شود، والاّ ايلام كلاً از دست مى رود.الان هم با گلوله هاى پراكنده، مرتب اطراف شهر را مى كوبند.حتماً شنيده ايد كه چه قدر از احشام و خانه هاى روستاييان از بين رفته.صداى خشكى برخاست.يكى با اسلحه اش ور رفته بود.پلنگ احساس خطر كرد.به سرعت دور شد.از لابه لاى صخره ها پيچيد طرف قله.چرا به آن سوى رفت؟ خودش هم نمى دانست.آيا مى توانست كبك ها را در خواب غافل گير كند؟ يا برود به سراغ چشمه اى كه يك شب، چند گراز را با بچه هايش در اطراف آن ديده بود كه زمين را شخم مى زدند؟ اما گويى زندگى در سيوان و مانشت هم از حركت افتاده بود.پلنگ دامنه ها و گردنه ها و قله ها را يكى پس از ديگرى پشت سر مى گذاشت، امّا چيزى نمى يافت.آن قدر رفت و رفت تا اين كه خود را نزديك قله يافت.اين همان قله اى بود كه بارها و بارها از بالاى آن چراغ هاى شهر را نگاه كرده بودند.وسوسه اى قديمى، پلنگ را به سوى نوك قله مى كشيد.حالا كه تا اين جا آمده بود، چرا نگاهى به شهر چراغانى نيندازد؟ از يال ناهموارى كه يك درختچه ى كوچك كيكم(7) در ميانه ى آن روييده بود، بالا رفت و نشست روى تخته سنگ صاف هميشگى و چشم دوخت به پايين و بلافاصله جا خورد.شهر، آن شهرى نبود كه انتظارش را داشت.از آن همه روشنايى اثرى نبود.يك آن به حس جهت يابى اش شك كرد.آيا اشتباه آمده بود؟ آيا شهر در جاىِ ديگرى بود؟ ولى اين سنگ صاف و آن درختچه ى كيكم، همان هايى بودند كه بارها و بارها ديده بودشان.پس اشتباهى در كار نبود.درست آمده بود.پس چرا...؟ خودش را ولو كرد روى سنگ.نه جفتى براى همراهى، نه غذايى براى خوردن، نه شكارى براى دنبال كردن و نه حتى نورى براى ديدن.آيا همه چيز به هم ريخته؟ روى قله خنك بود.اگر نگرانى بچه ها نبود، تا صبح همان جا دراز مى كشيد.سرش را گذاشت روى دست هايش.همان طور كه شهر را نگاه مى كرد، كم كم اين جا و آن جا، روشنايى هايى كم سويى ديد.نورهايى كوچك و پراكنده كه در ابتدا متوجه ى آن ها نشده بود.پس شهر به كلى هم خاموش نبود.مدّتى به تماشاى اين نورهاى پراكنده پرداخت تا اين كه به يك باره، همان نورها هم خاموش شدند.حالا شهر يكسره در تاريكى فرو رفته بود.بعد، صدايى برخاست؛ شبيه به زوزه اى دنباله دار.چيزى كه حسى ناخوشايند را در وجود پلنگ بيدار كرد.چشمش از صداهايى اين چنين، ترسيده بود.معلوم نبود اين صداى كشدار، از كدام طرف شهر بلند مى شود و چه معنايى دارد.همان طور كه گوش تيز كرده بود، ناگهان چيزهايى شروع كردند به تركيدن و بعد همزمان، دانه هاى سرخ، چون شعله هاى آتش، پشت سر هم به سوى آسمان رفتند.ديگر جاى ماندن نبود.وحشت زده از جا جست و با خيز بلندى رفت طرف كيكم و از آن گذشت.حالا از هر طرف صداى گوش خراشى شنيده مى شد.