گفت وقتى به روزگار نخست در سر انديب پايه تختش هوسى بودش از دل افروزى داشت پيوسته چون نكو رايان سه پسر داشت هوشمند و جوان خواند روزى نهانى از اغيار گفت اول به اولين فرزند قرعه بر تست پادشاهى را آن بنا نو كنى به داد و به جود ناتوان را برفق پيش آئى به شبانى رمه نگهدارى پور دانا به خاك سود كلاه تا توئى ملك بر كسى نه سزاست مور با آنكه در سرير شود شه دران آزمايش كارش در دلش صد هزار تحسين خواند خواند فرزند دومين را پيش با فسونگر زبان به افسون داد پسر زيرك از خردمندىگفت ما را به جان و بينائى گفت ما را به جان و بينائى
بود شاهى به شهر يارى چست قدم آدم افسر بختش در چه كار دانش آموزى ميل با زيركان دانايان هم توانگر به علم و هم بتوان هر يكى را جدا به پرسش كار كه مرا شد بنفشه سرو بلند رونق ماه تا به ماهى را كه جهان خوش بود خدا خشنود با توانا كنى توانائى گوسپند ان به گرگ نگذارى گفت جاويد باد دولت شاه بى تو خود زيستن ز بهر چراست كى سليمان تخت گير شود چون پسنيده ديد گفتارش واشكارش به خشم بيرون راند خاص كردش به آزمايش خويش ماجراى گذشته بيرون داد كرد پرسنده را زبان بندىكردنى شد هر آنچه فرمائى كردنى شد هر آنچه فرمائى