بیشترلیست موضوعات درّه پلنگ ها توضیحاتافزودن یادداشت جدید
صدا بى آن كه منبع آن معلوم باشد، هر آن بلند و بلندتر مى شد.پلنگ ها لحظه اى بهت شان زد و بعد وحشت زده از جا برخاستند و پلنگ ماده رو به آسمان گردن كشيد و بعد به طرف گذرگاه، شروع كرد به دويدن.پلنگ نر و توله ها هم دويدند.از لابه لاى صخره ها گذشتند و سرازيرى تند را درپيش گرفتند.در همان لحظات اول، يكى از توله ها سُر خورد و مثل سنگى كه از كوه جدا شده باشد، قِل خورد به سوى دره.مجالى براى كمك كردن به او وجود نداشت.پلنگ ها مى دويدند، امّا به نظر نمى آمد كه در دويدن هم نجاتى باشد.انگار صدا، يك راست - مثل تيرى كه از تفنگى شليك شده باشد - داشت مى آمد سروقت آن ها.صدايى كه بيشتر و بيشتر مى شد.يك بزكوهى ناگهان از پشت بلوط كهنسالى بيرون آمد.جست زد روى صخره اى كه پشت به زمين چسبانده بود، و هراسان دور شد.پلنگ ها حتى نگاهش هم نكردند.دسته اى كبك سرخ، از بوته زار سمت چپ به هوا بلند شدند.كمى اوج گرفتند و بعد به سرعت لابه لاى صخره ها فرود آمدند.از اعماق دره صداى تاخت مى آمد.شايد صداى پاى گوزنى بود كه مى خواست آن قدر برود كه زبان از دهانش بيرون بزند.پلنگ ها نمى دانستند به كدام سو بايد فرار كنند؛ گيج شده بودند.به گذرگاه كوهستانى كه رسيدند، راه شان را كج كردند به طرف پيش كوه.در همين موقع صدا به اوج خودش رسيد و پلنگ ها احساس كردند كه چيزى از بالا دارد به آن ها نزديك مى شود.پلنگ ماده از ترس شكمش را چسباند به زمين.بى اختيار سرش را آورد بالا.چهار پرنده ى بزرگ را ديد كه غرش كنان بى آن كه بال بزنند، با ارتفاع خيلى كم و سرعت خيلى زياد، مى رفتند به سوى قله ى كبيركوه.ديگر ندويد.از تعجب ماتش برده بود.پلنگ ماده، از همان جايى كه نشسته بود، پلنگ نر را مى ديد كه چگونه آرام آرام خودش را روى شكم جلو مى كشد.گله ى غزال ها كنار رودخانه بود.پلنگ نر سعى مى كرد از پناه درخت ها و صخره ها استفاده كند و بدون سر و صدا يا ديده شدن، خودش را برساند به گله.حالا به چند قدمى غزال ها رسيده بود.پلنگ ماده مى دانست كه ديگر كار تمام است و خيز بلند جفتش، فرصت فرار براى يكى از غزال ها باقى نخواهد گذاشت.پلنگ نر شكمش را چسبانده بود به زمين.دست هايش را خم كرده بود.آماده خيز برداشتن مى شد.امّا در همين موقع صداى عجيبى برخاست.چيزى - بى آن كه ديده شود - از روى دره گذشت و زوزه كشان رفت طرف شهرى كه بعضى شب ها به تماشاى چراغ هايش مى نشستند.صدا، شبيه به صداى قبلى نبود، امّا به همان مقدار وحشت ايجاد مى كرد.گله ى غزال ها با خيزهاى بلند به آب زده و از رودخانه گذشتند، امّا پلنگ نر در حال جهيدن از حركت باز ماند و غرش خشم آگينى سر داد: اين ديگر چه بود؟ مزاحم بى وقت! آن گاه پلنگ نر گردن كشيد و به جايى نگاه كرد كه در آن، غزال ها به سرعت لابه لاى درخت ها گم شده بودند.همه ى زحمتش هدر رفته بود.برگشت رو به بقيه پلنگ ها و ديد كه با بى تفاوتى نگاهش مى كنند.شايد آن ها هم - به جاى صيد گريخته - در فكر صدايى بودند كه رفته بود طرف شهرى كه شب ها چراغ هايش را تماشا مى كردند.امّا اين صدا و نيز صداى آن روز...فرصتى براى بيشتر فكر كردن باقى نماند.قبل از اين كه پلنگ نر به خانواده اش برسد، صدايى ديگر...و گردوى پير از وسط شكست و به سرعت آتش گرفت.پلنگ ماده و توله ها گريختند به سوى بلندى ها.كمى رفتند و بعد ايستادند و نگاه كردند به جايى كه آتش گرفته بود.پلنگ نر، با خيزهاى بلند، از همان منطقه دور مى شد.مثل دفعه ى قبل، گيج شده بود.چه كسى درخت را به آتش كشيده بود؟! صدايى ديگر...چيزى تركيد و نعره ى انفجار و پلنگ نر در هم آميخت.ديگر نمى توانست بدود.