درّه پلنگ ها - دره پلنگ ها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دره پلنگ ها - نسخه متنی

محمد رضا بایرامی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












درّه پلنگ ها

صبح زود، خورشيد تازه از مله افتو(1) سر زده بود كه پلنگ ماده به آب زد و از رودخانه گذشت.

آن روز بارش سبك بود، چرا كه فقط توانسته بود يك خروس كولى شكار كند.

ماه ها بى تحركى، باعث شده بود كه چالاكى اش را از دست بدهد.

ديگر نمى توانست دنبال گوزن ها يا غزال ها بدود يا در تعقيب بزكوهى، ارتفاعات كبيركوه(2) را زير پا بگذارد و به سوى قله ى بلند و سه هزار مترى زرين كوه برود.

تمام طول تابستان را جز براى آب خوردن، از توله هايش جدا نشده بود.

زير صخره ى بزرگى كه در ارتفاعات كوه كور بود مى نشست، با بچه هايش بازى مى كرد و چشم مى دوخت به دره ى عميق پيش رويش؛ جايى كه پلنگ نر از آن جا پيدا مى شد، در حالى كه معمولاً چيزى را با خودش مى كشيد و مى آورد.

شكارى كه بايد آن قدر سبك مى بود كه بتواند آن را تا لانه بكشد و در اختيار بچه هايش قرار بدهد.

براى همين هم بيشتر وقت ها، در گذرگاه باريك و پيچ در پيچى كه پشت كوه را به پيشن كوه وصل مى كرد، به كمين بزهاى كوهى مى نشست.

گاهى مى توانست آن ها را بگيرد، گاهى هم با ضربه ى دستى از پرت گاه هل شان مى داد و بعد مى رفت به سراغ شان...

امّا حالا او در لانه و پيش بچه ها بود و پلنگ ماده خودخواسته، به دنبال شكار رفته بود...

رسيده بود به نزديكى لانه.

خزيد روى صخره اى كه از آن جا مى توانست لانه را نزديك پرت گاه ببيند.

پلنگ نر كمى دورتر از توله ها، نشسته بود رو به مرز و


لَه لَه مى زد.

آخرين روز تابستان بود و از همين دم صبح، معلوم بود كه روز گرمى پيش روست.

توله ها با ديدن مادر، دويدند طرف او.

پلنگ نر شكمش را از روى زمين كند.

كش و قوسى به بدنش داد.

نگاهى به شكار جفتش انداخت.

از سر نارضايتى خرناسه اى كشيد.

شايد مى گفت اين شكارى كه آورده اى، حتى بچه ها را هم سير نمى كند چه رسد به خودمان.

بچه ها خيلى زود خروس كولى را از چنگ مادر درآوردند و با حركاتى كه سعى مى كردند هر چه وحشيانه تر به نظر بيايد، آن را دريدند و بلعيدند؛ طورى كه به زودى جز چند پَرِ سرگردان، چيز ديگرى ازش باقى نماند.

با فرارسيدن ظهر هوا چنان از حركت ايستاد كه حتى پرهاى سرگردان هم تكان نمى خوردند.

پرنده ها خاموش شده بودند و سايه ى درخت ها جابه جا نمى شد.

طورى بود كه به نظر مى رسيد زمان متوقف شده است.

پلنگ ها از گرما لَه لَه مى زدند.

پلنگ مادر خيلى دلش مى خواست توله ها را به زير سايه ى بلوطى بكشاند، امّا حتّى توان اين كار را هم نداشت.

در اين ساعات، گرما سلطان بى چون و چرا بود.

بايد تا خنك شدن هوا صبر مى كردند.

آن وقت به راحتى مى توانستند در دره پرسه بزنند يا بروند طرف كوه هاى سيوان و روى ارتفاعى كه از بالاى آن ايلام را مى شد ديد.

پلنگ ها خيلى خوش شان مى آمد كه شب ها از بالاى كوه چراغ هاى روشن شهر را نگاه كنند.

ديدن آن همه نور ثابت و متحرك، سرگرم شان مى كرد.

امّا حالا از آن وقت ها نبود.

زير هجوم گرماى نيم روز زمين گير شد.

پلنگ ماده گذرگاه كوهستانى را مى ديد و راه باريكى را كه گاه زير صخره ها يا پشت درختان گردو و بلوط گم مى شد.

بدين ترتيب دو ساعتى از ظهر گذشت و در آن روز دوشنبه كه به نظر مى آمد همه چيز از حركت ايستاده، ناگهان اتفاق عجيبى افتاد: به يك باره، گويى هوا با سرعتى زياد و صدايى گوش بر شروع كرد به دريده شدن.

/ 9