بازرگاني جواهر بسيار داشت و مردي را بصد دينار در يك روز ، به كارگري گرفت كه آن جواهرات را برايش سوراخ كند و تزيين دهد .مرد كارگر همينكه در خانه بازرگان نشست چنگي ديد ، با دقت بان نگاه كرد .بازرگان پرسيد كه ميتواني چنگ بزني ؟ گفت بله ، و در آن كار مهارتي داشت .بازرگان گفت چنگ بزن .كارگر برايش چنگ زد و آواز خواند .بازرگان در آن نشاط مشغول شد و جواهرات دست نخورده باقي ماند .چون روز باخر رسيد .مرد كارگر مزد خواست .هر چند بازرگان گفت كه جواهرات دست نخورده است و تو كه كار نكرده اي نبايد انتظار مزد داشته باشي ، فايده اي نداشت .در آخر مرد كارگر گفت من مزدور تو بودم و تا آخر روز آن كاري را كه گفته بودي انجام دادم و حالا بايد مزدم را بدهي .بازرگان بناچار قبول كرد ، مرد او را داد و متحير ماند كه روزگار ضايع شده بود و مال هدر رفته و جواهرات دست نخورده و خرج زندگي باقيمانده بود ./ كليله و دمنه