طلوع دوباره آفتاب
چراديگر نمي تابد،
بلند
اندام زيبايم ،
كه شمع پر
فروغ و زيور ابيات من بود .
چرا
اينگونه ساكت شد ،
پري قصه
هاي من ،
گل سرخ
خيال لحظه هاي غربت و محنت .
چرا تسليم
محض سرنوشت نابرابر شد،
مگو،
بـــــا تــــو،!
كه شايد
دلبرت ،
دلبسته
قصر طلايي شد.
نمي دانم
.....
نمي دانم
كه بعد زندگي عشق است يا تزوير ؟
نمي دانم
كه عصر ما ،
و آن
افسانه شيرين و كهنه قصه ليلي،
همه خواب
و خيال است يا همه نسيان ؟
نمي
دانــــــــم ....
ولي ،
آونگ لحظه هاي شب خيزم ،
و قطره
قطره باران ،
به روي
شاخه گل ها ،
و بغض در
گلو مانده ،
سرود سبز
دوستي را ،
و آفتاب
صداقت را ،
بشارت مي
دهد روزي .
به
امــــــــيد چنان روزي
شب من ،
روز و ، روزم شب شود آخر.