اتاق من
سر کوچه از تاکسي پياده شدم . اول سايه اش را ديدم که دراز افتاده بود وسط کوچه و مي آمد تا جوي پهني که پيش پايم بود.
پاي تلفن گفته بود: "راحت پيدام مي کني ، همه جا امشب مهتابه !"
از جو پريدم و رفتم توي کوچه . سايه ش سُر خورد و کشيد سمت
ديوار. چند قدمي رفت ، دنبالش رفتم . سراپا سياه تنش بود، صورتش
را نمي ديدم . پنجره اي جايي روشن شد. تند کرد، خودم را رساندم
پشت سرش ."تو بودي بهم زنگ زدي ؟""هيس !"دستم را
گرفت و کشيد توي دالان تنگي که جايي ته کوچه بود. دو طرف ،
ديوار راست مي رفت تا بالا."هي ، هي ! چه
خبره ؟""بيا!"قد و بالاش بلند بود، بي صدا انگار مي دويد. فرز
پيچيد طرف درگاهي ساختماني . آجرهاي ديوار را يک آن توي تاريکي
دالان ديدم . از درگاه که رد شديم چشم هام هيچ جا را نمي ديد.
دستش فقط گرم بود، دور دستم .پاي تلفن گفته بودم : "زندگي
برام بي معني يه ، حوصلهء هيچ کاري رو ندارم ."نمي شناختمش ،
بار اول بود زنگ مي زد. سلام را جوري گفته بود که نمي شد گوشي
را گذاشت . فرق داشت ، با خيلي ها فرق داشت . گفت : "دلم مي خواد
ببينمت .""باشه يه وقت ديگه .""همين امشب !""بي خيال
شو، حالش نيست !""مي خواي بگي هيچ آرزويي تو دنيا
نداري ؟""حالا که چي !""بهم بگو!""هميشه دلم
مي خواسته يه اتاق از خودم داشته باشم ."از پله ها
مي بردم بالا. پله بود، خُردخُرد بالا مي رفتيم ، پام مرتب مي خورد
به سفتي پلهء بالايي ، بلندتر از پله هاي معمولي بود. توي هوا هم
دود بود انگار، غليظ مي شد، مي چسبيد به پوست صورتم ، گردنم . زير
پام چند بار خالي شد، پله پايين تر بود. توي هوا دست کشيدم تا
نرده اي ، ديوار را بگيرم ، نبود.دستم را مي کشيد و دنبالش
مي رفتم ، ساق پام خورد به لبهء پله ، بلندتر بود. هم اندازه
نبودند پله ها. يک آن جايي بالا سرمان روشن شد و رفت . لکهء
سفيدش پشت پلکم ماند، چيزي نديده بودم . تندتر کرده بود و جلوجلو
مي رفت . هيچ جا نچرخيديم ، نيم دور هم نزديم ، پله ها يک سر
مي رفت بالا. بالا سرمان دوباره جايي روشن نشد، نفسم بالا
نمي آمد، غليظ چسبيده بود ته سينه ام ، منتظر پاگرد بودم . تلوتلو
خوردم ، دو پله يکي مي رفت بالا، زانوم خورد به جايي ، سرم هم
خورد. دستم توي دستش سِر شده بود، زق زق مي کرد، داشت مي ترکيد،
داغ بود، دست خودم نبود، چسبيده بود به تنم . خِرکش پشت سرش
مي رفتم . نفسم مي آمد و مي آمد و نمي رفت که ايستاد، يکهو
ايستاد. تمام تن خوردم به تنش ، نرم و گوشتي و گرم بود، خيلي
داغ ، چيزي تنش نبود انگار، بوي آشنايي داشت . روي خيسي تنش ،
سينه اش ، سُر خوردم و ولو شدم پايين ، لُختي پاش کنار لب هام
بود، ليموي ترش ، تمام تنش بوي ليمو مي داد. دست کشيدم روي
زمين ، روي پله ها نبوديم ، رسيده بوديم جايي . قلبم مي کوبيد،
گرمي پاش از کنار صورتم رفت ، بازوم افتاد روي تنم ، آرنج به
پايين ِ دستم نبود، بازوم مي پريد، مي خواستم فقط بخوابم . درِ
گوشم انگار گفت : "اينم اتاق!"آفتاب پهن بود وسط اتاق.
پنجره را که باز کردم ، جرجرش هنوز توي اتاق نپيچيده بود که تاق
صاف دراز شد کف ِ اتاق و من تا به خودم بحنبم زير تاق صاف دراز
شدم و داشت دوباره خوابم مي برد که يادم افتاد پنجره را تازه
باز کرده ام . حالا که من و تاق دراز شده بوديم کف ِ اتاق، پنجره
را اگر نمي بستم خيلي سرد مي شد.تاق را که پهن شده بود روي
تنم لوله کردم و پا شدم و سر و ته ش را گرفتم و تاش کردم و
گذاشتم کنار ديوار. خم شدم و چروک تاخوردگي ها را با کف دست صاف
کردم و سرم را که بالا آوردم چيزي توي تنم افتاد پايين و ديوار
روبرو و دوتا کناري تا خورد و مچاله شد و همين طور مي آمد پايين تا
رسيد به آخرش ، پايين ِ پايين . "زود بگو، فکر نکن ، دوست داري
الان چند سالت باشه ؟ بجنب ، بجنب ! گوشي رو قطع مي کنم ،
ها!"مي گفت : "اگه بري اون پايين ، پايين رفته باشه پايين تر
چي ؟ چي کار مي کني ؟""ديدي ! ديدي جا موندي ! الان تو رو تا
مي کنم مي ذارمت پشت آينه ؟""مچت رو گرفتم ، مچت رو گرفتم !
مچاله براي چي بشي ، بيا بالا! من اينجام ، دستم رو
بگير!"مي گفت : "يه روز يکي مي ره پنجره رو باز کنه جرجرش
هنوز تو اتاق نپيچيده که من از راه مي رسم .""لوله ت مي کنم ،
مي ذارمت زير بغلم ! با خودم مي برمت ! نمي ذارم چروک بشي ! يعني
تو هيچ آرزويي نداري ؟"چشمم را که باز کردم خوابيده
بودم روي تاق که تاشده کف اتاق بود و جم نمي خورد، جم نخوردم .
پنجره له شده و پخ بود، پايين ِ پايين ، پنجره نبود، نمي شد بازش
کرد، بست . پنجره را بايد مي بستم ، اتاق سرد مي شد. تکاني دادم به
خودم و پنجره هم صاف شد با من ، سوراخش بود، لته ها را بايد
مي گذاشتم سرجا تا بشود پنجره را بست . پيداشان نمي کردم .سه تا
ديوار پخ بود، لته ها زيرشان بود لابد، يا زير تاق بود، تاشده کنار
جايي که قبلش ديوار بود. يخ کرده بودم ، پنجره باز بود، تاق
پايين بود، سه تا ديوار هم نبود. ديوار چهارم را دير ديدم ، در
چسبيده بود وسطش . اولش دستگيره را ديدم ولي بعد از جلو نبود،
نقش چوب بود، پيچ و واپيچ ، تيره و روشن ، توي هم مي رفت و از
هم باز مي شد، زبانه مي کشيد و حلقه حلقه بالا مي رفت و باز
برمي گشت تو خودش . سرش را بالا گرفته بود لاي دود، با چشم هاي
نيم بسته و گردن کج ، گوشي تلفن دستش بود، حلقهء سفيدِ انگشت
کوچکش برق مي زد، کلاه سرش بود، حصيري و بزرگ ، مي دويد، با تلفن
حرف مي زد و مي دويد، برمي گشت و اشاره مي کرد بروم دنبالش . کلاه
از سرش افتاد، موهاش توي باد پخش شد توي صورتم ، خواب دم صبح ،
ياس بنفش ، آب !هايي کشيدم بلند، بلند، کش آمد و دراز شد و از
پنجره رفت بيرون ، سرفه ام گرفت ، به خس خس افتادم ، ريه هام
داشت مي ترکيد."مي خواي يه قصه برات تعريف کنم ؟"نفسم
برگشت سرجاش ، تو اتاق. بَسم بود، هيچ چيز نمي خواستم . برگشتم در
را باز کنم و از اتاق بزنم بيرون . در برگشت تو صورتم و چسباندم
به ديوار. ديوار نبود، پخ شده بود و پايين ، کف اتاق بود. کف اتاق
دراز شده بودم .برگشتم در را باز کنم در برگشت تو صورتم ،
زودتر دراز شدم کف اتاق، اتاق نمي خواستم ، مي خواستم بروم . در
چسبيده به نک دماغم هيسي کشيد و رد شد و جفت شد با ديواري که
نبود و من يک آن ، فقط يک آن تو دلم ، آن عقب هاش کمي غنج زد.
وقتي در دوباره روي پاشنه چرخيد، من که از خوشي ِ غنج زدن دلم ،
نک دماغم بالا آمده بود از درد فريادم رفت به آسمان بالاي سرم
و آبي را ديدم و جابه جا سفيدهاي پنبه اي تپلي ."تو گرگ
شدي !""يه بار ديگه جر بزني ، مي رم به داداشم مي گم
ها!""من اول چشم مي ذارم .""قبول نيست ، تو
سوختي !"پل دماغم تير مي کشيد. در هنوز بسته بود، اگر نفسم را
توي سينه حبس مي کردم شايد مي شد، دستگيره را نمي ديدم . به
خس خس افتاده بودم ، جناغ سينه ام داشت جر مي خورد. زانو و ساق
پام مي لرزيد، پير شده بودم شايد."دلم مي خواد از خوشي پرواز
کني !"مي گفت : "تو کاري به اين کارها نداشته باش ! همه ش با
من !"مي گفت : "پنجره رو جوري بازش مي کنم که ديگه نتوني
ببنديش ."آن طرف ِ چهارچوب در، توي تاريکي ِ بيرون اتاق،
سر سرخ سيگاري شايد، گُر گرفت و لحظه اي بود و نبود و باز تاريکي .
چشمم را بستم و باز کردم . سرخي ، ته تاريکي بود و رفت . نرفتم ،
برگشتم نشستم وسط اتاق، دستم را گذاشتم روي سينه ام . سرم را
بالا گرفتم ، پنجره راست شد. پنبه هاي سفيد گوشتالو بالاي سرم
آويزان بودند، با داد و فرياد به هم مي پريدند، بازي مي کردند،
مي خنديدند و شلپ شلپ ِ آب مي آمد. صورتم خيس شد. به هم آب
مي پاشيدند. قلمبه اي ابر پيش چشمانم شکل و واشکل شد، نک زبانم
را بردم جلو و نرمهء گوشش را ليسيدم . تپل ِ پنبه اي ديگري صاف
آمد نشست سر شانه ام . دلم غنج زد، همين جلوجلوها، گذاشتم غنج
بزند، باز غنج بزند و نگاهم رفت تا آبي بالاي سرم .مي گفت :
"پنجره رو مي گذاريم وسط ديوار که يک روز بازش کنيم ."