میروسلاو هولوب، شاعر نوپرداز چکسلواکی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

میروسلاو هولوب، شاعر نوپرداز چکسلواکی - نسخه متنی

پرویز امین زاده

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ترجمه: پرويز امين زاده

اشاره

ميروسلاو هولوب در "پيلسن" Pilsen به دنيا آمد. پدرش كارگر راه آهن و مادرش معلم زبان بود. سرودن شعر را از سى سالگى همزمان با پژوهش هاى بالينى آغاز كرد. "ميروسلاو هولوب" نه تنها يكى از بارآورترين و اصيل ترين شاعران معاصر چكسلواكى است بلكه دانشجويى برجسته و ممتاز بوده است. او به سير و سفرهاى فراوان پرداخته و در انجمن هاى علمى شركت كرده است. تمامى صناعت "هولوب" بر كشف و تحليل واقعيت متمركز است و صور شعر آزاد خود را ملهم از "ويليا كارلوس ويليامز" شاعر آمريكايى، مى داند.

وى تا كنون چند گزينه شعر به نام هاى: آشيل و لاك پشت (1960)، برخيز و در را بازكن (1961)، آنجا كه خون جارى است (1963)، دل شيدا (1963)، دو سفرنامه و بيست و پنج رساله عالمانه درباره آسيب شناسى به رشته تحرير درآورده است. "ميروسلاو هولوب" آميزه اى غريب و شايد چهره اى يگانه است. بيش از همه، دوست مى دارد براى مردمى شعر بگويد كه شعر و شاعرى را بر نمى تابند مثلا براى كسانى كه حتى نمى دانند شعر بايد براى آنها گفته شود. دلش مى خواهد آنها شعرهايش را به طور طبيعى و به همان گونه كه روزنامه مى خوانند يا به تماشاى بازى فوتبال مى روند، بخوانند. نه اينكه آن را چيزى دشوارتر، يا ظريف و ارزنده بدانند.

جنگل

ميان صخره هاى بدايت

آنجا كه روح پرندگان

بذرهاى خارا را مى شكافد

و تنديس هاى درختان

با بازوان سياهشان

ابرها را مى تاراند،

ناگهان

غرشى بر مى خيزد،

بدانسان كه گويى تاريخ

از بيح و بن بركنده مى شود،

علف ها بر مى جهند،

پاره سنگها به لرزه درمى آيند،

نطع زمين دهان مى گشايد

و آنجا

قارچى مى رويد

به عظمت نفس زندگى

انباشته از هزاران هزار ياخته

به عظمت نفس زندگى

جاودانه،

پر آب،

كه پديدار مى شود در اين جهان

براى نخستين بار

و واپسين بار.

***

دست يارى

دست يارى به سوى علف دراز كردي

و به ذرت بدل شد.

دست يارى به سوى آتش دراز كردي

و به موشكى بدل شد.

با درنگ ،

با ملاحظه،

دست يارى به سوى مرد دراز كني،

به پاره اى از مرد...

***

در

برخيز و در را باز كن!

شايد بيرون درختى باشد

يا جنگلى، باغى،

يا شهرى جادوئى.

برخيز و در را باز كن!

شايد سگى مزبله ها را مى كاود.

شايد چهره اى ببينى،

يا برق نگاهى،

يا منظر خيالى.

برخيز و در را باز كن!

اگر مهى باشد

پراكنده مى شود.

برخيز و در را باز كن!

حتى اگر تنها

تاريكى دامن مى گسترد،

حتى اگر تنها

باد خلنده باشد،

حتى اگر

هيچ چيز نباشد،

بر خيز و در را باز كن!

هيچ اگر نباشد

نسيمى درگذر است.

1923

/ 2