قتل -نظام الملك - وفا نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
قتل -نظام الملك
بدوحال حسن راخواجه نظام الملك وزيرشرح داده خلاصه اش آنست كه گويدمن وعمرخيام وابن صباح هرسه درنيشابورنزدامام موفق كه ازكبارعلماخراسان بود باستفاده وتعلم مشغول بوديم روزي حسن بين صباح بمن گفت كه اشتهارتمام داردكه شاگردان امام موفق بدولت ميرسندچنين اشتهارهم داشت اكنون شك نيست كه اگرهرسه مان نرسيم يكي ازماخواهدرسيدآنگاه قرارپيمان درميان گذاشت كه هر كه رادولتي مرزوق گرددآن دوتاديگرراشريك سازدماهم قبول كرديم ازقضا طوري پيش آمدكردكه من ازخراسان بماوراالنهروعزنين وكابل افتادم وچون معاودت نمودم زمامدارامروزارت كرديدم حكيم عمرخيام درزمان آلب ارسلان نزد من آمدمن ازاواحترام زيادنموده خواستم نزدسلطان معرفي نموده مقام مهمي براي اوتحصيل كنم چنانچه پيمان بسته بوديم اوازقبول آن جداابانمودلهذاهرساله مبلغيكهزارودويست متقال طلابراملاك نيشابورنوشتم مراجعت نمودودرزمان ملكشاه بمروآمده موردعنايت سلطان گرديدرسيدبمرتبه كه كبارعلمابان ميرسند اماآن مخذول حسن بن صباح درزمان آلب ارسلان گمنام بودودرزمان سلطان ملكشاه پيداشدمن حسب همان معاهده اورابمجلس سلطان رسانيدم وچندان ازوفور دانش ومحامدسيرت اوپيش سلطان گفتم كه بدرجه اعتمادرسيدتادراندك زمان درمزاج سلطان تصرف بسيارنمودولي عاقبت فسادباطن اوبروزكردآثارحسداز گفتاروكرداراوپديدارگشت اعظم مفاسدالتزام دفاترجمع وخرج بودكه اگردر آن مجلس كارراازپيش ميبردتدارك آن براي من جزاستعفاازمقام خودممكن نبوداين خلاصه نوشته خواجه اماقصه دفتراين بودكه سلطان ازخواجه دفتري خواست كه مشتمل برجمع وخرج مملكت باشدخواجه نظام الملك دوسال مهلت خواست ابن صباح گفت من درچهل روزتنظيم ميكنم ازقضاتنظيم هم نمودولي نظام الملك خود وياغلامش آندفترراببهانه ازدست غلام ابن صباح گرفته ترتيب آنرابهم زداز ترس خودامربهم خوردگي دفتررااظهارنكردابن صباح دفترراهمانطورپيش سلطان بردولي چون دفترازترتيب افتاده بوداودرجواب پرسش سلطان نميتوانست جواب درست بدهدهان وهون ميكرددراينجاخواجه فرصت سخن يافت گفت دانايان دراتمام امري كه دوسال مهلت خواهندوجاهلي درچهل روزآنراانجام دهدپس جواب آن جزهان وهون نميشودسلطان براين صباح متغيرشداوآزرده خاطرشده بري وازآنجاهم گريخته باصفهان رفت چون كسان خواجه درجستجوي اوبودنداودرخانه رئيس ابوالفضل پنهان شدروزي برئيس گفت اگرمن دويارموافق داشتم مملكت اين ترك روستائي رابهم ميزدم رئيس بگمان اينكه دردماغاواختلالي بروزنموده كه اينحرف راميزندهنگام غذاشربتيكه تقويت دماغميكندپيش اوآورداوملتفت منظوروي شدپس عزم رحيل كرده بمصررفت يكسال ونيم درآنجاموردتوجه مستنصر كه ازخلفااسمعيليه بودگرديدگرچه بارحضورنيافت ولي خليفه همواره ازاو تفقدمينمودتااينكه ازمصربايران برگشته دريزدوكرمان وخوزستان بامردعوت بمذهب اسمعيليه قيام نمودبعدباصفهان آمده چهارماه توقف درآنصوب نمود دوباره بخوزستان برگشت سه ماه هم آنجااقامت نمودبعدبدامغان رفته سه سال در حدودآن بدعوت قيام نمودجمعي كثيردعوت اوراپذيرفتنددرآن اثناداعيان چرب زبان بقلعه الموت فرستادبعدبجرجان رفت وازآنجاعلزم ديلمان شدلكن نخواست ازراه ري گذركندچون نظام الملك ماموري گماشته بودكه بهروسيله او رابچنگ بياوردلهذاازرادماوندبقزوين رفته ازآنجابديلمان شتافت و درنزديكي الموت سكونت اختياركردتااينكه بلعه الموترابجنگ آوردودرچنگ آوردن قلعه مينويسدكه تامهدي علوي كه زمامدارقلعه بودقراردادكردكه ازقلعه مقداري زمين كه پوست گاوبرآن محيطشودباوبمبلغسسه هزارديناربفروشداوهم درمقام مبايعه آمدپس بهاآنرابرئيس مظفرحاكم دامغان حواله كردمهدي گمان نميكردكه اوبرحواله وي اثرمرتب كندازقضاچون اودرباطن دعوت ويراقبول كرده بودبمحض ديدن رقعه وي فوري سه هزاردينارسرخ شمردرقعه هم مضمونش خيلي مختصربوده باين عبارت رئيس مظفرحفظه الله مبلغسه هزاردينارزربها الموت بعلوي مهدي برساندعلي النبي المصطفي واله السلم وحسبناالله ونعم الو كيل باري حسن پوست گاويرابسان الفي راست بريده برگردقلعه كشيدباين تدبير قلعه رابچنگ آوردبعدكارحسن بالاگرفت حتي ملكشاه لشگري براي گرفتن اوبدرور قلعه فرستادمريدهاي وي جنگيده لشگرشاه راشكست درآن اوان رئيس ابوالفضل از اصفهان نزداورفته داخل اصحاب اوشدحسن گفت اي رئيس دماغمن منضبطشده بود يادماغتوكه شربت معطربراي من حاضركردي ديدي كه چون ويارمساعديافتم چگونه برسخن خويش وفانمودم ازقضابين ملكشاه ونظام الملك هم نقاري بروزكردكه منجربانفصال نظام الملك ازوزارت گرديددراين اثنافرصت بدست يكي ازفدائيان وپيروان ابن صباح افتادكه ناگ ان نظام الملك راكشت وبفاصله هيجده روزازآن ملكشاه هم دربغدادرخت ازاينجهان بربست قتل خواجه دراواخر ماه رمضان ووفات ملكشاه درنيمه ماه شوال سنه 485اتفاق افتادكارحسن بن صباح رونق گرفت سلطان سنجرپسرملكشاه بقصدبرداشتن اواففتادولي وي شبي ازخواب بيدارشدديدي خنجري درپهلوي رختخواب اوبزمين كوبيده شده وكاغذي دردسته آن هست آنراخواندديدكه نوشته اندتوازاين قصدكه داري برگردوالاتراازدست فدائيان خلاصي نخواهدبوداكنون براي رعايت حرمت توخنجررابرزمين كوبيدم والا ميتوانستم آنرابرسينه توبزنم سنجرحالراكه بدينگونه ديدازقصدخودمنصرف گرديدپس حسن دررودباروحوالي آن بناي دعوت وتعرض راگذاشته بودتااينكه درماه ربيع الاخرسنه 518بمرض موت مبتلي گشت وچون ديدكه پيك اجل رسيده گياه بزرگ اميدرابجاي خونصب كردوروزبيست وششم همان ماه ازاينجهان كوچيدايندعوت ورياست دردست پيروان وي يدابيدبودتااينكه درسنه 654 بدست هلاكومنقرض گرديدندمريدهاي ويرافدائي ميگفتندبملاحظه فداكاري آنهابود كه درراه اوميكردندحتي هنگاميكه سفيرملكشاه نزدوي رفت اوبيكي ازمريدها امركردكه خودرادرنزدآن كشت وبيكي ديگرامركردتاخودراازبلندي بزير انداخت ومردببعدباسفيرگفت صورت حال پيروان مارابعرض سلطان برسان