چه مي جستى كو جاى دگر دارد امروز دلم در دل فرداى دگر داردكز غيرت حق هر دم لالاى دگر دارد كز غيرت حق هر دم لالاى دگر دارد