اى مطرب جان چو دف به دست آمد چون چهره نمود آن بت زيبا ذرات جهان به عشق آن خورشيد غمگين ز چيى مگر تو را غولى زان غول ببر بگير سغراقى اين پرده بزن كه مشترى از چرخ در حلقه اين شكستگان گرديد اين عشرت و عيش چون نماز آمدخامش كن و در خمش تماشا كن خامش كن و در خمش تماشا كن
اين پرده بزن كه يار مست آمد ماه از سوى چرخ بت پرست آمد رقصان ز عدم به سوى هست آمد از راه ببرد و همنشست آمد كان بر كف عشق از الست آمد از بهر شكستگان به پست آمد كان دولت و بخت در شكست آمد وين دردى درد آبدست آمدبلبل از گفت پاى بست آمد بلبل از گفت پاى بست آمد