جز وى چه باشد كز اجل اندرربايد كل ما رقصان سوى گردون شوم زان جا سوى بي چون شوم از مه ستاره مي برى تو پاره پاره مي برى دارم دلى همچون جهان تا مي كشد كوه گران گر موى من چون شير شد از شوق مردن پير شد در آسيا گندم رود كز سنبله زادست او نى نى فتد در آسيا هم نور مه از روزنىبا عقل خود گر جفتمى من گفتني ها گفتمى با عقل خود گر جفتمى من گفتني ها گفتمى
صد جان برافشانم بر او گويم هنييا مرحبا صبر و قرارم برده اى اى ميزبان زودتر بيا گه شيرخواره مي برى گه مي كشانى دايه را من كه كشم كه كى كشم زين كاهدان واخر مرا من آردم گندم نيم چون آمدم در آسيا زاده مهم نى سنبله در آسيا باشم چرا زان جا به سوى مه رود نى در دكان نانباخاموش كن تا نشنود اين قصه را باد هوا خاموش كن تا نشنود اين قصه را باد هوا