نــجواى جيحــون - نجوای جیحون زندگینامه ناصرخسرو قبادیانی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نجوای جیحون زندگینامه ناصرخسرو قبادیانی - نسخه متنی

عباس عبیری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نــجواى جيحــون

زندگينامه ناصرخسرو

تقديم

به:جوانان، كه تشنگان حقيقتاند ومعلّمان و مربّيان،كه پاسداران امانتاندو عالمان و مبلّغان، كه بيانگر معارف شريعتاندو همه آنان كه جوياى سعادتاند...

* * *

به جاى مقدمه

پيشكش به اهل قبله، كه با همه مذاهب گونهگونهشان به خاندان رسول خدا مهر مىورزند.

بىترديد وقتى ناصرخسرو لب به انتقاد مىگشايد مخاطبانش برادران اهل سنت نيستند; زيرا آنها صحابه را مىستايند و اهل بيت را، دستكم به عنوان صحابه، دوست دارند.مراد و مخاطب اصلى ناصر در شعرهاى انتقادىاش دشمنان اهل بيتاند; دشمنانى كه گاه در صفوف برادران اهل سنت پنهان مىشدند و خاندان پيامبر و پيروانشان دشنام مىدادندو مىآزردند.در عرف دين باواران اين گروه اندك را ناصبى مىخوانند.شعرهاى انتقادى ناصر پيام روشن حجت جزيره خراسان به اين گروه است.

آمده پيغام حجت گوش دار اى ناصبىپاسخش دهگر توانى سر مخار اى ناصبىهرچه گويى نغزحجتگوىليكنقول نغزكىپديد آيد زمغز پرخمار اى ناصبىعلم ناموزى و لشگر سازىازغوغا همىچون چنينى بىفسار و بادسار اى ناصبىشادچون گشتى براندندم بهقهرازبهر ديناز ضياع خويش وازدار و عقار اى ناصبىتاقرار من زبهردينبه يمگاناست نيستجزبهيمگان اهلحكمت راقرار اى ناصبىچون زمشكلهات پرسم عورتت پيداشودبىاِزارى، بىاِزارى، بىازار اى ناصبىطبعخردارى تو حكمت راكسىبر طبعتوبست نتواند بهسيصد رش نوار اى ناصبىتا قيامت برمكافات فعال زشت تواين قصيده مر تورا ازمن نثار اى ناصبى




  • من آنم كه در پاى خوكان نريزم
    مر اين قيمتى دُرّ لفظ دَرى ر



  • مر اين قيمتى دُرّ لفظ دَرى ر
    مر اين قيمتى دُرّ لفظ دَرى ر



بخش نخست نجواى جيحون

نسيم سرد شبانگاهى، آرام كوچه باغهاى قباديان را پشت سر مىنهاد.خانه هاى گلين بلخ و آباديهاى پيرامونش در پرتو سيمگون مهتاب آرميده بودند.جيحون پير زلالتر از هميشه بر بسترى سرشار از ستارگان راه مىسپرد.ماه انديشناك از فروپاشى بنيادِ باشكوه فرمانروايى اش دوستان ديرين را بدرود مىگفت.درختان تناور فروتنانه شاخه هاى پر بارشان را به سطح لغزان رود نزديك ساخته بودند تا نجواى آب دريابند و واسطه انتقال پيام رود به پرندگان سبكبال باشند.

جيحون كهنسال درختان را"به صداى قدم پيك بشارت مىداد و به آنان مىگفت : در كف دست زمين گوهر ناپيدايى استكه در اين آبادى به بشر مىبخشد امشب اينجا رازى است از دل تاريكى آتشى خواهد رست شعله در خرمن پندار زمان خواهد زد آسمان را با چشم آشتى خواهد داد و خرد را با عشقزمان شتابان گذشت، ماه به حاشيه آسمان پناه برد و خورشيدِ سپيد دست جهان را از نور، گرما و رنگهاى جادويى سرشار ساخت.

بامدادان كنيزكانى كه براى پر كردن كوزهاى سفالين كنار رود شتافتند، گزارش زايش همسر خسرو، مالك نيك نهاد قباديان، به يكديگر باز گفتند، درختان را از حقيقى سترگ آگاه ساختند و بر درستى زمزمه شبانه رود گواهى دادند.

روزهاى مدرسه

خسرو، كه در شمار توانگران بزرگ خراسان جاى داشت، نوزاد 394 هـ.ق را ناصر ناميد و با دلى سرشار از مهر و اميد به پرورش تواناييهاى فراوان وى پرداخت.

نهال سبز خسروى، در تابش آفتاب فروزان عنايتهاى پروردگار، سالهاى كودكى را شتابان پشت سر نهاد، به آموزشگاههاى قباديان و بلخ راه يافت و در روزگارى كوتاه پيشرفتهاى فراوان به دست آورد.

درسينه جاى دادن همه آيههاى واپسين كتاب آسمانى، خبرگى در مسايل گوناگون ادبيات پارسى و عربى، هندسه، رياضى، ستاره شناسى، پزشكى و موسيقى از دستاوردهاى دهه آغازين آموزش نهال پاكسرشت خراسان به شمار مىآيد.

هر چند اين آموختهها، نزد انديشمندان آن روزگار، دانش بسيار شمرده مىشد و بيشتر مردان و زنان سده هاى چهارم و پنجم از آن بى بهره بودند، ولى هرگز نمىتوانست روان عطشناك سبزترين نهال قباديان را سيراب سازد.بنابراين به دانشهاى دينى روى آورده، ساليانى چند در وادى فقه، روايت و تفسير راه پيمود.

بى ترديد آموزشهاى دينى آن روزگار خراسان، كه بر بنياد منطق و خرد استوارى نيافته بود و ريشه در تبليغات خلفاى بغداد داشت، انديشه ناصر جوان را شيفته خويش نساخت; پس به آيينهاى ديگر پرداخت، تورات، انجيل و زبور آموخت و بررسى باورهاى ترسايان، كليميان و زرتشتيان را در شمار برنامههاى خود قرار داد.ولى دريغ كه هيچ آيينى روان خردگراى وى را مجذوب نساخت.

شنيدن داستان آن سالهاى سراسر تلاش و پايمردى از زبان دانشور بزرگ خراسان بسى شيرينتر است:به سال سيصد از بعد نود چاربه ذوالقعده مرا بنهاد مادربرآمد ساليان چند كم كارنبود اندرجهان جزخوابوجز خورنه زشتى باز دانستم ز خوبىنه خرما باز دانستم ز اخگرازاين پس چون شداز آهارجسمىمرا در كالبد جسمى موقّربزد صبح خرد تيغ از شب جهلدلم بفروخت چون از مهر خاورسر اندر جستن دانش نهادمنكردم روزگار خويش بى برنه حق راباز پس هشتم ز باطلبكردم فرق از معروف منكرچو باطل را نياموزى ز دانشندانى قيمت حق اى برادركه داند

قدر سنبل تا نبيندبرسته همبرش سعدان و كنگربهر نوعى كه بشنيدم ز دانشنشستم بر در او من مجاوربخواندم پاك توقيعات كسرىبخواندم عهد كيكاووس و نوذركه داند از مناطيقى كه تا چيستسماك و فرقدان و قطب و محورگه اندر علم و اشكالى مجسطىكه چون رانم بر او پرگارو مسطرگهى اقسام موسيقى كه هر كسپديد آورد

بر الحان پيكرگهىالواناحوالعقاقيركهچهگرمستازآنچهخشكوچهترهمان اشكال اقليدس كه بنهادسطاطاليس استاد سكندرنماند از هيچگوندانش كه من زاننكردم استفادت بيش و كمترنه اندر كتب ايزد مجملى ماندكه آن نشنيدم از دانا مفسرزبس چون و چراكاندر دلم خاسترسيد از خيرگى جانم به غرغر

وسوسه زرين

ناصر، پس از سالها دانش اندوزى كه دستاوردى جز ويرانى بنياد باورهاى كودكى نداشت، چون ديگر جوانان آن روزگار در پى ثروت فزونتر و كامرانى پايدارتر دويد.

گاه سيماى مينوچهران وى را به خويش مىكشاند و چندى وسوسه زرين طلا او را به آمد و شد با كيمياگران فرامىخواند:گاهى ز درد عشق پس خوبچهرگانگاهى زحرص مال پس كيميا شدمنهباكداشتمكههمى عمر شد به بادنهشرمداشتمكههمىزى خطا شدموقت خزان به ياد رزان شد دلمفراخوقت بهار شاد به سبزه و گيا شدماينآسيا دوان و درو من نشستهپستايدون سپيدسار در اين آسيا شدمناصر چنان شيفته كامجوييهاى خاكى شده بود كه هيچ چيز، حتى شكستهايىكه گاه سبب بيدارى برخى از پاكدلان مىشود، در وى مؤثر نمىافتاد.

او پس از هر ناكامى بى درنگ به چارهجويى پرداخته، با تدبيرى استوارتر به عرصه هوس گام مىنهاد.پنداشتم كهدهرچراگاهمن شداستتا خود ستوروار مراورا چرا شدمگر جور كرد باز دگر بار سوى اوميخواره وار از پس پيمانها شدمنا گفته پيداست كه زندگى بدين شيوه، و ريختن بى دريغ همه داراييها به پاى خواستهاى سيرى ناپذير حيوانى رهاوردى جز تهيدستى و دريوزگى نزد توانگران ندارد; فرجامى كه ناصر نيز چون همه كامجويان سفله در بند آن گرفتار آمد و به اميد لقمه نانى سر در ركاب شاهان نهاد.

يكچندگاهداشتمرازيربندخويشگه خوب حال و بازگهى بى نواشدموز رنج روزگار چو جاتم ستوه گشتيكچند باثنا به در پادشا شدم ناصر با ديگر درباريان تفاوتى آشكار داشت.دانش فراوان، ذوق سرشار هنرى و و برخوردارى از اعتبار دودمانى گرانپايه بزودى وى را در شمار دبيران شهره بارگاه غزنويان جاى داد و از ثروت و ارج فراوان برخوردار ساخت; ولى دريغ كه جوان نامجوى قباديان بسيار دير به كاروان درباريان بلخ پيوست.اندك اندك شورش تركمانان بالاگرفت، ستاره بخت مسعود غزنوى به خاموشى گراييد و ديوانخانه بلخ زير گامهاى پيروزمندان سلجوقى فروپاشيد.

ناصر در موقعيتى دشوار گرفتار آمده بود.هراس از كيفر سپاه تركمانان و اندوه جانكاهِ پايان پذيرفتن شبنشينىها و خوشگذرانيها زيستن در بلخ را بر او دشوار ساخت، بنابراين راه مرو پيش گرفت.

با ابوسليمان

در ديوانگاه مرو، دانش بسيار، گفتار نغز و دوستان ديرين به يارى شاعر انديشناك بلخ شتافتند; ابوسليمان جغرىبيك داوود بن ميكائيل وى را گرامى داشت و به دبيرى گماشت.

اندك اندك چرخ روى خوش نشان داد، پيروزيها يكى پس از ديگرى همركاب ناصر شدند و ارج، اعتبار و شهرتش را فزونى بخشيدند.او اينك در نشستهاى محرمانه شاه شركت مىجست و محفل خوشگذرانى درباريان و شاهزادگان سلجوقى را با سخنان نغز مىآراست.

البته كامروايان تركمان نيز قدر گوهر گرانبهاى قباديان مىشناختند و او را با عنوان دبير فاضل و اديب گرامى مىداشتند.بويژه شاه كه همواره فرزند خسرو را مىستود و با سكههاى زرين و عبارتهاى پر ارزى چون «خواجه خطير» مىنواخت.

ناصر، چون همه هوس پيشگان، از اين شهرت و اعتبار در پوست نمىگنجيد; به گوهرها و عنوانهاى دربار دلخوش داشت و مغرورانه خود را همنشين اختران فروزان به شمار مىآورد.

دستمرسيدهبرمهازيرا كه هيچ وقتبى من قدح به دست نگيرد همى اميرپيش وزير باخطر و حشمتم بدانكميرمهمىخطابكندخواجه خطيرهر چند بسيارى از سرودههاى روزگار دبيرى فرزند نامور قباديان از ميان رفته است، ولى او بعدها در كهنسالى به يادآورى خاطرههاى دربار پرداخته، از شهرت و اعتبار روزهاى جوانى چنين پرده برداشته است.

همان ناصرم من كه خالى نبودزمن مجلس مير و صدر و وزيربه نامم نخواندى كس از بس شرفاديبم لقب بود و فاضل دبيرادب را به من بود بازو قوىبه من بود چشم كتابت قريربه تحرير الفاظ من فخر كردهمى كاغذ از دست من بر حريردبيرى يكى خرد فرزند بودنشد جز به الفاظ من سير شير

در ركاب طيلسان

زندگى شاعر قباديان در شعر، سكههاى طلا، شب نشينى و خوشگذرانى مىگذشت.اندك اندك تكرار پياپى كامرواييها دبير شهره مرو را در انديشه فرو برد.

راستى فرجام راهى كه برگزيدهام، چه خواهدبود؟اين پرسش لحظهاى رهايش نمىكرد.او اينك، پس از سالها، خود را تشنهتر از هميشه مىديد.جهان خاكى و لذتهاى زودگذرش در نگاه دبير خراسان بزرگ چونان دريايى شور مىنمود; دريايى كه سالها با اشتياق از آن نوشيد، در راه بهرهگيرى فزونتر از آن نقد جوانى از كف داد، ولى دريغ كه جز تشنگى و تنگدلى بيشتر هيچ به دست نياورد.

ديگر قلب حساس و هنرمندانهاش از دربار، دروغها ، تبهكاريها و نامردمىهاى درباريان گرفته بود.

چنان مىانديشيد كه لذتهاى مكرر و زندگى يكنواخت ارزش آن همه چاپلوسى و بندگى ندارد.وز رنج روزگار چوجانمستوهگشتيك چند با ثنا به در پادشا شدمگفتم مگر كه داد بيابم ز ديو دهرچون بنگريستم ز عنا در بلا شدمصد بندگى شاه ببايست كردنماز بهر يك اميد كه از وى روا شدمجزدردورنجهيچ نگرديدحاصلمزان كس كه سوىاوبهاميد شفاشدمدبير نوميد سلجوقى در راستاى دست يابى به آرامش روان و بريدن از ناآگاهيها و نامراديهاى معنوى راه مسجد و مدرسه پيش گرفت و در كنار پيشه دبيرى به پژوهش در باورهاى دينى پرداخت.

دانشوران دينى مقدم ناصر گرامى داشته، كردارش را بسيار درست و بخردانه شمردند.وز مال شاه چو نوميد شد دلمزى اهل طيلسان و عمامه و ردا شدمگفتم كه راه دين بنماييد مر مرازيرا كه ز اهل دُنيى دل پر جفا شدمگفتندشادباشكه رستى ز جوردهرتاشادگشت جانم و اندر دعا شدمبرخورد آغازين فقيهان مرو بسيار نيك و پدرانه بود، به گونهاى كه دبير خسته از هوسرانيها سخت تحت تأثير قرار گرفت و خود را در برابر تابش آفتاب دانش به شمار آورد.

گفتم چونامشان علما بود و كار جودكزدست ذلّجهلبديشان رها شدمولى دريغ كه دانشوران خراسان نياز روانى ناصر بر نياوردند و پرسشهايش را پاسخى در خور ندادند.دبير شهره مرو شرح تشنگى روز افزون خويش و بى آبى همه سرزمينهاى پيرامونش را چنين باز گفتهاست:زانديشه غمى گشت مرا جان به تفكرپرسنده شد اين نفس مفكّر ز مفكراز شافعى و مالكى و قول حنيفىجستيم ز مختار جهانداور و رهبرچون چون وچراخواستم وآيتمحكمدرعجز بپيچيدند اينكور شد آنكرانديشمندان بزرگ مرو، نيشابور و بلخ زير رگبارى از دشوارترين پرسشهاى همه زندگىشان قرار گرفته بودند; پرسشهايى كه در محدوده انديشههاشان در نمى گنجيد و پاسخى جز خاموشى نداشتند.

روزى ناصر آيههايى ازقرآن تلاوت كرد:"اِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ اِنَّما يُبايِعُونَ اللهَ يَدُ الله فَوْقَ اَيْدِيْهِمْ ... .

""لَقَدْ رَضِىَ اللهُ عَنِ الْمُؤمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فى قُلُوبِهِمْ فَاَنْزَلَ السَّكينَةَ عَلَيْهِمْ وَ اَثابَهُمْ فَتْحَاً قَريباً.

"آنان كه با تو( اى فرستاده ما) دست بيعت مىدهند با خداوند پيمان مىبندند.

دست پروردگار فراز دستهاى آنان است... .

هنگامى كه ايمان آوردگان زير آن درخت با تو بيعت كردند، خداوند از آنان خشنود شد.

پروردگار آنچه را در قلبهايشان است، دانست; پس آرامش بر آنان فرود آورد و پيروزى نزديك پاداششان داد.

آنگاه ادامه داد: بى ترديد در باور ما، كه مسلمانيم، همه بيعت كنندگان زير درخت هدايت شدهاند.خداوند از آنان خشنود است و آنها را در بهشت جاودان خويش جاى خواهد داد.اين پاداش بسيار گرانبهايى است.اگر ما نيز در آن روزگار زندگى مىكرديم زير درخت مىشتافتيم و با فرستاده گرامى پروردگار پيمان مىبستيم تا در شمار ره يافتگان و بهشتيان جاى گيريم.راستى آن درخت اينك چه شده است؟ دستى كه مردم آن بيعت كردند كجاست تا با او پيمان بنديم و چون آن گذشتگان نيكبخت خويش را از آتش دوزخ رهايى بخشيم.

دانشوران پاسخ دادند: در آن سرزمين نه درخت ياد شده، نه دست واپسين فرستاده پروردگار و نه گروه بيعت كننده هيچ يك پايدار نمانده است.آن پيمان و پاداش تنها ويژه برگزيدگانى بود كه در روزگار پيامبر بزرگوار مىزيستند.

ناصر ديگر پرسيد: مگر قرآن سخن آفريدگار نيست؟ در قرآن چنين آمده است كه، حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) بيم دهنده مردم از دوزخ، مژده بخش آنان به بهشت و چراغى فرا راه بشر است.خداوند فرموده كه، اسلامآيينى جهانى و براى همه نسلهاست; از سوى ديگر ما پروردگار را دادگر مىدانيم.

پس چگونه مىشود كه خداى دادگر بر پيروان واپسين پيامبرش داد روا نداشته، گروهى اندك را با پيمانى چنان از دوزخ رهايى بخشيد و ديگران را از اين موقعيت زرين محروم داشت؟ ما چه گناهى مرتكب شديم كه آفريدگار فرصتى چنين طلايى را از ما دريغ كرده است؟يك روز بخواندم ز قرآن آيت بيعتكايزدبقرآن گفت
كهبددست من ازبرآن قوم كه در زير شجر بيعت كردندچونجعفرومقدادوچوسلمان و چو بوذرگفتم كهكنونآن شجرودستچگونهاستآن دست كجا جويم وآن بيعت و محضرگفتند در آنجا نه شجر ماند ونه آن دستكان دست پراكنده شد آن جمع مبتّرآنها همه ياران رسولند و بهشتى مخصوص بدان بيعت و از خلق مخير گفتم كه به قرآن در پيداست كه احمدبشير و نذير است و سراج است و منورگر خواهد كشتن بدهن كافر او راروشن كندش ايزد بر كافه كافرچون است كه امروز نماند است
از آن قومجز حق نبود قول جهانداور اكبرما دست كه گيريم كجا بيعت يزدانتا همچو مقدم نبود داد مؤخرما جرم چه كرديم نزاديم بدان وقتمحروم چراييم ز پيغمبر و مضطررويم چو گل زرد شد از درد جهالتوين سرو به ناوقت بخمّيد چو چنبراستادان فقه و كلام خراسان، كه از مذهب خلفاى بغداد پيروى مىكردند، در برابر پرسش منطقى ناصر خاموش ماندند و در دل بر گمراهى دبير شهره شهر گواهى دادند; ولى اين همه پرسشهاى فرزانه قباديان به شمار نمىآمد.

او درباره همه فرمانهاى دينى سخن گفت.چرا خون و شراب حرامند.چرا بايد پنج بار نمازگزارد؟ چرا بايد در نهمين ماه سال روزه گرفت؟ خمس و زكات به چه دليل واجب شده است؟ سبب اينكه در تقسيم ميراث پسران دوبرابر دختران بهره مىبرند چيست؟ چرا بسيارى از ستمگران در آسايش روزگار مىگذرانند و پرهيزگاران دين باور در دشواريها و رنجها به سر مىبرند؟ اينها بخشى از پرسشهاى انديشمند بزرگ مرو به شمار مىآمد; پرسشهايى كه دانشوران جز خاموشى هيچ پاسخى برايش نداشتند.

سرانجام برخى از فقيهان نامور شهر ناصر را از انديشه در باورهاى دينى بازداشتند.آنها گفتند كه مسايل شرع هرگز فراچنگ خرد نمىآيد و اسلام با شمشير گسترش يافت نه برهانهاى عقلى.

گفتند كه موضوع شريعت نه بهعقلاستزيرا كه به شمشير شد اسلام مقرردانشور بزرگ مرو از اين پاسخ برآشفت.در ديدگاه وى اصول دين هرگز با تقليد استوارى نمىپذيرفت.

او گفت: اگر خرد را شايستگى پرواز در حريم آيين نيست پس چرا نماز كه ستون دين شمرده مىشود، بر كودكان و ديوانگان واجب نيست:گفتم كه نماز از چه بر اطفال ومجانينواجب نشود تا نشود عقل مخيرپاسخهاى نابخردانه مدرسه نشينان و كردار ناپسند آنان سر انجام دبير بزرگ خراسان را نوميد ساخت; بنابراين پس از سالها بحث و گفتگو كژ انديشان دانش شعار را به باد انتقاد گرفت.

تا چون به قال و قيل و مقالات مختلفاز عمر چند سال ميانشان فنا شدمگفتم چو رشوه بود و ريا مال و زهدشاناى كردگار باز به چه مبتلى شدممكر است بى شمار و دها مر زمانه رامن زو چنين رميده ز مكرودها شدمبدين ترتيب دبير بلند آوازه خراسان براى هميشه دل از دانشگران پيرامونش بر كند و براى شناسايى راه درست زندگى چارهاى ديگر انديشيد.

سايه روشن تاك

شاعر گرانقدر قباديان نوميد از فقيهان و حكيمان خراسان در نخستين فرصت راه هند، سند و تركستان پيش گرفت، شايد گمشدهاش را در سرزمينها و آيينهاى ديگر بيابد.

او در اين سفر با فيلسوفان و انديشمندان زرتشتى، كليمى، مانوى، هندو، بت پرست و ترسا گفتگوى فراوان كرد و براى يافتن حقيقت با مادّهگرايانى كه دل به هيچ آيينى نبسته بودند، سخن گفت.

برخاستم از جاى و سفر پيشگرفتمنز خانم ياد آمد و نز گلشن و منظراز پارسى و تازى و از هندو و از تركوز سندى و رومى وز عبرى همه يكسروزفلسفى و مانوى و صابى و دهرىدرخواستم اين حاجت و پرسيدم بى مرولى دريغ كه هيچ دانشورى نياز دبير شهره سلجوقى برنياورد و او را در شناخت حقيقت يارى نبخشيد.اندك اندك ناصر دريافت كه مدعيان ريز و درشت حقيقت خود هرگز حق را نشناختهاند و جز نام و نان به چيزى نمىانديشند.

بنابراين نوميدتر از هميشه به مرو بازگشت; به دبيرى و ستايش شاهان دلخوش كرد و با پوچ شمردن هستى به مى پناه برد تا در سايه مستى، خويشتن و همه دغدغههاى درون و بيرونش را به فراموشى سپارد.

رؤياى جوزجانان

روزگار مىگذشت، آوار زمان همچنان بر ناصر فرومىريخت و تواناييها و زيباييهاى پيكرش را به تاراج مىبرد.دبير ديوانگاه ابوسليمان شعر مىگفت، با درباريان به شهرها و روستاهاى دور و نزديك گسيل مىشد و در انجام خواستههاى حيوانى خود و فرمانروايان ثروتمند كوشا بود.ناگفته پيداست كه او چون ديگر شاعران از سر نياز رو به درگاه سلجوقيان آورده بود.

آرزوى بزرگ همه سالهاى زندگىاش ثروت و توانگرى بسيار بود تا در سايه آن از رنج خدمت سلطان برهد و برون از غوغاى دربار در كنجى به خور و خواب و شعر و مستى پردازد.

اين آرزو چنان در روان ناصر ريشه دوانيده بود كه پيوسته بدان مىانديشيد و در فرصتهايى اندكى كه به پروردگار روى مىآورد، آن را خواستار مىشد; فرصتهايى كه بىترديد ربيع الآخر 437 هـ.ق يكى از گرانبهاترين آنها به شمار مىآمد.

در اين ماه، او از سوى ابوسليمان داوود بن ميكائيل در راستاى هدفهاى ديوانخانه مرو به جوزجانان و آباديهاى پيرامونش گسيل شد.و در روزى بسيار نيك به پنج ده رسيد.اختر شناسان آن روز را «روز قرآن رأس و مشترى» خوانده، چنان باور داشتند كه پروردگار خواسته بندگانش را روا مىسازد.ناصر آرزومند، با توجه بدين مطلب، به كنجى شتافت; دو ركعت نماز گزارد و خداى را خواند تا وى را توانگرى روزى كند.

دبير نيكبخت سلجوقى داستان آن سفر سبز را چنين به خاطر آورده است:«در ربيع الاخر سنه سبع و ثلاثين و اربعمائه (437) كه امير خراسان ابو سليمان جغرى بيك داوود بن ميكائيل بن سلجوق بود، از مرو برفتم به شغل ديوانى و به پنج ديهمروالرود فرود آمدم كه در آن روز قرانِ رأس و مشترى بود.گويند كه هر حاجت كه در آن روز خواهند بارى تعالى و تقدس روا كند.به گوشهاى رفتم دو ركعت نماز بكردم و حاجت خواستم، تا خداى تبارك و تعالى مرا توانگرى دهد.

چون به نزديك ياران و اصحاب آمدم، يكى از ايشان شعرى پارسى مىخواند.مرا شعرى نيك در خاطر آمد كه از وى درخواهم كه روايت كند.بر كاغذى نوشتم تا به وى دهم كه اين شعر بر خوان.

هنوز بدو نداده بودم كه او همان شعر بعينه آغاز كرد.آن حال به فال نيك گرفتم و با خود گفتم: خداى تبارك و تعالى، حاجت مرا روا كرد.پس از آنجا به جوزجانان شدم و قرب يك ماه ببودم و شراب پيوسته خوردمى.پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، مىفرمايد كه «قولوا الحق و لو على انفسكم».

شبى در خواب ديدم كه يكى مراگفتى: "چند خواهى خوردن از اين شراب كه خرد از مردم زايل كند؟ اگر بهوش باشى بهتر." من جواب گفتم كه، "حكما جز اين چيزى نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند".جواب داد كه "بىخودى و بيهوشى راحتى نباشد.حكيم نتوان گفت كسى را كه مردم را به بيهوشى رهنمون باشد.بلكه چيزى بايد طلبيد كه خرد و هوش را بيفزايد" گفتم كه، "من اين از كجا آرم؟" گفت: "جوينده يابنده باشد" و پس سوى قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت.

خواب رازناك جوزجانان بر دبير شهره خراسان اثرى ژرف نهاد.بامداد با خود گفت: "از خواب دوشين بيدار شدم، اكنون بايد از خواب چهل ساله نيز بيدار گردم".آنگاه چنان انديشيد كه بايد كردار ناشايست را ترك گويد و به انجام كارهاى پسنديده روى آورد.بنابراين در پنجشنبه ششم جمادى الثانى 437 هـ.ق، برابر با نيمه دى ماه، سر و تن از آلايشها پيراست; با پيكرى پاك به مسجد گام نهاد، نماز گزارد، از پروردگار پوزش خواست و آن توانمند فرامرز را به يارى طلبيد تا در انجام كردار نيك و ترك زشتيها يارىاش دهد.

پس با دلى پاك جوزجانان را ترك گفته، سمت شمال روان شد; به شبورغان رفت، از آنجا راه فارياب پيش گرفت، كارهاى ديوانى خويش به انجام رساند و از راه مروالرود به مرو بازگشت.

بخش دوم سمت خيال دوست

خداحافظ مرو

مرو درسايه سر نيزههاى سلجوقى و باورهاى ناآگاهانه مردم بلندترين شبهاى زندگىاش را مىگذراند.شاعر بيدار دل قباديان به شهر گام نهاد، سمت دربار رفت، نزد شاه حضور يافته، گزارش سفر بازگفت و براى هميشه از ادامه كارهاى ديوانى پوزش خواست.

دوستان و آشنايان زبان به نكوهش ناصر گشوده، وى را به بازنگرى در كارها و پرهيز از شتابزدگى فراخواندند; ولى او در تابش آفتابى كه در جوزجانان بر زندگىاش پرتو افكنده بود،نكوهشگران را به خاموشى فراخواند و گفت: "مراعزم سفر قبله است".آنگاه اسباب سفر آماده كرد.خاندانش را بدرود گفت و در 23 شعبان راه نيشابور پيش گرفت.

فاصله مرو تا نيشابور هفتاد فرسنگ بود.كاروان كوچك ناصرى اين مسافت را حدود 48 روز پيمودو در شنبه يازدهم شوال به نيشابور گام نهاد.مسافران قبله بيست روز در آن سامان به استراحت پرداختند.شهر روزهايى سراسر آرامش را پشت سر مىنهاد، طغرل بيك محمد، فرمانرواى منطقه، همراه سپاهيانش سمت اصفهان كوچيده بود و مردم در آسايش روزگار مىگذراندند.

در اين سرزمين جز كسوف چهارشنبه واپسين روز شوال و ساختمان مدرسهاى كه به فرمان طغرل بيك نزديك بازار سرّاجان در دست ساخت بود، هيچ چيز توجه شاعر بزرگ قباديان را به خويش جلب نكرد.او در نيشابور به ديدار خواجه موفق، دانشور شهره روزگار، شتافت.دوم ذى قعده همراه آن پيشواى نامور راه "قومس" پيش گرفت و در بسطام از آرامگاه بايزيد بسطامى ديدار كرد.

آنگاه دامغان را پشت سر گذاشت، در نخستين روز ذىالحجه 437 هـ.ق به سمنان گام نهاد و آن شهر را براى استراحتى اندك برگزيد.

/ 12