افسانه محبت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

افسانه محبت - نسخه متنی

صمد بهرنگی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هوا داشت تاريك مي شد. قوچ علي نگاه كرد ديد از آنور كوه هفت تا
اسب سفيد دارند بالا مي آيند. بز را دست سگ سپرد و راهشان انداخت و خودش پشت
سنگي منتظر نشست. اسبها آمدند رسيدند سر چشمه. هر كدام مشكي به پشت داشت. پر
كردند، خواستند برگردند كه يكي از اسبها گفت: من ديگر نمي توانم تنهاي تنها
توي آن قصر زندگي كنم. همينجا خودم را مي كشم يا برمي گردم به شهر خودمان.
شما هم برگرديد پيش دختر عموها.

اسبهاي ديگر دلداري اش دادند و بالاخره با
هم برگشتند. قوچ علي پا شد افتاد دنبال اسبها. رفتند و رفتند چند تا كوه را
پشت سر گذاشتند. رسيدند به جنگل خلوتي كه كوچكترين پرنده و خزنده و چرنده اي
توش نبود. هفت قصر زيبا ديده مي شد. هر كدام از اسبها رفت توي يكي از قصرها.
قوچ علي منتظر شد ديد شش كبوتر سفيد از آسمان پايين آمدند و هر كدام رفت به
يكي از قصرها. قوچ علي باز منتظر شد.

صداي گريه شنيد. به يك يك قصرها سر
كشيد. ديد در هر قصري دختري مثل ماه و پسري مثل خورشيد، گرم صحبت و خنده اند،
اما در قصر هفتمي پسري مثل خورشيد تنها نشسته با يك تكه گچ عكس گل لاله مي
كشد و زار زار گريه مي كند. چنان گريه اي كه دل سنگ كباب مي شد. قوچ علي داخل
شد. سلام كرد و گفت: اي جوان، گريه نكن، دلم را كباب كردي.

جوان سرش را
بلند كرد و گفت: تو كيستي؟ از كجا آمدي؟

قوچ علي گفت: من چوپان كوهستانم.
صداي گريه ات مرا اينجا كشاند.

جوان گفت: صبح ترا سر كوه ديدم. خوب شد
آمدي. بيا بنشين، دلم همصحبتي مي خواست.

قوچ علي نشست و گفت: چرا چنين
گريه مي كردي؟

جوان گفت: قصه ي من كمي طولاني است. اگر حوصله ي شنيدن
داري، برايت بگويم.

آنوقت شروع كرد سرگذشت خود را چنين گفت:

- « ما هفت
برادريم. دو روز بيشتر نيست به اين جنگل آمده ايم. توي شهر خودمان آهنگري مي
كرديم. پدر پيري داشتيم كه بهترين شمشيرساز شهر بود. روزها آهنگري مي كرديم و
شبها مخفيانه، در زيرزمين، شمشير مي ساختيم. پادشاه اسلحه سازي را قدغن كرده
بود. اما چون مردم شهر شمشير لازم داشتند، ما مجبور بوديم شبها اين كار را
بكنيم. توي دكان سنداني داشتيم ده بيست برابر سندانهاي معمولي. هشت نفري دوره
اش مي كرديم و پتك مي زديم. روزي پدرمان به ما گفت: پسرها، من ديگر دارم مي
ميرم. اما شما سالهاي درازي زندگي خواهيد كرد و احتياج به يك رفيق و همسر
داريد. وقت زن كردنتان هم رسيده. شما زني لازم داريد كه مثل خودتان آستينها
را بالا بزند و پتك بزند و شمشير بسازد. دخترعموهاي شما مي توانند چنين
همسرهايي باشند. اما براي اين كه شما هم لياقت خود را نشان داده باشيد، من و
عموي مرحومتان امتحاني برايتان ترتيب داده ايم. نشاني دخترعموهايتان را توي
دل همين سندان گذاشته ايم. شما بايد شمشيري چنان تيز بسازيد كه بتواند با يك
ضربت سندان را دو تكه كند تا نشاني دخترعموها از توي آن در بيايد.

پدرمان
چند روز بعد مرد. ما هفت برادر دست به كار شديم. بيشتر وقتها در زيرزمين با
فولاد و آهن و پتك و اينها درمي افتاديم. اما هر شمشيري كه مي ساختيم بر
سندان اثر نمي كرد. خودش دو تكه مي شد. بالاخره در يك شب تاريك و سرد زمستان
شمشيري از زير دست ما درآمد كه سندان سنگين را شكافت. از دل سندان قوطي كوچكي
درآمد. توي قوطي تكه كاغذي بود كه بر روي آن نوشته بودند: « پسرعموهاي شمشير
ساز، قربان تيزي شمشيرتان، هر چه زودتر دنبال ما بياييد. دلمان براي شما تنگ
شده، بيابان برهوت را درخت كاشته ايم، جنگل كرده ايم و آب و جارو كرده ايم و
منتظر شماييم. نشاني ما را از نخستين لاله ي سرخ بهار بپرسيد. دختر عموهاي
شما.»

اين كاغذ ما را چنان بيقرار كرد كه نگو. مي خواستيم همان شب پا شويم
دنبال دخترها برويم. اما نه نشاني آنها را مي دانستيم و نه مي توانستيم
كارمان را ول كنيم برويم. جنگجويان شهر همان روز هزار قبضه شمشير آبديده
سفارش داده بودند كه زمستان تمام نشده تحويل بدهيم. از قضا زمستان طولاني شد
و بهار دير رسيد و ما هر روز بيقرارتر شديم. برف، تازه تمام شده بود كه سر
تپه اي لاله ي سرخي و درشتي ديديم با خال سياه و درشتي در سينه. از لاله
پرسيديم: گل لاله، دخترعموهاي ما كجايند؟ نشانيشان را بگو.

لاله قد راست
كرد و به من گفت: پسرعمو، مرا ببوس بگويم.

من خم شدم و لاله را بوسيدم.
آنوقت لاله گفت: امسال زمستان سخت گذشت و بهار دير رسيد. دخترعموها خيلي
نگران و بيقرارند. چنان بيقرارند كه اگر زودتر به دادشان نرسيد، ممكن است
خودشان را بكشند. من به شما ياد مي دهم كه چطور گاه تو جلد كبوتر برويد و گاه
تو جلد اسب تا زودتر به آنها برسيد.

بعد گل لاله نشاني دخترها را داد و
يادمان داد كه چطور گاه تو جلد كبوتر برويم و گاه تو جلد اسب. حرف آخرش باز
به من بود. گفت: پسرعمو، خيلي دلم مي خواهد كه تو مرا بچيني با خودت داشته
باشي اما اما چكاركنم كه زمستان هر چه تخم لاله بود خشكانده و اگر من هم
نباشم ديگر اين تپه ها را كسي لباس سرخ نخواهد پوشاند. مي خواهم مرا نچيني تا
تخمم را همه جا بپاشم و تپه ها را باز پر لاله كنم، سرخ كنم.

از لاله جدا
شديم. شمشيرها را تحويل داديم و رفتيم توي جلد كبوتر و راه افتاديم. بعد، از
پر زدن خسته شديم و رفتيم توي جلد اسب. از دريا و كوه و صحرا گذشتيم بالاخره
ديروز عصر رسيديم به همين جنگل خاموش و خلوت. قصرها را ديديم، چند تا تخت
گذاشته بودند. نشستيم و منتظر شديم. شب، شش كبوتر سفيد از شش گوشه ي جنگل
پيدايشان شد. ما را كه ديدند شاد شدند. پايين آمدند. از جلد كبوتر درآمدند و
شدند شش دختر ماه. گفتند: پسرعموها، خوش آمده ايد!

بعد به من نگاه كردند و
گفتند: پسر عمو كوچك، تو هم خوش آمده اي! خواهر كوچكمان لاله گفت كه صبر
داشته باشي. آخر امسال زمستان سخت و طولاني شد و هر چه تخم لاله بود خشكاند.
اگر لاله اين كار را نمي كرد، شما ما را براي هميشه گم مي كرديد. چون ديگر
تخمي نبود كه گل بدهد و نشاني ما را به شما برساند. اگر خواهرمان لاله خون
خودش را بر زمين نمي ريخت، زمين براي هميشه لاله را فراموش مي كرد، مردم هم
ديگر لاله را نمي ديدند.

من از شنيدن اين حرفها چنان شدم كه خيال كردم
دارم ديوانه مي شوم فرياد زدم: پس آن لاله ي سرخ تپه لاله ي خود من
بود؟

خواهرها گفتند: بلي. آن لاله ي سرخ سر تپه خواهر كوچك ما لاله بود.
او نمي خواست مردم باور كنند كه راستي راستي لاله اي در صحرا نمانده. مي
خواست تپه ها را باز پر لاله كند، سرخ كند. آره، محبت او بيشتر از همه ي ما
بود. او خودش را قرباني ما و زمين كرد.

يك لحظه به فكرم رسيد كه برگردم
لاله را بچينم. اما فداكاري لاله چنان بزرگ بود كه من ساكت ماندم. دخترعموها
مرا به قصر لاله بردند كه خالي افتاده بود. ديشب همه در قصر لاله بوديم، در
همين قصر. دخترعموهايم گفتند كه لاله مرا خيلي دوست داشت. خيلي هم سخت كار مي
كرد. براي درختان جنگل از چشمه ي سر كوه آب مي آورد. دخترعموهايم گفتند كه
مدتي است جانوران شكارگاههاي پادشاه را تبليغات مي كنند كه به جنگل آنها كوچ
كنند، جانوران هم قبول كرده اند. روز عروسي همه شان خواهند آمد. اما
برادرهايم و دخترعموهايم بخاطر من عروسيشان را عقب مي اندازند. مرا هم نمي
گذارند كه برگردم به شهر. امشب ديگر تنهايي زورآور شد گريه كردم. خواستم بار
دلم را سبك كرده باشم. از تو تشكر مي كنم كه درد دلم را گوش
كردي.»

وقتي جوان سرگذشت خود را تمام كرد، قوچ علي گفت: تو حق داري
گريه كني. من هم يك وقت عاشق دختر پادشاه شدم. اما او مرا از قصرش راند و من
ديگر دنبالش نگشتم.

جوان پرسيد: ازش بدت آمد؟

قوچ علي گفت: نه. اكنون
هم اگر ببينم باز عاشقش مي شوم. چنان زيباست كه مانند ندارد. اما اخلاق و
رفتار بد و خودپسندانه اي دارد. من يك موي لاله ي ترا به هزار تا مثل دختر
پادشاه نمي دهم.

بعد جوان گفت: قوچ علي، پس تو تنها زندگي مي كني؟

قوچ
علي گفت: نه، من با خواهرم لاله زندگي مي كنم.

جوان گفت: گفتي لاله؟ همان
دختري كه با تو گوسفند مي چراند؟

قوچ علي گفت: آره. همان دختر سرخ روي
وحشي. او خواهر من است.

جوان از جا جست و گفت: قوچ علي، مي خواهم يك چيزي
به تو بگويم اما مي ترسم بدت بيايد.

قوچ علي گفت: مي دانم كه خواهرم را مي
خواهي. باشد. پاشو همين حالا برويم. اگر راضي شد، بردار بيار. گوسفندها را
تنهايي هم مي توانم بچرانم.

آنوقت جوان به قوچ علي ياد داد كه چطور توي
جلد اسب و كبوتر برود.

توي غار، لاله داشت ريش بزها را يك يك شانه
مي كرد. هر وقت كه خوابش نمي آمد و تنها بود، اين كار را مي كرد. بزها به
نوبت نشسته بودند و قصه ي لاله را گوش مي كردند. گوسفندها هم گوش مي كردند.
البته بعضي ها هم خوابيده بودند يا آهسته نشخوار مي كردند. سگها هم در دهانه
ي غار چرت مي زدند. ماه نيمه شب از بالاي غار خم شده بود توي غار را روشن مي
كرد و نگاه مي كرد. كمي بعد ماه به لاله گفت: لاله، پاشو آتش روشن كن. من
ديگر نمي توانم بيشتر از اين بمانم. مي روم.

لاله پا شد در دهانه ي غار
آتش روشن كرد. ماه يواش از دهانه ي غار سريد و رفت. قصه تازه تمام شده بود كه
دو تا كبوتر داخل غار شدند. يكي سفيد سفيد، ديگري سفيد با خال سرخي در سينه.
لاله گفت: حيوانكي ها، راه گم كرده ايد؟ بياييد پيش من.

كبوتر سفيد به
كبوتر خالدار نگاه كرد و انگاري گفت: برو پيشش. نترس. كبوتر خالدار رفت نشست
توي دستهاي لاله. لاله نگاهش كرد و بوسيدش. آن يكي كبوتر هم آمد نشست توي
دامن لاله. بعد لاله هر دوشان را زمين گذاشت و گفت: همين جا باشيد بروم
برايتان دانه بياورم.

آنوقت رفت ته غار. سنگي را كنار زد سوراخي بود. غار
كوچكتري بود. رفت تو، كبوترها زودي از جلدشان درآمدند. سگها به ديدن قوچ علي
آمدند نشستند جلو روش. لاله با مشتهاي پر گندم برگشت ديد برادرش با جوان رعنا
و رشيدي نشسته توي غار و كبوترها نيستند. گفت: قوچ علي، پس تو كجا رفته بودي؟
خيلي دير كردي!

قوچ علي گفت: حالا بيا با دوست تازه ي من آشنا شو، بعد مي
گويم. اين دوست من دنبال تو آمده اينجا.

لاله اول ساكت شد. بعد گفت:
كبوترهاي مرا نديديد كجا رفتند؟

قوچ علي گفت: ما كه تو آ مديم، پر كشيدند
رفتند بيرون. من مي روم پيداشان كنم. نمي توانند از اينجا زياد دور شوند. شما
دو تا بنشينيد حرفهايتان را بزنيد.

قوچ علي اين را گفت و رفت بيرون، نشست
روي تخته سنگي رو به دشت. كمي بعد ديد لاله و جوان دست همديگر را گرفته اند
مي آيند. گفت: مبارك باشد.

جوان گفت: رفيق، اگر حرفي نداشته باشي من مي
خواهم همين حالا با لاله بروم به جنگل، كه دخترعموها و برادرهام نگران من
نباشند.

قوچ علي با لبخند به لاله گفت: لاله، كبوترهايت را نمي خواهي
برايت بگيرم؟

لاله با لبخند جواب داد: بس كن، قوچ علي. خوب سر به سر من
گذاشتيد. امشب تو شوخي ات گل كرده.

آنوقت هر سه خنديدند. جوان به قوچ علي
گفت: فردا عصر منتظرتيم، بيا جنگل عروسي ما.

بعد رفت توي جلد اسبي سفيد
سفيد و لاله را بر پشت گرفت و راه افتاد. قوچ علي تا بانگ خروس همانجا روي
تخته سنگ بيدار نشست.

بعد پا شد و رفت پهلوي گله گرفت
خوابيد.

فردا شب جنگل پرهياهو بود. پرندگان و چرندگان و خزندگان
بيشماري از چهار گوشه ي آسمان و زمين مي آمدند و روي درختان و زير درختان و
در خاك و زمين لانه مي ساختند. هفت برادر آهنگر با زنهاي جوان و زيبايشان دور
ميز بزرگي نشسته بودند، شام شب عروسي شان را مي خوردند. قوچ علي هم بود. قرار
گذاشته بودند نصف شب عروسها و دامادها جنگل را به جانوران بسپارند و برگردند
به شهر. مي خواستند قوچ علي را هم ببرند كه راضي نشد و گفت: من بايد مواظب
گوسفندها و بزهام باشم.

نصفه شب، هفت داماد دست هم را گرفتند و رفتند توي
جلد كبوتر و پركشيدند رفتند. قوچ علي كمي توي جنگل گشت، اما نتوانست غم
تنهاييش را كم كند. آخرش نشست زير درختي و مدتي گريه كرد. باز دلش كه كمي سبك
شد، آمد به غار پيش گله اش.»

چوپان جوان باز ساكت شد. چشمهايش را دوخت به
چشمهاي دختر. مي خواست اثر حرفهايش را توي چشمهاي دختر ببيند. دختر با صداي
لرزاني گفت: باز هم بگو. بگو قوچ علي چه شد؟ چوپان گفت:

- « فرداي آنشب
بود كه قوچ علي دوباره ياد دختر پادشاه افتاد و ديد كه هنوز از ته دل دوستش
دارد. پيش خود گفت: چوپان كوهستان نيستم اگر نتوانم او را سر عقل بياورم، آدم
كنم. مي دانم چكارش بايد بكنم كه دختر پادشاه خلق و خوي حيواني اش را كنار
بگذارد. اصلا بايد او را از زندگي آن جوري دور كنم.

آنوقت رفت توي جلد
كبوتر و رفت به باغ دختر پادشاه. آنقدر صبر كرد كه دختر آمد رفت توي استخر
شير. قوچ علي هم آمد نشست سر درخت انار لب استخر و گفت: اي دختر زيبا تو چه
بدن قشنگي داري! من عاشق تو شدم. خواهش مي كنم از توي شير بيا بيرون تا خوب
تماشايت كنم. دختر پادشاه اولش مثل سگ هار داد و بيداد كرد. فحش داد. امر
كرد، اما بعد يادش رفت دختر پادشاه است و مثل دخترهاي خوب ديگر مهربان شد و
گفت: اي كبوتر خوش صحبت، خواهش مي كنم مرا نگاه نكن. خوب نيست.

قوچ علي
گفت: دست خودم نيست كه نگاهت نكنم. دوستت دارم.

دختر گفت: اي كبوتر خوش
صحبت، من كه نمي توانم عشق يك كبوتر را قبول كنم. اگر عاشق راست راستكي هستي
از جلدت بيا بيرون تا من هم ترا تماشا كنم.

قوچ علي از جلدش درنيامد. دختر
پادشاه راضي شد خوابش را به قوچ علي بدهد تا او از جلد كبوتر درآيد. قوچ علي
خواب دختر را گرفت و پريد رفت. از آن روز به بعد خواب به چشم دختر نيامد.
آنقدر بيخوابي كشيد كه مريض و بستري شد. حكيمهاي شهر نتوانستند دردش را دوا
كنند، چون پادشاه امر كرده بود هيچ حكيمي حق ندارد دست كثيفش را به بدن دختر
بزند. روزي قوچ علي خودش را به صورت حكيم پير و غريبه اي درآورد، رفت پيش
پادشاه و بعد پيش دختر كه بدون دست زدن معالجه اش كند. مدتي دختر را تماشا
كرد كه مثلا دارد معاينه اش مي كند، بعد گفت كه اگر دختر « افسانه ي محبت»
بشنود خوب خواهد شد. كسي در شهر « افسانه ي محبت» بلد نبود. قوچ علي باز به
صورت حكيم پير و غريبه آمد به پادشاه گفت كه در فلان كوه چوپان جواني زندگي
مي كند كه « افسانه ي محبت» را خوب مي داند و اگر پادشاه خودش دنبال او برود،
بالاي سر دختر مي آيد.»

چوپان جوان باز ساكت شد و به چشمان حيران
دختر نگاه كرد. خنديد و گفت: بلي، اي دختر زيبا، اي قيز خانم چنين شد كه پدرت
كه روزي مرا مثل سگ از خانه اش رانده بود، به كوهستان آمد و مرا پيش تو
آورد، حالا چه مي گويي؟

قيز خانم نتوانست جلو گريه اش را بگيرد. گفت: قوچ
علي، من ديگر براي هميشه فراموش كردم كه دختر پادشاهم. من ترا مي خواهم. من
حالا مي فهمم كه چقدر به محبت تو احتياج داشتم. مرا با خودت ببر. مي خواهم
مثل همه زندگي كنم.

قوچ علي گفت: براي تو كار آساني نيست كه مثل همه زندگي
كني. چون توي ناز و نعمت بزرگ شده اي. اما اگر خودت بخواهي البته به زندگي
تازه ات هم عادت مي كني.

قيز خانم گفت: اگر با تو و با ديگران باشم، هر
كاري براي من آسان است. قوچ علي، مرا با خودت ببر. قيز خانم را تنها
نگذار.

قوچ علي اشك او را پاك كرد و سيبي از جيب درآورد گفت: حالا تو خسته
اي. بيا اين سيب را از دست من بخور بعد مي آيم به سراغت. تو ديگر براي هميشه
مرا دوست خواهي داشت. مي دانم.

دختر زيبا سيب را گرفت خورد، به پشت دراز
كشيد، آنوقت چشمانش يواش يواش بسته شد و به خواب شيريني فرو رفت.

قوچ علي
پا شد بوسه اي از گونه ي دختر گرفت و بيرون رفت. به پادشاه گفت: خواب دخترت
را به خودش برگرداندم. تا سه روز كسي دور و بر قصر قدم نگذارد كه بدخواب مي
شود. روز چهارم برويد بيدارش كنيد.

صبح روز دوم، آفتاب نزده، قوچ علي
به صورت كبوتر آمد پيش قيز خانم، از جلدش درآمد و گل سرخي زير دماغ دختر
گرفت. دختر چشمانش را باز كرد و بيصدا و نرم خنديد. قوچ علي گفت: راحت
خوابيدي؟

قيز خانم گفت: خواب شيريني كردم. مثل قند و عسل. حالا مرا با
خودت مي بري؟

قوچ علي گفت: آره. پاشو برويم توي باغ شستشو كن بعد
برويم.

آفتاب تازه زده بود كه دو تا كبوتر سفيد از روي درخت انار
لب استخر بلند شدند و به طرف خورشيد پرواز كردند.

/ 3