افسانه ي محبت
روزي روزگاريپادشاهي بود و دختري داشت شش هفت ساله. اين دختر كنيز و كلفت خيلي داشت،
نوكري هم داشت كمي از خودش بزرگتر به نام قوچ علي. وقت غذا اگر دستمال دختر
زمين مي افتاد، قوچ علي بش مي داد. وقت بازي اگر توپ دورتر مي افتاد، قوچ علي
برايش مي آورد. گاهي هم دختر پادشاه از ميليونها اسباب بازي دلش زده مي شد و
هوس الك دولك بازي مي كرد. الك دولك دختر پادشاه از طلا و نقره بود.اول
دفعه اي كه دختر هوس الك دولك بازي كرد، پادشاه تمام زرگرهاي شهر را جمع كرد
و امر كرد كه تا يك ساعت ديگر بايد الك دولك طلا و نقره اي دخترش حاضر شود.
اين الك دولك صد هزار تومان بيشتر خرج برداشت. يك زرگر هم سر همين كار كشته
شد. چون كه گفته بود كار واجبي دارد و نمي تواند بيايد. زرگر داشت براي دختر
نوزاد خود گوشواره درست مي كرد.هر وقت كه دختر پادشاه هوس الك دولك مي
كرد، قوچ علي به فاصله ي كمي از او مي ايستاد و منتظر مي شد. دختر پادشاه چوب
كوتاه نقره اي را روي زمين مي گذاشت، با چوب دراز طلايي به سر آن مي زد و آن
را به هوا پرتاب مي كرد. قوچ علي وظيفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد
بيندازد به طرف دختر. دختر آن را توي هوا محكم مي زد و دورتر پرتاب مي كرد.
قوچ علي باز مي رفت آن را برمي داشت مي انداخت به طرف دختر. وقتي دختر خسته
مي شد، قوچ علي مي رفت كنيز كلفتها را خبر مي كرد مي آمدند دختر را روي تخت
روان به قصرش مي بردند. قوچ علي هم مي رفت خزانه دار مخصوص اسباب بازي هاي
دختر را خبر مي كرد كه بيايد الك دولك را ببرد بگذارد سر جايش كنار ميليونها
اسباب بازي ديگر، قوچ علي بعد مي رفت پيش خزانه دار لباس هاي دختر پادشاه كه
لباس مخصوص غذا براي دختر ببرد و لباس مخصوص الك دولك بازي را بياورد سر جايش
بگذارد.قوچ علي بعد مي رفت آشپز مخصوص دختر پادشاه را خبر مي كرد كه غذاي
بعد از الك دولك بازي دختر را ببرد. دختر پادشاه بعد از هر بازي غذاي مخصوصي
مي خورد.قوچ علي هميشه دنبال اينجور كارها بود. وقتي دختر مي خوابيد، او
وظيفه داشت پشت در بخوابد تا كنيز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابيده و
چيزي نپرسند و نگويند.دختر پادشاه هر امري داشت قوچ علي با ميل دنبالش مي
رفت و كارها را چنان خوب انجام مي داد كه دختر پادشاه هرگز دست روي او بلند
نكرده بود. قوچ علي عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر
خودش هيچ عيب و علتي تو كارش نبود. به همين جهت روزي راز دلش را به دختر
گفت.آن روز دختر در باغ پروانه مي گرفت. قوچ علي هم پاي درختي ايستاده
بود و او را تماشا مي كرد و گاهي هم كه پروانه اي مي رفت بالاي درختي مي
نشست، قوچ علي وظيفه داشت از درخت بالا رود و پروانه را بلند كند. يك بار
دختر پروانه ي درشتي ديد. قوچ علي را صدا كرد و گفت: قوچ علي، بيا اين را تو
بگير. من ازش مي ترسم.قوچ علي تندي دويد، پروانه را گرفت انداخت توي سبد
توري. وقتي سرش را بلند كرد، ديد دختر روبرويش ايستاده، صاف و ساده گفت:
شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش مي كنم وقتي هر دو بزرگ شديم، زن من
بشويد.اما هنوز حرفش تمام نشده بود كه دختر پادشاه كشيده ي محكمي زد بيخ
گوشش و داد زد: نوكر بي سر و پا، تو چه حق داري عاشق من بشوي؟ مگر يادت رفته
من يك شاهزاده خانمم و تو نوكر مني؟ تو لياقت درباني سگ مرا هم نداري. توله
سگ!.. گم شو از پيش چشمم!.. برو كلفتهايم را بگو بيايند مرا ببرند، ترا هم
بيرون كنند كه ديگر نمي خواهم چشم كثيفت مرا ببيند.قوچ علي گذاشت رفت و
كلفتها را خبر كرد، كلفتها با تخت روان آمدند ديدند دختر پادشاه بيهوش
افتاده. ريختند بر سر قوچ علي كه پسر، دختر پادشاه را چكار كردي. قوچ علي
گفت: من هيچكارش نكردم. خودش عصباني شد، مرا زد و بيهوش شد. به كي به كي
قسم!اما كي باور مي كرد. گلاب و شربت آوردند، حال دختر را جا آوردند
گذاشتندش روي تخت روان و بردند به قصرش. دختر پادشاه امر كرد: به پدرم بگوييد
گوش اين نوكر نمك نشناس كثيف را بگيرند، مثل سگ از قصر بيرون كنند. نمي خواهم
چشمهاي كثيفش مرا ببيند.پادشاه امر كرد قوچ علي را همان دقيقه، راستي هم
مثل سگ بيرون كردند. دختر پادشاه چند روزي مريض شد. هر روز چند تا حكيم بالاي
سرش كشيك مي دادند. آخرش خودش گفت كه ديگر خوب شده و حكيمها را مرخص
كرد.سالها مي گذشت و دختر پادشاه هر روز و هر سال خودپسندتر از پيش
مي شد، محل سگ به كسي نمي گذاشت. چنان كه وقتي هفده هيجده ساله شد، امر كرد
كه هيچكس حق ندارد به او نگاه كند و بدن پاك او را با نگاهش كثيف كند. اگر
كسي از كلفتها و نوكرها اشتباهي نگاهي به او مي كرد حسابي شلاق مي خورد و اگر
لب از لب باز مي كرد و حرفي مي گفت، زنده زنده مي انداختندش جلو گرگهاي گرسنه
كه دختر پادشاه براي تفريح خودش توي باغ نگهشان مي داشت. پادشاه دخترش را به
خاطر همين كارهايش خيلي دوست داشت. هميشه به دخترش مي گفت: دخترم، تو داري از
خود من تقليد مي كني. ازت خوشم مي آيد.دختر پادشاه چنان شده بود كه هميشه
تنها توي باغ گردش مي كرد و با كسي حرف نمي زد. مي گفت كه كسي لياقت حرف زدن
با مرا ندارد. دو تا استخر بزرگ هم وسط باغ درست كرده بودند كه هميشه يكي پر
شير تازه بود و ديگري پر گلاب و عطر گل سرخ و ياسمن و اينها. دو تا كلفت جوان
وظيفه داشتند سر ساعت معيني سرشان را پايين بيندازند و همانطور تا لب استخر
بيايند تا دختر از استخر شير بيرون بيايد و توي استخر گلاب برود و بيرون
بيايد و خود را در حوله بپيچد. كلفتها حق نداشتند دست به بدن او بزنند. اگر
حتي نوك انگشت كسي به پوست و موي او مي خورد، همان روز دست جلادها سپرده مي
شد كه انگشتش يا دستش بريده شود.دختر پادشاه اينقدر ديگران را از خود دور
مي كرد كه تنهاي تنها مي ماند و نمي دانست چگونه وقت بگذراند. از پروانه
گرفتن و گل چيدن و شستشوي توي شير و گلاب و اسباب بازي و خوردن و نوشيدن و
تماشاي گرگها هم سير شده بود. ناچار بيشتر وقتها مي خوابيد. هميشه هم قوچ علي
را خواب مي ديد. قوچ علي مي آمد با دختر پادشاه بازي كند. دختر اولش خوشحال
مي شد. ناگهان يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و با ديگران خيلي فرق دارد.
آنوقت يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و با ديگران خيلي فرق دارد. آنوقت
قيافه مي گرفت و قوچ علي را از خود دور مي كرد. اما قوچ علي ول نمي كرد. مي
خواست دست او را بگيرد. دختر زور مي زد كه دستش را بدزدد. اما آخرش وا مي داد
و قوچ علي مي توانست دست او را بگيرد و دوتايي شروع مي كردند به بازي و جست و
خيز و پروانه گرفتن. وسط بازي قوچ علي مي گفت: شاهزاده خانم. من عاشق شما
هستم. خواهش مي كنم وقتي من هم مثل تو بزرگ شدم، زن من بشويد.در اينجا
باز دختر پادشاه يادش مي آمد كه دختر پادشاه است و قوچ علي را سيلي مي زد و
داد و بيداد مي كرد. قوچ علي را مي سپرد دست جلادها و ناگهان به صداي فرياد
خودش از خواب مي پريد...هميشه اين خواب را مي ديد. نمي توانست همبازي
ديگري را خواب ببيند. تازه قوچ علي را هم با همان سن و سال و سر و وضع كودكي
خواب مي ديد.دختر پادشاه خواستگار هم داشت. چند شاهزاده از مملكتهاي دور
به خواستگاريش آمده بودند، اما او نديده ردشان كرده بود كه من غير از خودم
كسي را دوست ندارم.روزي دختر پادشاه توي استخر شستشو مي كرد. كبوتري
آمد نشست روي درخت انار لب استخر و گفت: اي دختر زيبا، تو چه بدن قشنگي داري!
من عاشق تو شدم. خواهش مي كنم از توي شير بيا بيرون تا خوب تماشايت
كنم.دختر پادشاه گفت: اي پرنده ي كثيف، به تو امر مي كنم از اينجا بروي.
من يك شاهزاده خانمم. كسي حق ندارد مرا نگاه كند. كسي لياقت حرف زدن با مرا
ندارد.كبوتر خنديد و گفت: اي دختر زيبا، من مي دانم كه خيلي وقت است
همصحبتي نداشته اي...دختر پادشاه يادش رفت دختر پادشاه است و ناگهان نرم
شد و گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواهش مي كنم به من نگاه نكن. خوب
نيست.كبوتر گفت: اي دختر زيبا، دست خودم نيست كه نگاهت نكنم. دوستت
دارم.دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، من كه نمي توانم عشق يك كبوتر را قبول
كنم. اگر عاشق راست راستكي هستي، از جلدت بيا بيرون تا من هم ترا تماشا
كنم.كبوتر گفت: اي دختر زيبا، من دلم قرص نيست كه تو عشق مرا قبول كني.
يك چيزي گروگان بده تا دلم قرص شود از جلدم بيرون بيايم.دختر گفت: اي
كبوتر خوش صحبت، هر چه مي خواهي بخواه، مي دهم.كبوتر گفت: اي دختر زيبا،
خوابت را بده من.دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواب من به چه دردت مي
خورد؟كبوتر گفت: اي دختر زيبا، بعد مي بيني خواب تو به چه درد من مي
خورد.دختر گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواب من مال تو.در اين موقع صداي
پاي كلفتهاي دختر شنيده شد كه حوله به دست، سرشان را پايين انداخته بودند مي
آمدند. كبوتر گفت: اي دختر زيبا، خوابت شده مال من. كلفتهايت دارند مي آيند.
من رفتم. بعد باز مي آيم. من اسمت را گذاشتم « قيز خانم». خوب نيست دختر
زيبايي مثل تو اسم نداشته باشد.دختر پادشاه ناگهان يادش آمد كه دختر
پادشاه است و داد زد: اي حيوان كثيف، تو چه حقي داشتي با من حرف مي زدي؟ خواب
مرا به خودم برگردان. والا دل و روده ات را از پس گردنت درمي آورم، تو حق
نداري با آن دهان كثيف روي من اسم بگذاري.اما كبوتر از روي درخت انار
خيلي وقت بود كه پا شده بود رفته بود. دختر پادشاه بيخودي عصباني مي شد و
جلادهايش را به كمك مي خواست.چند هفته بود كه دختر پادشاه يك دقيقه
هم نخوابيده بود. اصلا خواب به چشمش نمي آمد. اولها بيخوابي چنانش كرده بود
كه همه خيال مي كردند ديوانه شده است. مثل سگ هار توي اتاقش راه مي رفت، در و
ديوار را چنگ مي زد و به همه فحش مي داد. كسي را پيش خود راه نمي داد، حتي
پدرش را، حكيمها را. روزها و شبها تنهاي تنها بود. آخرش خسته و مريض شد و
افتاد. اين دفعه هم خواب به چشمش نمي آمد. اما نه حرفي مي زد نه حركتي مي
كرد. مي گذاشت كه حكيمها را يكي پس از ديگري بالاي سرش بياورند و ببرند. هيچ
حكيمي نتوانست دختر را خوب كند. پادشاه امر كرده بود هيچكس حق ندارد دست به
بدن دختر بزند. اين بود كه حكيمها نمي توانستند ببينند درد دختر چيست. روزي
حكيم پير و غريبه اي آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بيمار مي توانم او را
معاينه كنم و دوايش را بگويم. اگر نتوانستم گردنم را بزنند.پادشاه گفت كه
او را پيش دختر ببرند. حكيم پير مدت درازي پهلوي دختر نشست تماشايش كرد. بعد
گفت: تنها علاج او « افسانه ي محبت» است. بايد كسي بالاي سر او « افسانه ي
محبت» بگويد تا خوب شود و بتواند بخوابد.پادشاه امر كرد جارچيها در چهار
گوشه ي شهر جار زدند كه: هر كه « افسانه ي محبت» بلد است بيايد براي دختر
پادشاه بگويد تا پادشاه او را از مال دنيا بي نياز كند.خيلي ها به طمع
مال آمدند كه ما « افسانه ي محبت» بلديم، اما وقتي رسيدند پشت پرده ي اتاق
دختر، مجبور شدند دروغهايي سر هم كنند كه البته اثري در دختر پادشاه نكرد و
پادشاه هم همه شان را دست جلادها داد. ديگر كسي جرئت نداشت قدم جلو بگذارد.
چند روزي گذشت. باز حكيم پير و غريبه پيدايش شد. به پادشاه گفت: اين چه شهري
است كه كسي « افسانه ي محبت» بلد نيست؟ در فلان كوه چوپان جواني زندگي مي
كند. او « افسانه ي محبت» بلد است. برويد او را بياوريد. اما پادشاه، بدان كه
اگر خود تو دنبال او نروي، هرگز از كوه پايين نمي آيد.حكيم گذاشت رفت.
پادشاه با چند نفر ديگر سوار اسب شد و راه افتاد. رفتند رسيدند پاي كوه.
چوپان جوان را صدا كردند. چوپان از بالاي كوه گفت: شما كيستيد؟ چكارم
داشتيد؟پادشاه گفت: من پادشاهم. مگر تو نشنيدي دختر من مريض شده؟ مي
خواهم بيايي برايش...پادشاه يادش رفت كه حكيم چه گفته بود. چوپان يادش
انداخت: « افسانه ي محبت» مي خواهي؟پادشاه گفت: آره، همان كه گفتي. حكيم
پير و غريبه اي گفت كه تو بلدي.چوپان جوان گفت: آره، بلدم.پادشاه
گفت: اگر دخترم را خوب كني هر چقدر طلا و نقره و ثروت بخواهي، مي
دهم.چوپان كه داشت از كوه پايين مي آمد گفت: پادشاه، اگر حرف مال دنيا را
بياري، من نمي آيم. « افسانه ي محبت» همين به خاطر محبت گفته مي
شود.پادشاه ديگر چيزي نگفت. دلش مي خواست اين چوپان فضول را دست جلادها
بسپارد اما چيزي نگفت. چوپان سوار ترك اسب پادشاه شد و راه افتادند. وقتي به
قصر رسيدند، چوپان را پشت پرده اي نشاندند و گفتند: از همين جا بگو. چشم
نامحرم نبايد به صورت دختر پادشاه بيفتد.چوپان جوان گفت: « افسانه ي
محبت» هم چيزي نيست كه هركس بتواند بشنود. اگر غير از من و دختر كس ديگر اين
دور و برها باشد، افسانه اثري نخواهد داشت. همه دور شوند.پادشاه ناچار
امر كرد قصر دختر را خلوت كردند. توي قصر فقط چوپان ماند و دختر پادشاه.
آنوقت چوپان جوان پرده را كنار زد و داخل اتاق شد. دختر آرام دراز كشيده بود
و هيچ اعتنايي به كسي و چيزي نداشت. چوپان كنار در نشست و بلند بلند گفت: اي
دختر زيبا، اي قيز خانم، مي خواهم « افسانه ي محبت» بگويم، گوش مي
كني؟دختر انگار صداي آشنايي شنيده سرش را برگرداند و چشمهايش را دوخت به
چوپان جوان و گفت: آره، گوش مي كنم بگو.چوپان شروع كرد به گفتن « افسانه
ي محبت». گفت:- « روزي روزگاري پادشاهي بود و دختري داشت شش هفت ساله.
اين دختر كنيز و كلفت خيلي داشت، نوكري هم داشت كمي بزرگتر از خودش به نام
قوچ علي. وقت غذا اگر دستمال دختر زمين مي افتاد، قوچ علي بش مي داد. وقت توپ
بازي اگر توپ دورتر مي افتاد، قوچ علي برايش مي آورد. گاهي هم دختر هوس الك
دولك بازي مي كرد. الك دولك او از طلا و نقره بود. وقتي دختر مي خوابيد، قوچ
علي وظيفه داشت پشت در بخوابد تا كنيز و كلفتها و نوكرها بدانند خانم خوابيده
و چيزي نپرسند و نگويند. دختر پادشاه هر امري داشت، قوچ علي با ميل دنبالش مي
رفت و كارها را چنان خوب انجام مي داد كه دختر پادشاه هرگز دست روي او بلند
نكرده بود. قوچ علي عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به نظر
خودش هيچ عيب و علتي تو كارش نبود. آخر دوست داشتن چه عيب و علتي ممكن است
داشته باشد؟ وقتي با هم توي باغ بودند و دختر پادشاه پروانه مي گرفت يا الك
دولك بازي مي كرد، قوچ علي خودش را چنان شاد و سبك مي ديد كه نگو. هرگز از
تماشاي او سير نمي شد. دلش مي خواست دختر اجازه بدهد كه دستش را بگيرد و
دوتايي قدم بزنند و پروانه بگيرند. اما دختر پادشاه كسي را پسند نمي كرد،
كلفت ها و نوكرها را سگ مي گفت و پيش خود راه نمي داد. قوچ علي همينطور شاد و
سبك زندگي مي كرد تا روزي كه ديد ديگر نمي تواند راز دلش را به دختر نگويد.
اين بود كه روزي وقت پروانه گرفتن به دختر گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما
هستم. خواهش مي كنم وقتي هر دو بزرگ شديم زن من بشويد.دختر پادشاه از اين
حرف چنان بدش آمد كه قوچ علي را سيلي زد و بعد هم مثل سگ از پيش خود راند.
دختر پادشاه قوچ علي را بيرون كرد و هرگز فكر نكرد كه چه بلايي سر او
آمد.»چوپان جوان ساكت شد. دختر گفت: چوپان، بگو بعد چه شد؟چوپان گفت:
اي دختر زيبا، تو فكر مي كني چه بلايي سر قوچ علي آمد؟دختر گفت: من هرگز
فكر نكرده ام كه چه بلايي سر قوچ علي آمد. تو مي داني قوچ علي آخرش چه شد؟
بيا جلو بگو.چوپان پا شد رفت نشست كنار تخت دختر دست او را در دست گرفت و
دنباله ي « افسانه ي محبت» را چنين گفت:- « پدر قوچ علي چوپاني مي كرد.
قوچ علي پاي پياده سر به بيابان گذاشت و رفت پدرش را سر كوه پيدا كرد. پدرش
سخت مريض بود و در غار گوسفندان خوابيده بود. خواهر قوچ علي كه به سن و سال
خود او بود، گوسفندان را به چرا برده بود. پدر از ديدن پسرش خيلي خوشحال شد و
گفت: قوچ علي، چه به موقع آمدي. من دارم مي ميرم. خواهرت را تنها نگذار.
تنهايي درد كشنده اي است.پدر مرد. پسر او را همانجا سر كوه خاك كرد. عصر
كه خواهر برگشت، به جاي پدرش، برادرش را ديد. با هم براي پدرشان گريه كردند و
سر قبرش گل و درخت كاشتند.روزها و هفته ها و ماهها و سالها گذشت. قوچ علي
و خواهرش شدند هفده هيجده ساله. دو تايي كوه و صحرا را از پاشنه در مي كردند
و گوسفندانشان را در بهترين جاها مي چراندند. شبها را با سگهايشان در غار مي
گذراندند. فقط گاهي در زمستان به شهر مي آمدند، موقعي كه گوسفندان در غار
زمستاني بودند و وقت بيكاري بود.خواهر قوچ علي مثل هواي بهار لطيف بود،
مثل آفتاب تابستان درخشان بود، مثل ميوه هاي پاييز معطر و دوست داشتني بود و
مثل ماه شبهاي زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لاله ي صحرايي سرخ رو و وحشي
بود. به همين جهت قوچ علي لاله صدايش مي كرد.روزي وقتي گوسفندان را برمي
گرداندند، قوچ علي ديد كه بزي از گله گم شده. يكي از سگها را برداشت و رفت
دنبال بز. چند كوه را پشت سر گذراندند بالاخره ديدند بز نشسته سر چشمه اي
گريه مي كند و مثل بيد مي لرزد. سگ تا بز را ديد عوعو كرد و گفت: بز، گريه
نكن آمديم.بز شاد شد و گفت: مي ترسيدم دنبالم نياييد، قسمت گرگ شوم. تشكر
مي كنم.