بیشترلیست موضوعات درّه پلنگ ها توضیحاتافزودن یادداشت جدید
روى زمينى كه از آن دود بلند مى شد، به خود مى پيچيد و سعى مى كرد رانش را گاز بگيرد و نمى توانست.صداها كه خاموش شد، پلنگ ماده و سه توله ى كوچك، كمى پايين رفتند امّا نتوانستند زياد به پلنگ نر نزديك بشوند.از محل افتادن او، بوى تهديد كننده اى مى آمد؛ بويى كه نمى شد از آن سر درآورد.پلنگ نر آن قدر به خود پيچيد كه از حركت افتاد.فقط دم غروب، يعنى وقتى كه هواى اطراف كوه كدر غبارآلود شد و بادهاى گرم و سوزان از سوى عراق وزيدن گرفتند، پلنگ ماده و توله ها جرأت كردند به پلنگ نر نزديك بشوند.ديدند به پهلو افتاده و دهانش نيمه باز است و لب بالايى اش كمى چين خورده؛ انگارى كه مى خواسته خرناس بكشد.چيزى، ران و قسمتى از شكمش را دريده بود.توله ها با ديدن پدر به سر و كول او پريدند و شروع كردند به بازى گوشى.پلنگ ماده نشست كنار جفتش.چشم دوخت به گذرگاه.فقط او مى دانست كه پلنگ نر ديگر از جا بلند نخواهد شد.پلنگ ماده و توله هايش، ديگر به صداهاى عجيب غريب عادت كرده بودند.اين صداها در طول شب طنين بيشترى داشت.سنگين تر مى شد و انگار طولانى تر يا ماندگارتر.كم كم مى رفت كه جزيى از زندگى دره و ارتفاعات به حساب بيايد.پلنگ ها به صداى گلوله سرگردان عادت كرده بودند.فقط يك بار گلوله اى به لب پرت گاه خورد و صخره اى را از جا كند و غلتاند پايين.صخره بزرگ بود و باعث شد كه زمين بلرزد.چند درخت هم كه سر راهش بودند، شكستند.بعد سنگ هاى سر راه هم از جا كنده شدند و توده ى بزرگى از سنگ و صخره به سوى اعماق دره سرازير شد.پلنگ ها وحشت زده گريختند.نيمه هاى شب بود.چيزى ديده نمى شد، امّا صداى پلنگ ها و حيوانات مختلفى كه فرار مى كردند، به گوش مى رسيد.از آن پس شكار كمتر شد.كبك هاى سرخ بال، تيموها، دراج ها و پرندگان ديگر را به سختى مى شد پيدا كرد.گوزن ها و غزال ها هم ديگر اصلاً ديده نمى شدند.گه گاه يك بزكوهى بر فراز صخره ها ظاهر مى شد، امّا تا پلنگ خودش را برساند به او، مى ديد كه دررفته.حالا ديگر پلنگ ها چيز زيادى براى خوردن نداشتند.پلنگ نر مرده بود و صداهاى عجيب و غريب، شكارها را فرارى داده بود.توله ها را هم نمى شد زياد تنها گذاشت.مادر مجبور بود در اطراف لانه دنبال شكار بگردد يا بچه هايش را همراه خود ببرد.در مواقع عادى، اين كار لازم هم بود، امّا حالا كه شكار كم بود، ناپختگى توله ها باعث مى شد كه كمين خيلى زود لو برود، يا شكار، بيش از وقت فرار كند.كم كم گرسنگى به پلنگ ها فشار مى آورد.انگار نسل حيوانات به يك باره ور افتاده بود يا همه ى آن ها از ترس، در جايى پنهان شده بودند و بيرون نمى آمدند.پلنگ ماده دو روز گشت و هيچ چيزى گير نياورد.در پايان روز به اين نتيجه رسيد كه توله ها را در لانه بگذارد و به جاى دورترى برود.هرجورى بود، بايد چيزى پيدا مى كرد.گرسنگى، توله ها را بى حال كرده بود.افتاده بودند ته لانه.چشم هاشان بسته بود.