در اين روز، سنه 189، ((جعفر بن يحيى برمكى )) با هر ((هارون رشيد)) بقتل رسيد و بقتل او، دولت برامكه رائل شد و ((رشيد)) و ((يحيى بن خالد)) و ((فضل بن يحيى )) را در حبس كرد و پيوسته در حبس بودند تا هلاك شدند و مدت دولت برامكه در زمان ((رشيد)) هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بوده و در اين مدت امر وزارت و امور مملكت و رعيت و سياست تمام با ايشان بود و رياست ايشان بمرتبه اى بود كه در حق ايشان گفتند:(( ان ايامهم عروس و سرور دائم لايزول )) .حكايات عطايا و بخششهاى اشيان و اشعار و شعراء در مدحشان معروف و مشهور است و ((ابن خلكان برمكى )) ببرخى از حال ايشان اشاره كرده و كيفيت بدبختى ايشان و نكبت روزگار با ايشان طويل است و من در اينجا اكتفا ميكنم بذكر يك حكايت مشهور كه در آن پند و عبرتى است براى دانايان غير مغرور.از ((محمد بن عبدالرحمن هاشمى )) منقول است كه گفت : روز عيد قربانى بود كه داخل شدم بر مادرم . ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم ميكند.مادرم بمن گفت اين زن را مى شناسى . گفتم : نه . گفت : اين ((عباده )) مادر ((جعفر برمكى )) است . پس من رو بجانب ((عباده )) كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آنكه از او پرسيدم كه اى مادر! از اعاجيب دنيا چه ديدى . گفت اى پسر جان ! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حاليكه چهار صد كنيز بخدمت من ايستاده بودند و من ميگفتم پسرم ((جعفر)) حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است بر من ميگذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگر يرا لحاف خود نمايم . ((محمد)) گفت من پانصد درهم باو دادم ، چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى ((عباده )) نزد ما ميآمد تا از دنيا برفت .