بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
پس علم فعلى خداوند متعال به نظام آفرينش علم حصولى فعلى تام است و به نظر مشايين نفس علم خداوند به نظام احسن آفرينش، موجب تحقق آن است.
7- كيفيت علم واجب تعالى به جزييات
مشايين در تبيين كيفيت علم واجب به امور زوالپذير و جزيى - بهگونهاى كه با مبانى آنها در باب علم سازگارى داشته باشد و از طرفى مواجه با محذور فقدان علم درباره حقتعالى نگردند - بسيار به زحمت و تكلف افتادهاند و به جد مىتوان گفتيكى از دلمشغولىهاى جدى شيخالرئيس چگونگى علم واجب تعالى به جزييات است.او ضمن اينكه در كتابهاى ديگرش توجه به اين مساله داشته است در هفتمين نمط كتاب اشارات پنج فصل را به آن اختصاص داده و تلاش كرده بهگونهاى كه شايسته ذات ربوبى است آن را حل نمايد ليكن با همه جديت و تلاشى كه كرده توفيقى به دست نياورده است و بعدها مورد طعن و سرزنش ديگران قرار گرفته، تابهجايى كه متهم به كفر و الحاد گرديده است.مشايين علم خداوند به ماعدا را علم حضورى نمىدانند كه عين معلوم نزد او حاضر باشد و علم حصولى حسى را هم جايز نمىدانند، بدين معنا كه صورت جزيى براى او معلوم بالذات و شىء خارجى معلوم بالعرض باشد بلكه علم او را حصولى كلى مىدانند و جاى اين سؤال است كه علم خداوند به امور جزيى و فسادپذير چگونه است؟ قبل از بيان كيفيت علم واجب به جزييات توضيحى درباره كلى و جزيى ضرورى است. جزيى دو خصوصيت دارد: 1- صدق بر كثير نمىكند; 2- متغير است، در مقابل جزيى، كلى صدق بر كثير مىكند و ثابت استيعنى; معنا و مفهوم كلى تغيير نمىكند.كلى نيز دو اطلاق دارد; يكى به معناى ثابت و ديگرى به معناى جامع و قدر مشترك. حال با توجه به آنچه بيان شد اگر كسى علم به شىء جزيىاز طريق حواس ظاهرى پيدا كند، علم او به جزيى بر وجه جزيى است و اين علم در معرض زوال و تغيير است.هرگاه آن شىء از مقابل چشم غايب شود، علم هم زايل مىشود (منظور علمى است كه از طريق حس است نه خيال و تعقل) و چنانچه علم به جزيى از راه علل و اسباب آن باشد علم به جزيى بر وجه كلى استيعنى ثابت است نه به معناى قدر مشترك و جامع.شيخالرئيس مىگويد: خداوند به جميع ماعدا علم دارد و علمش به كليات بر وجه كلى و علمش به جزييات هم كلى استيعنى بر وجهى كه ثابت است.خداوند اشياء را با اسباب و عللى كه سبب وجوب وجود آنهاست تعقل مىكند. (21) غزالى پنداشته است كه علم به جزييات بر وجه كلى كه مشايين مىگويند به معناى آن است كه خداوند علم به قدر جامع دارد لذا فرياد اعتراض برآورده كه اين امر با آيه «لا يعزب عنه مثقال ذرة فىالسموات و لا فى الارض» (22) مخالف است (23) .ابنسينا تصريح مىكند كه علم واجب انتزاع شده از اشياء نيستيعنى علمش علم بعد از كثرت نيست همانند عابرى كه خانههاى متعددى را مىبيند و علم به آنها پيدا مىكند، بلكه علم او قبل از كثرت است، همانند معمارى كه قبل از بنا به خانهها علم دارد. (24) بنابراين از آنجا كه خداوند هر اسمى را كه جنبه كمال دارد به نحو احسن واجد است و اسمى كه شائبه نقص و كاستى در آن باشد جزء صفات سلبى او شمرده مىشود، ديدن با ابزار و آلتحسى كه نتيجهاش حصول علم متغير است (يعنى علمى كه با وجود شىء هست و قبل از وجودش نيست و بعد از پايان وجودش هم از بين مىرود) صفتى سلبى است و علم به جزيى بر وجه جزيى شايسته مقام او نيست، بلكه علم او به جزيى بر وجه كلى است و اين علم هم مبتنى بر اين است كه حق تعالى به خودش كه علت و سبب همه اشياست علم دارد و به نخستين صادرش كه معلول اوست نيز علم دارد و به معلول معلول خودش هم علم دارد.به همين ترتيب به تمام علل و معاليل علم دارد تا منتهى شود به فرد جزيى با صدها خصوصيت، مثل زيد و...كه موجود شخصى است.جهت عالم بودن خداوند هم اين است كه چون اين خصوصيات انطباق بر زيد پيدا كردهاند، خداوند عالم به آنهاست وگرنه خود اين خصوصيات كلىاند، زيرا اگر به جاى زيد فرد ديگرى واجد اين خصوصيات باشد خداوند عالم به او هم هست.به بيان ديگر، مفهوم زيد كلى است - هرچند توسعه آن از بعضى مفاهيم كمتر است - چون همين جزيى قابل انطباق بر افراد ديگرى نيز هست. شيخ براى وضوح بيشتر مطلب، در مبحث علم واجب به جزييات، علم منجم را مثال مىزند; فرض كنيد يك نفر رهگذر علم به خسوف جزيى بر وجه جزيى پيدا مىكند يعنى يك ساعت قبل كه خسوفى نبوده او علم به خسوف نداشته و يك ساعتبعد هم كه خسوف تمام مىشود علم به خسوف ندارد، تنها در حين خسوف علم به آن دارد و اين علم انفعالى و تابع وقوع خسوف است اما شخص منجم چون به علتخسوف آشناست، قبل از خسوف و در حين خسوف و بعد از خسوف علم به آن دارد و اين علم او از وقوع خسوف پديد نيامده است.همچنين علم دارد كه خسوف قبلى چه زمانى بوده و خسوف بعدى چه زمانى رخ خواهد داد.اين علم به اسباب و علل خسوف در هر خسوفى قابل پياده شدن است.پس شخص منجم به اين خسوف جزيى كه اتفاق افتاده علم كلى (ثابت) دارد.اين چنين تعقلى همواره باقى است هرچند تعلق به جزيى گرفته باشد و علتبقاء آن اين استكه به طبيعت جزيى - نه به خود آن - تعلق گرفته هرچند آن طبيعت در فلان زمان معين يك فرد - همان جزيى - دارد ليكن در حقيقت طبيعت اسباب تعقل مىشود نه فرد كه درك آن با احساس يا تخيل است. خلاصه آنكه، شيخ الرئيس درباره علم حق تعالى به موجودات معتقد است: او به تمامى معلولات عالم است; جواهر تامه اعيانشان و موجودات جزئى، انواعشان معلوم اويند. در قسم اول صور علميهاى كه نزد خداوند است مصداقى جز فرد ندارد چون عقول نوعشان منحصر در فرد است و در قسم دوم گرچه معلومات منحصر در فرد نيستند لكن به واسطه كثرت مشخصات منحصر در فرد مىگردند و آن صورت كلى مصداقى جز يك فرد ندارد. (25) شيخالرئيس تلاش مىكند كه به نوعى بين مبانى خودش در علم واجب و تصريحات قرآنى سازگارى ايجاد كند، اما در عين حال بايد گفت كه بين سخن شيخ و بين ظاهر آيه شريفه «لا يعزب عنه مثقال ذرة فىالسموات ولا فى الارض» فاصله بسيار است.طبق ظاهر اين آيه، در علم ربوبى بين عالم و معلوم واسطهاى بهنام صور مرتسمه نيست و علم يا عين عالم و يا عين معلوم است، علم قبل از ايجاد عين ذات خداوند و علم پس از ايجاد عين معلوم است.
8- نقش نظريه علم ارتسامى در ارائه ديدگاههاى ديگر
نظريه علم ارتسامى در عين كاستىهايى كه داشتبعدها در پديد آمدن ديدگاههاى جديد تاثير فراوانى گذاشت و آراء فلاسفه بعدى هريك به نوعى متاثر از ديدگاه شيخ است كه با سودجستن از جنبههاى مثبت نظريه شيخ و زدودن نقاط ضعف توانستند افقهاى جديدى را بر روى پژوهشگران بگشايند.شيخ اشراق با توجه به اشكالاتى كه به نظريه علم حصولى وارد مىديد نظريه علم حضورى به صور عينيه را جايگزين صور مرتسمه كرد و در باره علم معالايجاد به ماسوا ديدگاه جديدى را ارائه داد لكن تا حل مشكل علم حضورى قبل از ايجاد و برطرف كردن كاستىهاى ديگر فاصلهاى طولانى بود كه بعدها در حكمت صدرايى اين شجره طيبه به بار نشست.