مختصري در باب علمِ شناختي و بعضي پيامدهاي فلسفي و الهياتي آن
پيروز فطورچي آنچه به نام «علم شناختي» خوانده مي شود، رويكردي است نوين و خاص در مطالعه ذهن و توانايي هاي ذهني/ هوشي موجودات هوشمند ـ به ويژه انسان. در اينكه آغاز رسمي علم شناختي به ميانه دهه 1950 بازمي گردد تقريباً اتفاق نظر وجود دارد. حتي برخي، تاريخ دقيق آن را يازدهم سپتامبر 1956 تعيين كرده اند كه در اين تاريخ، دو مقاله مهم از «الن نيول» و «نوام چامسكي» در سمپوزيوم نظريه اطلاعات ــ كه موسسه ام. آي. تي، آن را برگزار كرد ــ ارائه شد (هاوارد گاردنر 1985: 28). از آن پس، اين حوزه نوظهور به سرعت رو به ترقي و گسترش است. در 1960، مركزي در دانشگاه هاروارد براي مطالعات شناختي تأسيس شد و اقبال روزافزون محققان، اساتيد و دانشجويان به بررسي زمينه هاي مختلف اين حوزه جديد موجب گرديد تا اولين نشريه تخصصي در اين موضوع با عنوان علم شناختي در 1977 انتشار يابد و در 1979، انجمني با همين نام تأسيس شود (هاوارد گاردنر 1985: 28). بدين سان علم شناختي طي حدود دو دهه از موقعيتي سازمان يافته و ممتاز برخودار گشت. تاكنون بيش از شصت دانشگاه در اروپا و امريكاي شمالي، اجراي طرح هاي پژوهشي را در زمينه علم شناختي به عهده گرفته اند و بسياري ديگر نيز دوره هاي رسمي مربوط به اين حوزه را راه اندازي نموده اند. (پال تاگارد 1996: ش خ). برخي شايد به گونه اي مبالغه آميز، اهميت علم شناختي را در قرن آينده برابر با اهميت «مكانيك كوانتوم» و «نظريه نسبيت» در قرن بيستم دانسته و پيش بيني كرده اند كه از نقشي محوري در قرن بيست ويكم برخوردار خواهد بود (جان كاستي 1993: 19).اساس اين رويكرد نوين را تحقيقات چندجانبه و «ميان رشته اي»، تشكيل مي دهد كه در آن رشته هاي: هوش مصنوعي، فلسفه، روان شناسي، علم اعصاب، زبان شناسي و مردم شناسي، حايز اهميت ويژه اند.
پيش زمينه ها
كوشش براي شناخت ذهن و فعاليت هاي آن از ديرباز مورد توجه بوده است و لااقل مي توان شواهد مستند آن را تا فلاسفه يونان باستان پيگيري نمود. فلاسفه برجسته اي مانند افلاطون و ارسطو به «نفس» و قواي نفساني و شناخت ماهيت معرفت بشري عنايت داشتند. اين عنايت در فلاسفه بعد از ايشان نيز هم چنان پابرجا بود. اين مسائل، در سنت فلسفه اسلامي نيز در بخش مربوط به امور عامه فلسفه و در بخش مباحث نفس، محل توجه بوده است. همچنين در منطق ــ به ويژه صناعت برهان ــ فلاسفه اسلامي به روش خاص خود به اين موضوعات مي پرداختند. در غرب، اين مباحث تا قرن نوزدهم و زمان شكل گيري روان شناسي تجربي، هم چنان در قلمروي فلسفه باقي ماند و اساساً تا آن هنگام، اصطلاح «روان شناسي» به شاخه اي از مباحث فلسفي اطلاق مي شد كه مطالعه ذهن (روان) و پديده هاي ذهني (رواني) را برعهده داشت (ار. اس. پيترز و سي. اي. ميس 1967: 15).جدايي تدريجي روان شناسي از فلسفه، با تجربه گرايي قرن نوزدهم و عمدتاً به دست آزمايشگران آلماني به ويژه «وُونت»، «فِخنر» و «هلم هولتز»، آغاز شد. روند علمي كردن روان شناسي با ظهور «رفتارگرايي»، توسط «جان واتسون» در نخستين سال هاي قرن بيستم، شكل جديدي به خود گرفت كه متعاقباً به دست پيروان وي به ويژه «بي. اف. اسكينر» دنبال شد و تا چند دهه از رواج زيادي برخوردار بود. بر اساس رفتارگرايي، پرداختن به ذهن و حالات دروني انسان از نظر «روش شناسي» امري ناصواب تلقي گشت و ادعا شد كه صرفاً «رفتار» مي تواند موضوع روان شناسي علمي قرار گيرد، زيرا تحت شرايط آزمايشگاهي، مشاهده شدني است و از طريق آزمايش هاي مختلف و به ويژه آزمايش هاي مربوط به محرك و پاسخ، آزمون پذير است. ولي برخي رفتارگرايان از جمله خود «واتسون» و «اسكينر» ــ به ويژه طي دوران اول انديشه هايش ــ از رفتارگرايي، به عنوان يك «روش» فراتر رفتند و اساساً واقعيت چيزهايي مانند ذهن و «حالات ذهني» را منكر شدند كه اين ديدگاه حذفي، بيرون از حيطه روان شناسي بود و گرايشي فلسفي به شمار مي آمد و به همين جهت به «رفتارگرايي فلسفي» مشهور شد. اما رونق رفتارگرايي دوام چنداني نداشت. تحقيقات «لشلي» و «چامسكي» را مي توان از مهم ترين عواملي به شمار آورد كه در زوال رونق رفتارگرايي موءثر بود. «كارل لشلي»، روان شناس و از همكاران نزديك واتسون، با انتشار مقاله اي ثابت كرد نمي توان رفتارهاي پيچيده و سازمان يافته انسان ــ مانند بازي تنيس، نواختن آلات موسيقي و از همه مهم تر، تكلم ــ را با زنجيره هايي از محرك و پاسخ، كه رفتارگرايان بر آن اند، توضيح داد (هاوارد گاردنر 1985: 10 ـ 12). سپس «نوام چامسكي»، زبان شناس برجسته، نشان داد كه رفتارگرايي، از توجيه درك زبان عاجز است، بلكه بايد توضيح آن بر وفق قوانين و دستور حاكم بر ذهن صورت گيرد. او اين مطلب را در مورد ساختار جمله هاي انگليسي تبيين نمود. (پال تاگارد 1996: 6). به علاوه، طي جنگ جهاني دوم، پژوهش هايي كه درباره رفتارهاي ماهرانه و پيچيده ــ مانند آموزش پرواز با هواپيما ــ انجام شد، كاملاً روشن ساخت كه تشريح اين قبيل رفتارها بدون در نظر گرفتن فرايندهاي ذهني غيرممكن است (ديويد گرين 1996: 8). بدين سان پس از مدتي وقفه، ذهن و روند فعاليت هاي ذهني مجدداً كانون توجه قرار گرفت.از سوي ديگر، در نتيجه پيشرفت هاي رياضي ـ منطقي، كه نهايتاً نقش بسيار مهمي را در ظهور و رشد «علم شناختي» ايفا نمود، زمينه نوآوري هايي در دهه1930 فراهم آمد كه برخي از مهم ترين آنها عبارت بودند از:الف. ارائه «نظريه اطلاعات»، توسط «كلود شانون» و ديگران كه بر وفق آن، اطلاعات، امري عيني و قابل نقل و انتقال تلقي شد كه مي توانست در قالب هايي مختلف (مانند كلمات، علايم، برنامه هاي رايانه اي و ...) و با ابزارهاي گوناگون تحقق يابد (هاوارد گاردنر 1985: 21؛ فرد آدامز 1995: 377؛ گرگوري پترسون 1997: 616).ب. ارائه طرحي «انتزاعي ـ رياضي» از ماشيني ساده كه بتواند علي الاصول هر محاسبه مفروضي را انجام دهد. طرح اين ماشينِ فرضي و نظري را رياضيداني انگليسي به نام «الن تورينگ» پيشنهاد داد كه به نام خود او، «ماشين تورينگ» خوانده شد. از پيامدهاي ماشين تورينگ، مقايسه توانايي هاي ذهني بشر با «رايانه» بود كه به نوبه خود، تأثيرات مهم و چند جانبه اي را در پي داشت (راجر پن رُز 1990: 45).ج. بر اساس ايده هاي «تورينگ»، رياضيدان ديگري به نام «جان فن نومن»، مفهوم «برنامه ذخيره شده» را مطرح ساخت كه بر وفق آن مي توان رايانه را با برنامه اي كه در حافظه اصلي و دروني آن ذخيره شده است، كنترل كرد، به نحوي كه نياز به برنامه ريزي هاي مجدد برطرف گردد (هاوارد گاردنر 1985: 18).علاوه بر مجموع آنچه ذكر شد، ساخت اولين رايانه ها و نيز بنياد نهادن رشته «هوش مصنوعي» توسط «جان مكارتي»، «ماروين مينسكي»، «الن نيول» و «هربرت سايمون» ــ كه به نوبه خود، مباحث فلسفي فراواني را برانگيخت ــ در زمره مهم ترين عواملي بود كه نهايتاً به پيدايش رسمي «علم شناختي» در 1956 منجر شد (پال تاگارد 1996: 6).
سيماي كلي علم شناختي
دانشمندان علم شناختي مدعي اند كه دامنه و قلمروي اين علم، گستره توانايي هاي ذهني و هوشمندانه انسان و غير انسان را دربر مي گيرد ــ هر چند به انسان و به ويژه، انسان بالغ، توجهي خاص مبذول مي گردد (باربارا فن اكاردت 1993: 57). ايشان سعي مي كنند با روش هايي خاص، علاوه بر ساختار كلي «ذهن»، هر آنچه را كه زيرعنوان «شناخت» به معناي وسيع آن قرار مي گيرد، بررسي كنند. در يكي از اولين مقاله هاي مهمي كه در 1966 نگاشته شد، روان شناسي به نام «نيسر» با ارائه معناي وسيعي از شناخت، چنين نوشت:... اين نكته آشكار است كه شناخت، در هر آنچه كه ممكن است انسان انجام دهد، دخيل مي باشد. به نحوي كه هر پديده روان شناختي، يك پديده شناختي است. (اون فلاناگان 1991: 178)بر اين اساس، «فلاناگان» (محقق، نويسنده و استاد فلسفه) نيز ضمن تأكيد بر وسعت قلمروي علم شناختي، حتي اموري مانند رفتار اجتماعي، مهارت هاي فيزيكي، احساسات و عواطف را از جمله موضوع هايي كه اغلب محققان اين رشته به آن علاقه مندند نام مي برد (اون فلاناگان 1991: 179). اگر بخواهيم به بعضي ازمهم ترين موضوع هاي كلي اي كه در «علم شناختي» از آنها بحث مي شود اشاره كنيم، مي توانيم از اين موضوع ها نام ببريم:
ــ ساختار كلي ذهن و تصاوير ذهني.
ــ زبان، كه عمدتاً از سه جنبه مطالعه مي شود: توانايي انسان در فهم زبان، توانايي انسان در ايجاد ارتباط از طريق سخن، توانايي عمومي كودكان براي يادگيري زبان.ــ تفكر و استدلال : بررسي توانايي استدلال منطقي (مانند قياس، استقرا و تمثيل) و فرايندهاي شناختي زيربنايي آن و نيز قابليت حل مشكل و تصميم گيري.ــ حافظه و يادگيري : تحقيق درباره روند يادگيري و به خاطرسپاري و نيز اقسام حافظه و طرق مختلف به خاطرسپاري، يادآوري و فراموشي.ــ ادراك حسي اشياء و تشخيص و بازشناسي آنها ـ با توجهي ويژه به قوه بينايي.ــ كنترل تفكر و عمل و بررسي كيفيت آن در شرايط عادي و غيرعادي.براي به دست دادن چند نمونه عيني از موضوع هايي كه در حوزه علم شناختي محل توجه اند، عنوان چند مقاله را از دو نشريه تخصصي اين حوزه ذكر مي كنيم. همان گونه كه گذشت، اولين نشريه اي كه درباره علم شناختي منتشر شد، علم شناختي نام داشت. در يكي از نخستين شماره هاي آن (دوره اول ـ شماره سوم). اين عناوين به چشم مي خورد:ــ براي فهم زبان به چه نوع طبقه بندي از عليت نيازمنديم؟ــ يك شبيه سازي از تصوير بصري.ــ محاسبه خودجوش در مدل هاي شناختي.ــ تشخيص جنبه هاي مربوط از نامربوط در توصيف كتبي يك مشكل.جهت گيري ها در علوم شناختي، عنوان يكي از جديدترين نشرياتي است كه اخيراً (1997) در اين حوزه، انتشار آن آغاز شده است. عنوان بعضي از مقاله هاي شماره هشتم از دوره اول آن به قرار زير است:ــ نظريه هاي محاسبه اي درباره بازشناسي اشياء.ــ حساسيت نسبت به احتمال خطر: تلاقي نظريه هاي مربوط به تصميم گيري.ــ كنترل بصري حركات دست.ــ غفلت عمدي.در بررسي هر يك از «توانايي هاي شناختي» به طور كلي، چهارگونه پرسش حايز اهميت تلقي شده است. اگر «الف» را به طور دلخواه نمايانگر يكي از توانايي هاي شناختي (مانند زبان، حافظه، تفكر يا ...) فرض كنيم، پرسش هاي مزبور عبارت اند از:1. «الف»، دقيقاً چيست؟2. سرچشمه ها و منابع «الف» كدام اند؟3. «الف» چگونه به كار گرفته مي شود؟4. تأثير متقابل «الف» با ديگر توانايي هاي شناختي چگونه است؟اينها از مهم ترين پرسش هاي اساسي علم شناختي محسوب مي گردند (بابارا فن اكاردت 1993: 94 ـ 92).پس از نگاهي اجمالي به قلمرو و پرسش هاي اصلي مرتبط با آن، اشاره به دو خصيصه ديگر، سيماي كلي علم شناختي را بهتر نشان مي دهد:1. بهره گيري از پيش فرض «محاسبه اي ـ بازنمودي» در تبيين ذهن و توانايي هاي شناختي.در علم شناختي، ديدگاه شايع و غالب اين است كه ذهن و توانايي هاي شناختي بايد برطبق دو پيش فرض اساسي ــ كه به يكديگر مرتبط اند ــ تبيين شوند:1.1. ذهن و هر يك از توانايي هاي شناختي، ماشيني محاسبه گر (رايانه) فرض مي شوند كه سعي «دانشمندان شناختي» بر آن است تا مكانيزم آنها را بر وفق مدل هاي محاسبه اي و رايانه اي توضيح دهند. رايانه ــ كه ابزاري محاسبه اي شمرده مي شود ــ سيستمش آن است كه به طور خودكار داده هاي ورودي را ذخيره و پردازش مي كند و به حسب مجموعه قوانين محدودي كه درون آن تعبيه شده است، داده هاي خروجي مناسب را به دست مي دهد (باربارا فن اكاردت 1993: 50). سخنان فوق به اين معنا نيست كه ذهن واقعاً يك ابزار محاسبه اي يا رايانه است بلكه دانشمندانِ شناختي با به كارگيري پيش فرض مذكور در پي آن اند كه اگر ذهن و توانايي هاي شناختي را نيز داراي سيستمي محاسبه اي ــ به سان رايانه ــ فرض كنند و با همين الگو به كاوش درباره كاركرد آنها بپردازند، چه نتيجه اي به دست خواهد آمد؟ بدين جهت، ايشان بهره گيري از مدل هاي محاسبه اي (رايانه اي) را براي اين نوع تحقيق درباره «فرايندهاي ذهني»، بسيار مفيد مي دانند (پال تاگارد 1996: 12). رايانه، علاوه بر جنبه فوق، به عنوان ابزاري كارآمد و عملي نيز براي دانشمندان شناختي حايز اهميت است. بسياري از ايشان براي تحليل داده ها و نيز شبيه سازي «فرايندهاي شناختي» از رايانه استفاده مي كنند. البته ممكن است برخي دانشمندان شناختي از اين گونه امكانات كاربردي رايانه، بهره نگيرند. اما با اين حال، نوعاًبر اين اعتقاداند كه رايانه به عنوان ماشين محاسبه گر و ابزار پردازش اطلاعات، براي مطالعه عملكرد ذهن و مغز، استعاره و الگويي مناسب است (جان كاستي 1993: 20؛ هاوارد گاردنر 1985: 40).2.1. چنين در نظر گرفته مي شود كه جداي از تحليل هاي زيست شناختي، جامعه شناختي و ديگر سطوح توضيح، سطح توضيحي متمايزي وجود دارد كه به «توضيح بازنمودي» موسوم است (هاوارد گاردنر 1985: 38). بر اين اساس، بررسي توانايي هاي شناختي از طريق مطالعه «بازنمودهاي ذهني»، در زمره امور مسلم علمِ شناختي محسوب مي گردد. وقتي مثلاً «ج» از «د» حكايت كند، درباره آن باشد، يا به نحوي بر آن دلالت نمايد، اصطلاحاً «ج» را بازنمود «د» مي خوانند. بازنمودها، از خصيصه «درباره گي» و «التفاتي»، برخوردارند، زيرا به چيز ديگر التفات دارند و درباره آن اند. كلمات، عكس ها، علايم راهنمايي، رمزها، نقشه ها، نمودارها، مجسمه ها و مقياس ها از جمله بازنمودهايي اند كه انسان ها به كار مي گيرند و هر كدام به نوبه خود بر معنايي خاص دلالت مي كنند و به آن ارجاع دارند (رابرت شوارتز 1994: 536؛ اون فلاناگان 1991: 178).تلاش دانشمندان شناختي آن است كه هر يك از توانايي هاي شناختي را با بررسي توانايي پردازش بازنمودهاي ذهني و شيوه هاي ارتباط انواع اين بازنمودها، توضيح دهند (ديويد گرين 1996: 7 ـ 8 ؛ هاوارد گاردنر 1985: 38).بدين ترتيب، دو بند «1.1» و «2.1» روي هم، پيش فرض اصلي علم شناختي را با نام«پيش فرض محاسبه اي ـ بازنمودي»، تشكيل مي دهند. بر اين اساس، يك «نظريه شناختي»، محصول به كارگيري مجموعه اي از «شيوه هاي محاسبه اي» بر مجموعه اي از «ساختارهاي بازنمودي» خواهد بود، كه بايد صحت و نادرستي آن ارزيابي و آزمون شود (پال تاگارد 1996: 12).
2. ميان رشته اي بودن علم شناختي
آخرين نكته اي كه در ترسيم سيماي كلي علم شناختي شايان ذكر است، ويژگي «ميان رشته اي» بودن آن است. همان گونه كه گذشت، نوعاً براي رشته هاي هوش مصنوعي، روان شناسي، فلسفه، علم اعصاب، زبان شناسي و مردم شناسي، اهميت ويژه اي در تحقيقات علم شناختي قائل شده اند كه از آنها با نام «علوم شناختي» نيز ياد مي شود. در 1978، دوازده تن از محققان برجسته اين حوزه، ارتباط ميان علوم شناختي را به صورت نمودار شش ضلعي زير نمايش دادند كه بعد از آن، نوعاً به صورت يك الگو به كار رفته است:در اين نمودار براي نشان دادن پيوند قوي ميان رشته اي،از خط پيوسته و براي پيوند فلسفهزبان شناسي روان شناسيمردم شناسي هوش مصنوعيعلم اعصابضعيف از خط چين استفاده شده است (هاوارد گاردنر 1985: 36 ـ 37). در اينجا به طور گذرا به بعضي زمينه هاي حضور هر يك از اين رشته ها در تحقيقات شناختي اشاره مي كنيم ـ به استثناي «فلسفه» كه به آن جداگانه خواهيم پرداخت.هوش مصنوعي، شاخه اي از «علم رايانه» است كه در آن، سيستم هاي هوشمند مطالعه مي شوند. به اعتقاد برخي، هوش مصنوعي چه از جهت مفاهيم و چه از حيث روش، مهم ترين نقش را در علم شناختي بر عهده دارد (مارگارت بودِن 1996 آ: 80). روش اساسي هوش مصنوعي، طرح، ساخت و آزمايش مدل ها و سيستم هاي هوشمند است و از اين جهت نقشي بسزا در تبيين و آزمون نظريه هاي شناختي ايفا مي كند (پال چرچ لند 1995: 36؛ پال تاگارد 1996: 8).سهم روان شناسي نيز قابل توجه است. در «روان شناسي شناختي» علاوه بر نظريه پردازي و ارائه مدل ها، افراد آموزش ديده را با شرايط آزمايشگاهي جهت ارزيابي نظريه ها و بررسي انواع توانايي هاي شناختي مي آزمايند. همچنين «روان شناسي عصبي» با مطالعه آسيب هاي مغزي، تصويري روشن تر از قلمرو و محدوديت هاي توانايي هاي روان شناختي انسان فراهم مي آورد. «روان شناسي رشد» نيز ظهور و تغيير و تحول هاي مزبور را در طول زمان رسيدگي مي كند و عوامل دخيل در رشد آنها را مطالعه مي نمايد (پاتريشيا چرچ لند 1995: 25؛ پال تاگارد 1996: 8).مانند روان شناسي شناختي، علم اعصاب نيز از جنبه هاي نظري و تجربي برخوردار است اما زمينه تحقيقي و تجربي آن، كاملاً متفاوت است. زيرا توجه علم اعصاب به كارد كرد مغز و ارتباط آن به فرايندهاي مختلف ذهني و شناختي معطوف است (پال تاگارد 1996: 8 ـ 9). اگر چه دانشمندان شناختي مستقيماً در سطح علم اعصاب به تحقيق نمي پردازند ولي امروزه در علم شناختي به لزوم هماهنگي ميان نظريه هاي شناختي و يافته هاي علم اعصاب عنايت مي شود (اون فلاناگان 1991: 180 ـ 181).اما درباره نقش زبان شناسي بايد گفت هر يك از سنت هاي مختلفي كه در زبان شناسي وجود دارد به نوبه خود تلاش مي كنند تا به يك نظريه منسجم درباره توانايي زباني انسان دست يابند. مثلاً چامسكي ــ كه در زبان شناسي نوين، مهم ترين سهم را داشته است ــ سنتي را بنا نهاد كه مطابق آن، جداي از تحقيقات تجربي، تشخيص اصول حاكم بر ساختار اصلي زبان هاي بشري نيز امري ضروري به شمار مي آيد (اون فلاناگان 1991: 8؛ هاوارد گاردنر 1985: 185).مردم شناسي نيز كمك مي كند تا نقش فرهنگ ها و قوميت هاي مختلف در به كارگيري توانايي هاي شناختي مد نظر قرار گيرد (پال تاگارد 1996: 9).
نقش فلسفه / پيامدهاي فلسفي
زمينه هاي ارتباط علم شناختي و فلسفه از گستردگي و تنوع قابل ملاحظه اي برخودار است، به نحوي كه «جان سِرل»، فيلسوف معاصر، تشريك مساعي فلسفه را در دوران نوين با علم شناختي، روشن تر از هر علم ديگري مي داند (جان سِرل 1996: 13). ارتباط فلسفه و علم شناختي را نمي توان صرفاً در پيامدهاي فلسفي علم شناختي خلاصه كرد، بلكه فلسفه به انحاي گوناگون در عرصه مباحث اين علم حضور دارد و از نقش بسزايي برخوردار است. با توجه به وسعت اين مبحث، جهت رعايت اختصار، مناسب است كه تنها به بعضي از محورهاي مهم آن اشاره نماييم و از پرداختن تفصيلي به هر يك اجتناب كنيم.1. آشنايي با ريشه هاي فلسفي بعضي موضوعات و مسائلي كه امروزه به نحوي در علم شناختي محل توجه اند، امكان دستيابي به فهمي عميق تر را از اين موضوعات و مسائل، براي محققان علم شناختي فراهم مي آورد. «گاردنر»، ضمن تأكيد بر اين نكته، پيوند ريشه داري را بين علم شناختي و فلسفه قائل است:من مسائل فلسفي كلاسيك را عنصري كليدي در علم شناختي معاصر به حساب مي آورم و در حقيقت تصور جدايي علم شناختي را از اين مسائل دشوار مي دانم ... جبررسي تاريخيج مي تواند اثبات كند كه دانشمندان شناختي ــ دانسته يا نادانسته ــ در صدد حل همان مسائلي برآمده اند كه نخستين بار فيلسوف هاي چند دهه و حتي چند قرن قبل تشخيص داده بودند. جدر بررسي موقعيت فعلي و چشم انداز آينده علم شناختيج، توجه به اينكه چگونه شكل گيري مسائل علم شناختي، متأثر از آثار فلسفي گذشته بوده است؛ امري ضروري است (هاوارد گاردنر 1985: 43 و 45).2. معرفت شناسي، از مهم ترين زمينه هاي ارتباط فلسفه و علم شناختي به شمار مي آيد. حتي بعضي فلاسفه مانند «پاتنم»، معتقدند كه در پرتو علم شناختي، حيات جديدي در كالبد معرفت شناسي دميده شده است (به نقل گاردنر 1985: 78). تعريفي كه «گاردنر» از علم شناختي ارائه مي كند تا حدودي اهميت ارتباط معرفت شناسي و علمِ شناختي را روشن مي سازد:من علم شناختي را كوشش تجربي معاصر براي پاسخگويي به مسائل معرفت شناختيِ ديرباز، تعريف مي كنم، به ويژه مسائلي كه با ماهيت معرفت و اجزا، منابع، رشد و به كارگيري آن، مربوط اند (هاوارد گاردنر 1985: 16).همچنين، مواردي اساسي در علم شناختي به چشم مي خورد كه نقش سنت فلسفي ـ معرفت شناختي «كانت» در آنها بارز است. به قول فلاناگان:دانشمندان شناختي، به ويژه از اين جهت كه سيستم بازنموديِ ذهن را سيستمي غني و متشكل از ساختارهاي پيشيني، پردازشگرها و مقولاتي مي دانند كه ما براي خلق تصويري با نظم از جهان به كار مي گيريم؛ پيرو «كانت» به شمار مي آيند (اون فلاناگان 1991: 258 ـ 259).ره آورد علم شناختي درباره ساختارها، حالت ها و فرايندهاي ذهني و نيز شيوه هاي يادگيري مي تواند پيامدهاي مهمي را براي معرفت شناسي داشته باشد.3. پرداختن به ماهيت اموري مانند: ذهن، تفكر، محاسبه، بازنمود ذهني و انواع آن ــ كه در علم شناختي كاربرد فراوان دارد ــ بر عهده فلاسفه خواهد بود (مارگارت بودِن 1996 آ: 80؛ پال تاگارد 1996: 9). ايشان در انجام اين مهم، ره آورد علمي ديگر رشته هاي مرتبط را از نظر دور نمي دارند و از اين جهت تلاش مي كنند تا با تأمل درباره اين ره آوردها، افق جديدي را پيش روي خود بگشايند. مثلاً «آگاهي دروني انسان نسبت به تمام فرايندهاي ذهني خويش»، موردي است كه با برخي از آزمايش هايي كه اخيراً انجام شده است، از نظر فلسفي، نيازمند توضيح، بازبيني و احياناً رفع ابهام است.4. علم شناختي به عنوان رشته اي علمي مي تواند از ديدگاه «فلسفه علم» از جهات گوناگون بررسي شود. ملاحظه مواردي مانند روش هاي نظريه پردازي، شيوه هاي آزموني، مدل ها، استعاره ها، سرمشق ها، پيش فرض ها، روش هاي تحقيق و اقسام آن و نيز معيارهاي ارزيابي نظريه ها؛ زمينه هاي بررسي علم شناختي را از منظر فلسفه علم فراهم مي آورد. همين نكته باعث شد تا تعبير «فلسفه علم شناختي» به تدريج رايج شود و بالطبع مانند فلسفه زيست شناسي، فلسفه فيزيك، فلسفه رياضي و فلسفه روان شناسي،آن نيز در زمره شعب فلسفه علم قرار گيرد (مارگارت بودِن 1990: 2؛ پال تاگارد 1996: اينترنت).5. نقد علم شناختي در زمينه هاي مرتبط با فلسفه از جمله نقش هاي بارزي است كه فلاسفه در بحث هاي علم شناختي بر عهده دارند. طبيعي است هنگامي كه علم شناختي، پيامدهاي فلسفي داشته باشد و بسياري از مباحث آن را بتوان در فلسفه ريشه يابي كرد؛ فلسفه به صورت منبعي غني براي نقادي و ارزيابي اين مسائل در مي آيد. در ميان فلاسفه معاصر، «هوبرت دريفوس» و «جان سرل» هر يك به سبكي خاص به نقادي برخي زمينه ها و ملازمه هاي «علم شناختي»، پرداخته اند. از جمله مهم ترين اين زمينه ها مباحث مربوط به هوش مصنوعي است كه ذيلاً به آن اشاره مي شود.6. بسياري از مسائل فلسفي مربوط به علم شناختي، حول محور «هوش مصنوعي» متمركز است. از اين رو، براي فيلسوف، اط لاع از مباحث هوش مصنوعي ــ به ويژه ابعادي كه به نوعي با فلسفه ارتباط پيدا مي كند و زمينه اظهار نظر فلسفي را فراهم مي آورد ــ حايز اهميت فراوان است. قريب به ده سال پيش، يكي از فلاسفه معاصر، اين اهميت را چنين بيان كرد:اگر ظرف چند سال آينده فيلسوفي باقي بماند كه هنوز با برخي پيشرفت هاي اساسي هوش مصنوعي آشنا نشده باشد، رواست كه بگوييم از نظر تخصصي در حرفه خود كامل نيست و اگر ضمن دوره هاي آموزشي «فلسفه ذهن» و معرفت شناسي ... بحثي از ابعاد هوش مصنوعي به ميان نيايد، همان قدر غير مسئولانه است كه در دوره آموزشي فيزيك، بحثي از نظريه كوانتوم ارائه نگردد (اسلومون؛ به نقل گاردنر 1985: 138).همچنين، جان مكارتي ــ متخصص برجسته رياضي و علم رايانه و از بنيانگذاران هوش مصنوعي ــ ضمن اشاره به بعضي زمينه هاي بهره گيري از فلسفه، تأكيد مي كند كه هوش مصنوعي نمي تواند از فلسفه اجتناب كند (جان مكارتي 1988: 305).بايد توجه داشت كه اساساً در تحقيقات مربوط به هوش مصنوعي، عده اي از محققان، صرفاً به حل مسائل فني و ارتقاي سطح فن آوري و صنعتي اعتنا دارند و به مشابهت يا عدم مشابهت دستاوردهاي هوش مصنوعي با توانايي هاي شناختي و هوش انسان اهميتي نمي دهند. اما دسته ديگر از محققان اين رشته تعهد دارند تا با به كارگيري رايانه هاي پيشرفته و بهره گيري از آزمايشگاه هاي مجهز از طريق مشابه سازي ها، ساز و كار ذهن و ابعاد هوشي انسان را مطالعه كنند. شيوه اخير، نقشي اساسي در علم شناختي بر عهده دارد و زمينه اصلي ارتباط با فلسفه را فراهم مي آورد (مارگارت بودِن 1996 ب: 46).همچنين عمدتاً دو روايت «محتاطانه» و «افراطي» درباره هوش مصنوعي مطرح است. بنا بر روايت اول، نقش رايانه در تحقيقات مربوط به ذهن، تنها در حد ابزاري توانا است كه دانشمندان اين رشته را قادر مي سازد تا فرضيه ها و مدل هايشان را با دقت نسبتاً بالايي بيازمايند. اما بنابر روايت دوم، رايانه صرفاً ابزار مطالعه ذهن و هوش تلقي نمي شود بلكه چنين پنداشته مي شود كه يك رايانه كاملاً پيشرفته، از ذهن برخوردار است، به اين معنا كه اگر برنامه اي مناسب به آن داده شود حقيقتاً مي توان گفت كه درك مي كند و ديگر توانايي هاي شناختي را دارا است. روايت دوم، كانون بحث هاي فلسفي درباره هوش مصنوعي است (جان سِرل 198 1: 282 ـ 283).7 و 8. به اعتقاد اغلب محققان، مهم ترين مبناي متافيزيكي علم شناختي، نوعي نگرش خاص درباره ارتباط ذهن/ بدن است كه اصطلاحاً «كاركردگرايي» خوانده مي شود. در فلسفه غرب، «كاركردگرايي» و ديگر ديدگاه هاي مربوط به مسئله ذهن/ بدن در بخش «فلسفه ذهن» مطرح است. از اين نظر، بررسي ديدگاه كاركردگرايي و تأثير آن بر علم شناختي از بُعدي فلسفي برخوردار است. مسئله ديگري كه از نظر فلسفي در علم شناختي محل توجه است و از جهتي به مسئله قبل مرتبط است، مسئله طرد «تحويل گرايي» از سوي علم شناختي است. به اين معنا كه علم شناختي عمدتاً تحت تأثير مباني متافيزيكي خود، حالات ذهني و توانايي هاي شناختي را به فرايندهاي مغزي، تحويل پذير نمي داند و آنها را از راه ارجاع به اين فرايندها، تبيين نمي كند. به جهت نقش اين دو مسئله و ابعاد فلسفي آن در بررسي پيامدهاي الهياتي علمِ شناختي، توضيح بيشتر را به بخش آينده موكول مي كنيم.بعضي از زمينه هاي فلسفي فوق از ديدگاه حكمت اسلامي نيز بررسي كردني است. اما از آنجا كه حكمت اسلامي، فلسفه اي الهي به شمار مي آيد، مناسب تر آن است كه اين ديدگاه ها، ذيل عناوين مربوط به «پيامدهاي الهياتي» بررسي شوند.
پيامدهاي الهياتي
بررسي پيامدهاي الهياتي علم شناختي در چارچوب كلي مباحث «علم و الهيات» جاي دارد. اگر چه اين بررسي ها در حوزه بين المللي «علم و الهيات» شايد به دليل جوان بودن علم شناختي تازگي دارد، اما برگزاري نشست هاي مختلف تحقيقي و نيز ارائه آثار مكتوب در اين زمينه، از گستردگي روزافزون آن خبر مي دهد. در اين بحث جديد و چند رشته اي اولاً، حضور رشته هاي مختلف علمي، كاملاً فعالانه و جدي است؛ ثانياً، نتايج اين بحث ها به طور مستقيم يا غيرمستقيم، متوجه سرشت انسان و ابعاد هستي ـ شناختي او خواهد بود كه از حساسيت زيادي در الهيات برخوردار است؛ و ثالثاً، ــ همان گونه كه گذشت ــ در اين بحث ها به جنبه هاي فلسفي و متافيزيكي توجه اساسي مي شود و بسياري از فلاسفه با علاقه مندي به اظهار نظر و تحليل اين مسائل مي پردازند كه اين خود در حكم حايل و واسطي است كه امكان گفتگو و تبادل نظر را ميان عالمان الهيات و دانشمندان آسان مي كند.با توجه به سه نكته فوق نتيجه مي گيريم كه علم شناختي در كنار ساير تحقيق هاي چندرشته اي راجع به ذهن، شعور و ديگر ابعاد انسان، به زودي يكي از مهم ترين محورهاي «علم و الهيات» را تشكيل مي دهد.در بررسي پيامدهاي الهياتي علم شناختي حتي بايد توجه داشت، همان گونه كه هوش مصنوعي، محور اصلي پيامدهاي فلسفي علم شناختي را تشكيل مي دهد، از نظر پيامدهاي الهياتي نيز چنين است. در پژوهش هاي هوش مصنوعي تلاش مي شود تا رايانه ها به گونه اي طراحي، ساخت و برنامه ريزي شوند كه كارهاي آنها مشابه با افعال هوشمندانه انسان باشد. اين، هدفي است كه دانشمنداني كه در حوزه هوش مصنوعي تحقيق مي كنند به آن تصريح نموده اند. طبيعي است با چنين زمينه اي، اين سوءال به ذهن خطور مي كند كه آيا مي توان رايانه ها يا هر سيستم هوشمند ديگري را كه اين گونه طراحي شده اند، صاحب فهم يا انديشه قلمداد نمود؟ «تورينگ»، در 1950، در اوان ساخت رايانه ها، طي مقاله اي در نشريه فلسفي ذهن، صريحاً اين پرسش را مطرح كرد كه «آيا ماشين ها مي توانند بينديشند؟» او به اين پرسش پاسخ مثبت داد و اين امر را با گذشت زمان و دستيابي به فن آوري پيشرفته، دسترس پذير دانست. (الن تورينگ 1950: 433 - 460). در اينجا است كه روايت افراطي هوش مصنوعي به صحنه مي آيد و به بحث هاي جدي فلسفي ـ الهياتي منجر مي شود. تلقي اين روايت آن است كه رايانه مي تواند علي الاصول مانند انسان از فهم و ذهن برخوردار باشد، حتي برخي از طرفداران اين روايت تا آنجا پيش رفته اند كه مي گويند همين رايانه هايي كه اكنون در اختيار داريم نه مجازاً بلكه حقيقتاً، مي انديشند و نيازي نيست منتظر ماشين هاي آينده باشيم (جان سِرل 1984: 29). با عنايت به نظرگاه الهيات توحيدي درباره موقعيت خاص انسان در ميان ساير موجودات و بهره مندي او از فهم و انديشه ممتاز، نحوه تلقي مزبور سوءال برانگيز و قابل تأمل است و بدين سبب بررسي اين مسئله در حوزه مباحث «علم و الهيات»، امري موجه و ضروري است. البته روشن است كه روايت محتاطانه هوش مصنوعي كه در آن، رايانه صرفاً به عنوان ابزاري كارآمد تلقي مي شود، مشكل چنداني از نظر مباني الهياتي نخواهد داشت.بايد توجه داشت كه نقد و بررسي روايت افراطي هوش مصنوعي به معناي مخالفت يا تعارض با يك رشته علمي نيست. زيرا اين روايت، اساساً نوعي برداشت فلسفي و غير علمي از پژوهش علمي است و همان گونه كه اشاره خواهد شد، محصول نوعي جهش از روش يا پيش فرض علمي به نگرش فلسفي به شمار مي آيد. به جهت بارز بودن همين بُعد فلسفي است كه روايت افراطي هوش مصنوعي تاكنون موضوع نقد و بررسي و بحث هاي درخور توجهي در فلسفه غرب بوده است. در اينجا به ذكر فهرستي از نمونه هاي مهم نقدهاي فلسفي ايراد شده، اكتفا مي كنيم:الف. فيلسوفي انگليسي به نام «جان لوكاس» طي مقاله اي در 1961 استدلال كرد كه ساختار و توانايي ذهن انسان از هر ماشيني بالاتر است. وي در اين استدلال، از مفاد قضيه اي رياضي كه نهايتاً بر محدوديت ذاتي هر ماشين محاسبه گر دلالت داشت، بهره گرفت. اين قضيه را در 1931 رياضيداني آلماني به نام «كورت گودل» ثابت كرد و متعاقباً به نام «قضيه ناتماميت گودل» شهرت يافت. اخيراً «راجر پن رُز»، فيزيكدان و رياضيدان برجسته، نيز در آثار خود با پيروي از لوكاس و به شيوه اي نسبتاً متفاوت، همين مسير را در رد روايت افراطي هوش مصنوعي طي كرده است (راجر پن رُز 1994: 49).ب. فيلسوف معاصر ديگري كه در همين زمينه به نقد پرداخته است «هوبرت دريفوس» است. او با استفاده از كارهاي فلاسفه اي مانند «ويتگنشتاين»، «هوسرل» و «مارلو ـ پونتي»، مدعي آن است كه بسياري از فعاليت هاي هوشمندانه و شناختي انسان را نمي توان تابع برنامه ريزي هاي خاصي دانست. او به ويژه مهارت هايي را كه انسان با گذشت زمان و از طريق يادگيري احراز مي كند، مد نظر قرار مي دهد و آنها را عامل اصلي امتياز انسان از هر رايانه اي مي داند (هوبرت دريفوس 1981: 161 ـ 204).ج. شايد بتوان گفت در ميان فلاسفه معاصر، «جان سِرل»، از شهرت بيشتري در نقد روايت افراطي هوش مصنوعي برخوردار است. احتجاج او بر اين مبنا است كه برنامه هاي رايانه اي، چيزي جز دستورالعمل هايي كه بر يك سري علايم و نمادهاي خاص (صفر و يك) اِعمال مي شود، نيستند. همان گونه كه كلماتِ نوشته شده به «زبان چيني»، براي فردِ ناآشنا با آن زبان، بي معنا است و آنها را نمي فهمد؛ معناداري برنامه هاي رايانه اي نيز فقط براي ما است و اين ماييم كه آنها را مي فهميم نه رايانه. بنابراين، اسنادِ فهم و درك به رايانه قبول كردني نيست. «سرل» براي آنكه تصوير بهتري را از اين استدلال ارائه دهد، مضمون آن را در آزمايشي فكري ــ به نام «اتاقِ چيني» ــ تصوير كرده است (جان سرل 1984: 30 ـ 34).د. نمونه آخر آنكه «فلاناگان»، فيلسوف معاصر، از ميان اعتراض ها و نقدهاي فراواني كه به تمام اَشكال هوش مصنوعي وارد شده است، ده مورد را ــ كه از نظر او بايد جدي تلقي شوند ــ برگزيده و به ارزيابي و تحليل آنها پرداخته است. وي نهايتاً روايت افراطي هوش مصنوعي را در مقايسه با روايت محتاطانه، با مشكلات بيشتري مواجه مي بيند (اون فلاناگان 1991: 245 ـ 258 و 261).نمونه هاي فوق، بدون آنكه از نقاط قوت و ضعف هر يك بحثي به ميان آوريم، نشان دهنده اين نكته اند كه روايت افراطي هوش مصنوعي را نمي توان از نظر فلسفي، مسلّم تلقي كرد. به عبارت ديگر، اين پرسش كه: «آيا رايانه مي تواند بينديشد؟»، سوءالي نيست كه فلاسفه معاصر غرب متفقاً به آن پاسخ مثبت داده باشند، پيدا است كه با در نظر گرفتن اهميت اين مسئله از نظر الهيات، توجه و امعان نظر نسبت به اين پژوهش هاي فلسفي، زمينه اظهار نظر سنجيده تري را بر اساس الهيات توحيدي فراهم خواهد ساخت. اگر بخواهيم در اين مبحث به برخي زمينه هاي بهره گيري از الهيات و حكمت اسلامي توجه كنيم، به نظر مي رسد عنايت به نكات زير حايز اهميت باشد:1. اصولاً در حكمت اسلامي، فهم، تفكر و ديگر فعاليت هاي ادراكي، از شئون حيات به شمار مي آيند و «حيات» در آنها مدخليت تام دارد، بنا بر اين، هنگامي موجودي از فهم و انديشه برخوردار است كه قبلاً از حيات بهره مند شده باشد.2. از ديدگاه حكمت اسلامي براي تحقق آن سطح از فهم و انديشه كه در انسان مشاهده مي شود، علاوه بر اصلِ حيات، رسيدن به درجه اي خاص از آن نيز لازم است. بنا بر اين بدون نيل به اين حد نصاب، اِسناد اين نوع فهم و انديشه به موضوعي مفروض (از جمله رايانه هاي پيشرفته)، ممكن نيست.3. با توجه به نكته فوق به نظر مي رسد بررسي ديدگاه حكمت اسلامي درباره مسئله «حيات مصنوعي» كه اخيراً در قالب تحقيقات چند رشته اي به آن توجه شده است، از پيوندي وثيق با مبحث حاضر برخوردار باشد و نقشي تعيين كننده در آن ايفا كند.4. مطابق مباني حكمت اسلامي، به نظر نمي رسد تعابيري نظير حيات مصنوعي، هوش مصنوعي، فهم مصنوعي و ...، تعابير دقيق و مناسبي باشند ـ به ويژه آنكه اين تعابير مي توانند زمينه هاي مغالطه و يا نتيجه گيري هاي نادرست را فراهم آورند. ظهور حيات و به تبع آن، فهم و انديشه در عالم طبيعت، نيازمند شرايط و قابليت هاي بسيار پيچيده مادي است. در اينجا اين سوءال مطرح مي شود كه آيا مي توان روزي به طور مصنوعي اين سطح از پيچيدگي فوق العاده را فراهم آورد؟ به نظر نمي رسد در حكمت اسلامي، مخالفتي با امكان ايجاد مصنوعي شرايط پيدايش حيات وجود داشته باشد، اما بر فرض وقوع اين امكان ــ در آينده دور يا نزديك ــ آنچه حقيقتاً به طور مصنوعي پديد مي آيد، صرفاً شرايط و قابليت هاي مادي حيات است نه خود حيات؛ زيرا اساساً حيات و شئون مربوط به آن را نمي توان در افق مادي عالم طبيعت جستجو كرد بلكه حيات، موهبتي الهي است كه از ناحيه «مبدأ متعال»، افاضه مي گردد. بنا بر اين در اين موارد، اِسناد وصف «مصنوعي» به حيات و نيز هوش و انديشه ــ كه از شئونِ ادراكي حيات اند ــ. اِسنادي مجازي است.در مجموع، توجه به نكات فوق، مواضع افتراق ديدگاه حكمت اسلامي را از روايت افراطي هوش مصنوعي به دست مي دهد. مجدداً تأكيد مي شود كه ارزيابي و نقد روايت افراطي هوش مصنوعي ــ كه برداشتي فلسفي است و نه حقيقتي علمي ــ با مغتنم شمردن رشته علمي هوش مصنوعي و پيشرفت هاي به دست آمده در آن، منافات ندارد.نكته اي كه در بررسي پيامدهاي الهياتي علم شناختي شايان توجه است و در ريشه يابي روايت افراطي هوش مصنوعي به كار مي آيد، تأثيري است كه احياناً موفقيت هاي كاربرد يك روش يا پيش فرض علمي مي تواند در استنتاج نسنجيده برداشت ها و نگرش هاي فلسفي داشته باشد. به طور كلي، اين ابتلايي است كه در رشته هاي علمي گاهي به چشم مي خورد. در اوايل اين نوشته، نمونه اي از اين موارد را در روان شناسي تجربي قرن بيستم مطرح ساختيم كه در آن «رفتارگرايي» به عنوان روشي در پژوهش روان شناختي، به يك نگرش فلسفي با نام «رفتارگرايي فلسفي» تبديل شده است. نمونه ديگر، «تحويل گرايي» است. تحويل گرايي، به عنوان يك روش تحقيق علمي، اگر با رعايت شرايط لازم همراه باشد، روشي مفيد و كارآمد است. در اين شيوه كه «تحويل گرايي روش شناختي» ناميده مي شود، موجودات مركب و پيچيده را با تحقيق درباره اجزايشان مطالعه مي كنند. اما برخي در اين حد توقف نكرده و آن را با ديدگاهي ماده باورانه به «تحويل گرايي هستي شناختي» كه جهان بيني فلسفي است، توسعه داده اند. بنا بر اين نگرش، واقعيتِ هر موجود، از جمله موجود زنده، صرفاً اجزاي مادي تشكيل دهنده آن است. همان طور كه مشاهده مي شود در اين مورد نيز شايد به دليل موفقيت هاي يك «روش»، آن را با جهشي ناروا به «نگرش» و جهان بيني» تبديل كرده اند. البته اين تلقي نادرست را فلاسفه و دانشمندان بسياري مردود دانسته اند (ايان بور 1997: 32، 79، 230؛ آرتورپيكاك 1993: 22 و 39 ـ 41).به نظر مي رسد مشابه اين مشكل، در علم شناختي نيز رخ داده باشد. توضيح آنكه، همان گونه كه گذشت، بهره گيري از پيش فرض «محاسبه اي ـ بازنمودي» از ويژگي هاي اصلي علم شناختي است كه مبنا و جهت دهنده روش هاي تحقيقي اين علم محسوب مي شود و نيز اشاره شد كه اين پيش فرض، دلالت ندارد كه «ذهن» يك «رايانه»است. پيدا است كه پيش فرض «محاسبه اي ـ بازنمودي» ــ مانند هر پيش فرض ديگري در علم ــ موقتي و غير قطعي خواهد بود، به اين معنا كه علي رغم تمامي دستاوردها و موفقيت هاي آن، ممكن است در آينده، نتايجي به دست آيد كه عدم كفايت توضيحي يا نادرستي اين پيش فرض را معلوم كند. «تاگارد»، از صاحب نظران علم شناختي، پس از اشاره به موفقيت هاي اين پيش فرض، چنين مي نويسد:فرض محاسبه اي ـ بازنمودي، درباره ذهن، ممكن است نادرست باشد و احتمال دارد كه براي توضيح حقايق بنيادي مربوط به ذهن، كافي نباشد (پال تاگارد 1996: 10).با وجود اين، برخي از دانشمندان شناختي با مشاهده موفقيت هاي كاربردي پيش فرض مذكور ــ و احياناً تحت تأثير بعضي گرايش ها ــ آن را به نگرشي هستي شناختي درباره ذهن تبديل نموده اند. ايشان با فراتر رفتن از آنچه كه پيش فرض محاسبه اي ـ بازنمودي بر آن دلالت دارد، اظهار داشته اند كه ذهن اساساً ابزاري محاسبه گر (رايانه) است (جان سرل 1996: 13). اين نحوه برداشت كه از ريشه هاي روايت افراطي هوش مصنوعي است از مصاديق تبديل نارواي يك پيش فرض علمي به يك نگرش فلسفي به شمار مي آيد.در بررسي پيامدهاي الهياتي علم شناختي، علاوه بر نكات پيشين، مسئله رابطه ذهن/ بدن را نبايد از نظر دور داشت. اين مسئله از جمله مسائل مهمي است كه در الهيات و فلسفه غرب محل توجه است و در الهيات و فلسفه اسلامي نيز با عنوان «رابطه نفس و بدن» از اهميت شاياني برخوردار است، به نحوي كه هر يك از مشرب هاي فلسفي و كلامي به سَبكِ خاص خود، آن را بررسي كرده اند. طبيعي است وقتي رشته اي علمي مدعي تحقيق درباره ذهن و فعاليت هاي آن باشد، مطرح شدن پيامدهاي الهياتي درباره رابطه ذهن/ بدن دور از انتظار نخواهد بود. زمينه اين پيامدها را بايد به ويژه با توجه به مباني فلسفي علم شناختي و نيز حضور غير مستقيم بعضي گرايش هاي متافيزيكي ميان محققان اين رشته به دست آورد. همان گونه كه از بعضي مطالب گذشته مي توان استنباط كرد، در علم شناختي براي ذهن و حالات ذهني، نوعي استقلال نسبي از بدن و فرايندهاي مغزي در نظر گرفته مي شود. مبناي اين نظرگاه، نگرشي متافيزيكي و شايع درباره ذهن است كه علاوه بر فلسفه، روان شناسي و هوش مصنوعي، علم شناختي را نيز عميقاً تحت تأثير قرار داده است (پال چرچ لند 1988: 37). در اين نگرش كه اصطلاحاً «كاركردگرايي» نام دارد، ويژگي اساسي و تعيين كننده هر نوع از حالات ذهني را رابطه علّي آن با: 1) واردات حسي 2) ديگر انواع حالات ذهني و 3) واكنش ها (برايندها)ي رفتاري، تشكيل مي دهد (ندِ بلاك 1994: 323). در هر نوع حالت ذهني يا فعاليت شناختي آنچه اصالت دارد، نقش و تأثير (كاركرد) ويژه اي است كه در چارچوب اين روابط به دست مي آيد و مي توان آن را ــ بدون ارجاع به ساختار مادي خاص يا فرايندهاي مغزي/ عصبي ــ و صرفاً با توجه به همين روابط كاركردي به دست آورده و توضيح داد (پاتريشيا چرچ لند 1989: 351). اين چارچوب منظم از روابط كاركردي ــ كه «سازمان كاركردي» نيز ناميده مي شود ــ در هر كجا پيدا شود، حالت ذهني يا شناختي وابسته به آن نيز تحقق مي يابد. با اين معيار، ممكن است نوعي حالت ذهني به راه هاي گوناگون و در مواد مختلف تحقق يابد و در اين جهت، ماده و محل خاص شرط نيست (ند بلاك 1994: 354؛ پاتريشيا چرچ لند 1989: 324). بنا بر اين ديدگاه از آنجا كه اين سازمان هاي كاركردي، به سطحي فراتر از فرايندهاي مغزي/ عصبي تعلق دارند، نمي توان در تبيين آنها و نحوه كاركرد ذهن، به آن فرايندها متوسل شد. از اين نظر، حالت هاي ذهني و فعاليت هاي شناختي به شبكه هاي مغزي و سلول هاي عصبي، تحويل پذير نخواهند بود و چنين تحليلي موجب مي شود تا حالت هاي ذهني و فعاليت هاي شناختي از فرايندهاي مغزي/ عصبي متمايز و مستقل انگاشته شوند. اين نحوه استقلال مجوزي شد تا با بهره گيري از تمايز «نرم افزار ـ سخت افزار» در رايانه، رابطه ذهن و مغز در انسان به سان رابطه نرم افزارـسخت افزار تلقي شود و از اين تمثيل در اين مباحث به نحو نسبتاً شايعي استفاده شود (جان سرل 1996: 14). جدايي و استقلالي كه بدين ترتيب كاركردگرايي براي حالت هاي ذهني و فعاليت هاي شناختي (موضوع علم شناختي) به ارمغان مي آورد، سبب مي شود تا علم شناختي از علم اعصاب، زيست شناسي و نهايتاً فيزيك و شيمي، مستقل شود و نظريه هاي علم شناختي به نظريه هاي علوم مذكور تحويل پذير نباشند (اون فلاناگان 1991: 217).بيشتر فلاسفه اي كه مباني متافيزيكي علم شناختي را بررسي كرده اند به تأثير مبنايي نگرش كاركردگرايي بر علم شناختي معترف اند. (ند بلاك 1994: 323؛ پاتريشيا چرچ لند 1989: 355؛ اون فلاناگان 1991: 217). از آنجا كه كاركردگرايي يكي از ديدگاه هاي اصلي معاصر درباره مسئله ذهن/ بدن شمرده مي شود. پيامدهاي فلسفي/ الهياتي علم شناختي درباره مسئله ذهن/ بدن عمدتاً به واسطه همين ديدگاه به بار مي آيند و از همين منظر بايد قضاوت و ارزيابي شوند. از اين رو در بررسي مواضع حكمت اسلامي نسبت به اين پيامدها، جهت فوق بايد مد نظر قرار گيرد. اگر چه در حكمت اسلامي، نوعي استقلال نفس از بدن مطرح است ولي نبايد گمان كرد كه اين نحوه استقلال با تمايز و استقلالي كه در «كاركردگرايي» براي حالات ذهني قائل اند، يكي است. در حكمت اسلامي، «نفس انساني» علاوه بر شئون و افعالي كه در محدوده بدن و عالم طبيعت بر عهده دارد، از افقي غير مادي (مقام تجرد ذات) نيز برخوردار است و استقلال بارز آن از بدن به واسطه همين بُعد است. پيروان كاركردگرايي، اين تمايز و استقلال را صرفاً در حيطه ماده و عالم طبيعت تبيين مي كنند. البته اين نكته را نبايد ناديده گرفت كه كاركردگرايي و حكمت اسلامي در نفي ديدگاه هايي كه ذهن و شئون آن را با سلول هاي عصبي و فرايندهاي مغزي يكي مي دانند، هم رأي اند و هر دو ديدگاه، ذهن و حالت هاي ذهني را در سطحي فراتر از بدن و مغز تبيين مي كنند. همچنين جالب توجه است كه «پاتنم» يكي از بنيانگذاران كاركردگرايي، درباره اين رويكرد چنين مي گويد:در واقع، آنچه مورد علاقه ما است، همان گونه كه ارسطو بر آن بود، صورت است نه ماده (هيلاري پاتنم 1992: 99).اين بيان با توجه به اهميت و اصالتي كه حكمت اسلامي براي صورت (در قبال ماده) قائل است و نيز با عنايت به اينكه نفس را نسبت به بدن، به سان صورت در قبال ماده، تلقي مي كند، مي تواند زمينه بعضي همخواني هاي محدود را ميان حكمت اسلامي و كاركردگرايي به دست دهد. اما تمثيل نرم افزار ـ سخت افزار، كه به آن اشاره شد، براي روشن نمودن نفي عينيت و يگانه انگاري ذهن و مغز، مفيد است و مي تواند با در نظر گرفتن بعضي ملاحظات اساسي، در تقرير ديدگاه هاي حكمت اسلامي مورد توجه قرار گيرد؛ اما به دليل سوء برداشت ها و بعضي استفاده هاي نابجا از ناحيه ماده باوران و به ويژه طرفداران روايت افراطي هوش مصنوعي، مناسب تر آن است كه از به كار بردن اين تمثيل در حكمت اسلامي صرف نظر شود و يا لااقل در كاربرد آن، احتياط كامل رعايت گردد.مي توانيم بگوييم اگر چه ممكن است علم شناختي، برخي پيامدهاي تأمل برانگيز و احياناً شبهه ناك را براي الهيات در پي داشته باشد، اما با توجه به بررسي هاي بالا ــ به ويژه از منظر حكمت اسلامي كه زمينه هاي قابل توجهي از توازي ها را به دست مي دهد ــ سزاوار نيست كه به سبب اين چالش ها، رابطه الهيات با علم شناختي را بر اساس تهديد يا تعارض تصوير نماييم و يا براي اجتناب از اين دشواري ها به ناهمانندي و تباين كامل اين دو حوزه، حكم كنيم. رعايت دقت كافي در تحليل هاي فلسفي ـ الهياتي، تفكيك مواضع علمي از غير علمي واجتناب از برخي برداشت هاي ناروا و افراطي، از جمله اموري است كه جهت ايجاد تفاهم و ارتباط سنجيده و سه جانبه ميان علم شناختي، فلسفه و الهيات، حايز اهميت است.