شعر سبز
شب کنار شعله ي سبزبخاري رفته ام در خويش
باغ سبز شعله
ها شعر دلاويزيست
در من امشب
چشمه هاي سبز مي جوشد
گريه خواهد شد
بوسه خواهد شد
يا گلي بر گور ياران
صفا انديش ؟
قطره هاي سبز باران
قصه مي گويد
زردي غم را
از شيار شيشه هاي
مات مي شويد
دست من روي
بخاري گرمي گمگشته يي را باز مي جويد
در نگاهم جنگل انديشه
هاي سبز مي رويد
در اتاق خواب مي
خواند زني پر شور
کوچه ها سبز و اتاقم
سبز
شعله ي گرم چراغم سبز
باغم سبز
پرنده هاي سبز توري مي تپد
آرام
از شکاف پرده مي رويد
بازوان صبح
مرمر نام
لذتي چون لذت
آدينه شبهايي که کوکش نيست
مي دود در ديدگان فسفرين
ساعت شبتاب
او
تهي از کام
چانهاش را مي گذارد
بر سرم سنگين
ابر مويش مي خزد
بر شانه ام لرزان
مي گشايد عقده ي
ديرين
پشت دستم مي
شکوفد قطره ي باران
ديده در آينه مي بنديم
جاده اي مومين و باريک
نگاه ما
از نفس هاي بخاري
آب مي گردد
چکه
چکه
فسفر شبتاب مي گردد
در اتاق گرم سوزد
شبچراغ سبز
بر لب آينه ماسيده ست
اي دو چشم سبز
در خزان زرد
اندوهم شکوفا باش
اي دو چشم سبز
اي