رفتم به سوى مصر و خريدم شكرى را در شهر كى ديدست چنين شهره بتى را بنشاند به ملكت ملكى بنده بد را خضر خضرانست و از هيچ عجب نيست از بهر زبردستى و دولت دهى آمد شايد كه نخسپيم به شب چونك نهانى آار رساند دل و جان را به مر اكسير خداييست بدان آمد كاين جا جان هاى چو عيسى به سوى چرخ برانند هر چيز گمان بردم در عالم و اين نى سوز دل شاهانه خورشيد ببايد ما عقل نداريم يكى ذره وگر نى بى عقل چو سايه پيت اى دوست دوانيم خورشيد همه روز بدان تيغ گزارد بر سينه نهد عقل چنان دل شكنى را در هديه دهد چشم چنان لعل لبى را رو صاحب آن چشم شو اى خواجه چو ابرو اى پاك دلان با جز او عشق مبازيدخاموش كه او خود بكشد عاشق خود را خاموش كه او خود بكشد عاشق خود را
خود فاش بگو يوسف زرين كمرى را در بر كى كشيدست سهيل و قمرى را بخريد به گوهر كرمش بي گهرى را كز چشمه جان تازه كند او جگرى را نى زير و زبر كردن زير و زبرى را مه بوسه دهد هر شب انجم شمرى را حمال دل و جان كند آن شه ارى را هر لحظه زر سرخ كند او حجرى را غم نيست اگر ره نبود لاشه خرى را كاين جاه و جلالست خدايى نظرى را تا سرمه كشد چشم عروس سحرى را كى آهوى عاقل طلبد شير نرى را كان روى چو خورشيد تو نبود دگرى را تا زخم زند هر طرفى بي سپرى را در خانه كشد روح چنان رهگذى را رخ زر زند از بهر چنين سيمبرى را كو راست كند چشم كژ كژنگرى را نتوان دل و جان دادن هر مختصرى راتا چند كشى دامن هر بي هنرى را تا چند كشى دامن هر بي هنرى را