چون نگه كرد سرو سيمين را ماند حيران كه اين چه جانور است اين پرى از كجا پريد اينجا گفت كاى چشم بد ز روى تو دور ملكى با پرى و يا مردم صنم تن گدل ز تنگ دلى گفت يك يك ز جان بى آرام گفت ز آنجا كه كارنامه ى تست چون تو شايسته خداوندى گر قناعت كين به خشك و ترى خواجه زان اختر فلك مايه از هنرها كه بود حاصل او كرد استاد در همه جاى چند گه جادوئى شد اندر ساز اين خبر شهره گشت در آفاق كاهو از دشت سوى خود خواند گفت و گويى بهر كران افتاد از پژوهندگان در گاهى زان هوسها كه بود در بهرامبامدادان عنان به صحرا داد بامدادان عنان به صحرا داد
روى گل رنگ و زلف مشكين را وندرين دشتش از كجا گذر است ور پرى نيست چون رسيد اينجا كيستى تو بدين لطافت و نور خبرى ده كه با خبر گردم داد بيرون دمى به صد خجلى قصه ى خويش و غصه ى بهرام شرف ما به بارنامه ى تست من پذيرفتمت به فرزندى حاضر خدمتم به ماحضرى بر زمين بوسه داد چون سايه از دل خويش ريخت در دل او خاصه در پرده بريشم وناى كه بكشتى و زنده كردى باز كز جهان جادوئى برامد طاق كشد و باز زنده گرداند غلغلى در همه جهان افتاد يافت داراى دولت آگاهى زين خبر در دلش نماند آرامسرو را باد و باد را پا داد سرو را باد و باد را پا داد