جهانی شدن، ‌این جهانی یا آن جهانی؟! نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جهانی شدن، ‌این جهانی یا آن جهانی؟! - نسخه متنی

رامین‌ خانبگی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جهاني‌ شدن،‌اين‌ جهاني‌ يا آن‌ جهاني؟!

‌ ‌دكتر رامين‌ خانبگي‌

«جهاني‌ شدن»، ترجمه‌اي‌ از واژه‌ گلوباليزيشن‌ (انگليسي)، گلوباليزاسيون‌ (فرانسه) كلوباليتزيرونگ‌ (آلماني)، پديده‌اي‌ است‌ كاملاً‌ مبتني‌ بر تفكر رايج‌ در غرب‌ و نمي‌توان‌ معادل‌ صحيح‌ و كاملي‌ براي‌ آن‌ در زبان‌ فارسي‌ يا عربي‌ تعيين‌ كرد.

رويكرد غرب‌ به‌ مسايل‌ مختلف، مبتني‌ بر نوعي‌ مكانيزم‌ فكري‌ در مقابل‌ تفكر شرقي‌ است‌ و گونه‌اي‌ خاص‌ از مواجهه‌ با جهان‌ هستي‌ و «روش‌ زندگي» را پيش‌ روي‌ ما قرار مي‌دهد. و تا زماني‌ كه‌ در شيوه‌ زندگي‌ و نگرش‌ غرب‌ وارد نشده‌ايم، با مختصات‌ فكري‌ آن‌ آشنا نخواهيم‌ شد و به‌ شيوه‌ اگزيستانسياليستي، زندگي‌ غربي‌ را درك‌ نخواهيم‌ كرد.

در رويارويي‌ با غرب، مشكل‌ ما فهم‌ وجودي‌ يا حضوري‌ پديده‌اي‌ به‌ نام‌ غرب‌ است. آنها واقعاً‌ چگونه‌ و با چه‌ استدلال‌ و هدف‌گذاري، زندگي‌ مي‌كنند؟ اگر بخواهيم‌ غرب‌ را بشناسيم‌ بايد نحوه‌ زيست‌ و شئون‌ زندگي‌ آنها را كه‌ در حال‌ حاضر، قرار است‌ به‌ شيوه‌اي‌ جهاني، تبديل‌ شود، بشناسيم. كلمات‌ و واژه‌ها هنگامي‌ كه‌ از يك‌ فرهنگ‌ به‌ فرهنگ‌ ديگر انتقال‌ مي‌يابند، در پارادايم‌ ذهني‌ مخاطب‌ جديد قرار مي‌گيرند. ذهنيت‌ ما تفاوت‌ بسياري‌ با پارادايم‌هاي‌ ذهني‌ غرب‌ دارد، از اين‌ روست‌ كه‌ ما مانند آنها زندگي‌ نمي‌كنيم.

جهاني‌شدن‌ از يك‌ سو پديده‌اي‌ قرن‌ بيستمي‌ است، و دقيقا با مفهوم‌ جهان‌گستري‌ كه‌ در دوران‌هاي‌ تاريخي‌ شرق‌ هم‌ وجود دارد، منطبق‌ نيست، قصد اسكندر براي‌ فتح‌ تمام‌ دنيا، يا جهان‌گيري‌ مغول، به‌ طور كامل، منطبق‌ بر مفهوم‌ امروزي‌ «جهاني‌شدن» نيست، زيرا «جهاني‌ شدن»، تنها منحصر در فتح‌ جهان‌ از لحاظ‌ سياسي‌ يا اقتصادي‌ نيست‌ بلكه‌ چيزي‌ فراتر از آن‌ است. باطن‌ «جهاني‌ شدن» از منظر من، غلبه‌ رويكرد «اين‌ جهاني» بر كل‌ جهان‌ است، به‌ اين‌ معنا كه‌ قرار است‌ همه‌ ملت‌ها در ابتدا «اين‌ جهاني»، و سپس‌ جهاني‌ شوند. بنابراين‌ آنچه‌ را «جهاني‌ شدن» به‌ ارمغان‌ مي‌آورد «جهاني‌ فكر كردن» نيست، بلكه‌ در ابتدا «اين‌ جهاني‌ فكركردن» است، تا سپس‌ در فرايند «جهاني‌ شدن» در بازي‌ شطرنج‌گونه‌ (كه‌ آغاز آن‌ 400 سال‌ پيش‌ بوده) دنيا را فتح‌ كنند.

براين‌ اساس، جهاني‌ شدن، حوالت‌ دادن‌ انسان‌ به‌ اين‌ جهان‌ (اصالت‌ دنيا) است‌ و بس. پروسه‌ جهاني‌ شدن، در وهله‌ اول‌ جز «اين‌ جهان» به‌ چيز ديگري‌ ناظر نيست‌ و تنها در اين‌ صورت‌ است‌ كه‌ ارتباط‌ مولفه‌هاي‌ قدرت‌ با هژموني، سلطه‌ و سياست‌ تبيين‌ مي‌شود. طبيعي‌ است‌ كه‌ در اين‌ فرايند، جهان‌ بايد فتح‌ يا به‌ عبارتي‌ يك‌ كاسه‌ گردد. در اين‌ تعريف‌ از گلوباليزيشن‌ درمي‌يابيم‌ كه‌ رويكرد متفاوتي‌ نسبت‌ به‌ گذشته‌ ايجاد شده‌ و لذا جهاني‌شدن‌ در اديان‌ الهي‌ با مفهوم‌ غربي‌ و كنوني‌ آن‌ تنها يك‌ اشتراك‌ لفظي‌ است. اين‌ مفهوم‌ از جهاني‌شدن‌ در فضاي‌ مدرنيته‌ قابل‌ تعريف‌ است، به‌ اين‌ معنا كه‌ غايت‌ جهاني‌ شدن، «اين‌ جهاني‌ شدن» محض‌ و دنيوي‌ شدن‌ و دنياپرستي‌ است. براي‌ اينكه‌ چنين‌ چيزي‌ تحقق‌ يابد، مولفه‌هاي‌ متكثري‌ كه‌ در اين‌ جهان‌ است‌ نيز بايد تغيير كند تا بتوان‌ قواعد بازي‌ را ساده‌ كرد و آن‌ را پيش‌ برد.

وقتي‌ اصالت‌ با «اين‌ جهاني‌شدن» باشد، مساله، تنها كسب‌ قدرت‌ و سلطه‌ جهاني‌ است‌ كه‌ خود را به‌ گونه‌هاي‌ گوناگون‌ نشان‌ مي‌دهد و از مولفه‌هاي‌ بارز و اساسي‌ آن، قدرت‌ سياسي، اقتصادي‌ و فرهنگي‌ خواهد بود زيرا با اين‌ ابزار است‌ كه‌ مي‌توانند خود را عملاً‌ در راس‌ هرم‌ سلطه، حفظ‌ كنند. بنابراين‌ ما در دوره‌اي‌ تاريخي‌ زندگي‌ مي‌كنيم‌ كه‌ بحث‌ شفاف‌ بر سر قدرت‌ و پول‌ در گستره‌ جهاني‌ است. در اين‌ بازي، قدرت‌ و پول، قوانين‌ را خود تعيين‌ مي‌كنند و اگر اين‌ مباحث‌ را به‌ عنوان‌ مقدمات‌ هم‌ در نظر بگيريم‌ مساله‌ جهاني‌شدن‌ را راحت‌تر مي‌توان‌ هضم‌ كرد. پديده‌هايي‌ از قبيل‌ «تسامح» و «تساهل»، «حقوق‌ بشر» و «آزادي» در فضاهاي‌ مختلف، معاني‌ متنوعي‌ مي‌دهند و اگر بستر فكري‌ اين‌ قضايا را در نظر نگيريم‌ اشتراكات‌ لفظي، موجب‌ مغالطات‌ و سوءتفاهمات‌ بسياري‌ خواهد شد. به‌ نظر مي‌رسد از دو منظر مي‌توان‌ به‌ اين‌ موضوع‌ نگريست، يكي‌ از منظر تاريخي‌ و ديگري‌ تئوريك.

در ديدگاه‌ تاريخي، اين‌ پرسش‌ در ميان‌ است‌ كه‌ چنين‌ پديده‌اي‌ اصولا بوده‌ است‌ يا نبوده‌ است؟ و چگونه‌ شكل‌ گرفته‌ است؟

اما از ديدگاه‌ نظري، اين‌ بحث‌ مطرح‌ مي‌گردد كه‌ اگر شواهد تاريخي، دال‌ بر جريان‌ جهاني‌شدن‌ نيست، يعني‌ اگر ما آن‌ را به‌ عنوان‌ يك‌ «پروژه‌ يا طرح» ندانيم‌ كه‌ فاعل‌ يا فاعلاني‌ دارد كه‌ آن‌ را پيش‌ مي‌برند، حتي‌ اگر نتوانيم‌ به‌ صورت‌ تاريخي‌ و مكتوب، اين‌ پروژه‌ را تبيين‌ كنيم، آيا مي‌توان‌ به‌ گونه‌اي‌ تئوريك‌ به‌ اين‌ مساله‌ انديشيد؟

از نظر تاريخي، واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ پس‌ از نابودي‌ رويكرد دوره‌ قرون‌ ميانه‌ در غرب‌ رنسانس‌ و آغاز دوره‌ مدرن‌ در ساحت‌ انديشه‌ و اجتماع، اتفاقات‌ قابل‌ ملاحظه‌اي‌ مي‌افتد. در حوزه‌ انديشه‌ اين‌ مساله‌ تقريباً‌ روشن‌ است‌ و انديشمنداني‌ زيادي‌ چه‌ آن‌ پرداخته‌اند. متاسفانه‌ در ايران‌ آنچه‌ كمتر بدان‌ پرداخته‌ مي‌شود، بستر سياسي‌ ---- اجتماعي‌ و سير تاريخي‌ اين‌ فرايند است. مي‌توان‌ مثالي‌ از دوران‌ دكارت‌ زد، هنگامي‌ كه‌ وي‌ به‌ هلند عزيمت‌ مي‌كند اين‌ كشور به‌ تازگي‌ استقلال‌ يافته‌ و از زير سلطه‌ امپراتوري‌ اسپانيا رها شده‌ است. سوال‌ پيش‌ مي‌آيد كه‌ يك‌ امپراتوري‌ بزرگ‌ با قدرتي‌ كه‌ توانسته‌ دنيا را فتح‌ كند چگونه‌ در كه‌ نه‌ عِده‌ دارد و نه‌ عُده، شكست‌ مي‌خورد در اين‌ مدت‌ 80 سال‌ مبارزه‌ چه‌ كسي‌ آنها را پشتيباني‌ مي‌كرده‌ است‌ تا بعد از اين‌ مدت‌ تبديل‌ به‌ كشوري‌ به‌ نام‌ هلند شوند؟ دكارت‌ تعبير مي‌كند كه‌ اينها همه‌ تاجر هستند و فقط‌ من‌ هستم‌ كه‌ به‌ اين‌ كار علاقه‌اي‌ ندارم، اينجا بهشت‌ است.

چگونه‌ مي‌شود كه‌ كشوري‌ بعد از چنين‌ مبارزات‌ طولاني‌ و طاقت‌فرسا به‌ شكوفايي‌ مي‌رسد؟ چه‌ كسي‌ و چه‌ كساني‌ هزينه‌ هنگفت‌ چنين‌ مبارزه‌اي‌ چند ده‌ ساله‌ را متحمل‌ شده‌اند؟ اينها كه‌ هستند اين‌ و سرمايه‌ها را از كجا آورده‌اند؟ پيشينه‌ آنان‌ چيست؟ متعلق‌ به‌ چه‌ گروه‌ و چه‌ فرقه‌اي‌ بوده‌اند؟ هلند چگونه‌ توانسته‌ با كمپاني‌هاي‌ مختلفي‌ كه‌ ايجاد كرده‌ قدرت‌ و نفوذي‌ بدست‌ آورد كه‌ سرزمين‌هاي‌ وسيعي‌ تا اندونزي‌ را تحت‌ سلطه‌ خود بگيرد؟ پرسش‌ بعدي‌ اين‌ است‌ كه‌ سرانجام‌ اين‌ كمپاني‌ها چه‌ مي‌شود؟ درآمد حاصله‌ از آنها كه‌ بين‌ ورثه‌ تقسيم‌ نشده‌ پس‌ اين‌ ثروت‌ به‌ جايي‌ رفته‌ است‌ كه‌ امروز نشاني‌ از آن‌ نيست؟

نكته‌ ديگر اين‌ است‌ كه‌ اين‌ فتح، فتح‌ فكري‌ و فرهنگي‌ صرف‌ نيست. بلكه‌ هژموني‌ و قدرت‌ سياسي‌ و اقتصادي‌ «سلطه‌ و سودآوري» است. انقلاب‌ كبير فرانسه‌ در عين‌ حال‌ كه‌ انقلاب‌ فكري‌ است‌ ولي‌ كاري‌ كه‌ مي‌كند اين‌ است‌ كه‌ باقي‌ مانده‌ اقتدار كليسا را از بين‌ مي‌برد و به‌ عبارتي‌ جدايي‌ كليسا از قدرت‌ در اين‌ مرحله‌ از تاريخ، تكمل‌ مي‌شود.

«دولت‌ -- ملت‌ها» تشكيل‌ مي‌شوند و دو پديده‌ تازه‌ در اروپا بوجود مي‌آيد؛ يكي‌ حذف‌ آرام‌ آرام‌ فئوداليسم‌ اروپايي‌ است‌ كه‌ باعث‌ از بين‌ رفتن‌ قدرت‌هاي‌ محلي‌ شده‌ و مفهوم‌ جديد «ملت» و «دولت» و مليت‌ در عالم‌ سياست، وارد مي‌شود. از طرف‌ ديگر، حوزه‌ قدرت‌ كليسا محدود مي‌شود. در كاهش‌ حوزه‌ قدرت‌ كليسا علل‌ تاريخي‌ متعددي‌ دخالت‌ داشتند. اما آنچه‌ اخرالامر متحقق‌ مي‌گردد اين‌ است‌ كه‌ در اين‌ مرحله‌ از تاريخ، مسيحيت‌ تنها به‌ حوزه‌ زندگي‌ شخصي‌ افراد، محدود مي‌شود و حوزه‌ فعاليت‌هاي‌ اجتماعي‌ سياسي‌ كاملا «دنيامدار» مي‌گردد. هنگامي‌ كه‌ قدرت‌ دين‌ كاهش‌ پيدا مي‌كند معادلاتي‌ در عرصه‌ اجتماع‌ و سياست‌ بوجود مي‌آيد كه‌ براي‌ فهميدن‌ آنهانيازي‌ به‌ دين‌ نمي‌بينند، اين‌ اتفاق‌ هر چه‌ جلوتر مي‌رود و شفاف‌تر مي‌شود رويكرد نسبت‌ به‌ دنيا و دنيامحوري‌ در فرايند سكولاريسم‌ قرار مي‌گيرد و قواعد بازي‌ مشخص‌تر مي‌شود. نكته‌ اساسي‌ در اين‌ ميان، آن‌ است‌ كه‌ بوجود آورندگان‌ هلند و انقلاب‌ فرانسه‌ كساني‌ بودند كه‌ منافع‌ اقتصادي‌ آنها اقتضأ مي‌كرد كه‌ چنين‌ پديده‌اي‌ اتفاق‌ بيافتد، حتي‌ اگر بستر اجتماعي‌ مناسبي‌ نيز براي‌ آن‌ موجود نباشد (يعني‌ مردم‌ واقعاً‌ ايجادكنندگان‌ انقلاب‌ نباشند). عده‌اي‌ روشنفكر در اين‌ ميان‌ بودند كه‌ ثروتي‌ را هزينه‌ مي‌كنند تا فضاي‌ انقلاب‌ را ايجاد و يك‌ شورش‌ شهري‌ نه‌ چندان‌ گسترده‌ را تئوريزه‌ كرده‌ و گسترش‌ بخشند.

قرن‌ 18 و 19 ميلادي‌ باصطلاح، دوران‌ روشنگري‌ و روشنفكري‌ در اروپاست. اما واقعيت‌ اين‌ است‌ كه‌ بستر اجتماعي‌ براي‌ چنين‌ واژه‌هايي‌ وجود خارجي‌ ندارد. چرا كه‌ كساني‌ مانند ديدرو يا مونتسكيو يا ولتر حرف‌هايي‌ مي‌زدند، كه‌ غالبا تعابير بي‌ادبانه‌ و تحقيرآميز و از نوع‌ شانتاژ بود به‌ طوري‌ كه‌ بيان‌ كننده‌ حال‌ و هواي‌ روزگار مردم‌ و درد عيني‌ توده‌ها نبود. بلكه‌ بيان‌كننده‌ حال‌ و هواي‌ عده‌اي‌ خاص‌ بود كه‌ هدف‌شان‌ شكستن‌ هژموني‌ كليسا است.

«ديدرو» در رماني‌ به‌ نام‌La Religieuse ، داستان‌ دختركي‌ را كه‌ ناخواسته‌ وارد دير مي‌شود تعريف‌ و تجاوزات‌ جنسي‌ و روابط‌ نامشروع‌ او را تفصيلا توصيف‌ مي‌كند. در فضايي‌ كه‌ بستر اجتماعي‌ كاملاً‌ مسيحي‌ و اخلاقي‌ است‌ نوشتن‌ چنين‌ رمانهايي‌ حال‌ و هواي‌ عامه‌ نبود بلكه‌ به‌ قصد شكستن‌ هژموني‌ قدرت‌ مسيحيت‌ و كليسا در آن‌ زمان‌ منتشر مي‌شد.

نيروي‌ فكري‌ غالب‌ در آن‌ زمان، نيروي‌ انتلكتوئل‌هاست‌ كه‌ جريان‌سازي‌ مي‌كنند. از طرف‌ ديگر، نيروي‌ اقتصادي‌ هم‌ فعاليت‌ مي‌كند و از طريق‌ باندهاي‌ اقتصادي‌ كه‌ عناصر عمده‌ آن‌ يهودي‌ هستند در عرصه‌هاي‌ اقتصادي‌ و سياسي‌ و فرهنگي‌ نفوذ مي‌كنند. اين‌ شبكه‌ با ايجاد اولين‌ كنيسه‌هاي‌ يهودي‌ در هلند و بدست‌ گرفتن‌ قدرت‌ و نفوذ در شئون‌ مختلف‌ اجتماعي‌ دول‌ غربي، شبكه‌هاي‌ مرتبطي‌ از بانك‌داران‌ و سياست‌مداران‌ ايجاد و به‌ همين‌ وسيله، سياست‌مداران‌ ديگر را تهديد يا تطميع‌ كردند. در امريكا به‌ خاطر فرصت‌هاي‌ ويژه‌اي‌ كه‌ در آغاز تاسيس‌ اين‌ كشور مهاجرنشين‌ وجود داشت‌ سرمايه‌ها عمدتاً‌ توسط‌ يهوديان‌ كنترل‌ مي‌شد. قرائن‌ و شواهد متقن‌ تاريخي‌ نشان‌ مي‌دهد كه‌ اين‌ سرمايه‌داران‌ حتي‌ در بوجود آمدن‌ انقلاب‌ بلشويكي‌ روسيه‌ نيز عليه‌ فئوداليسم‌ و كليساي‌ روسيه‌ سهيم‌ بودند و بودجه‌هاي‌ هنگفتي‌ خرج‌ كردند و حتي‌ ارتباط‌ آنها با دولت‌ نازيسم‌ نيز آشكار است. اينكه‌ آيا آنها هيتلر را هم‌ بر سر كار مي‌آورند يا نه؟ بحث‌ ديگري‌ است.

اما اين‌ موضوع‌ كه‌ اين‌ قشر، از هر فرصتي‌ براي‌ برقرار كردن‌ ارتباط‌ با سياست‌مداران‌ استفاده‌ مي‌كنند، ناشي‌ از يك‌ ذهنيت‌ فراملي‌ و فرافرهنگي، و نيات‌ خاص‌ و از پيش‌ برنامه‌ريزي‌ شده‌ آنها ناشي‌ مي‌شود.

حجم‌ بيش‌ از اندازه‌ تبليغات‌ درباره‌ پديده‌هاي‌ فوق‌العاده‌ ناچيز و بي‌اهميت‌ و از سويي‌ ديگر، سكوت‌ تقريباً‌ مطلقي‌ كه‌ درخصوص‌ اين‌ افراد پشت‌ صحنه‌ وجود دارد، انسان‌ را به‌ شك‌ مي‌اندازد. نفس‌ اين‌ سكوت‌ در فضاي‌ مه‌آلود فعاليت‌ها و در عين‌ حال، رعايت‌ قواعد بازي‌ و اين‌ كه‌ هيچ‌ بحثي‌ از بازيگران‌ اصلي‌ و نقش‌ آنها نيست‌ گوياي‌ اين‌ حقيقت‌ است.

اگر در فضايي‌ باشيم‌ كه‌ همه‌ چيز آن‌ تعريف‌ شده‌ است‌ (و گفته‌ باشند كه‌ ما جز دنيا چيزي‌ نمي‌خواهيم) و عوامل‌ قدرت‌ و سلطه‌ در آن‌ كاملا آشكار باشد، آيا مي‌توان‌ فرض‌ كرد كه‌ كسي‌ از ميان‌ صاحبان‌ قدرت‌ به‌ فكر حذف‌ رقيبانش‌ نباشد؟ اگر چنين‌ احتمالي‌ بدهيم‌ پس‌ ما با مقوله‌ قدرت‌ در صحنه‌ سياسي‌ و اجتماعي‌ آشنا نيستيم‌ و تنها بحث‌ نظري‌ مي‌كنيم‌ و دغدغه‌ خاطر ما تنها تئوري‌هاي‌ سياسي‌ و آكادميك‌ است. در واقع‌ تفاوت‌ رويكرد صاحبان‌ قدرت‌ و انديشه‌ سياسي‌ در فضاي‌ بين‌المللي‌ با طرز تحليل‌ كساني‌ كه‌ فقط‌ در فضاي‌ آكادميك‌ مي‌انديشند نياز به‌ توضيح‌ ندارد. كسي‌ كه‌ در متن‌ اجتماع‌ و بازي‌ است‌ فكرش‌ به‌ نظريه‌پردازي‌ معطوف‌ نمي‌شود. انديشه‌ او معطوف‌ به‌ بردن‌ است. در اين‌ بازي، كارگزاران‌ اصلي‌ هميشه‌ در فعل‌ و و پيش‌ برد بازي‌ سير مي‌كنند و آنچه‌ غايت‌ اين‌ بازي‌ است‌ بردن‌ است. لاجرم‌ افرادي‌ كه‌ در متن‌ بازي‌ قرار مي‌گيرند رويكرد كلام‌ و گفتارشان‌ كاملاً‌ متفاوت‌ از نظريه‌پردازان‌ درباره‌ بازي‌ خواهد بود.

ما مي‌توانيم‌ تصور كنيم‌ كه‌ دغدغه‌ خاطر فيلسوفاني‌ مانند هابرماس، گيدنز و...، انديشه‌ مدرن‌ است. اما افراد ديگري‌ هم‌ هستند كه‌ در متن‌ مدرنيته، زيست‌ مي‌كنند، حساب‌ كتاب‌ مي‌كنند و دائم‌ در نقش‌ «عمل» و «عمليات»، درگير هستند و در واقع‌ آنها در حال‌ بازي‌ شطرنج‌ هستند. افرادي‌ مانند كيسينجر، برژينسكي‌ و هانتينگتون. و به‌ همين‌ خاطر حال‌ و هواي‌ اين‌ دو گروه‌ و كلام‌ و نوشته‌هاي‌ آنها با هم‌ متفاوت‌ است. اگر توجه‌ به‌ متن‌ بازي‌ داشته‌ باشيم‌ ديگر نمي‌توانيم‌ به‌ نوشته‌هاي‌ هابرماس‌ رجوع‌ كنيم. اگر ما دغدغه‌ انديشه‌ سياسي‌ داشته‌ باشيم، هابرماس، گيدنز و افرادي‌ از اين‌ دست‌ كه‌ صاحبان‌ انديشه‌اند، حرفي‌ قابل‌ نقد و بررسي‌ خواهند داشت. اما گفته‌ و نوشته‌ آن‌ دسته‌ ديگر (هانتينگتون‌ و...) نظريه‌پردازي‌ سياسي‌ نيست‌ كه‌ قابل‌ نقد باشد بلكه‌ آنها درگير خود بازي‌ هستند، به‌ عبارتي‌ ديگر درگير خود «قدرت» هستند و از اين‌ رو نوشته‌هايشان‌ حال‌وهواي‌ نوشته‌هاي‌ آكادميك‌ علوم‌ سياسي‌ را ندارد. آنها اصل‌ بازي‌ را نگاه‌ مي‌كنند و مخاطبشان‌ نيز در متن‌ بازي‌اند. آنها گرفتار نفس‌ بازي‌ در صفحه‌ شطرنج‌ هستند نه‌ نظريه‌پردازي‌ درباره‌ آن. در واقع‌ فضايي‌ كه‌ در آن‌ فكر مي‌كنند متفاوت‌ با فضاي‌ آكادميك‌ است. طبيعي‌ است‌ كسي‌كه‌ مي‌خواهد ديگري‌ را بكشد نمي‌گويد من‌ مي‌خواهم‌ تورا بكشم. گفته‌ مي‌شود كه‌ بهترين‌ شاگردان‌ ماكياولي، كساني‌ بودند كه‌ گفتند «او دروغ‌ مي‌گفت» ولي‌ به‌ آن‌ عمل‌ مي‌كردند. بهترين‌ شاگردان‌ ماكياولي‌ كساني‌ هستند كه‌ مي‌گويند نمي‌خواهيم‌ دنيا را فتح‌ كنيم، اما در عمل‌ (چون‌ بازي‌ تعريف‌ شده‌ است) در كار تسخير جهان‌ هيچ‌ معياري‌ را رعايت‌ نمي‌كنند.

مساله‌ ما اين‌ است‌ كه‌ با يك‌ رويكرد تاريخي، اجتماعي، اقتصادي‌ و سياسي‌ آنها را شناسايي‌ كرده‌ به‌ لايه‌هاي‌ زيرين‌ آنچه‌ «جهاني‌شدن» مي‌نامند دست‌ پيدا كنيم‌ هر چند براي‌ ما كه‌ در آن‌ فضا زيست‌ نمي‌كنيم‌ كار دشواري‌ است.

در حال‌ حاضر، دو گروه‌ متضاد با دو رويكرد نسبتاً‌ متفاوت، اما در هدف‌ مشترك، اين‌ جريان‌ را نقد مي‌كنند، يكي‌ گروه‌ چپ‌افراطي‌ است‌ كه‌ دل‌نگراني‌ عمده‌ آن، سلطه‌ و هژموني‌ كاپيتاليسم‌ است‌ و دوم‌ گروهي‌ از جريانات‌ دست‌راستي‌ كه‌ دل‌نگراني‌ بازسازي‌ سلطه‌ و هژموني‌ كمونيسم‌ را دارند. جالب‌ است‌ كه‌ هردو آنها يك‌ چيز مي‌گويند و هدفشان‌ اشاره‌ به‌ خطر يك‌ كاسه‌ شدن‌ جهان‌ است. به‌ تعبير راست‌ها، «كمونيسم‌ جهاني» و به‌ تعبير چپ‌ها، «امپرياليسم‌ جهاني».

عده‌اي‌ زير پرچم‌ «يكسان‌ شدن» و «يكسان‌ فكر كردن» در يك‌ بازي‌ با قواعد مشخص‌ مي‌خواهند جهان‌ را تحت‌ سلطه‌ خود بياورند و شيوه‌ استعمار و استثمار خود را در راستاي‌ پيروزي‌ در بازي‌ تعريف‌ مي‌كنند. در واقع‌ اگر مدل‌هاي‌ چپ‌ و راست‌ افراطي‌ تحقق‌ پيدا كند، اهداف‌ آنها قابل‌ جمع‌ هستند چون‌ در غايت، يك‌ حكومت‌ حاكمه‌ است‌ كه‌ قدرت‌ مطلق‌ جهان‌ را در دست‌ دارد. قدرت‌ در نهايت، در يك‌جا متمركز مي‌شود و در اينجا قواعد بازي، مشخص‌ است. موانع‌ بايد از بين‌ بروند. يكي‌ از اين‌ موانع، مفهوم‌ دولت‌ - ملت‌ است‌ كه‌ در زمان‌ انقلاب‌ فرانسه، حاكميت‌ يافت‌ و نيز موانع‌ اقتصادي‌ و فرهنگي.

گفتيم‌ كه‌ اصل‌ «جهاني‌ شدن»، مبتني‌ بر يك‌ رويكرد سكولاريستي‌ و مادي‌ است‌ و آن‌ «اين‌ جهاني‌ شدن» است. بنابراين‌ بلافاصله‌ مي‌توان‌ نتيجه‌ گرفت‌ كه‌ پادزهر آن‌ هم‌ «اين‌ جهاني‌ نبودن» است. بنابراين‌ هر نوع‌ رويكردي‌ كه‌ در آن‌ به‌نحوي‌ از انحأ، رويكرد به‌ اين‌ دنيا (به‌ صورت‌ مستقل) باشد، ما را در بازي‌ كثيفي‌ كه‌ قواعد آن‌ را اهل‌ دنيا و صاحبان‌ آن‌ تعريف‌ مي‌كنند وارد خواهد كرد و ما هم‌ به‌طور قطع‌ نمي‌توانيم‌ آن‌ قواعد را تغيير دهيم. درواقع، وارد شدن‌ يا نشدن، رويكرد ما را تعيين‌ مي‌كند. ما نمي‌توانيم‌ بگوييم‌ نمي‌خواهيم‌ وارد شويم‌ ولي‌ جهاني‌ هم‌ باشيم.

به‌ محض‌ اينكه‌ قبول‌ كرديم‌ كه‌ جزيي‌ از اين‌ پديده‌ باشيم‌ قواعد آن‌را نيز پذيرفته‌ايم. تنها مقداري‌ زمان‌ خواهد برد. پس‌ نمي‌توان‌ قواعد هژموني‌ سرمايه‌داري‌ غرب‌ را پذيرفت‌ ولي‌ غير از انديشه‌ متعارف‌ و حاكم‌ بر جهان، به‌ گونه‌اي‌ ديگر انديشيد.

اما اگر قرار باشد كه‌ رويكرد ما وارد نشدن‌ «در اين‌ بازي» باشد، رويكردي‌ كه‌ با انقلاب‌ اسلامي، عينا اتفاق‌ افتاد، گشودن‌ جبهه‌ جهاني‌ ديگري‌ پيش‌ پاي‌ محرومين‌ جهان‌ است. حضرت‌ امام‌ نخستين‌ كسي‌ و انقلاب‌ اسلامي، نخستين‌ تحول‌ بزرگي‌ بود كه‌ در برابر هژموني‌ مادي‌گري‌ در جهان‌ ايستاد و اصل‌ آن‌را زير سوال‌ برد. او گفت‌ كه‌ ما در دنيا هستيم‌ ولي‌ دنيا را مستقل‌ نمي‌بينيم‌ و نمي‌خواهيم‌ و هيچ‌ موقع‌ وارد اين‌ بازي‌ نمي‌شويم‌ بلكه‌ بازي‌ ديگري‌ با قواعد ديگري‌ وجود دارد و عالم، منحصر به‌ اين‌ دنيا نيست‌ تا قواعد بازي‌ آن‌ منحصر در آن‌ باشد كه‌ تا به‌ حال‌ انجام‌ مي‌شده‌ است. با انقلاب‌ اسلامي، روايتي‌ پيش‌ آمد كه‌ ارزش‌هاي‌ غرب‌ را زير سؤ‌ال‌ برد. اگر قرار باشد اين‌ روايت‌ را نپذيريم، به‌ هر تعبير و تفسيري‌ وارد بازي‌ غرب‌ شده‌ايم.

در غرب‌ امروز بحث‌ از هم‌جنس‌بازي‌ و سكس‌ كاملاً‌ آشكار و بي‌پرده‌ است‌ و اگر مثلا خانمي‌ در ايران‌ مي‌خواهد مقداري‌ از موهايش‌ را بيرون‌ بگذارد و در عين‌ حال‌ بر اين‌ باور است‌ كه‌ نمي‌خواهد به‌ شكل‌ افراطي‌ كه‌ در غرب‌ امروز وجود دارد عمل‌ نمايد و استدلال‌ مي‌كند كه‌ غربي‌ها خيلي‌ تند مي‌روند و فساد علني‌ مي‌كنند اين‌ تنها به‌ تاخيرانداختن‌ ماجرا --- و نه‌ نفي‌ آن‌ -- است‌ و اين‌ رويكرد، ماهيتا همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ غرب‌ مي‌خواهد منتهي‌ پنج‌ سال‌ بعد، كمي‌ بي‌حياتر و پنج‌ سال‌ بعد باز بي‌حياتر مي‌شود تابه‌ غرب‌ برسد و چنين‌ جامعه‌اي‌ از همان‌ ابتدا كه‌ زير بار فرهنگ‌ و سياست‌ و اقتصاد غرب‌ مي‌رود، بداند يا نداند، ديگر وارد بازي‌ شده‌ و كار تمام‌ است. فقط‌ تفاوت‌ رعدوبرق‌ است، برقش‌ را زده‌ و مانده‌ كه‌ صداي‌ رعدش‌ هم‌ برسد.

ما اگر بخواهيم‌ چنين‌ رويكردي‌ داشته‌ باشيم‌ وارد بازي‌ شده‌ايم‌ و در اين‌ حال‌ تنها اداهاي‌ ده‌ها سال‌ پيش‌ غرب‌ را درمي‌آوريم. اما آنها امروزه‌ خيلي‌ عريان‌ و شفاف‌ درمورد اين‌ قوانين‌ مي‌انديشند و تحكم‌ مي‌كنند. ما نيز تا چند دهه‌ ديگر!!

شاهكار و هنر انقلاب‌ اسلامي، اينگونه‌ بود كه‌ ما غير از آنها بيانديشيم‌ و وارد عالمي‌ كه‌ آنها براي‌ همه‌ پيش‌بيني‌ و مقدر كرده‌اند نشويم‌ و به‌ تبع‌ آن‌ وارد بازي‌ از پيش‌ تعيين‌ شده‌ آنها نگرديم‌ و استقلال‌ خود را تا آخر حفظ‌ كنيم‌ و همين‌ نكته‌ را هم‌ آشكارا و علني‌ به‌ ديگران‌ بگوييم‌ و يك‌ جبهه‌ جهاني‌ تازه‌ بوجود آوريم. حال‌ اگر ما دوباره‌ بخواهيم‌ اين‌ لباسي‌ كه‌ انقلاب‌ اسلامي‌ به‌ تن‌ ما كرد، از تنمان‌ بيرون‌ بياوريم‌ و «اين‌ جهاني» فكر كنيم‌ به‌طور جد و بدون‌ هيچ‌ شك‌ و شبهه‌اي‌ وارد اين‌ عرصه‌ شده‌ايم‌ و دير يا زود، خواهيم‌ باخت.

از انقلاب‌ اسلامي، دو دهه‌ گذشته‌ است‌ و فرايند جهاني‌شدن‌ و غربي‌شدن‌ در اين‌ مدت‌ هنوز بر كشور ما مسلط‌ نشده‌ است.

بحث‌ بر سر اين‌ است‌ كه‌ آيا از اين‌ پس‌ ما مي‌خواهيم‌ نسبت‌ خود را با آن‌ حقيقت‌ مقدس‌ كه‌ «انقلاب‌ اسلامي» نام‌ دارد حفظ‌ كنيم، يا مي‌خواهيم‌ مقداري‌ از آن‌ را داشته‌ باشيم‌ و از مقداري‌ هم‌ دست‌ بكشيم‌ در كنار دين، اين‌ دنيا را هم‌ داشته‌ باشيم؟ در جريان‌ انقلاب‌ بيش‌ از اندازه‌ تحت‌ فشار قدرت‌هاي‌ خارجي‌ بوديم‌ اما مانديم. و موج‌ اين‌ اتفاق‌ در آن‌ دوران‌ فوق‌العاده‌ حساس‌ به‌ همه‌ جاي‌ عالم‌ اسلام‌ رسيد و تغييرات‌ عمده‌ در جغرافياي‌ فرهنگي، سياسي‌ جهان‌ و حتي‌ معادله‌ قواي‌ نظامي‌ و اقتصادي‌ به‌وجود آورد.

مساله‌ اين‌ است‌ كه‌ اگر بخواهيم‌ لباس‌ انقلاب‌ را از تن‌ بيرون‌ كنيم‌ ديگر نمي‌توانيم‌ گلوباليزيشن‌ را نقد كنيم. وقتي‌ كه‌ در جريان‌ بازي‌ باشيم‌ ديگر نمي‌توانيم‌ با آن‌ به‌ گفتمان‌ نپردازيم. زيرا به‌ گونه‌اي‌ از خود آنها و جزء بازي‌ هستيم.

چيزي‌ كه‌ با انقلاب‌ اسلامي‌ بوجود آمد، مساله‌اي‌ غيرقابل‌ توجيه‌ از ديدگاه‌ غربي‌ها بود. غرب‌ بايد مي‌آمد و اين‌ مساله‌ را مي‌شناخت‌ چون‌ قابليت‌ توجيه‌ نداشت‌ و حتي‌ نمي‌شد آن‌را خريد يا تحريك‌ كرد و به‌ دنيا چسباند و حتي‌ از دنيا برداشت. چون‌ تعلقي‌ به‌ دنيا ندارد، دنيايش‌ را از آن‌ بگيري‌ يا به‌ آن‌ بدهي‌ فرق‌ نمي‌كند. چون‌ موضوعاً‌ از بازي‌ بيرون‌ بود.

نظريه‌ من‌ اين‌ است‌ كه‌ اكنون‌ ما هيچ‌ راهي‌ نداريم‌ مگر آنكه‌ به‌ همان‌ حقيقتي‌ عودت‌ كنيم‌ كه‌ حقيقت‌ نفس‌ انقلاب‌ و نفس‌ انبيأ و امام‌ بود. محال‌ است‌ كه‌ فرض‌ كنيد رسول‌ خدا امروز بيايد و بخواهد در بازي‌ آنها شركت‌ كند. او حقيقتي‌ را مي‌آورد و حقايقي‌ را به‌ رخ‌ مي‌كشد كه‌ مطلقاً‌ قابل‌ جمع‌ با طرف‌ مقابل‌ نيست.

بايد ببينيم‌ كه‌ «اين‌ جهاني»شدن‌ بر چه‌ چيز استوار است، اگر بخواهيم‌ يك‌ درصد «اين‌ جهاني» باشيم‌ خواه‌ ناخواه‌ تابع‌ همين‌ بازي‌ هستيم‌ و بلافاصله‌ بازنده‌ نيز خواهيم‌ بود. راهي‌ ديگر ندارد.

تنها مساله‌اي‌ كه‌ مي‌ماند اين‌ است‌ كه‌ آنها 400 سال‌ پيش، يك‌ درصد از اين‌ بازي‌ را شروع‌ كردند و 200 سال‌ بعد 30 درصد آن‌را و تا امروز ادامه‌ داشته‌ است. بحث‌ امروز ما بايد بحث‌ بر سر بودن‌ يا نبودن‌ در اين‌ بازي‌ دنياخواهانه‌ باشد. مسئله‌ دقيقا مانند اين‌ است‌ كه‌ بگوييم‌ آيا ما مي‌خواهيم‌ ويروس‌ ايدز در بدن‌ ما باشد يا نه؟ حال‌ اگر اين‌ ويروس‌ را پذيرفتيم‌ 20 سال‌ بعد آشكار مي‌شود كه‌ ما نه‌ يك‌ درصد بلكه‌ كاملا بيمار شده‌ايم‌ و ديگر در آن‌ زمان، هيچ‌ سيستم‌ دفاعي‌ در بدن‌ ما قابليت‌ دفاع‌ ندارد.

وقتي‌ اصل‌ بازي‌ و بيماري‌ را قبول‌ كرديم‌ گرچه‌ اكنون‌ متوجه‌ نشويم‌ اما 20 سال‌ بعد بيماري، خود را با زهرخندي‌ تلخ‌ و تحقيرآميز نشان‌ مي‌دهد. همان‌ اصل‌ نيز درخصوص‌ نفس‌ و ماهيت‌ غرب‌ صدق‌ مي‌كند كه‌ مرحله‌ از كمون‌ بيرون‌ آمده‌ و رشد يافته‌ آن، گلوباليزيشن‌ است. در غرب، اولين‌ چيزي‌ كه‌ درنظر است‌ و به‌عنوان‌ پارادايم‌ ذهني‌ شناخته‌ شده، اين‌ است‌ كه‌ مگر غير از اين‌ جهان، به‌دنبال‌ چيزي‌ ديگري‌ هم‌ مي‌توان‌ بود؟

ما تنها به‌شرطي‌ مي‌توانيم‌ اين‌ پارادايم‌ را كنار بگذاريم‌ و نقد كنيم‌ كه‌ از بيخ‌ و بن، آن‌را رد كنيم‌ و به‌ رسميت‌ نشناسيم‌ اما اگر بخواهيم‌ روايتي‌ غربي‌ و سكولار از «دين» داشته‌ باشيم‌ و آرمان‌هاي‌ خود را تابع‌ قواعد اين‌ بازي‌ كنيم‌ به‌ محض‌ رويكرد به‌ عالم‌ ماده‌ به‌ عنوان‌ عالمي‌ مستقل، وارد بازي‌ بدسرانجام‌ و شكست‌آلود شده‌ايم. هرچند ممكن‌ است‌ اين‌ ابتلأ به‌ بازي‌ (بيماري) 20 سال‌ به‌ طول‌ انجامد. بعدها به‌ ما از سر عبرت‌ خواهند نگريست‌ كه‌ چگونه‌ همه‌چيز را از دست‌ داديم‌ و از موضع‌ برنده، به‌ موضع‌ بازنده‌ رفتيم‌ و متاسفانه‌ با رغبت‌ و با پاي‌ خود رفتيم!!

قواعد بازي‌ دنيا را افراد ديگري‌ با دقت‌ پيدا كرده‌اند و بازي‌ مي‌كنند. اينگونه‌ نيست‌ كه‌ ما بخواهيم‌ چيزي‌ نو در باب‌ دنياداري‌ و دنياپرستي‌ كشف‌ كنيم. مگر آنكه‌ اصلاً‌ اين‌ بازي‌ و اين‌ غايت‌ را قبول‌ نداشته‌ و از طرح‌ نويي‌ كه‌ انبيأ درانداخته‌اند و انقلاب‌ اسلامي‌ يادآوري‌ كرد پيروي‌ نماييم‌ و من‌ گمان‌ مي‌كنم‌ آخرين‌ فرصت‌ براي‌ انديشيدن‌ و تصميم‌گرفتن‌ ما همين‌ سال‌ها باشد كه‌ به‌ سرعت‌ مي‌گذرند. «فمنكم‌ من‌ يريد الدنيا و منكم‌ من‌ يريد الاخرة»

/ 1