آن مه كه ز پيدايى در چشم نمي آيد عقل از مزه بويش وز تابش آن رويش هر صبح ز سيرانش مي باشم حيرانش هر چيز كه مي بينى در بي خبرى بينى دم همدم او نبود جان محرم او نبود تن پرده بدوزيده جان برده بسوزيده دو لشكر بيگانه تا هست در اين خانه در زير درخت او مي ناز به بخت اواز شاه صلاح الدين چون ديده شود حق بين از شاه صلاح الدين چون ديده شود حق بين
جان از مزه عشقش بي گشن همي زايد هم خيره همي خندد هم دست همي خايد تا جان نشود حيران او روى ننمايد تا باخبرى والله او پرده بنگشايد و انديشه كه اين داند او نيز نمي شايد با اين دو مخالف دل بر عشق بنبسايد در چالش و در كوشش جز گرد بنفزايد تا جان پر از رحمت تا حشر بياسايددل رو به صلاح آرد جان مشعله بربايد دل رو به صلاح آرد جان مشعله بربايد