دعوت فراموش نشدني - خاطرات از داخل کعبه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاطرات از داخل کعبه - نسخه متنی

روحانی معین، مرتضی باقری؛ ترجمه: محمد تقی پاشائی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دعوت فراموش نشدني

روحاني معين: محمد تقي پاشائي

«اِنَّ اَوَّلَ بَيْت وُضِعَ لِلنّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكَاً وَ هُدي لِلْعالَمين، فيه آياتٌ بَيِّناتٌ مقامُ اِبراهيمَ وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً و لِلّهِ عَلَي النّاسِ حِجُّ الْبَيِتِ مَنِ اسْتطاعَ اِلَيْهِ سَبيلا وَ مَنْ كَفَرَ فَاِنَّ اللّه غَنِي عَنِ العالَمين» آل عمران: 97 ـ 96

آن شب همانند شبهاي قبل بعد از صرف شام، استحمام و پوشيدن لباس هاي تميز و پاك راهي مسجدالحرام شدم رساله عمليّهُ و يك كيسه پارچه اي سفيد را همراه برداشتم تا اگر كسي سؤالي كرد و جوابش در ذهنم نبود، از رساله استفاده كنم. بعد از 20 دقيقه طي مسير به مسجدالحرام رسيدم كفشهايم را داخل كيسه گذاشته، با احترام وارد مسجدالحرام شدم چشمم به كعبه افتاد، چه زيبا و با شكوه جلوه مي كرد! مردم همگي با لباسهاي سفيد دور كعبه طواف مي كردند، مسجدالحرام به وسيله نورافكن هاي متعدّدي روشن و هوا دلپذير بود. مردم مشغول راز و نياز با خالق يكتا. يكي گريه و استغفار از گناهان مى كرد. ديگري نماز مي خواند، سوّمي مشغول خواندن قرآن بود. عده اي از تشنگي به منبع هاي آب خنك يا آب چاه زمزم هجوم مي بردند، عده اي نيز كه براي انجام طواف و شركت در نماز جماعتِ صبح در حرم حضور يافته بودند، در كنار و گوشه اي به خواب رفته بودند. گروهي از زنان ايراني مشغول حرف زدن در باره خريد روزانه بودند، به آنان تذكّر دادم كه در مسجد سخن گفتن از دنيا كراهت دارد و... و من مانند عده اي ديگر مقابل حجرالاسود و مستجار نشسته بعد از خواندن دو ركعت نماز تحيت مسجد، مشغول نوشتن نامه اي براي خانواده ام شدم. كنار من يك نفر از برادران مسلمان مصري نشسته بود، لحظاتي بعد آقاي ري شهري نماينده مقام معظّم رهبري كه به دنبال جاي مناسب مي گشتند، محلّي در جلوي من انتخاب كرده و نشستند، يكي از دوستانم كه از نوجواني با هم آشنا بوديم نيز پشت سر من نشسته بود كه خودش را معرفي كرد و با هم سلام عليك كرديم...

سرانجام سر سخن را با برادر مصري باز كرديم. راجع به وضع مسلمانان در مصر، زندانهاي مصر، چگونگي قتل سادات و درباره خالد اسلامبولي صحبت كرديم، نظر او اين بود كه خالد زنده است و در زندان نگهداري مي شود و مي گفت در زندانهاي مصر زنداني سياسي زياد وجود دارد. درباره سطح زندگي و محيط مصر سخن گفت. درباره ايران، حكومت اسلامي در ايران، وضع اجتماعي اسلامي مردم ايران، سياست نه شرقي و نه غربي، سيستم بانكي، استقلال نظامي و اقتصادي، جنگ ايران و عراق، جنگ خليج فارس و وضع منافقين داخلي و خارجي نيز گفتگو كرديم... .

بعد از همه اين حرفها شروع كردم به نوشتن نامه براي خانواده ام. علت اينكه در مسجدالحرام نامه مي نوشتم روشن است; ترسيم كردن وضع مسجدالحرام و طواف كنندگان به دور خانه خدا و نماز گزاران مي توانست حالت عرفاني و معنوي در وجودم ايجاد كند. در نامه به همسرم وعده دادم كه يك طواف به نيت او انجام دهم و... .

نظري به ساعت انداختم كه حدود يك ساعت به اذان صبح مانده بود، بهترين فرصت براي راز و نياز و نماز شب بود... .

لحظاتي به اذان مانده بود كه با حاج مصطفي مصري باز هم پيرامون اتحاد مسلمانان، كمك به مجاهدان فلسطيني و خيانت بعضي از سران فلسطيني به آرمان فلسطين سخن گفتيم، ديگران هم متوجه بحث ما بودند و سخنان ما را تصديق مي كردند، در حين گفتگو صداي اذان صبح بلند شد، و ما به احترام اذان، سخن را نيمه تمام گذاشته و قطع كرديم البته كساني كه در اطراف ما نشسته و به سخنان ما گوش مي كردند، بقيه مطالب را خودشان مي توانستند حدس بزنند. بعد از نماز صبح با حاج مصطفي مصري كه مي گفت در مصر شيشه بري دارد خداحافظي كردم البته از من آدرس گرفت و آدرس خودش را نيز به من داد. چند روز بعد، آن دوستم كه پشت سر ما نشسته بود به من گفت نيروهاي امنيتي آدرس تو را از او گرفتند آيا از تو هم آدرس او را گرفتند؟ گفتم خير...

بعد از خداحافظي و اقامه نماز صبح فرصت مناسبي بود براي طوافي كه وعده اش را در نامه به همسرم داده بودم، امّا خيلي خسته بودم، بطوري كه ناي راه رفتن نداشتم به هر صورتي بود طواف را شروع كردم، مطاف بسيار شلوغ بود بطوري كه نتوانستم از داخل مطاف طواف كنم ناچار از خارج آنهم به شعاع 30 متري طواف كردم، هنوز دور هفتم تمام نشده بود كه يك نفر آخوند درباري كه روي منبر نشسته و سخنراني مي كرد، توجّهم را به خود جلب كرد، موضوع صحبتش طاغوت بود، و منظورش ما شيعيان بوديم; زيرا اماكن متبركه را مي بوسيم و به آنان تبريك مي جوييم! آنان بوسيدن ضريح، قبر و... را شرك مي دانند كسي را كه اين اماكن را ببوسد طاغوتي مي شمارند! بايد به آنها گفت كه ما سنگ و آهن و چوب را بعنوان تبريك مى بوسيم نه بعنوان عبادت.

حضرت يعقوب پيراهن يوسف را مي بوسد، مي بويد، به چشمش مي مالد و شفا پيدا مي كند.

سيره حضرت رسول ـ ص ـ، امامان و اصحاب اين بود كه حجر را مي بوسيدند و... بهرحال طواف را تمام كردم و نماز طواف را هم خواندم، هوا روشن شده بود، هنوز به درب مسجد نرسيده بودم كه چشمم به گروهي سرباز نظامي افتاد كه دستهايشان را محكم به هم گرفته بودند، با سرعت وارد مسجد شده و خودشان را به مستجار رساندند و طوافِ طواف كنندگان را قطع كردند. من كه روبروي آنها بودم، از يك نفر سعودي كه شايد امنيتي بود سؤال كردم كه چه خبر شده؟ گفت: امروز مي خواهند كعبه را شستشو دهند، پرسيدم مگر امروز چندم ماه است؟ گفت: اوّلِ ماه. گفتم: چه كسي كعبه را مي شويد گفت اميرالحاج مكه. پرسيدم اسم او چيست؟ گفت: الآن خودت او را مي بيني و...

هنوز سخنان ما تمام نشده بود كه امير الحاج به همراه دو نفر ديگر وارد مسجد شدند او عينكي طلايي رنگ به چشم و عبايي مشكي بر دوش داشت. يك چپي سفيد و يك عقار سياه كه رسم عرب ها است بر سرش گذاشته بود. من هم كه لباس روحاني بر تن داشتم به آنها شبيه بودم عبايم مانند آنها مشكي و پيراهنم عربي بود. تنها فرقمان اين بود كه من عمامه بر سر داشتم و آنها چپيه. توكّل بر خدا كردم و به همراه آنان راه افتادم و گفتم تا جايي كه مي شود با اينها مي روم شايد توانستم به داخل كعبه راه يابم. با آنان تا جلوي صف نظامي ها كه راه طواف كنندگان را سد كرده بودند آمدم. جلوي ما خيلي خلوت شده بود. وقتي كه فشار طواف كنندگان زياد شد، سربازها از پشت ما خانه خدا را دور زدند و ما را ميان طواف كنندگان قرار دادند، ما هم از ميان طواف كنندگان وارد حجر اسماعيل ـ ع ـ كه زير ناودان طلا واقع است شديم، آنجا را از قبل آماده براي ورود اميرالحاج كرده بودند. من نيز كه قيافه جدي بخود گرفته بودم از جلوي صف سربازها به همراه اميرالحاج وارد حجر شدم، بعد از خواندن دو ركعت نماز زير ناودان طلا، به اميرالحاج گفتم: من كارت ورود به داخل كعبه را ندارم، آيا بدون كارت مي شود داخل خانه شد؟ گفت: ممكن است. بيش از حد خوشحال شدم، منتظر حادثه بعدي بودم كه اميرالحاج گفت: برويم طواف كنيم. سربازها مطاف را از طواف كنندگان خالي كرده بودند. ابتدا ما چهار نفر طواف كرديم هنگام نيت با اميرالحاج آمدم نزد حجرالاسود و بعد از بوسيدن شروع به طواف كردم، وقتي كه به مستجار رسيديم، ضلعي كه به حجر مانده آن را لمس كرديم، اما از دور دوّم تا دور هفتم ديگر حج را نبوسيديم; زيرا چند نفر داخل صف بودند و منتظر استلام و فقط با دست اشاره مي كرديم و سلام مي داديم. در دور هفتم حجر را بوسيديم، بعد از اتمام طواف با اميرالحاج آمديم نزديك درب و دعا خوانديم; زيرا آنجا دعا مستجاب مي شود و آنجا را حطيم مي گويند. حطيم محلّي است كه مردم در آنجا ازدحام مي كنند و به يكديگر فشار وارد مي آورند و همديگر را له مي كنند و حطيم يعني له كردن...

هر كسي براي خودش دعا كرد ولي بعد از مدتي كه خوب به دعاي اميرالحاج گوش كردم ديـدم دعايش براي مسلمين و نصرت اسلام است بعد از دعا با او به پشت مقام حضرت ابراهيم ـ ع ـ رفتيم و نماز طواف خوانديم. بعد از خواندن نماز، شخصي از فرماندهان عالي ارتشي، وارد مسجد شد، اميرالحاج و اطرافيانش به احترام او بپاخاستند و با او سلام و عليك كردند. من هم كه نزديك آنها بودم سلام و عليك كردم و با او دست دادم. فرصت خوبي بود براي طواف كردن، يك طواف مستحبي براي رسول خدا ـ ص ـ بجا آوردم و در هر دور حجر را بوسيدم. وقتي كه خوب به داخل حجرالاسود نظر كردم ديدم سه نقطه در داخل آن وجود دارد كه با رنگ سنگ فرق مي كند. اينجا به ياد خوابم افتادم كه قبل از عزيمت به حج ديده بودم كه با عدّه اي از حجّاج وارد مسجدالحرام شديم و من حجرالاسود را بوسيدم و ديدم كه داخل حجر سه نقطه وجود دارد كه با رنگ حجر متفاوت است و يك دوربين نيز زير حوله احرامم گذاشته ام... مسأله دوربين هنوز برايم تعبير نشده بود. در يكي از اين هفت دور بود كه يكي از برادران صدا و سيما را ديدم و از او خواهش كردم كه عكسي بيادگار از حجرالاسود از من بيندازد او هم قبول كرد و يك عكس از من گرفت و قضيه دوربين در اينجا تعبير شد. بعد از اقامه نماز طواف بود كه چند نفر پلكان خانه خدا را كه زيرش چرخ داشت و بوسيله موكت زيبايي فرش شده و بالاي آن كولر گازي نصب گرديده بود آوردند. اين كولري بود كه خانه را خنك مي كرد. دستور دادند كه مهمانان زير ناودان طلا جمع شده، منتظر باشند. تعدادي از زائران ايراني از جمله آقايان رضايي فرمانده سپاه و آقاي شمخاني فرمانده نيروي دريايي با عده اي از همراهانشان در آن جمع حضور داشتند. شخصي صدا زد ده نفر ده نفر وارد خانه خدا شويد و زيارت كنيد. ده نفر اول كه جلوتر از ما بودند به داخل خانه رفتند. شخصي سفارش مي كرد كه كارتهاي خود را روي سينه بچسبانيد، در دلم غوغايي بپاشده بود، چرا كه كارت ورود نداشتم. امّا اميد به خدا داشتم و قبل از حج از خدا خواسته بودم كه وارد خانه اش شوم، مسجد يك پارچه شور و شعف بود. جمعيّت با تكبير و ذكر چشم به داخل خانه دوخته بودند. پرده خانه خدا را همان لحظه اي كه با اميرالحاج وارد حجر اسماعيل ـ ع ـ شديم حدود سه متر بالا زدند و يك پرده سفيد كرباسي به اندازه يك متر به آن آويزان نمودند. جلوه خاصي به كعبه داده بود. به همراهانِ آقاي رضايي گفتم: آماده باشيد كه ما ده نفر دوم باشيم، همينكه گفته شد ده نفر دوّم من اوّلين نفر بودم كه جلوي پلكان قرار گرفتم، خواستم بالا بروم كه چند نفر نظامي مانع شدند و گفتند: كارت، در همين لحظه چشمم به همان فرمانده ارتشي كه قبلا با او دست داده و سلام و عليك كرده بودم افتاد. ميان پلكان ايستاده بود، به او اشاره كردم او هم متوجه شد كه نظامي ها از من كارت مي خواهند با دو دست اشاره كرد و به آنها گفت بگذاريد بيايد بالا، بسيار خوشحال شدم، با سرعت به طرف بالا رفتم و از آن فرمانده تشكر كردم، اوّل درب كعبه را كه از طلا بود بوسيدم. با پاي راست داخل خانه شدم. داخل خانه تاريك بود اما نورانيت زيادي داشت فوراً يك جاي خالي كه طرف ضلع پشت درب طلا بود پيدا كردم، در آنجا دو ركعت نماز خواندم; البته در كناب خوانده بود كه بايد به گوشه هاي خانه نماز خواند امّا از آنجا كه اكثريت با اهل تسنّن بود من ابتدا به طرف هر ضلع نماز خواندم بعد كه علماي شيعي آمدند و عدّه شان زياد شد بطرف گوشه ها نماز خواندم.

كف خانه از سنگ مرمر برنگ كِرِم روشن بود و اطراف آن را با سنگ قهوه اي به صورت سجاده كه يك نفر بتواند نماز بخواند در آورده بودند. وقتي كه از درب طلا وارد خانه مي شوي دست راستت در گوشه وركن شامي يك مكعب مستطيل; مانند كانال كولر كه يك متر در يك متر ساخته شده و يك درب طلا با قفل و دستگيره اي زيبا دارد كه داخل آن يك نردبان قرار داشت كه بوسيله آن پشت بام مي روند و پرده بيروني را روز دهم ذيحجة الحرام تعويض مي كنند. ديوار داخلي با سنگ مرمر به رنگ كِرِم روشن كار شده و يك پرده سبز روشن مانند پرده بيروني، آويزان بود كه بشكل عدد 8 بر روي آن نوشته شده بود «لااله الاّالله، محمّد رسول اللّه» و كلماتي مانند «يا حنّان»، «يا منّان». اين پرده از سقف تا حدود دو متر و نيم به كف خانه مانده آويزان بود و زينتي خاص به داخل خانه داده بود، سقف خانه به رنگ سياه ظاهراً از چوب بود كه روكش شده بود و سه تيرك داشت كه بر روي سه ستون قرار گرفته بود. ستونها از طرف ضلع ناودان به طرف درب امتداد داشت; چون طول ضلعي كه درب خانه در آن واقع شد و ضلع پشتي آن حدود نيم متر بيشتر از دو ضلع ديگر است لذا وقتي كه داخل مي شوي كعبه بصورت مكعب مستطيل ديده مي شود، به احتمال زياد ستون ها از چوب بودند به رنگ شتري تيره و به قطر بدن انسان كه بطرف بالا كم مي شد و پايين آن يك مكعب مربع قرار داشت به اندازه 75 سانتي متر. ستون طرف ناودان تقريباً يك مترو نيم و ستون طرف حجرالاسود نيز يك مترونيم است; يعني اگر انسان نماز بخواند يك نفر براحتي از پشت او مي تواند بگذرد. بين ستون حجرالاسود و ستون وسطي يك سنگ وجود دارد بسيار زيبا كه به اندازه 2 متر طول و 75 سانتي متر عرض دارد و يك متر ارتفاع كه اطراف آن را با چوب مزيّن كرده اند و آيات قرآن بر روي آن نوشته شده است. روي آن، دو، سنگ 50 در 50 وجود داشت كه از فيروزه و به رنگ سبز با كمي رگه است. و روي آن يك شيشه قرار داشت كه مي گويند پيامبر خدا در اينجا نماز خوانده است. طول آن در جهت طول خانه است. وقتي كه درب داخل ديوار روبرو را نگاه مي كني مي بيني كه بر روي آن سه سنگ نوشته وجود دارد; دو تا اندازه هم در كنار و يكي وسط آن دو است كه كنار هم به اندازه يك متر در نيم متر و سنگ وسطي به اندازه يك متر در يك متر كه از عقيق است و روي آن آياتي از قرآن نوشته شده ولي رنگ دو سنگ ديگر سفيد است كه يكي به تاريخ دويست هجري نوشته شده و به سختي خوانده مي شد.

وقت كم بود، شخصي صدا مي زد: «خدا شما را رحمت كند برويد تا ده نفر ديگر داخل شوند» حدود يازده نماز دو ركعتي براي خود، پدر، مادر و همسرم خواندم. براي عزت اسلام و مسلمين و برادران و خواهران ديني دعا كردم. عباي خود را به كف خانه خدا كه كمي خاك از سال گذشته داخل نشسته بود ماليدم و سينه خود را به ديوار آن گذاشتم و از خدا خواستم كه مرا همانطور كه داخل خانه خود كرده، داخل بهشت هم بگرداند...

از خانه خارج شدم. آن روز حال ديگري داشتم گويي چشمانم نوراني تر شده بود. حس مى كردم از دنيا بيزار شده ام اثر عجيبي در وجودم گذاشته بود. خدا را سپاس گفتم كه دعايم را مستجاب و خواسته ام را بر آورده ساخت. اميدوارم دعاي ديگرم را نيز اجابت كند و به ديدار امام زمان(عج) نائل شوم و مرا از ياران آن حضرت قرار دهد همانگونه كه از ياران خيمني قدس سرّه ـ قرارم داد.

البته قبل از خروج، كنار درب خانه آمدم، در آنجا هم نماز خواندم عربي عبا بردوش به خودش عطر مي زد. از او خواستم كه مقداري از عطرش بر روي دستمالم كه به ديوار و خاك كعبه متبرك كرده بودم بريزد و او هم اجابت كرد. عطر خوش بويي بود. داخل كيسه پلاستيكي گذاردم و كنار درب آمدم و آن را بوسيدم و با احترام خارج شدم. آمدم پشت مقام و نشستم، در همين لحظه وليعهد عربستان را ديدم كه براي شستشوي خانه خدا آمده بود و دو شمشير طلا بر كمر او قرار داشت كه داراي علامت پرچم عربستان بود. دو نفر با لباس محلّي كه مسلح به كُلت بودند با دو رديف خشاب كه بعلامت ضربدر بر بدن خود بسته بودند در دو طرف او ايستاده بودند. چند نفر از خواجگان حرم نيز براي پذيرايي از مهمانان در اطراف مقام ايستاده بودند.

بعد از اندكي نشستن پشت مقام، به اتفاق آقاي رضايي و شمخاني و همراهان ايشان از مسجد خارج شديم.

با خوشحالي به طرف هتل آمدم. داستان را براي روحاني و مدير كاروان نقل كردم كه روحاني نيز براي حجّاج ديگر تعريف كرده بود و زائرين براي گرفتن تبرّك به سوي من هجوم آوردند. عبايم را به آنان دادم. خاك عبا را به خود مي ماليدند و آن دستمال معطّر را به مقداري قند ماليدم و به زائرين دادم و يك بسته نقل و نبات را هم با آن دستمال متبرك كردم و بعد از عيد به زائرين دادم و مقداري از نبات ها را براي اقوام و دوستان به ايران آوردم... و اين خاطره اي بود فراموش نشدني از داخل خانه خدا.

24/4/1371

14/محرم/1413

/ 3