راه‍ی‌ ب‍ه‌ س‍وی‌ ح‍ق‍ی‍ق‍ت‌، ت‍رج‍م‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ م‍وت‍م‍ر ع‍ل‍م‍اء ب‍غ‍داد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

راه‍ی‌ ب‍ه‌ س‍وی‌ ح‍ق‍ی‍ق‍ت‌، ت‍رج‍م‍ه‌ ک‍ت‍اب‌ م‍وت‍م‍ر ع‍ل‍م‍اء ب‍غ‍داد - نسخه متنی

مقاتل ابن عطیه؛ مترجم: محمد رضا فقیه ایمانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



ملك شاه:

عاقلانه نيست كه اين عمل از پيامبر انسانيت و نبى
رحمت سر زند. ولى ـ اى علوى ـ اين سوره درباره چه
كسى نازل شد؟



علوى:

در احاديث صحيح خاندان پيامبر (كه قرآن در بيوت
آنها نازل شده) آمده كه اين سوره درباره عثمان بن
عفان نازل شد. بدين صورت كه ابن ام مكتوم كه فردى
نابينا بود، بر عثمان وارد شد و او روى خود را از
او گردانيد و پشتش را به وى كرد. به دنبال اين
عمل، آيات فوق نازل شد كه (عبس
وتولّى * أن جاءه الأعمى
)(26);
روى ترش داشت و پشت گردانيد وقتى كه نابينايى نزد
او آمد.

در اين هنگام سيد جمال الدين، يكى از دانشمندان
شيعه كه در جلسه حاضر بود وارد گفتگو شد و اظهار
داشت: درباره اين سوره براى من جريانى اتفاق افتاد
و آن اين بود كه يكى از علماى مسيحى به من گفت:
پيامبر ما حضرت عيسى، از پيامبر شما محمد افضل
است.

گفتم: براى چه؟

گفت: زيرا پيامبر شما داراى اخلاق بدى بود، او در
مقابل افراد نابينا، چهره درهم مى كشيد و به آنها
پشت مى كرد; در حالى كه پيامبر ما حضرت عيسى داراى
اخلاق نيكو بود و مبتلايان به خوره و پيسى را شفا
مى داد.

گفتم: اى مسيحى، ما شيعيان معتقديم كه اين سوره
درباره عثمان بن عفان نازل شده نه پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)
و پيامبر ما حضرت محمد(صلى
الله عليه وآله وسلم)


داراى اخلاق نيك و خصلت هاى پسنديده بود و خداوند
درباره اش فرمود:
(وإنّك لعلى خلق عظيم)

و نيز فرمود:
(ما أرسلناك إلاّ رحمة للعالمين).

عالم مسيحى گفت: آن مطلب را ازيكى ازسخنرانان مسجد
راهي به سوي حقيقتشنيدم.



علوى

در دنباله سخن سيد جمال الدين اضافه كرد: نزد ما
چنين مشهور است كه بعضى از راويان ناصالح و
دين فروش، اين قصه را به پيامبر نسبت داده تا
عثمان را از آن تبرئه نمايند. شگفتا! اينها به خدا
و پيامبرش دروغ بستند تا خلفا و سردمداران خود را
پاك نمايند.



ملك شاه:

اين مطلب را رها كنيد و به موضوع ديگرى بپردازيد.



* * *



عباسى

با طرح مطلب ديگرى، به علوى گفت: شيعيان، ايمان
خلفاى سه گانه را انكار مى كنند و اين مطلب صحيح
نيست; زيرا اگر آنها مؤمن نبودند چگونه پيامبر به
دامادى آنها درآمد؟!



علوى:

شيعه معتقد است كه آن سه نفر، با قلب و باطن خود
ايمان نياورده بودند هر چند در ظاهر و به زبان،
اسلام را قبول كرده بودند. پيامبر عظيم الشأن هم،
اسلام هر كسى را كه شهادتين مى گفت قبول مى نمود و
لو آنكه در واقع منافق بود و با آنها همانند
مسلمانان رفتار مى نمود، پس نسبت دامادى بين آنها
و پيامبر، از همين باب است.



عباسى:

دليل بر عدم ايمان ابوبكر چيست؟



علوى:

ادلّه قطعى بر اين مطلب بسيار است. از جمله اينكه
او در موارد بسيارى به پيامبر خيانت ورزيد. يكى در
جريان لشكر اسامه است كه از دستور پيامبر سرپيچى
كرده; در حالى كه قرآن، ايمان افرادى را كه با
پيامبر مخالفت مى كنند نفى نموده است، خداوند
تعالى مى فرمايد: (فلا
وربّك لا يؤمنون حتى يحكّموك فيما شجر بينهم ثم لا
يجدوا فى أنفسهم حرجاً مما قضيت ويسلّموا تسليماً
)(27);
به پروردگارت سوگند، كه آنها ايمان نمى آورند مگر
اينكه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند; سپس
از حكمى كه كرده اى در دلهايشان احساس ناراحتى
نكنند و كاملا تسليم باشند.


ابوبكر از دستور پيامبر سرپيچى كرد و با فرمان او
مخالفت نمود، پس آيه اى كه ايمان مخالفان را نفى
مى كند شامل حال اوست.

علاوه بر آن، پيامبر خدا(صلى
الله عليه وآله وسلم)
كسانى را كه از سپاه اسامه تخلف ورزند لعنت نمود و
قبلا گفتيم كه ابوبكر از سپاه اسامه تخلّف نمود.
حال، آيا پيامبر خدا مؤمن را لعنت مى نمايد؟ قطعاً
نه.

كلام علوى كه به اين جا رسيد،
ملك شاه

گفت: در اين صورت، گفته علوى كه او ايمان نداشت،
صحيح است.



وزير:

اهل سنت براى سرپيچى او توجيهاتى دارند.



ملك شاه:

آيا توجيه، حرمت سرپيچى از دستور پيامبر را برطرف
مى سازد؟ اگر باب توجيه را باز كنيم هر مجرمى براى
جرائم و گناهان خود توجيهاتى خواهد آورد. سارق
مى گويد: چون فقير بودم دزدى كردم; شراب خوار
مى گويد: چون بسيار مغموم بودم شراب خوردم; و
زناكار مى گويد... و در اين صورت، نظم اجتماع به
هم مى خورد و مردم بر گناهان جرى مى شوند. نه...
نه... توجيهات بدرد ما نمى خورد.

در اينجا صورت عباسى سرخ شد و متحير ماند چه بگويد
و بالاخره با لكنت زبان گفت: دليل بر عدم ايمان
عمر چيست؟



علوى:

دلايل بى ايمانى عمر بسيار است. يكى اينكه خود او
تصريح بر عدم ايمان خود كرده است.



عباسى:

در كجا؟



علوى:

آنجا كه گفت:
«ما شككت
فى نبوّة محمد مثل شكّ يوم الحديبية
(28);
هيچ گاه مانند روز حديبيه در نبوت محمّد شك نكردم».
اين سخن وى دلالت دارد كه او دائماً در نبوت
پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)


شك و ترديد داشته است و شك او در روز حديبيه،
بيشتر و عميق تر و بزرگتر از مواقع ديگر بوده است.
در اين صورت ـ اى عباسى ـ تو را به خدايت سوگند!
به من بگو آيا كسى كه هميشه در نبوت پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم) شك دارد، مؤمن شمرده مى شود؟

عباسى ساكت ماند و از خجالت سر خود را به زير
افكند.

در اين موقع
ملك شاه

رو به وزير كرد و پرسيد: آيا سخن علوى صحيح است كه
عمر چنين گفته است؟



وزير:

راويان اين گونه ذكر كرده اند.



ملك شاه:

عجيب است! ... جدّاً عجيب است! من عمر را از سبقت
گيرندگان به اسلام مى شمردم و ايمان او را ايمانى
نمونه مى دانستم، اما اكنون روشن شد كه در اصل
ايمان او شك و شبهه وجود دارد.



عباسى

كه مى ديد شاه از سخنان علوى تأثير پذيرفته، اظهار
داشت: شتاب نكن اى پادشاه و بر عقيده خود استوار
باش و سخنان اين علوى دروغگو تو را نفريبد!



ملك شاه

روى خود را از عباسى گرداند و با ناراحتى گفت:
وزير ما نظام الملك مى گويد علوى در گفتار خود
صادق است و سخن عمر در كتابها آمده است و اين ابله
مى گويد او دروغگوست. آيا اين عين عناد و دشمنى
نيست؟

سكوتى هولناك بر مجلس سايه انداخت، ملك شاه به خشم
آمد و از سخنان عباسى، آرامش و قرار از دست داد،
عباسى و ديگر علماى اهل سنت هم سربه زير افكندند،
وزير هم درسكوت فرورفت.

تنها علوى سرفرازانه، به چهره پادشاه مى نگريست تا
نتيجه را ببيند!

لحظات سختى بر عباسى گذشت. از شدت خجالت، آرزو
مى كرد زمين دهان باز كند و او را ببلعد يا
ملك الموت جانش را بگيرد. چه اينكه بطلان مذهب او
و خرافه بودن اعتقادش در برابر پادشاه و وزير و
ديگر علما و سران آشكار گشته بود. امّا... چه كند؟
پادشاه براى پرسش و پاسخ و شناخت حق از باطل از او
دعوت به عمل آورده بود. از همين رو، نيروى خود را
جمع نمود و سرش را بالا آورد و گفت:

ـ اى علوى! چگونه مى گويى كه عثمان، ايمان قلبى
نداشت در حالى كه پيامبر، دو دختر خود رقيه و
ام كلثوم را به ازدواج او درآورده بود؟



علوى:

دلايل بى ايمانى او بسياراست وكافى است به
اين موارد اشاره كنم:

مسلمانان ـ كه صحابه نيز در ميان آنها بودند ـ
عليه او اجتماع كردند و او را كشتند و شما خود
روايت كرده ايد كه پيامبر فرمود: «امت من بر خطا
اجتماع نمى كنند». پس آيا مسلمانان ـ كه صحابه نيز
در ميان آنها بودند ـ بر قتل شخص مؤمن اجتماع
مى كنند؟

ديگر اينكه عايشه او را به يهود تشبيه و مانند
مى كرد و به قتلش فرمان مى داد و مى گفت:

«اقتلوا نعثلا فقد كفر، اقتلوا نعثلا قتله الله...
(29);
نعثل ـ كه اسم مردى يهودى بود ـ را بكشيد كه به
تحقيق كافر گشته است! نعثل را بكشيد! خدا او را
بكشد! دور باد نعثل از رحمت خدا و هلاك باد!».

همچنين عثمان، عبد الله بن مسعود، صحابى بزرگوار
پيامبر را به حدّى كتك زد كه دچار بيمارى فتق شد و
بسترى گرديد تا از دنيا رفت.

نيز عثمان، ابوذر غفارى صحابى والامقام پيامبر را
كه آن حضرت درباره اش فرمود:
«ما أظلّت
الخضراء ولا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من
أبى ذر
;
آسمان سايه نيفكنده و زمين دربر نگرفته است كسى را
كه راستگوتر از ابوذر باشد»


تبعيد نمود. او را يك يا دو مرتبه از مدينه به شام
فرستاد و سپس به ربذه ـ كه منطقه خشك و بى آب و
علفى بين مكه و مدينه بود ـ تبعيد نمود، تا اينكه
ابوذر از تشنگى و گرسنگى در آنجا از دنيا رفت و در
همان زمان، بيت المال در اختيار عثمان بود و اموال
را بين خويشاوندان اموى و مروانى خود تقسيم
مى نمود.



ملك شاه

رو به وزير كرد و پرسيد: آيا علوى در گفتار خود
صادق است؟



وزير:

اين قضايا را مورخان آورده اند.



ملك شاه:

پس چگونه مسلمانان او را بعنوان خليفه برگزيدند؟



وزير:

عثمان توسط شورا به خلافت انتخاب گرديد.



علوى

از كلام وزير برآشفت و گفت: در جواب شتاب مكن اى
وزير، و چيزى كه صحيح نيست مگو!



ملك شاه

با تعجّب پرسيد: اى علوى، چه مى گويى؟



علوى:

وزير در سخن خود به خطا رفت. عثمان به حكومت نرسيد
مگر به وصيت عمر و انتخاب تنها سه نفر منافق كه
عبارت بودند از طلحه، سعد بن ابى وقاص و عبدالرحمن
بن عوف. آيا اين سه منافق، آراى تمام مسلمانان را
منعكس مى كردند؟

همچنين كتب تاريخ آورده اند كه اين سه نفر هم،
وقتى ديدند عثمان طغيان مى كند و حرمت اصحاب رسول
خدا را نگه نمى دارد و در امور مسلمانان با كعب
الاحبار يهودى مشورت مى نمايد و اموال مسلمانان را
ميان بنى مروان تقسيم مى كند، از او برگشتند و
مردم را به كشتن عثمان تحريك نمودند.



ملك شاه

به وزير گفت: آيا سخنان علوى صحيح است؟



وزير:

آرى، مورخان چنين آورده اند.



ملك شاه:

پس چگونه گفتى كه او بواسطه شورا به خلافت رسيد؟



وزير:

منظور من از شورا، شور كردن همان سه نفر بود!



ملك شاه:

آيا انتخاب سه نفر، شورا ناميده مى شود.



وزير:

پيامبر به آن سه نفر، بشارت بهشت داده بود.



علوى

با شنيدن اين سخن از وزير برآشفت و گفت: صبر كن اى
وزير، آنچه صحيح نيست بر زبان نياور. حديث «عشره
مبشره»، دروغ و افتراى بر رسول خدا(صلى
الله عليه وآله وسلم)

مى باشد.



عباسى:

چگونه اين روايت را دروغ مى شمارى در حالى كه
راويان موثق آن را نقل كرده اند.



علوى:

دلايل بسيارى بر دروغ بودن اين روايت و باطل بودن
آن وجود دارد كه من سه دليل را ذكر مى كنم:



اول:

چگونه پيامبر به طلحه كه او را اذيت نموده است
بشارت بهشت مى دهد؟ چنانكه برخى از مفسران و
مورخان آورده اند كه طلحه گفت: «هرگاه پيامبر از
دنيا برود با همسران او ازدواج مى كنيم» يا گفت
«با عايشه ازدواج مى كنم». پس اين سخن به گوش
پيامبر رسيد و از آن رنجيده خاطر و ناراحت گرديد و
خداوند اين آيه را نازل فرمود:

(وما
كان لكم أن تؤذوا رسول الله ولا أن تنكحوا أزواجه
من بعده أبداً إنّ ذلكم كان عند الله عظيماً
)(31);
و شما حق نداريد رسول خدا را آزار دهيد و همسرانش
را پس ازاو به همسرى گيريد كه اين كار نزد خدا
همواره گناهى بزرگ است.



دوم:



طلحه و زبير با على بن ابى طالب جنگيدند در حالى
كه پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)
در حق على فرمود:
«يا على حربك
حربى وسلمك سلمى
(32);
اى على! جنگ تو، جنگ من و صلح تو، صلح من است».

و نيز فرمود:
«من أطاع
علياً فقد أطاعنى ومن عصى علياً فقد عصانى
(33);
هر كسى از على اطاعت كند مرا اطاعت نموده و هر كسى
نافرمانى اش كند مرا نافرمانى كرده است».

و نيز فرمود:
«علىّ مع
القرآن والقرآن مع على لن يفترقا حتى يردا علىّ
الحوض
(34);
على با قرآن است و قرآن با على، آن دو هيچ گاه از
هم جدا نشوند تا سر حوض كوثر بر من وارد شوند».

و نيز فرمود:
«على مع
الحقّ والحقّ مع على يدور معه الحق حيثما دار
(35);
على با حق است و حق با على،
هر
كجا على بچرخد حق با او بچرخد (على(عليه السلام)
حق مدار و مدار حق است)».

بنابراين، آيا كسى كه پيامبر را عصيان كرده و با
او جنگيده، در بهشت است؟ آيا جنگ كننده با حق و
قرآن، مؤمن است؟



سوم:

طلحه و زبير در قتل عثمان شركت داشتند، آيا ممكن
است كه عثمان و طلحه و زبير همگى در بهشت باشند با
اينكه برخى از آنها با بعضى ديگر جنگيد؟ و پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)


در حديثى فرمود:
«القاتل
والمقتول كلاهما فى النار
;
قاتل و مقتول هر دو در آتش مى باشند».



ملك شاه

متعجّبانه از وزير پرسيد: آيا تمام سخنان علوى
صحيح است؟

در اينجا وزير ساكت شد و چيزى نگفت.

عباسى و همراهانش هم ساكت شدند و چيزى بر زبان
نياوردند. چه بگويند؟ آيا حق را بگويند؟ مگر شيطان
اجازه مى دهد كه آنها به حق اعتراف نمايند؟ آيا
نفس اماره راضى مى شود كه در برابر حقيقت و واقعيت
خاضع شود؟ آيا گمان مى برى اعتراف به حق، كار آسان
و راحتى است؟

هرگز! جدّاً كار مشكلى است! چرا كه لازمه اش
پايمال كردن تعصبات جاهلانه و مخالفت با هواهاى
نفسانى است در حالى كه مردم ـ جز مؤمنان كه بسيار
اندكند ـ پيروان هوا وهوس وامور باطلند.

...
علوى
سكوت را شكست و گفت:

اى پادشاه! وزير، عباسى و همه علماى اهل سنت به
درستى گفتار و حقانيت سخنان من آگاهند و اگر سخنان
مرا انكار كنند، بدون شك، دانشمندانى در راهي به سوي حقيقت
هستند كه بر صداقت، درستى و حقانيت سخنان من گواهى
مى دهند و در كتابخانه اين مدرسه، كتابهايى وجود
دارد كه به درستى گفتار من شهادت مى دهد... پس اگر
اينها به درستى سخن من اعتراف نمايند كه چه بهتر،
در غير اين صورت، همين الان من آماده هستم كه
كتابها و مصادر و شهود را حاضر نمايم.



ملك شاه

رو به وزير نمود و پرسيد: آيا سخن علوى كه مى گويد
كتابها و مصادر، به درستى گفتار و صداقت سخن او
تصريح دارند، صحيح است؟



وزير:

آرى! سخنان او صحيح است.



ملك شاه:

پس چرا در ابتدا سكوت نمودى؟



وزير:

زيرا من دوست ندارم كه در اصحاب پيامبر خدا طعن
زنم و بر آنها ايراد گيرم!



علوى

سخن وزير را رد كرد و گفت: عجيب است! تو دوست
ندارى به آنها ايراد گيرى در حالى كه خدا و رسول
او از آن كراهت ندارند. خداى تعالى بعضى از صحابه
را به عنوان منافق معرفى كرده و به پيامبرش دستور
داده با آنها جنگ نمايد چنانكه با كفار مى جنگد و
پيامبر هم شخصاً بعضى از اصحاب خود را لعن نمود.



وزير:

اى علوى، مگر اين سخن علما را نشنيده اى كه «همه
اصحاب پيامبر عادل مى باشند»؟



علوى:

اين سخن را شنيده ام; اما مى دانم كه دروغ و افترا
است. زيرا چگونه ممكن است همه اصحاب پيامبر عادل
باشند در حالى كه برخى را خداوند و برخى ديگر را
پيامبر لعنت نموده است و برخى اصحاب، برخى ديگر را
لعنت كرده اند و گروهى از آنها با گروهى ديگر
جنگيده اند و بعضى از ايشان، برخى ديگر را ناسزا
گفته و جمعى از آنها جمعى ديگر را به قتل
رسانيده اند.

در اينجا
عباسى

كه همه درها را به روى خود بسته ديد، از در ديگرى
وارد شد و گفت: پادشاها! به اين علوى بگو اگر خلفا
ايمان نداشتند، چگونه مسلمانان آنها را به عنوان
خليفه برگزيدند و به ايشان اقتدا كردند؟



علوى

در جواب سخن عباسى گفت:



نخست

اين كه: همه مسلمانان، آنها را به خلافت
نپذيرفته اند. و تنها اهل سنت آنها را قبول دارند.



دوم

اين كه: كسانى كه به خلافت آنها اعتقاد دارند، دو
گروهند:
1 ـ جاهل. 2 ـ معاند.

همچنين مى فرمايد: (سواء
عليهم أ أنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون
)(37);
براى آنان تفاوتى نمى كند كه آنان را (از عذاب
الهى) بترسانى يا نترسانى، ايمان نخواهند آورد.



سوم

اين كه:

كسانى كه آنها را به عنوان خليفه برگزيدند در
انتخاب خود خطا كردند همان گونه كه مسيحيان در
اعتقاد خود كه مسيح را پسر خدا دانستند و گفتند:

«المسيح ابن الله»
و نيز يهوديان
كه عزير را پسر خدا پنداشتند و گفتند:
«عزير ابن
الله»
، به خطا رفتند.

انسان بايد از خدا و رسول اطاعت كند و پيرو حق
باشد; نه پيرو مردم گرچه به خطا رفته باشند و به
باطل گرويده باشند. همچنان كه خداوند مى فرمايد: (أطيعوا
الله وأطيعوا الرسول
)(38);
از خدا و پيامبرش اطاعت نماييد!



ملك شاه

كه به حقيقت رسيد، گفت: اين سخن را واگذاريد و به
موضوع ديگرى بپردازيد.



* * *



علوى

به عباسى گفت: يكى ديگر از اشتباهات اهل سنت، اين
است كه على بن ابى طالب(عليه
السلام)


را رها كرده و پيرو سخن گذشتگان خود شدند.



عباسى:

چرا اين كار اشتباه مى باشد؟



علوى:

چون پيامبر على بن ابى طالب(عليه
السلام)


را براى جانشينى خود تعيين كرده بود; نه آن سه نفر
را. آنگاه رو به شاه كرد و ادامه داد:

اى پادشاه، اگر كسى را براى جانشينى خود تعيين
نمايى، آيا لازم است كه وزيران و دولتمردان از
فرمان تو تبعيت نمايند يا اينكه مى توانند جانشين
تو را عزل و ديگرى را به جانشينى تو تعيين كنند؟



ملك شاه:

البته لازم است از كسى كه من به جانشينى خود تعيين
كرده ام پيروى نمايند و فرمان مرا درباره او اطاعت
كنند.



علوى:

شيعيان همين طور عمل كرده اند. آنها پيرو خليفه اى
شده اند كه پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)


به دستور خداى متعال او را معين كرده است و او على
بن ابى طالب(عليه
السلام)


است و غير او را واگذاشته اند.



عباسى

به دفاع از كرده اهل سنت پرداخت و گفت: على بن
ابى طالب شايسته خلافت نبود; چون سن او كم بود.
ديگر اين كه در جنگ ها، بزرگان و دليران عرب را
كشته بود; لذا عرب، خلافت او را گردن نمى نهاد.
برخلاف او، ابوبكر عمر بسيارى داشت و در جنگ ها،
كسى را نكشته بود!

پيامبرش امرى را لازم بدانند، اختيارى (در برابر
فرمان خدا) داشته باشد، و هر كس خدا و رسولش را
نافرمانى كند به گمراهى آشكارى گرفتار شده است. ؟ !
و مگر خداى سبحان نفرموده:

(يا أيّها الذين آمنوا استجيبوا لله
وللرّسول إذا دعاكم لما يحييكم
)(40);
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون خدا و پيامبر
شما را به چيزى فراخوانند كه به شما حيات مى بخشد،
آنان را اجابت كنيد. ؟ !



عباسى:

هرگز! من نگفتم كه مردم از خدا و رسول او
داناترند.



علوى:

در اين صورت، كلام تو ديگر جايى ندارد. زيرا اگر
خدا و پيامبر شخصى را براى خلافت و امامت
برگزينند، لازم است از او پيروى كنى; چه مردم او
را بپسندند و چه نپسندند.



عباسى:

شايستگى هاى على بن ابى طالب براى خلافت كم بود.



علوى:

نخست
اين كه: معناى سخن تو اين است كه خداوند، على بن
ابى طالب را به درستى نمى شناخت و از كمى امتيازات
او اطّلاعى نداشت كه او را به خلافت برگزيد و اين
كفرى آشكار است.



دوم

اين كه: واقعيت اين است كه شرائط و ويژگيهاى خلافت
و امامت به طور كامل در على بن ابى طالب(عليه
السلام) جمع گشته بود، در حالى كه اين امتيازات در
ديگران اصلا وجود نداشت.



عباسى:

آن ويژگيها چه بود؟



علوى:

ويژگيها و امتيازات على(عليه
السلام)


بسيار است، نخستين امتيازش اين بود كه از جانب خدا
و پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)


براى خلافت تعيين شده بود.

دیگر اینکه در همه زمینه ها از همه صحابه عالم تر
و داناتر بود، چنانکه پیامبر درباره اش فرمود:
اقضاکم علی ، آگاهترین شما به امر قضاوت علی است و
عمر بن خطاب هم می گوید:


اقضانا علی

(42)،
داناترین ما در امر
قضاوت، على است».


همچنين پيامبر فرمود:

«أنا
مدينة العلم وعلىّ بابها فمن أراد المدينة والحكمة
فليأت الباب
(43);
من شهر علمم و على دروازه آن; پس هر كس بخواهد به
شهر علم و حكمت درآيد بايد از دروازه آن وارد شود».

و خود آن حضرت مى فرمايد:
«علّمنى
رسول الله ألف باب من العلم يفتح لى من كل باب ألف
باب
;
پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)هزار باب علم
را به من آموخت كه از هر باب، هزار باب ديگر
فراروى من گشوده شد».
بديهى است كه عالم مقدم بر جاهل است چنانكه خداوند
مى فرمايد:
(هل يستوى الذين يعلمون والذين لا يعلمون)(44);
آيا كسانى كه مى دانند با كسانى كه نمى دانند
برابرند.

ویژگی سوم این که : آن حضرت از دیگران بی نیاز بود
و در احکام به دیگران رجوع نمی کرد ولی دیگران
محتاج ایشان بودند و در پیشامدها به او رجوع می
کردند . مگر ابوبکر نگفته است

اقیلونی فلست بخیرکم و علی فیکم

(45) مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم در حالی
که علی بن ابیطالب در میان شماست. مگر عمر بیش از
هفتاد مرتبه نگفت:
لولا علی لهلک عمر(46)

اگر علی نبود عمر هلاک می گشت. و
: لاابقانی الله لمعضلة لست فیها یا ابا الحسن
اى ابوالحسن، خدا مرا در مشكلى كه تو براى حلّ آن
حضور ندارى، باقى نگذارد».
و:
«لا
يفتينّ أحد فى المسجد وعلىّ حاضر
(47);
آن گاه كه على در مسجد حضور دارد، كسى ديگر حق
ندارد فتوا دهد».

چهارمين امتياز اينكه: على بن ابى طالب(عليه
السلام)


هيچ گاه خدا را معصيت ننمود و غير خدا را نپرستيد
و در سراسر زندگى خود، براى بتها سجده نكرد; ولى
آن سه نفر، خدا را عصيان و غير او را پرستش و براى
بتها هم سجده كرده بودند و خداى تعالى مى فرمايد:
(لا ينال عهدى الظالمين)(48);
عهد و پيمان من به ظالمان نمى رسد.


بديهى است كه گنهكار، ظالم است; پس شايسته رسيدن
به عهد خدا، يعنى نبوت و خلافت نيست.

ويژگى پنجم على بن ابى طالب اين است كه: فكرى
سليم، عقلى بزرگ و رأيى درست و مستقيم داشت كه از
اسلام، سرچشمه مى گرفت; در حالى كه ديگران آرائى
نادرست داشتند كه از شيطان نشأت مى گرفت. از همين
رو، ابوبكر مى گفت:
«إنّ لى
شيطاناً يعترينى
(49):
من شيطانى دارم كه ملازم من است و پيوسته به سراغم
مى آيد».
و عمر هم در جاهاى زيادى با پيامبر مخالفت نمود.
عثمان نيز، فردى سست رأى و سست اراده بود كه
اطرافيان نابابش در او تأثير و نفوذ داشتند; مانند
وزغ بن وزغ (مروان بن حكم) كه پيامبر، او و نسلش
را جز مؤمنان لعنت كرد و كعب الاحبار يهودى و...



ملك شاه

كه به شگفت آمده بود، رو به وزير كرده، پرسيد: آيا
درست است كه ابوبكر گفته من شيطانى دارم كه ملازم
من است و پيوسته مرا فرو مى گيرد.



وزير:

اين مطلب در كتابها وجود دارد.



ملك شاه:

آيا صحيح است كه عمر با پيامبر مخالفت مى كرد؟



وزير:

بايد از علوى بپرسيم كه منظورش از اين سخن چه بود؟



علوى:

علماى اهل سنت در كتابهاى معتبر آورده اند كه عمر
در موارد زيادى، رأى پيامبر را نپذيرفت و با آن
حضرت مخالفت نمود از جمله:

1. زمانى كه پيامبر مى خواست بر جنازه عبد الله بن
اُبىّ نماز گزارد، عمر با تندى و درشتى بر پيامبر
اعتراض كرد به طورى كه پيامبر از آن رفتار
رنجيده خاطر شد، در حالى كه خداوند مى فرمايد:
(والذين
يؤذون رسول الله لهم عذاب اليم
)(51);
كسانى كه پيامبر خدا را آزار دهند عذاب دردناكى
برايشان خواهد بود.

2. آنگاه كه پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)


دستور داد بين عمره تمتع و حج تمتع فاصله و جدايى
انداخته شود و اجازه داد كه زن و شوهر بين عمره و
حج، نزديك هم آيند، عمر با عبارت زننده اى به
پيامبر اعتراض نمود و گفت:
«أ نحرم
ومذاكيرنا تقطر منياً؟»
. پيامبر
در جوابش فرمود: هرگز به اين حكم ايمان نخواهى
آورد. پيامبر با اين جمله فهماند كه عمر از كسانى
است كه به بعضى از احكام ايمان دارد و بعضى را
انكار مى كند.

پيامبر را تعطيل نمود و زنا و گناهان زشت را رواج
داد و در نتيجه، مشمول اين آيه گرديد: (ومن
لم يحكم بما انزل الله فأولئك هم الكافرون...
الظالمون... الفاسقون
)(54);
هر كس به موجب آنچه خداوند نازل فرموده، حكم نكند
(و از پيش خود احكامى را ابداع و اعلام كند)، پس
از كافران... ستمكاران... و فاسقان مى باشد.

4. در صلح حديبيه چنانكه گذشت. و ديگر مواردى كه
عمر با پيامبر خدا مخالفت مى كرد و او را با درشتى
سخنش آزار مى داد.



ملك شاه:

حقيقت اين است كه من هم، ازدواج موقت را
نمى پسندم.



علوى:

آيا قبول دارى كه اين، يك حكم شرعى اسلامى است يا
نه؟



ملك شاه:

نه، قبول ندارم.



علوى:

پس معناى آيه (فما
استمتعتم به منهنّ فآتوهنّ أجورهنّ
)
و نيز معناى اين گفته عمر:
«متعتان
كانتا على عهد رسول الله وأنا أحرمهما وأعاقب
عليهما»


چيست؟ آيا قول عمر بيانگر اين نيست كه متعه زنان
در زمان پيامبر و زمان ابوبكر و نيز بخشى از زمان
خود عمر، جايز و مورد عمل بوده است تا اينكه عمر
آن را ممنوع و از آن جلوگيرى كرد؟ علاوه بر آن،
دلايل ديگرى بر جواز آن وجود دارد. اى پادشاه! عمر
خودش متعه مى كرد و عبد الله بن زبير هم از متعه
به وجود آمد.



ملك شاه

كه بين خواهش نفس و قبول دليل درمانده بود، به
وزيرش گفت: نظام الملك! تو چه مى گويى؟



وزير:

دلايل علوى، صحيح و بدون ايراد است; ولى چون عمر
آن را ممنوع كرده، بر ما لازم است آن را بپذيريم.



رسول الله أسوة
)(57);
مسلّماً براى شما در زندگى رسول خدا سرمشق نيكويى
مى باشد.؟
و مگر اين حديث مشهور را نشنيده اى:

«حلال محمد
(صلى
الله عليه وآله وسلم) حلال إلى
يوم القيامة وحرام محمد
(صلى الله عليه
وآله وسلم) حرام إلى يوم القيامة;
حلال رسول خدا تا روز قيامت حلال، و حرام رسول خدا
تا روز قيامت حرام خواهد بود»؟



ملك شاه

كه هنوز دلش آرام نگرفته بود، گفت: من به تمام
احكام اسلام، ايمان دارم; ولى حكمت مشروعيتِ متعه
را نمى فهمم؟ آيا يكى از شما رغبت مى كند كه دختر
يا خواهر خود را چند ساعتى در اختيار مردى قرار
دهد؟ آيا اين زشت نيست؟



علوى:

چه مى گويى اى پادشاه! آيا انسان رغبت مى كند كه
دختر يا خواهر خود را به عقد دائمى مردى درآورد كه
مى داند يك ساعت بعد از بهره گيرى از او، وى را
طلاق مى دهد؟



ملك شاه:

اين كار را نمى پسندم.



علوى:

اما اهل سنت، معتقدند كه اين عقد دائم و طلاق پس
از آن، صحيح است! پس فرقى بين ازدواج موقت و
ازدواج دائم وجود ندارد، جز اينكه ازدواج موقت به
تمام شدن مدت تعيين شده، پايان مى پذيرد ولى
ازدواج دائم با طلاق. به ديگر سخن، ازدواج موقت
مانند اجاره است و ازدواج دائم مانند ملكيت، كه
اجاره با پايان گرفتن مدت، از بين مى رود و ملكيت
با فروختن و... بنابراين، قانون ازدواج موقت، بدون
ايراد و صحيح است; چرا كه برطرف كننده نياز جسم
است همان گونه كه قانون ازدواج دائم كه با طلاق به
هم مى خورد، بى ايراد و درست است.

اى پادشاه، اكنون از تو سؤالى دارم: در مورد زنان
بيوه اى كه شوهر خود را از دست داده اند و كسى به
خواستگارى آنان نمى آيد، چه مى گويى؟ آيا ازدواج
موقت، تنها راه حل براى حفظ آنها از فساد و گناه
نيست؟ و چه مى گويى در مورد جوانان و مردانى كه
شرائط به ايشان اجازه ازدواج دائم نمى دهد؟ آيا
ازدواج موقت، تنها راه حل براى رهايى از نيروى
سركش جنسى و حفظ از گناه نيست؟ آيا ازدواج موقت از
زنا و لواط و عادات زشت بهتر نيست؟ اى پادشاه، من
معتقدم كه باعث هر عمل زنا، لواط و استمنايى كه از
مردم سر زند عمر است و او در گناه آن شريك; زيرا
او ازدواج موقت را ممنوع و از انجام آن جلوگيرى
كرد چنانكه در روايات آمده كه:

«از آن هنگام كه عمر از ازدواج موقت جلوگيرى كرد
زنا بين مردم شيوع يافت».

اما اينكه تو ـ اى پادشاه ـ مى گويى: رغبتى به آن
ندارم...، اسلام هيچ كسى را بر اين عمل مجبور
نكرده است، همان گونه كه مجبور نيستى دخترت را به
عقد كسى درآورى كه مى دانى يك ساعت بعد او را طلاق
مى دهد. علاوه بر آن، بى رغبتى تو و ديگران نسبت
به چيزى دليل بر حرمت آن نيست. زيرا حكم خدا ثابت
است و با نظريه ها و خواسته هاى مردم تغيير
نمى يابد.



ملك شاه

دلايل و پاسخ هاى علوى را شنيد و چيزى نداشت كه
بگويد، لذا رو به وزير كرد و گفت: دلايل علوى در
جواز ازدواج موقت محكم و استوار است!



وزير

هم كه چيزى در مقابل دلايل علوى نداشت، سخن پيشين
خود را تكرار كرد و گفت: ولى علما از نظريه عمر
پيروى كرده اند.



علوى

از تكرار سخن پيشين وزير به خشم آمد و گفت:
نخست
اين كه: تنها علماى اهل سنت از نظريه عمر پيروى
كرده اند، نه همه علما.



دوم

اين كه: آيا پيروى حكم خدا و پيامبر سزاوارتر است
يا سخن عمر؟



سوم

اين كه: حتى علماى شما هم با رأى عمر مخالفت
كرده اند.



وزير:

چگونه؟



علوى:

چون عمرگفته بود: «دو متعه در زمان رسول خدا حلال
بود ومن آنها را حرام مى كنم: متعه حج و متعه
زنان». اگر گفته عمر صحيح است، چرا علماى شما در
مورد متعه حج از او پيروى نكرده و على رغم تحريم
عمر گفته اند: «متعه حج صحيح است»؟ و اگر سخن عمر
باطل است چرا علماى شما در ممنوعيت متعه زنان از
رأى او پيروى و با آن موافقت كرده اند؟

وزير كه جوابى نداشت، ساكت شد و چيزى نگفت.



ملك شاه

كه از وزير مأيوس شد، رو به حاضران نموده گفت: چرا
جواب علوى را نمى دهيد؟!

يكى از دانشمندان شيعه كه نامش شيخ حسن القاسمى
بود گفت: ايراد و اشكال به عمر و پيروانش وارد
است. از همين رو ـ اى پادشاه ـ آنها جوابى براى
جناب علوى ـ كه خداوند او را حفظ نمايد ـ ندارند.



ملك شاه

كه فهميد ديگر كسى جوابى ندارد، لذا دلش آرام گرفت
و گفت: بنابراين، اين موضوع را رها كنيد و به
موضوع ديگرى بپردازيد.



* * *



عباسى

مسأله كشورگشايى هاى عمر را مطرح كرد و گفت:
شيعيان معتقدند كه عمر هيچ فضيلتى نداشته است در
حالى كه همين فتوحات و كشورگشايى هاى او، براى
فضيلتش كافى است.



علوى:

ما جوابهايى براى اين سخن داريم:



نخست:

اين كه پادشاهان، كشورهاى ديگر را براى توسعه
اراضى و گسترش نفوذ خود فتح مى كنند، آيا اين
فضيلت است؟



دوم:

فرض مى كنيم كه فتوحات او فضيلت است، آيا فتوحات،
مجوّز غصب خلافت پيامبر است و كار عمر را تصحيح
مى كند؟ در حالى كه پيامبر خلافت را براى او قرار
نداده، بلكه على بن ابى طالب(عليه السلام) را براى
آن سمت تعيين نموده بود. اى پادشاه! اگر تو
جانشينى براى خودت تعيين نمودى، سپس كسى آمد و
سلطنت را از او گرفت و خود به جايش نشست و پس از
آن، مناطقى را فتح كرد و كارهاى خوبى هم انجام
داد، آيا تو به فتوحات او راضى مى شوى يا به سبب
خلع كسى كه تو معين كرده اى و عزل جانشينت و قرار
گرفتن در جاى تو بدون اجازه خودت، بر او خشمناك
مى گردى؟



ملك شاه:

بر او خشم مى گيرم و فتوحات او، گناهانش را
نمى شويد.



علوى:

عمر هم همين طور بود. جايگاه خلافت را غصب و بدون
اجازه پيامبر بر جاى آن حضرت نشست.



سوم:

فتوحات عمر اشتباه و داراى آثار و نتايج سوء و
معكوس بود. چون پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله
وسلم) هيچ گاه بر ديگران هجوم نمى برد و همه
جنگهاى آن حضرت دفاعى بود. از همين رو، مردم
متمايل به اسلام گرديدند و گروه گروه، به دين خدا
درآمدند; چرا كه اسلام را، دين صلح و دوستى
يافتند. اما عمر به شهرها حمله برد و مردم را با
زور و شمشير وادار به اسلام آوردن كرد; به همين
جهت، برخى نسبت به آن بدبين شدند و آن را دين
شمشير و زور ناميدند; نه دين منطق و صلح دوستى و
اين مسأله باعث شد تا دشمنان اسلام زياد شوند.
بنابراين فتوحات عمر، چهره اسلام را زشت نماياند و
نتايج منفى و معكوسى به دنبال آورد.

اگر ابوبكر و عمر و عثمان، خلافت را از صاحب شرعى
آن، يعنى امام على بن ابى طالب(عليه
السلام)


غصب نكرده بودند و آن حضرت خود زمام امور را بعد
از پيامبر بدست مى گرفت، طبق روش رسول خدا رفتار
مى نمود و پاى خود را جاى پاى پيامبر مى گذاشت و
شيوه صحيح او را به اجرا درمى آورد. اين روش باعث
مى شد كه مردم، گروه گروه به دين اسلام درآيند و
دامنه نفوذ اسلام گسترش مى يافت تا همه كره زمين
را فرا گيرد. اما... لا حول ولا قوة الاّ بالله
العلى العظيم.

سخن كه به اينجا رسيد، علوى ماجراهاى پس از پيامبر
را به ياد آورد و آنچه كه بر اسلام رفته
بود . . . ، آه از نهادش برآمد و دستش را بر دست
ديگر زد و حزن و اندوه بر چهره اش نشست.



ملك شاه

كه متأثر شده بود، به عباسى گفت: چه جوابى دارى؟



عباسى

كه بهت زده شده بود، گفت: من تاكنون چنين سخنى ـ
با اين منطق و استدلال زيبا ـ نشنيده بودم!



علوى

كه چنين شنيد، گفت: اكنون كه اين مطالب را شنيدى و
حق براى تو آشكار گرديد، خلفاى خودت را ترك كن و
از خليفه شرعى پيامبر، على بن ابى طالب، پيروى كن.
آنگاه افزود: كارهاى شما اهل سنت عجيب است. اصل را
به فراموشى سپرده، ترك كرده ايد و به فرع
چسبيده ايد.



عباسى:

چگونه؟



علوى:

چون شما فتوحات عمر را ياد مى كنيد، اما فتوحات
على بن ابى طالب(عليه
السلام)
را فراموش كرده ايد.



عباسى:

فتوحات على بن ابى طالب(عليه
السلام)


چه بوده است؟



علوى:

بيشتر فتوحات و پيروزيهاى پيامبر همچون جنگ بدر،
فتح خيبر، جنگ هاى حنين، خندق و... به دست على بن
ابى طالب(عليه
السلام)
شكل گرفته است. و اگر اين پيروزيها كه اساس اسلام
را به پا داشت، نبود. ديگر نه عمر مى ماند و نه
اسلام و ايمان. شاهد اين سخن، گفته پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم) در جنگ احزاب (خندق) است.
آنگاه كه على به جنگ عمرو بن عبدود رفت، پيامبر
فرمود: «تمامى ايمان به جنگ تمامى شرك رفته است،
بارخدايا! اگر مى خواهى ديگر عبادت نشوى پس عبادت
نمى شوى»، يعنى اگر على كشته شود مشركان بر قتل من
و ديگر مسلمانان جرأت مى يابند و بعد از آن هم
ديگر اسلام و ايمانى باقى نخواهد ماند. و نيز
فرمود:
«ضربة على يوم
الخندق أفضل من عبادة الثقلين
(58);
ضربتى كه على در روز خندق زد از عبادت جن و انس
برتر بود».
بنابراين، درست است كه بگوييم پيدايش دين اسلام،
وابسته به پيامبر بود و تداوم آن به على(عليه
السلام) بستگى داشت و به فضل خدا و مجاهدتهاى
على(عليه السلام)، اسلام تداوم يافت.



عباسى

كه در مقابل سخنان علوى چيزى نداشت تا بگويد، سخن
را به جاى ديگرى كشاند و گفت: فرض كنيم سخن شما در
مورد خطاكار بودن عمر و غاصب بودن او و اينكه او
در احكام اسلام، تغيير و تبديل به وجود آورد، صحيح
است، براى چه ابوبكر را ناخوش داريد؟



علوى:

به جهت كارهاى ناشايست او كه دومورد آن را براى تو
مى گويم:



اول:

رفتار او با دختر رسول خدا و سرور زنان عالم فاطمه
زهرا.



دوم:

جارى نكردن حدّ زنا بر مجرم زناكار، خالد بن وليد.



ملك شاه

باتعجب از علوى پرسيد: مگر خالدبن وليد مجرم بود؟!



علوى:

آرى.



ملك شاه:

جرم او چه بود؟



علوى:

جرمش اين بود كه ابوبكر او را به سوى صحابى
بزرگوار، مالك بن نويره ـ كه پيامبر(صلى
الله عليه وآله وسلم)


بشارت داده بود او از اهل بهشت است ـ فرستاد و به
او دستور داد كه مالك و قوم او را به قتل رساند.
مالك در منطقه اى خارج مدينه منوره به سر مى برد.
چون مشاهده كرد خالد با گروهى از لشكريان به سوى
او مى آيند به قبيله خود دستور داد تا سلاح
بردارند. آنها نيز، مسلح شدند.

وقتى خالد به آنها رسيد حيله كرد و به دروغ سوگند
ياد كرد كه قصد بدى نسبت به آنها ندارد و اضافه
كرد: ما براى جنگ با شما نيامده ايم بلكه امشب را
ميهمان شما هستيم.

چون خالد به خدا سوگند ياد كرد، مالك مطمئن شد و
خود و قبيله اش، اسلحه را به كنارى گذاردند. وقت
نماز رسيد و مالك و قبيله اش مشغول نماز شدند، در
اين موقع، خالد و همراهانش بر آنها حمله كردند و
كتفشان را بسته، سپس همه را به قتل رساندند.

سپس، خالد كه زيبايى همسر مالك را ديده بود، بدو
ميل كرد و در همان شب كه شوهرش را كشته بود، با او
زنا نمود و سر مالك و قبيله او را در زير اجاق
قرار داد و با آن، غذاى زنايش را پخت و با
اطرافيانش خورد.

وقتى خالد به مدينه بازگشت، عمر مى خواست او را،
به خاطر كشتن مسلمانان قصاص كند وبه جهت زنا با
همسرمالك، براوحد جارى نمايد; اما ابوبكر
(باايمان!) به شدّت با آن مخالفت ورزيد ومانع
اجراى حدّ وقصاص گرديد. با اين كار، خون مسلمانان
را پايمال و حدود الهى را ساقط نمود.



ملك شاه

كه به شگفت آمده بود، از وزير پرسيد: آيا آنچه
علوى درباره خالد و ابوبكر مى گويد، درست است؟



وزير:

آرى، مورخان همين گونه آورده اند.



ملك شاه:

پس چرا برخى از مردم، او را شمشير كشيده خدا
مى نامند؟



علوى:

او شمشير شكسته شيطان بود; اما از آنجايى كه دشمن
على بن ابى طالب(عليه
السلام)


بود و با عمر در آتش زدن در خانه فاطمه زهرا(عليها
السلام) همراهى نمود، بعضى از اهل سنت او را شمشير
خدا ناميدند.



ملك شاه

باتعجب گفت: مگراهل سنت دشمنان
على بن ابى طالب هستند؟



علوى:

اگر دشمن او نيستند، چرا غاصبان حقّ او را، مدح
مى گويند و گرد دشمنانش حلقه مى زنند و فضايل و
مناقبش را انكار مى كنند و كينه و دشمنى را بدانجا
رسانيده كه مى گويند: «ابوطالب، پدر حضرت على(عليه
السلام)،


كافر از دنيا رفت» در حالى كه ابوطالب مؤمن بود و
در سخت ترين شرايط اسلام، از پيامبر براى انجام
رسالتش دفاع نمود و اسلام را يارى كرد.



ملك شاه

به شگفت آمد و گفت: مگر ابوطالب، اسلام آورد؟



علوى:

ابوطالب كافر نبود تا اسلام بياورد; بلكه مؤمنى
بود كه ايمان خود را پنهان مى داشت و آنگاه كه
رسول خدا(صلى
الله عليه وآله وسلم)
به پيامبرى برانگيخته شد، ابوطالب نزد او، اسلامش
را ظاهر نمود. بنابراين، او سومين مسلمان بود;
نخستين مسلمان على بن ابى طالب، پس از او، خديجه
كبرا همسر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و
سومين شخص ابوطالب(عليه السلام) بود.



ملك شاه

ازوزير پرسيد: آيا سخنان علوى درباره ابوطالب
صحيح است؟



وزير:

آرى، برخى از تاريخ نويسان آن را ذكر كرده اند.



ملك شاه:

پس براى چه در ميان اهل سنت مشهور شده است كه
ابوطالب، كافر از دنيا رفت؟



علوى:

زيرا ابوطالب، پدر امام امير مؤمنان على(عليه
السلام)
است و كينه اى كه اهل سنت نسبت به على داشته اند
وادارشان نمود تا بگويند پدر او كافر از دنيارفت،
چنانكه كينه آنها نسبت به على(عليه السلام)،
آنهارا به كشتن حسن وحسين، سرور جوانان اهل بهشت
واداشت، حتى سنى هايى كه در كربلا براى جنگ با
حسين(عليه السلام) گرد آمده بودند، اظهار داشتند:
به جهت دشمنى ما با پدرت و انتقام آنچه با بزرگان
ما در جنگ بدر و حنين انجام داد، با تو مى جنگيم.



ملك شاه

رو به وزير كرد وپرسيد: آيا قاتلان حسين، چنين
سخنى را گفته اند؟



علوى:

مورخان آورده اند كه آنها به حسين، اين سخن را
گفتند.



ملك شاه

كه خود طرف سخن علوى شده بود، با خود انديشيد كه
شايد اهل سنت براى كارهاى خالد و ابوبكر توجيهى
داشته باشند، لذا به عباسى گفت: در مقابل جريان
خالد بن وليد، چه جوابى دارى؟



عباسى:

ابوبكر، مصلحت را در اين كار ديد.


علوى

كه به شگفت آمده بود، برآشفت و گفت: سبحان الله!
چه مصلحتى باعث مى شود كه خالد، بى گناهان را بكشد
و با همسر آنها زنا نمايد، آنگاه بدون حدّ و
مجازات، رها شود و علاوه بر آن، فرماندهى لشكر هم
به او داده شود؟ و بعد از همه اينها ابوبكر بگويد:
او شمشيرى است كه خداوند آن را از نيام

/ 4