اصل داستان - نخستین سفر محمد (ص) به شام و داستان بحیرا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نخستین سفر محمد (ص) به شام و داستان بحیرا - نسخه متنی

هاشم رسولی محلاتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عموم مورخين و اهل حديث از دانشمندان شيعه و اهل سنت‏با اندك اختلافى داستان سفر محمد(ص)را به شام در معيت‏عمويش ابو طالب و بر خورد آنحضرت را با«بحيرا»نقل‏كرده‏اند،مانند شيخ صدوق(ره)در اكمال الدين و ابن شهر آشوب‏در مناقب و ابن هشام در سيره و طبرى و يعقوبى و ابن سعد نيز دركتابهاى خود آنرا نقل كرده‏اند و نويسندگان معاصر نيز عمومابدون نقد و ايرادى آنرا ترجمه و نقل كرده‏اند (1) و بلكه برخى ازآنها در برابر برداشتهاى غلطى كه دشمنان اسلام از اين داستان‏كرده،و خواسته‏اند از اين راه تهمتهائى به اسلام و رهبر بزرگوارآن بزنند از آن دفاع كرده و در صدد پاسخگوئى دشمنان بر آمده‏و بدين ترتيب اصل داستان را پذيرفته و چنان است كه در صحت‏آن ترديد نداشته‏اند (2) .ولى در برابر اينان برخى از نويسندگان و ناقلان اين داستان،در صحت آن ترديد كرده و راويان يا راوى‏آنرا دروغگو و جعال خوانده و بلكه برخى آنرا ساخته و پرداخته‏دشمنان اسلام دانسته‏اند،و برخى نيز قسمتهائى از آنرا مردود ومجعول دانسته ولى اصل آنرا بنوعى پذيرفته‏اند،و ما در آغاز اصل‏داستان را به تفصيلى كه ابن هشام در سيره از ابن اسحاق روايت‏كرده با مختصر اختلافى كه از ديگران ضميمه آن كرده‏ايم ازروى كتاب زندگانى پيامبر اسلام خود براى شما نقل مى‏كنيم وسپس گفتار نويسندگان و ناقدان و يا منكران را مى‏آوريم.

اصل داستان

بنابر نقل مشهور نه سال و به قولى دوازده سال از عمر رسول‏خدا(ص)گذشته بود (3) كه ابو طالب به همانگونه كه گفتيم‏مانند ساير مردم قريش-عازم سفر شام شد،تا با مال التجاره‏مختصرى كه داشت تجارت كند و از اينراه كمكى به مخارج‏سنگين خود بنمايد.

قرشيان هر ساله دو بار سفر تجارتى داشتند يكى به‏«يمن‏»در زمستان و ديگرى به‏«شام‏»در تابستان‏«رحلة الشتاءو الصيف‏».

مقصد در اين سفر شهر بصرى بود كه در آنزمان يكى ازشهرهاى بزرگ شام و از مهمترين مراكز تجارتى آن عصر بشمارميرفت.

در نزديكى شهر بصرى صومعه و كليسائى وجود داشت ومردى دير نشين و ترسائى گوشه گير بنام‏«بحيرا»در آن كليسازندگى ميكرد،و مسيحيان معتقد بودند كه كتابها و هم چنين‏علومى كه در نزد دانشمندان گذشته آنان بوده ست‏بدست وسينه بسينه به بحيرا منتقل گشته است.

و برخى گفته‏اند:صومعه‏«بصرى‏»-كه تا شهر 6 ميل فاصله‏داشت مانند صومعه‏هاى عادى و معمولى ديگر نبود بلكه‏مخصوص بسكونت آن دانشمند و عالمى از نصارى بود كه علم ودانشش از ديگران فزونتر و در مراحل سير و سلوك از همگان برترباشد،و«بحيرا»داراى چنين اوصافى بود.

هنگامى كه ابو طالب تصميم به اين سفر گرفت‏بفكر يتيم‏برادر افتاد و با علاقه فراوانى كه باو داشت نميدانست آيا او را درمكه بگذارد يا همراه خود بشام ببرد.

وقتى هواى گرم تابستان بيابان حجاز و سختى مسافرت باشتر را در كوه و بيابان بنظر ميآورد ترجيح ميداد محمد را-كه‏كودكى بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبرو نشده بود-درمكه بگذارد و از رنج‏سفر او را معاف دارد،ولى از آنطرف با آن‏علاقه شديد و توجه خاصى كه در حفاظت و نگهدارى او داشت‏نمى‏توانست‏خود را حاضر كند كه او را در مكه بگذارد و خيالش‏در اينباره آسوده نبود،و تا آن ساعتى كه ميخواست‏حركت كندهمچنان در حال ترديد بود.

هنگامى كه كاروان قريش خواست‏حركت كند ناگهان‏ابو طالب فرزند برادر را مشاهده كرد كه با چهره‏اى افسرده به عمونگاه مى‏كند و چون خواست‏با او خدا حافظى كند چند جمله‏گفت كه ابو طالب تصميم گرفت محمد را همراه خود ببرد.

رسولخدا-صلى الله عليه و آله-با همان قيافه معصوم وجذاب رو بعمو كرده و همچنان كه مهار شتر را گرفته بود آهسته‏گفت:عمو جان!مرا كه كودكى يتيم هستم و پدر و مادرى‏ندارم به كه مى‏سپارى؟

همين چند جمله كافى بود كه ابو طالب را از ترديد بيرون‏آورد و تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد،و از اينرو بلا درنگ‏بهمراهان خود گفت: بخدا سوگند او را با خود مى‏برم و هيچگاه از او جدا نخواهم‏شد.

كاروان قريش حركت كرد اما مقدارى راه كه رفتند متوجه‏شدند كه اين سفر مانند سفرهاى قبلى نيست و احساس راحتى وآرامش بيشترى مى‏كنند آفتاب آن سوزشى را كه در سفرهاى قبل‏داشت ندارد و از گرما بدان مقدارى كه سابقا ناراحت مى‏شدنداحساس ناراحتى نمى‏كنند.اين اوضاع براى همه مردم كاروان‏تعجب آور بود تا جائى كه يكى از آنها چند بار گفت:

اين سفر چه سفر مباركى است.

ولى شايد كمتر كسى بود كه بداند اينها همه از بركت همان‏كودك دوازده ساله است كه در اين سفر همراه كاروان آمده‏بود.

بالاتر از همه كم كم متوجه شدند كه روزها لكه ابرى پيوسته‏بالاى سر كاروان در حركت است و براى آنها در آفتاب گرم‏سايه مى‏افكند،و اين مطلب وقتى براى آنها بخوبى واضح شدكه به صومعه و دير«بحيرا»نزديك شدند.

خود بحيرا وقتى از دور گرد و غبار كاروانيان را ديد به لب‏دريچه‏اى كه از صومعه به بيرون باز شده بود آمد و چشم‏بكاروانيان دوخته بود و گاهى نيز سر بسوى آسمان مى‏كشيد و گويا همان لكه ابر را جستجو ميكرد كه بر سر كاروانيان سايه‏مى‏افكند.

و هيچ بعيد نيست كه روى صفاى باطنى كه پيدا كرده بود واخبارى كه از گذشتگان بدو رسيده بود منتظر ديدن چنين منظره وچشم براه آمدن آن قافله بود،و جريانات بعدى اين احتمال راتاييد ميكند،زيرا مورخين مانند ابن هشام و ديگران مى‏نويسند:

كاروان قريش هر ساله از كنار صومعه بحيرا عبور ميكرد وگاهى در آنجا منزل ميكردند و تا آن سفر هيچگاه بحيرا با آنان‏سخنى نگفته بود،اما اين بار همينكه كاروان در نزديكى صومعه‏منزل كردند غذاى زيادى تهيه كرد و كسى را بنزد ايشان فرستادكه من غذاى زيادى تهيه كرده‏ام و دوست دارم امروز تمامى‏شما از كوچك و بزرگ و بنده و آزاد،هر كه در كاروان است‏برسر سفره من حاضر شويد.

بحيرا از بالاى صومعه خود بخوبى آن لكه ابر را ديده بود كه‏بالاى سر كاروان ميآيد و همچنان پيش آمد تا بر سر درختى كه‏كاروانيان زير آن درخت منزل كردند ايستاد.

ابن هشام از ابن اسحاق نقل كرده كه:خود بحيرا پس ازديدن اينمنظره از صومعه بزير آمد و از كاروان قريش دعوت كردتا براى صرف غذا بصومعه او بروند،يكى از كاروانيان بدو گفت:اى بحيرا بخدا سوگند مثل اينكه اين بار براى تو ماجراى‏تازه‏اى رخ داده زيرا چندين بار تاكنون ما از اينجا عبور كرده‏ايم وهيچگاه مانند امروز بفكر پذيرائى ما نيفتادى؟

بحيرا گويا نمى‏خواست راز خود را به اين زودى فاش كنداز اينرو در جواب او گفت:

راست است،اما مگر نه اين است كه شما ميهمان و وارد برمن هستيد،من دوست داشتم اين بار نسبت‏بشما اكرامى كرده‏باشم و بهمين جهت غذائى آماده كرده و دوست دارم همگى‏شما از آن بخوريد.

قرشيان بسوى صومعه حركت كردند،اما محمد-صلى الله‏عليه و آله-را بخاطر آنكه كودكى بود و يا بملاحظات ديگرى‏همراه نبردند،و بعيد هم نيست كه خود آنحضرت كه بيشتر مايل‏بود در تنهائى بسر برد و به اوضاع و احوال اجتماعى كه در آن‏بسر مى‏برد انديشه كند از آنها خواست تا او را نزد مال التجاره‏بگذارند و بروند،وگرنه معلوم نيست ابو طالب به اين سادگى‏حاضر شده باشد تا او را تنها بگذارد و برود.

هر چه بود كه بحيرا در قيافه يكايك واردين نگاه كرد واوصافى را كه از پيامبر اسلام شنيده و يا در كتابها خوانده بود درچهره آنها نديد،از اينرو با تعجب پرسيد: كسى از شما بجاى نمانده؟

يكى از كاروانيان پاسخ داد:بجز كودكى نورس كه از نظرسن كوچكترين افراد كاروان بود كسى نمانده!

بحيرا گفت:او را هم بياوريد و از اين پس چنين كارى‏نكنيد!

مردى از قريش گفت:به لات و عزى سوگند براى ماسرافكندگى نيست كه فرزند عبد الله بن عبد المطلب ميان ماباشد! اين سخن را گفته و برخاست و از صومعه بزير آمد و محمد-صلى الله عليه و آله-را با خود بصومعه برد و در كنار خويش‏نشانيد.

بحيرا با دقت‏بچهره آنحضرت خيره شد و يك يك اعضاءبدن آنحضرت را كه در كتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زيرنظر گذرانيد.

قرشيان مشغول صرف غذا شدند ولى بحيرا تمام حركات ورفتار محمد-صلى الله عليه و آله-را دقيقا زير نظر گرفته و چشم‏از آنحضرت بر نميدارد،و يكسره محو تماشاى او شده.

ميهمانان سير شدند و سفره غذا بر چيده شد در اينموقع بحيراپيش يتيم عبد الله آمد و بدو گفت:اى پسر تو را به لات و عزى‏سوگند ميدهم كه آنچه از تو مى‏پرسم پاسخ مرا بدهى؟

-و البته بحيرا از سوگند به لات و عزى منظورى نداشت جزآنكه ديده بود كاروانيان بدان قسم ميخورند.

اما همينكه آنبزرگوار نام لات و عزى را شنيد فرمود:مرا به‏لات و عزى سوگند مده كه چيزى در نظر من مبغوض‏تر از اين دونيست.

بحيرا گفت:پس تو را بخدا سوگند ميدهم سؤالات مرا پاسخ‏دهى!

حضرت فرمود:هر چه ميخواهى بپرس!

بحيرا شروع كرد از حالات و زندگانى خصوصى و حتى‏خواب و بيدارى آنحضرت سؤالاتى كرد و حضرت جواب ميداد، بحيرا پاسخهائى را كه مى‏شنيد با آنچه در كتابها در باره پيغمبراسلام ديده و خوانده بود تطبيق ميكرد و مطابق ميديد، آنگاه ميان‏ديدگان آنحضرت را با دقت نگاه كرد،سپس برخاسته و ميان‏شانه‏هاى آنحضرت را تماشا كرد و مهر نبوت را ديد و بى اختيارآنجا را بوسه زد.

قرشيان كه تدريجا متوجه كارهاى بحيرا شده بودند بيكديگرگفتند:محمد نزد اين راهب مقام و منزلتى دارد،از آنسو ابو طالب‏نگران كارهاى بحيرا شد و ترسيد مبادا دير نشين سوء قصدى‏نسبت‏به برادر زاده‏اش داشته باشد كه ناگاه بحيرا را ديد نزد وى آمده پرسيد:

اين پسر با شما چه نسبتى دارد؟

ابو طالب-فرزند من است!

بحيرا-او فرزند تو نيست،و نبايد پدرش زنده باشد!

ابو طالب-او فرزند برادر من است.

بحيرا-پدرش چه شد؟

ابو طالب-هنگامى كه مادرش بدو حامله بود وى از دنيارفت.

بحيرا-مادرش كجاست؟

ابو طالب-مادرش نيز چند سالى است مرده!

بحيرا-راست گفتى.اكنون بشنو تا چه ميگويم:

او را بشهر و ديار خود بازگردان و از يهوديان محافظتش كن ومواظب باش تا آنها او را نشناسند كه بخدا سوگند اگر آنچه من‏در مورد اين جوان ميدانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مى‏كنند.

و سپس ادامه داده گفت:

اى ابو طالب بدان كه كار اين برادر زاده‏ات بزرگ و عظيم‏خواهد گشت و بنابر اين هر چه زودتر او را بشهر خود باز گردان.

و در پايان سخنانش گفت:

من آنچه لازم بود بتو گفتم و مواظب بودم اين نصيحت را بتو بنمايم.

سخنان بحيرا تمام شد و ابو طالب در صدد بر آمد تا هر چه‏زودتر به مكه باز گردد و از اينرو كار تجارت را بزودى انجام دادو به مكه بازگشت و حتى برخى گفته‏اند:از همانجا محمد(ص)

را با بعضى از غلامان خود به مكه فرستاد و خود به دنبال تجارت‏رفت.

و در پاره‏اى از تواريخ آمده كه وقتى سخنان بحيرا تمام شدابو طالب بدو گفت:اگر مطلب اينطور باشد كه تو مى‏گوئى او درپناه خدا است و خداوند او را محافظت‏خواهد كرد.و در روايتى‏كه طبرى و برخى ديگر در اين باره از ابو موسى اشعرى نقل كرده‏بدنبال داستان بحيرا آمده است كه بحيرا هم چنان ابو طالب راسوگند داد تا اينكه ابو طالب آنحضرت را به مكه باز گرداند...واين جمله را هم اضافه كرده كه:

«و بعث معه ابو بكر بلالا،و زوده الراهب من الكعك و الزيت‏»يعنى ابو بكر بلال را بهمراه آنحضرت فرستاد،و راهب نيزتوشه راهى از«كاك‏» (4) و زيتون به آنحضرت داد (5)

/ 4