شه ز آزار به گناهى چند خواندشان با هزار خجلت و شرم وانگهى دادشان ز بند خلاص پس بپرسيدشان كه قصه خويش كانچه مردم نديد پيكر او ماجرا گرد رست باشد و راست ور كم و بيش در ميان آيد پس يكى زان سه تن زبان بگشاد من كه كوريش را نشان گفتم همه يك سوى ديدم اندر راه دومين گفت كز ره فرهنگ كانچنان ديدمش براه نشان برگ و شاخى كه خورد كرده او هر چه ناخورده مى نمود در او شاه گفتا كه آن سه چيز نخست سه ديگر بدانش و تميز بازيكتن زبان راز گشاد گفت كاول دمى كه از من رفت وان چنان بد كه در خس و خاشاكمگس افكنده بود يك سو شور مگس افكنده بود يك سو شور
از جگر بر كشيد آهى چند نرم دل كردشان به پرسش نرم خلعتى داد هر يكى را خاص باز پايد نمودن از كم و بيش چون نشانى دهد ز جوهر او خواسته بى كران دهم بى خواست سر شمشير در زبان آيد گفت بادى هميشه خرم و شاد بينشم ره نمود زان گفتم خوردنش از درخت و خاره گياه من بيك پاى ازانش گفتم لنگ كه به يك پاى رفته بود كشان ديدم افتاده نمى خورد او برگ يك يك درست بود در او هر چه گفتيد راست بود و درست روشن وراست گفت بايد نيز وانچه درپرده بود باز گشاد ماجرا ز انگبين و روغن رفت ديدم آلايشى چكيده به خاكسوى ديگر قطار لشكر مور سوى ديگر قطار لشكر مور