ليك پيشت حدي تاج و سرير ديرمان تو كه تا توئى بر جاى وان زمان كاين زمانه گذران مهترى هست آخر از من خرد شاه زو هم گره در ابرو كرد روى در خرد كاردان آورد داد پاسخ جوان كارشناس شاه چون ديد كان سه گوهر پاك شادمان شد ز بخت فرخ خويش ليكن از پيش بينى و پى غور داد فرمان كه هر سه بدر منير تا حد ملك شهريار بود زين سخن هر سه تن ز جاى شدند ره نوشتند بى شكيب و سكون در رسيدند تا به اقليمى روزى از گردش ستاره و ماه تا كه از پيش زنگى چون قير گفت كاى رهروان زيبا روى زان سه برنا يكى زبان بگشادگفت كان گمشده كه رفت از دست گفت كان گمشده كه رفت از دست
عيب باشد ز بنده عيب مگير ديگرى كى نهد به مسند پاى با تو نيز آن كند كه با دگران بار سر جز به دوش نتوان برد وز حضور خودش به يك سو كرد خرده يى باز در ميان آورد كه ز طفلان نكو نيايد پاس مي شناسند گوهر از خاشاك سود بر خاك بندگى رخ خويش با جگر گوشگان شد اندر شور پيش گيرنده ره ز پيش سرير هر كه ماند گناهكار بود توشه بستند و ره گراى شدند تا شدند از ديارشان بيرون كه از آن بود ملكشان نيمى مى نوشتند سوى شهرى راه تك زنان سويشان گذشت چو نير شترى ديد كس روان زين سوى نقش ناديده را روان بگشاديك طرف كور هست گفتا هست يك طرف كور هست گفتا هست