بیشترلیست موضوعات شرح نهج البلاغه (محمد تقي جعفري تبريزي) خطبه ها خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و... توضیحاتافزودن یادداشت جدید
فغير موصوف ما نزل بهم، اجتمعت عليهم سكره الموت و حسره الفوت، ففترت لها اطرافهم، و تغيرت لها الوانهم (آنچه بر سرشان فرود آمد، براى آنان توصيف نشده بود، سكرات موت و حسرت فوت بر وجود آنان تاختن آورد و اعضاى آنان را سست و رنگهايشان را تغيير داد.) بالاخره مرگ با سكراتش و دل گسيختن از دنيا با حسراتش تاختن آورد و آن قدرتمند را كه زمين در زير پايش مى لرزد! و آسمان به احترامش قامت خم مى كرد! تسليم خويش نمود و سرخى رويش به زردى مبدل گشت. در مجلد هشتم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از صفحه 366 تا صفحه ى 422 مطالبى درباره ى مرگ و مقدمات آن مطرح نموده و جملاتى بسيار جالب از ديگر متفكران دنيا نقل كرده ايم، مطالعه كننده ى محترم مى تواند به آن مجلد مراجعه فرمايد. مطالب مزبور بدينقرار است:1- مقدمه اى بر مرگ و غائله ى آن.2- جملاتى از شعراى فرانسه: لامارتين، آلفرد دوويينى، ويكتور هوگو، الفرد دوموسه، تيوفيل گوتيه، بودلر، كلودل.3- جملاتى از شعراى ايتاليا: مانتسونى.4- جملاتى از شعراى اسپانيا: پاسكولى، كنگورا، كالدرون.5- جملاتى از شاعر مجارستان: ساندور الكسندر پتوفى، جملاتى از شاعر لويس: هانرى اسپيس.6- جملاتى از شع
راى روسيه: الكسندر سرگيويچ پوشگين، پاولووا، لرمانتوف، الكسى تولستوى، آتانازى فت، ماياكوفسكى، اسلوچفسكى.7- جملاتى از شعراى امريكا: فيليپ فرنو، لانگ فلو، ولت ويتمن، راف والدو امرسون، جيمز راسل لاول، ويليام بريانت.8- مرگ از ديدگاه جلال الدين محمد مولوى.9- مقدار رسميت بحث از مرگ در علوم و فلسفه.10- نظرى به حقيقت و پديده ى زندگى در مقابل مرگ.11- نظرى به مرگ از جنبه ى ادراكات عمومى (مرگ مجمع نظريات متناقضه).12- پيش از مرگ و پس از مرگ.13- تسليتى كه اپيكور درباره ى غوغاى سرانجام به پيروانش مى داد.14- غوغاى مرگ و غائله ى پس از مرگ.15- عوامل نگرانى و اندوه در هنگام تجسم هيولاى مرگ.16- مرگ از ديدگاه قرآن.17- چرا مرگ را آرزو نمى كنند؟ 18- براى شناخت مرگ از ديدگاه اسلام، مرگ از ديدگاه على عليه السلام را مطالعه كنيم.19- آرى، على عليه السلام از غوغاى مرگ و غائله پس از مرگ نگرانى ندارد. يكى از نكات لطيف ادبى كه درباره ى سكرات موت ديده ايم همانست كه مولوى مى گويد: مى دهند افيون به مرد زخم مند تا كه پيكان از تنش بيرون كنند چون بهر ميلى كه دل خواهى سپرد از تو چيزى در نهان خواهند برد وقت مرگ از رنج او را مى
درند او بدان مشغول شد جان مى رند ثم ازداد الموت فيهم ولوجا، فحيل بين احدهم و بين منطقه، و انه لبين اهله ينظر ببصره و يسمع باذنه على صحه من عقله و بقاء من لبه، يفكر فيم افنى عمره و فيم اذهب دهره، و يتذكر اموالا جمعها، اغمض فى مطالبها و اخذها من مصرحاتها و متشابهاتها، قد لزمته تبعات جمعها، و اشرف على فراقها، تبقى لمن ورائه ينعمون فيها، و يتمتعون بها، فيكون المهنا لغيره، و العب على ظهره و المرء قد غلقت رهونه بها. (سپس مرگ بر فرورفتن در وجود آنان بيفزود و ميان هر يك از آنان و سخنش فاصله انداخت. اين عابر پل مرگ در ميان خانواده اش با چشمش مى نگرد و با گوشش مى شنود، هنوز عقلش كار خود را انجام مى دهد و مغزش بحال خود باقى است، او مى انديشد كه عمر خود را در كجا سپرى كرد و روزگارش را در چه چيزى به پايان رسانيد. بياد مى آورد اموالى را كه جمع كرده و از چگونگى موارد طلب آن اموال چشم پوشيده- از موارد حلال روشن و از موارد مشتبه. او نتائج جمع آورى آن اموال را مى بيند كه گريبانگيرش شده و هم اكنون در صدد مفارقت از آنها است كه آن اموال به بازماندگان پس از او متعلق مى شود و از آنها بهره مند مى گردند و برخوردار مى شوند، و گوار
ائى آن اندوخته ها نصيب ديگران گشته و بار سنگينش بدوش او خواهد ماند در حاليكه گروهاى آن مرد به آن اموال بسته است.) در حال تسليم به نفوذ تدريجى چنگالهاى مرگ، در اين انديشه فرورفته است كه روزگار عمر گرانبها را در كجا سپرى كرده است؟ تدريجا يكايك اعضاء و قواى درونى از كار مى افتد، طراوتها مبدل به پژمردگيها و حركتها با هجوم سكون هاى پى درپى جاى خود را به ركود خالى مى كنند. رفته رفته سرعت دگرگونيها بحدى مى رسد كه اعضاء درونى و برونى مجال براى وداع يكديگر را از دست مى دهند. زبان از كار افتاده است، حرف اول سخن را به زبان مى آورد، از آوردن حرف دوم ناتوان است سخنان پيرامون خود را مى شنود، كه در فضاى خوابگاهش طنين مى اندازد، ولى نه قدرتى بر تاييد دارد و نه توانائى رد و پاسخگوئى. چشمهاى اين مسافر تازه سفر حركات لبهاى اشخاص پيرامون خود را مى بيند و گوشش سخنان و صداهاى آنان رامى شنود، ولى ديگر ياراى همزبانى و دمسازى با آنها را از دست داده است. شايد هم افرادى از انسانها از شدت جهالت و غوطه ورى در خودكامگى كه در دوران زندگى داشته اند، در آن لحظات بفكر گذشت ساليان عمر و ورق خوردن كتاب زندگيشان نيفتند و يا اگر هم جريان و عبو
ر روزان و شبان حيات را در آن لحظات احساس كنند، اهميتى براى آن نمى دهند، چنانكه به اصل خود حيات اهميتى قائل نبوده اند. اگر انسان حيات و انديشه و كمال جوئى و ديگر استعدادها و نيروهاى باعظمتش را با تلاش و كوشش بدست مى آورد، در آنموقع حداكثر استفاده را از آنها مى نمود، ولى چه بايد كرد كه آنهمه استعدادها و نيروها و حيات و انديشه و كمال جوئى را بدون تلاش و كوشش دارا شده است، لذا طبيعى است كه هيچ گونه اهميتى به تلف شدن بيهوده ى آن سرمايه هاى فوق ارزش ندهد. اى گرانجان خوار ديدستى مرا چونكه بس ارزان خريدستى مرا هر كه او ارزان خرد ارزان دهد گوهرى طفلى به قرص نان دهد در حالت عبور از پل كشيده شده ميان زندگى و مرگ، در اين انديشه است كه اموالى را كه جمع كرده از چه طرق و اسبابى بوده است؟ او با هل من مزيد (افزون طلبى) ها و تكاثربازى و انباشتن اموال رويهم چقدر انسانها را گرسنه و برهنه و بى دوا و درمان از زندگى محروم ساخته است. اينك با سرعتى شگفت انگيز همه ى آن قيافه هاى پژمرده كه از تابوت بدن سر بيرون آورده و حتى از نشان دادن اداى زندگان هم ناتوانند، از جلو چشم اين مسافر سرمايه باخته شده مى روند، شايد رژه ى هزاران ان
سان محروم از حيات و طراوت آن، در يك هزارم لحظه انجام بگيرد، زيرا زمان براى عابر پل مرگ كشش معمولى خود را از دست مى دهد، وى در دقائقى چند كه در حال احتضار بسر مى برد، بجهت دگرگونى زمان سنج مغز مى تواند عبور همه ى مناظر عمر خود را تماشا كند. پس از گذشتن صفوف گرسنگان و برهنگان نوبت رژه ى افراد گروهى مى رسد كه حقوق كار آنانرا نپرداخته است و يا بعبارت صحيح تر ارزش واقعى كار آنان را غصب كرده و با تكاثرى كه از اين راه بدست آورده است، بر قدرت و زورگوئى خود افزوده و بر سر آن ناتوانان تاختن آورده است. آنگاه نوبت رژه ى كسانى مى رسد كه بطور مستقيم مورد خيانتها و جنايتهاى وى بوده اند. با بكار افتادن تدريجى مغز، قيافه هاى رژه روندگان و حوادث تلخ و شيرين عمر با سايه اى از نتائج آنها نيز حالت دورنمائى و ازهم گسيخته بخود مى گيرد، تا آنگاه كه آن زنده ى باطراوت و شاداب لاشه اى مى شود و بر زمين مى افتد. از اموالى كه با كمال تلاش فكرى و عضلانى جمع كرده خواه بطور مشروع بوده يا هيچ حق و قانونى را در جمع آن اموال مراعات نكرده باشد، مسوول قرار مى گيرد و بايد حساب همه ى آنها را بپردازد. او بار سنگين اين مسئوليت را بدوش خواهد داشت در ص
ورتيكه بازماندگانش يا قدرتمندى كه توانائى گرفتن و برخوردارى از آن اموال را دارد، با آن اموال در عيش و خوشگذرانى و كامكارى غوطه ور خواهند گشت. شايد رژه ى ديگرى از جلو چشمان عابر پل مرگ صورت خواهد گرفت كه احتمالا تلخ تر از رژه ى گرسنگان و برهنگان خواهد بود: اين رژه مربوط به دانشها و معارفى خواهد بود كه آدمى آنها را مى اندوزد ولى به آنها عمل نمى كند و آنها را در راه تورم خود طبيعى استخدام مى كند، همچنين ديگر امتيازات مانند قدرت در اشكال متنوعش براى آن مضطرب در احتضار، خود را نشان خواهند داد. فهو يعض يده ندامه على ما اصحر له عند الموت من امره، و يزهد فيما كان يرغب فيه ايام عمره و يتمنى ان الذى كان يغبطه بها و يحسده عليها قد حازها دونه. (ظهور واقعيات و نتائج كردار و گفتار و انديشه هايش در موقع مرگ او را وادار مى كند كه از شدت پشيمانى دست خود را با دندانش بگزد و اعراض مى كند از آنچه كه در روزگار عمرش رغبت به آن داشت. آرزو مى كند كسى كه درباره ى اندوخته هاى او رشك مى برد آن اندوخته ها از آن او بود. اين مسافرى كه با شستن دست از جان دست از همه چيز مى شويد.) در حال مرگ پرده از جلو چشمان مسافر ديار ابديت برداشته مى شو
د و واقعيات آنچنانكه هستند مورد مشاهده قرار مى گيرد. اى خدا بنماى تو هر چيز را آنچنانكه هست در خدعه سرا طعمه بنموده بما و آن بوده شست وانما هر چيز را آنسان كه هست چقدر زيبائى و ضرورت املاك و پول و اجناس قيمتى، دنياپرستان را بخود مشغول مى دارد!! اين نابخردان اولين قربانى را كه در بدست آوردن اشيا فوق مى دهند، جان آگاه و عزيز خويش است كه تقديم همان اشياء دنيا مى نمايند و با وجودى بيجان و جامد به املاك و پول و اجناس قيمتى جاندار ارتباط برقرار مى كنند و بعبارت و توضيح ديگر: آن دنياپرستان تمايلات و عشق بان اشياء را به درجه اى مى رسانند كه گوئى داراى جان و آگاهى بوده و مى تواند همه ى ابعاد موجوديت آن نابخردان را اشباع و بفعليت برساند!! بى خبر از اينكه تلقين آنان درباره ى آن اشياء جامد و ناآگاه است كه آنها را مانند جان، محبوب و معشوق ساخته و با اين تلقين، موجوديت خود را تا حد يك موجود بيجان كه تسليم جاندارى نيرومند باشد، تنزل مى دهند! حال كه پرده برداشته شده است، آرزويش اينست كه ايكاش، آن اموال كه مغز و جان و روان و خود و شخصيت و روح خود را برده ى آنها ساخته بود، از آن كسانى بود كه آرزوى آن اموال را داشتند.
ولى دريغا كه اين بيدارى دير شده است. اين بيدارى نه تنها براى او سودى نخواهد داشت، بلكه آغاز كيفرهائى است كه براى او مقرر شده است و او بايد طعم آنها را بچشد. براستى كيفريست بسيار تلخ كه آدمى در موقعى بيدار شود و بفهمد كه باعظمت ترين و پرارزشترين سرمايه ى خود را كه شخصيت او است (كه شايستگى قرار گرفتن در شعاع جاذبه ى ربوبى را دارد،) قربانى اموال دنيوى كرده است كه علاقه به بيش از مقدار ضرورى آنها، علامت پست تر بودن از حيوانات است، زيرا هيچ حيوانى علاقه به بيش از حد ضرورى از خوردنى و آشاميدنى و مسكن ندارد كه در نتيجه مزاحم زندگى ديگر حيوانات بوده باشد. فلم يزل الموت يبالغ فى جسده حتى خالط لسانه سمعه، فصار بين اهله لا ينطق بلسانه و لا يسمع بسمعه، يردد طرفه بالنظر فى وجوههم، يرى حركات السنتهم و لا يسمع رجع كلامهم. (او در اين تفكرات و تخيلات مشغول است كه) (مرگ نفوذ شديد خود را در بدن او ادامه مى دهد تا اينكه زبانش در گراييدن به خاموشى ملحق به گوش از كار افتاده اش مى گردد. اكنون در ميان خاندانش افتاده نه با زبانش سخنى مى گويد و نه با گوشش صدائى مى شنود. چشم براى نگاه بر روى اعضاى خاندانش مى گرداند، حركات زبان آنان را
مى بيند و موج سخنانشان را نمى شنود.) دو نگاه در آن موقعيت وجود دارد كه يكى آموزنده است و ديگرى موجب دريغ و حسرت. در آن حال كه بازماندگان مسافر بقاء در او مى نگرد كه چونان چراغى كه نيرويش بپايان مى رسد و روشنائيش تدريجا ضعيفتر مى گردد، لحظه به لحظه طراوت حيات از بدنش و فروغ آن از چشمانش، ناپديد مى شود و توانائى حركت را از دست مى دهد اين همان چشمانى است كه روزگارى با كمترين حركت، بزرگترين حركتها را مبدل به سكون مى ساخت، يك نگاه خمارش هزاران انسان را در اضطراب فرومى برد، براى اينكه به فضاى بيكران با آنهمه كرات بيكرانش نگاهى بيندازد، باج مطالبه مى كرد و منتها بر آن تحميل مى نمود. حال اگر همه ى دنيا و عوامل و نيروهاى محرك آن، يكجا جمع شوند و بخواهند يك لحظه ى حركت آزاد در آن چشمان بوجود بياورند، نخواهند توانست همانگونه كه خورشيد را پس از غروب نتوان بار ديگر روياروى كره ى خاكى قرار داد. اين نگاههاى بى اختيار رو به غروب كه لحظه به لحظه فروغ خود را از دست مى دهد بسيار آموزنده است براى كسى كه از حركت و تحول و رويدادهائى كه در نتيجه ى آن بوجود مى آيد، اطلاعى داشته باشد و لذت و مطلوبيت فوق ارزش طراوت و شادابى حيات را
واقعا درك كرده باشد. چنين اشخاصى مى توانند در حيرت بسيار پرمعنائى از ديدن خاموشى پس از فروغ حيات فروروند. اينگونه اشخاص خوابگاه كسى را كه در حال عبور از پل زندگى و مرگ است، آموزشگاهى مى بينند كه پايان كتاب عمر يك انسان را كه خاموشى ها و سكون هاى متوالى است و پشت سر هم فرامى رسند بازنموده است و آخرين سطرهاى آخرين صفحات عمر يك انسان قرار گرفته در لبه ى گور را نشان مى دهد. آموزشگاهى مى بينند كه آخرين صفحه ى كتاب عمر يك انسان را براى دانش پژوهان حيات و موت بازكرده است، در اين صفحه ى آخرين كه خاموشى ها و سكون هاى متوالى كه پشت سر هم فرامى رسند (گوش شنيدن را از دست مى دهد، بدنبالش زبان سخن گفتن را) چونان سطرهاى آخرين صفحه كتاب است كه با آن سطرها صفحات آن بپايان مى رسد. اما آن نگاه كه موجب دريغ و حسرت است، همانست كه مسافر نوسفر كه قدم به قدم به زير خاك نزديكتر مى شود، دارا است. اگر چشمان اين مسافر در دوران زندگى آيات و ملكوت الهى را مى نگريست و اگر اين چشمان دنبال پيداكردن عوامل معرفت و كوخهاى بينوايان براى برطرف كردن نيازهاى آنان مى گشت، در اين لحظات نه دريغى ببار مى آورد و نه حسرتى، اين دريغ و حسرت ناشى از اينست ك
ه جهانى پرمعنى از جلو چشمانش عبور مى كند كه ديگر حتى اختيار بدست گرفتن يك برگ از آن را نخواهد داشت. او سكون اعضاء بدن را با همان نگاه و خاموشى نيروهاى درونى خود را با شهود درونى مى بيند كه هرگز به حركت و فعاليت مبدل نخواهد گشت. آرزوئى كه اين چشمان در اين لحظات دارند اينست كه ايكاش دو حباب بودند كه براى ديدن حق و حقيقت بازمى شدند و مى ديدند و سپس بسته مى شدند- ايكاش- حباب وار براى زيارت رخ يار سرى كشيم و نگاهى كنيم و به آب شويم ثم ازداد الموت التياطا به فقبض بصره كما قبض سمعه، و خرجت الروح من جسده، فصار جيفه بين اهله، قد اوحشوا من جانبه، و تباعدوا من قربه، لا يسعد باكيا و لا يجيب داعيا. ثم حملوه الى مخط فى الارض فاسلموه فيه الى عمله و انقطعوا عن زورته. (سپس مرگ در فراگيرى همه ى وجود او مى افزايد و بينائى وى گرفته مى شود چنانچه شنوائيش گرفته شده بود. در اين حال است كه روح از بدن خارج گشته و لاشه اى در ميان خانواده اش مى افتد، اعضاى خانواده از نزديك شدن به او وحشت نموده از او دورى مى جويند. او نه پاسخى به گريه كننده اى دارد و نه جوابى به كسى كه او را بخواند. سپس او را برداشته به آخرين منزلگهش در زمين برده و
به عملش مى سپارند و از ديدارش منقطع مى گردند.) آن زيباى زيبايان با رفتن روح از بدن، لاشه اى است كه نزديكترين اشخاص از آن مى گريزند. (اى رهگذر... اى زندگان، بديدن آرامگاه پرشكوه كلئو پاترا رويد، زيرا زنى كه در اينجا خفته الهه اى بود كه روزى چند از سر ناز پا بر زمين گذاشته و نام ملكه بر خود گرفته بود. روزگارى لب خندان اين زن، كمانى بود كه ربه النوع عشق براى تير انداختن برگزيده بود. زمانى زيبائى او كه از قدرت شيران غران فزونتر بود دل و عقل همه را سير مى كرد. اما امروز اگر بخواهيد به ديدار گور او برويد، نخست انگشت بر بينى بگذاريد. اين همه قدرت و جلال به چه كار آيد؟ وقتى كه اول و آخر همه چيز مرگ و فنا است. آقائى روى زمين چه سود دارد كه خليفه باشند يا مغ، اردشير يا داريوش، ارماميتراس يا سياسگزار، خشايارشا يا بخت النصر يا اسرعدون. افسوس، خداوندان جهان چون آنتيوخوس و خسرو و اردشير درازدست و سزوستريس و آنيبال، سيل و اشيل و عمر و سزار همه سپاهيان گران داشتند تا بدست آنان جنگاورى كنند، اما همه مردند و هيچ چيز از ايشان باقى نماند) (ويكتورهوگو) در مجلد هشتم از كتاب تفسير و نقد و تحليل مطالبى را درباره ى جدائى روح از بد
ن كه مرگ ناميده مى شود متذكر شده ايم. در اينجا جملاتى را بيان مى كنيم كه مقدارى از آنها را در همان مجلد آورده ايم: مرگ با اينكه پديده ايست كاملا طبيعى، بااينحال بقدرى شگفت انگيز است كه اگر چه انسان صد بار آنرا مشاهده كند، باز در مشاهده صد و يكمين بار آنرا چنان با خيرگى و حيرت تلقى مى كند كه گوئى اولين بار است كه با چنان پديده اى مواجه شده است. با اينكه با فرا رسيدن اجل و چشم پوشيدن از اين دنيا، خاموشى بينهايت در كار نيست، با اينحال، چه منظره اى شاعرانه و بهت آورى دارد. آرى، خاكدان سياه تماشاگهى است بس شگفت انگيز. تشخصات بطورى محو و نابود مى گردد كه فرق ميان قلب عدالت پرور سقراط و مخ بيباك چنگيز و نرون خونخوار، و استخوان جمجمه ى جمشيد و اسكندر و كيكاوس و دنده هاى پهلوى يك خاركن زحمتكش در يك مشت خاك از بين مى رود. انسان زنده با چشمان مخمور و عارض گلگون و اعضاى لطيف در حاليكه از همه ى لذائذ دنيا برخوردار است، حتى ميليونها نفر را هم در زير فرمان خود دارد، چگونه تصور مى كند كه ممكن است روزى فرارسد و همين خورشيد و ماه و ستارگان بدون كوچكترين اعتنا و مانند هميشه بحركت و نورافشانى خود مشغول باشند و چشمان خمار و عارض
گلگون و اعضاى لطيفش به يك مشت خاك تيره مبدل گشته يا بصورت صخره اى استوار درآيد؟ و خار مغيلانى ريشه هاى خود را در درونش بگستراند و در كالبدش فروبرد، سپس با گاوآهن روستا بچه اى زحمتكش درهم نوردد. گياهان و خارهاى زهرآگين آن جمجمه ى پرباد را كه با خاك تيره آكنده شده است براى خود محل روييدن فرض نموده و منظره اى رقت بار براى تماشاكنندگان و در عين حال براى كژدم و مار و مور دخمه هاى زير خاك، سايبان و تفريحگاهى ايجاد كند. شبانگاه ابرى از اقيانوس فضاى لاجوردين با دلسوزى مخصوصى چند قطره اشك نثار آن جمجمه نمايد كه شايد بتواند شعله هاى چند سال زندگى محدود آنرا خاموش كند. يقينى است كه سرنوشت آن عاشق دلباخته ى زندگى در همينجا خاتمه نمى يابد زيرا آن روستابچه ى زحمتكش براى مزرعه ى محقر خود بيك نفر پاسبان مجانى كه كار سگ يا مترسك را انجام بدهد نيازمند است، براى وصول به آن مقصد جمجمه ى پردردسر را با كمال بيرحمى خالى مى كند و چوب خشكى از سوراخ دماغ و يا چشم و يا گوش آن فروبرده نخست براى بازى مانند آتش گردان آن را با دستش دور سر خود مى گرداند و آنگاه چوبى در يكى از سوراخهاى آن جمجمه فرومى برد و آنرا در مزرعه ى محقر خود به عنوان پ
اسبان نصب مى كند، آنگاه فاخته اى بى اعتنا به سرگذشت پر از افسانه ى آن جمجمه بر بالاى آن مى نشيند و پس از خواندن ترانه ى كوكوكو؟ ! خود را سبك كرده، راه فضا را پيش مى گيرد. اكنون موقع آن فرارسيده است كه آن كاسه ى سر پر حوادث دو كار اساسى خود را انجام بدهد: يكى اينكه وظيفه ى پاسبانى مزرعه ى محقر آن روستابچه را ادا كند، دوم اينكه تماشائى خيره به آن فضاى پهناور نمايد كه روزگار ستارگان و ماه و خورشيدش با حركات قانونى و چهره ى مشعشع ملكوتى خود او را پندها داده بودند كه شايد روزهائى چند بخود برسد و پاسخى براى من كيستم؟ از كجا آمده ام؟ براى چه آمده ام؟ بكجا مى روم؟ تهيه نمايد. اينست مسافرت پرمعنائى كه همه ى افراد انسانى با قطار سوت زنان زمان آنرا طى خواهند كرد. مركب بادپاى زمان در خلال تمامى قرون و اعصار فرزندان آدم را از جوانان سبزخط تا آنانكه زير بار سنگين سالها پشت خم كرده اند، از ساده لوحان ساده نگر تا متفكران صاحبنظر، از بينوايان تا نيرومندان، از عامى ترين مردم تا بزرگترين فلاسفه و حكماء حتى انبياى عظام، يكايك حمل نموده و در زير خاك تيره بمنزلگهى بين راه، ممتد كه از آغاز حيات دنيوى تا ابديت كشيده شده است، بسپارد،
تا در دنبال آنان نوبت كسانى برسد كه حتى ديده به روى اين جهان نگشوده اند. اگر فرزندان آدم عليه السلام يقين داشتند كه داستان سرنوشت زندگى آنان در همين منزلگه تيره و تار به پايان مى رسد، چندان نگرانى و اضطراب نداشتند، زيرا بشر با مشاهده ى اينكه- يدفن بعضنا بعضا فيمشى او اخرنا على هام الاول (بعضى از ما بعض ديگر را به خاك مى سپارند و آيندگان ما روى جمجمه ى گذشتگان حركت مى كنند.) و با ديدن اينكه- از تن چو برفت جان پاك من و تو خشتى دو نهند بر مغاك من و تو وانگاه براى خشت گور دگران در كالبدى كشند خاك من و تو در مقابل دو سوال زانوى تسليم بر زمين مى زند و اظهار ناتوانى مى كند. يكى اينكه- چرا با وجود مغلطه ها و تسليت گوئى هاى فراوان منكرين ماوراى طبيعت، از خاموشى شعله ى حيات بيمناك و در شگفتى فرومى رود؟ دوم اينكه- كدامين دليل قطعى شما را به محاصره شدن در همين كاشانه ى طبيعت از ابتداى حالت جنينى تا گردنه ى هراس انگيز مرگ قانع ساخته است كه حيات ابدى پس از مرگ را منتفى مى نمايد؟ اگر چنين دليلى داريد، چرا به همه ى افراد انسانى تسليم نكرديد تا همگان مانند شما از آرامش برخوردار گشته! و هيچگونه نگرانى درباره
ى حيات اصلى پس از اين حيات گذران نداشته باشند؟ چه اندازه بجا بود كه روزى بعضى از متفكران كه با تسليت موقت آن هم محدود به هنگام بحث و مذاكره فلسفى (بگمان خود) مردم را از انديشه ى عظمت و ابهت غوغاى مرگ و غائله ى ماوراى مرگ بازمى دارند، بخود مى آمدند و دقيق تر و مفيدتر مى انديشيدند و راه تامين عاقلانه را كه همان اعتقاد به- تا مايه ى طبعها سرشتند ما را ورقى دگر نوشتند (نظامى) است اين پيش پاى فرزندان آدم عليه السلام هموار مى نمودند.
قيامت حتى اذا بلغ الكتاب اجله، و الامر مقاديره، و الحق آخر الخلق باوله و جاء من امر الله ما يريده من تجديد خلقه، اماد السماء و فطرها، و ارج الارض و ارجفها، و قلع جبالها و نسفها و دك بعضها بعضا من هيبه جلاله و مخوف سطوته0 (تا آنگاه كه حكم مقرر درباره بندگان به پايان برسد، و امور خلقت به تقدير نهائى و آخر مخلوقات به اول آنها ملحق گردد و امر خداوندى طبق اراده ى او براى تجديد مخلوقاتش صادر شود آسمان را به اهتزاز درآورد و آنرا بشكافد و زمين را بحركت درآورده و آنرا بلرزاند و كوهها را از جا كنده و متلاشى سازد و بعضى از آن كوهها بعضى ديگر را از هيبت جلال و وحشت از سطوت او بكوبد.) بعضى از مسائل مربوط به روز قيامت اميرالمومنين عليه السلام درباره برخى از مسائل مربوط به روز قيامت در سخنان خود مطالبى را فرموده اند كه ما در اينجا آن مطالب را در پرتو آيات قرآن مجيد مطرح مى نمائيم:1- ناگهانى بودن آغاز قيامت، آيات قرآنى با صراحت كامل مى گويد: آغاز قيامت ناگهانى است. از آن جمله: هل ينظرون الا الساعه ان تاتيهم بغته و هم لا يشعرون (آيا خواهند نگريست جز به اينكه قيامت ناگهان بر آنان فرا رسد در حاليكه آنان نمى دا
نند؟ ) فهل ينظرون الا الساعه ان تاتيهم بغته فقد جاء اشراطها فانى لهم اذا جائتهم ذكريهم (آيا آنان مى نگرند مگر به قيامت كه ناگهان بر آنان فرارسد؟ تحقيقا علامات قيامت آمده است، ديگر در آنموقع كه قيامت آغاز شد متذكر شدن آنان نفعى ندارد.) قد خسر الذين كذبوا بقاء الله حتى اذا جاءتهم الساعه بغته قالوا يا حسرتنا على ما فرطتنا فيها و هم يحملون اوزارهم على ظهورهم الاساعه ما يزرون (قطعا به خسارت افتادند كسانى كه ديدار خدا را تكذيب كردند تا آنگاه كه قيامت ناگهان به آنان فرارسيد، آنان گفتند: چه بزرگست حسرت ما بجهت آنچه كه درباره ى اين روز هولناك مسامحه كرديم و دچار تباهى درباره ى آن گشتيم و آنان در اين موقع گناهان خود را بر پشتشان حمل مى كنند، آگاه باش كه حمل آن گناهان بسيار بد و ناگواراست.) اين مطلب در آيه ى 187 از سوره ى الاعراف و آيه 40 از الانبياء و آيه ى 55 از الحج نيز وارد شده است. از اين آيات شريفه روشن مى شود كه مردم بدون اينكه اطلاعى قبلى داشته و خود را آماده نمايند، قيامت را مشاهده خواهند كرد. بهمين جهت است كه نمى توان زمان آغاز قيامت را با استهلاك تدريجى ماده و انرژى ولو بطور اجمال تعيين نمود. مقصود از ناگهانى
بودن، فقط آن نيست كه بروز قيامت مستند بجريانات قوانين عالم طبيعت يا طريق ديگر كه جبر على تدريجى در هستى آنرا بوجود بياورد نمى باشد، بلكه حتى علم به تاريخ آن نيز در انحصار خدا است، چنانچه در آيات زير مشاهده مى كنيم- يسئلونك عن الساعه ايان مرساها. قل انما علمها عند ربى (از تو مى پرسند درباره ى قيامت كه كى واقع مى شود؟ بگو جز اين نيست كه علم زمان قيامت نزد خداى من است.) اين مطلب در آيه ى 15 از سوره ى طه و در آيه ى 34 لقمان و در آيه ى 63 الاحزاب و آيه ى 85 الزخرف نيز آمده است.2- نزديك بودن- در مواردى از آيات قرآنى آمده است كه روز قيامت نزديك است، مانند: انهم يرونه بعيدا و نراه قريبا (آنان روز قيامت را دور مى بينند و ما آنرا نزديك مى بينيم0) اقترب الساعه و انشق القمر (زمان قيامت نزديك شده و ماه از هم شكافت0) اين مطلب در آيه ى 17 از الشورى و آيه ى 51 از الاسراء و آيه ى 63 از الاحزاب نيز آمده است 0 ممكن است مقصود از نزديك بودن قيامت، نزديك زمانى با نظر به همه ى طول زمانى كه از آغاز خلقت تا زمان نزول قرآن مجيد گذشته بوده باشد.و احتمال مى رود مقصود آن نزديكى باشد كه ناشى از فرارسيدن تدريجى است كه به جهت حتمى بودن
آن، گوئى به زودى تحقق مى يابد. اين نكته در خطبه 103 ص 149 چنين آمده است: و كل آت قريب دان (و هر آينده اى نزديك است و فرارسنده.) 3- نفخ صور- آياتى متعدد در قرآن مجيد اين حادثه را با كمال صراحت بيان نموده است. از آنجمله: و يوم ينفخ فى صور ففزع من فى السماوات و من فى الارض (قيامت) (روزيست كه در صور دميده مى شود و هر چه و هر كه در آسمانها و زمين است، از روى وحشت فرياد مى كشد.) وقوع نفخ صور در آيه ى 73 الانعام و 99 الكهف و 102 طه و 101 المومنون و 51 يس و 68 الزمر و 20 ق و 13 الحاقه و 18 النبا و عبس آيه ى 33 نيزآمده است0 درسوره يس آيه ى 49 چنين است: ما ينظرون الا صيحه واحده تاخذهم و هم يخصمون (انتظار نمى كشند مرگ يك صداى بسيار شديدى را كه آنان را بگيرد در حاليكه با يكديگر در مخاصمه هستند.) اذا الشمس كورت.و اذا انجوم انكدرت.و اذا الجبال سيرت.و اذا العشار عطلت.و اذا الوحوش حشرت.و اذا البحار سجرت. (در آنهنگام كه آفتاب درهم پيچيده و تاريك شد و ستارگان تيره گشتند و كوهها به حركت افتادند و شتران بحال خود رها شدند و حيوانات وحشى محشور و درياها از حرارت داغ گشتند.) و اذا السماء كشطت. (و هنگامى كه آسمان كنده شد.)
اذا السماء انفطرت و اذا الكواكب انتشرت.و اذا البحار فجرت. و اذا القبور بعثرت. (هنگامى كه آسمان شكافت و ستارگان پراكنده شدند و درياها در همديگر راه يافتند و مخلوط شدند و قبرها زير و رو گشتند.) هل اتيك الحديث الغاشيه (آيا داستان روز احاطه كننده بتو رسيده است؟ ) و يسئلونك عن الجبال فقل ينسفها ربى نفسا. فيذرها قاعا صفصفا. و از تو درباره ى كوهها مى پرسند، بگو پروردگار من آنها را از جا برمى كند و آنها را از زمين و هموار و صاف رها مى كند كه در آن پستى و بلندى نخواهى ديد.) يا ايها الناس اتقئا ربكم ان زلزله الساعه شى ء عظيم. (اى مردم، تقوا بورزيد به پروردگارتان، زيرا زلزله ى قيامت حادثه ى بزرگيست.) فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين يغشى الناس هذا عذاب اليم (در انتظار روزى باش كه آسمان دودى آشكار برآورد و مردم را احاطه كند، اينست عذاب دردناك.) هل اتيك الحديث الغاشيه (آيا داستان روز احاطه كننده ى قيامت به تو رسيده است؟ ) و تسير الجبال سيرا (در آنروز كوهها بحركت مى افتند.) يا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفدوا من اقطار السماوات و الارض فانفدو لا تنفدون الا بسلطان. (اى گروه جن و انس اگر توانستيد از پهنه هاى
آسمانها و زمين نفوذ كنيد و شما نمى توانيد مگر با قدرت (خداوندى).) اذا وقعت الواقعه. ليس لوقعتها كاذبه. خافضه رافعه. اذا رجت الارض رجا.و بست الجبال بسا. فكانت هباء منبثا. (هنگامى كه حادثه ى قيامت واقع شد. براى واقعه ى قيامت دروغى نيست. پايين آورنده و بلندكننده است (نهانى ها آشكار مى شود و نتائج اعمال زشت كسانى را كه در دنيا بزرگ نما بودند، پست مى سازد و بلعكس.) هنگامى كه زمين حركت شديد كرد و كوهها متلاشى و ذره ذره مانند غبار پراكنده در فضا گشت.) الحاقه. ما الحاقه.و ما ادراك ما الحاقه. (حادثه ايست حق. چه حق و ثابت و قطعى.و تو نمى دانى آن حادثه ى حق چيست.) يسئل الايان يوم القيامه فاذا برق البصر.و خسف القمر.و جمع الشمس و القمر. يقول الانسان يومئذ اين المفر. (انسان مى پرسد روز قيامت كى بوقوع خواهد پيوست. هنگاميكه چشم خيره گشت.و ماه گرفت.و خورشيد و ماه جمع شدند. انسان در آن روز مى گويد: كجا است پناهگاه؟ ) يوم ترجف الراجفه. تتبعها الرادفه. (روزى كه صداى عظيم و بااهتراز بوجود مى آيد و صداى عظيم ديگرى بدنبال آن). فاذا جائت الطامه الكبرى. يوم يتذكر الانسان ما سعى. (هنگاميكه داهيه ى بزرگ و غالب قيامت فرارسيد
در آن روز انسان كوشش خود را بياد مى آورد.) القارعه. ما القارعه.و ما ادراك ما القارعه. يوم يكون الناس كالفراش المبثوث و تكون الجبال كالعهن المنفوش. (حادثه ى كوبنده. چه حادثه اى كوبنده و تو آن حادثه ى كوبنده را نمى دانى. روزى كه مردم مانند ملخ متراكم پراكنده مى شوند و كوهها مانند پشم حلاجى شده مى گردند.) براى بررسى تكميلى اين مبحث مراجعه فرمائيد به مجلد هجدهم از صفحه ى 108 تا 120.( در آيه ى 8 از سوره ى المدثر آمده است: فاذا نقر فى الناقور (و هنگاميكه (براى ايجاد صدا مانند دميدن در صور) در ناقو (چيزى كه براى درآوردن صدا در آن مى كوبند) كوبيده شد.) و در آيه ى 19 از سوره ى الصافات چنين آمده است: فانما هى جزره واحده. (جز اين نيست كه در آنروز يك تكان دادن هولناكيست.) در آيه ى 68 از سوره الزمر تكرار نفخ صور بيان شده است- و نفخ فى الصور فصعق من فى السماوات و من فى الارض الا من شاء الله ثم نفخ فيه اخرى فاذا هم قيام ينظرون. (و دميده شد در صور پس همه ى كسانى كه در آسمانها و زمين است فرياد كشيدند مگر كسى كه خدا بخواهد، سپس بار ديگر در صور دميده شد، در آنموقع مردم ايستاده خيره مى نگرند.) در سوره ى النازعات آيه ى 6 و
7 نيز تكرار نفخ صور را بيان نموده است: يوم ترجف الراجفه تتبعها الرادفه. (روزى كه صداى عظيم و بااهتراز بوجود مى آيد و صداى دوم به دنبال آن.) تغييراتى كه براى آماده كردن عرصه ى قيامت در زمين و آسمان صورت مى گيرد. وضع زمين و آسمانها دگرگون مى گردد- يوم تبدل الارض غير الارض و السماوات و برزو و الله الواحد القهار. (خداوند سبحان عزيز است و كشنده ى انتقام از تبهكاران) (در روزى كه زمين و آسمانها دگرگون مى گردند و بغير از اين وضعى كه دارند در مى آيند و آشكار در مقابل خداوند قهار قرار مى گيرند.) و ما قدروا لله حق قدره و الارض جميعا قبضته يوم القيامه و الساوات مطويات بيمينه سبحانه و تعالى عما يشركون. (و آنان خدا را آنگونه كه شايسته ى عظمت اوست بجاى نياوردند و همه ى زمين در روز قيامت در قبضه ى او است و آسمانها در دست او پيچيده است خداوند پاكيزه تر و باعظمت تر از آن است كه بخدا شرك مى ورزند.) و يوم نسير الجبال و ترى الارض بارزه. (و آن روز كه ما كوهها را از جاههاى خود به حركت درمى آوريم و زمين را مى بينى كه آشكار شده است.) يوم تشقق الارض عنهم سراعا ذلك حشر علينا يسير (روزى كه زمين كه آنها را در بردارد بسرعت شكافته مى شو
د و آن شكافتن زمين براى محشوركردن مردم براى ما آسان است.) اذا رجت الارض رجا. (زمانيكه زمين حركتى شديد كرد.) و حملت الارض و الجبال قد كتا دكه واحده (زمين و كوهها با احاطه ى قدرت بر آنها با يك بار كوبيده شدند.) و انشقت السماء فهى يومئذ واهيه. الملك على ارجاثها و يحمل العرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه (و آسمان شكافته شد و در چنين روزى سست و بى مقاومت گشت، و فرشتگان بر اطراف آسمان موكل.و عرش پروردگار ترا هشت فرشته بالاى سر آنان حمل مى كنند.) يوم ترجف الارض و الجبال و كانت الجبال كثيبا مهيلا. (روزيكه زمين و كوهها به اضطراب شديد افتادند و كوهها توده اى از ريگ و با لرزش شديد بنيان آن كوهها، قله ها و همه ى ارتفاعات آنها فروريخت0) اذا السماء انشقت.و اذنت لربها و حقت.و اذا الارض مدت.و القت ما فيها و تخلت. (در آن هنگام كه آسمان شكافت و بدستور خدايش گوش فراداد و شايسته بود كه دستور خدايش را بشنود و اطاعت نمايد.و زمانيكه زمين گسترده و هموار گشت.و انداخت آنچه را كه در توى آن بود و خالى گشت.) كلا اذا دكت الارض دكا دكا. (نه چنان است (كه انسان مى گويد) در آنهنگام كه زمين سخت درهم كوبيده شد.) اذا زلزلت الارض زلزالها
.و اخرجت الارض اثقالها. (در آنهنگام كه زمين زلزله ى خود را انجام داد و بارهاى خود را كه در درون داشت از خود بيرون كرد.) يوم نطوى السماء كطى السجل للكتب كما بدانا اول خلق نعيده وعدا علينا انا كنا فاعلين. (روز قيامت روزيست كه آسمان را مانند ورقه اى كه نوشته در آن ثبت مى شود مى پيچانيم و همانگونه كه خلقت همه ى مخلوقات را آغاز كرديم آن را برمى گردانيم، اين وعده ايست كه داده ايم و ما قطعا اين وعده را انجام خواهيم داد.) و يوم تشق السماء بالغمام و نزل الملائكه تنزيلا (و روزى كه آسمان در حاليكه داراى ابر است شكافته مى شود و فرشتگان نازل مى گردند.) فارتقب يوم تاتى السماء مورا. (در انتظار باش روزى را كه آسمان دودى آشكار مى آورد.) يوم تمور السماء مورا. (روزى كه آسمان به حركت مضطربانه مى افتد.) فاذا انشقت السماء فكانت ورده كالدهان. (هنگاميكه آسمان از هم شكافت و مانند پوست دباغى شده سرخگون گشت.) يوم تكون السماء كالمهل.و تكون الجبال كالعهن. (روزى كه آسمان مانند فلز ذوب شده و كوهها مانند پشم مى گردد.) فاذا النجوم طمست.و اذا السماء فرجت.و اذا الجبال فكانت سرابا. (در آنهنگام كه ستارگان تيره و تار گشتند و آسمان
از هم شكافت و كوهها از جاى خود كنده شدند.) و فتحت السماء فكانت ابوابا.و سيرت الجبال فكانت سرابا.و اخرج من فيها، فجددهم بعد اخلاقهم، و جمعهم بعد تفرقهم، ثم ميزهم لما يريده من مسالتهم عن خفايا الاعمال و خبايا الافعال، و جعلهم فريقين: انعم على هولاء و انتقم من هولاء. (و هر كسى را كه در زير زمين است بيرون بياورد، و پس از پوساندن آنان تجديدشان نمايد و پس از پراكندگى آنان جمعشان كند. سپس آنان را از يكديگر جدا كند براى سوال از اعمال مخفى و كردارهاى پنهانى كه انجام داده اند و آنان را دو گروه مى نمايد به گروهى از آنان انعام فرمايد و از گروه ديگر انتقام بكشد.) معاد جسمانى است. معاد جسمانى يعنى محشور شدن بدن كه كالبد روح است با رجوع روح به بدن خود. اينكه معاد از ديدگاه اسلام با نظر به آيات قرآن مجيد و منابع معتبر حديثى عبارتست از محشور شدن انسان با روح و بدن خود، جاى ترديد نيست. البته يك عده مسائل خصوصى درباره ى معاد جسمانى وجود دارد مانند اينكه انسان با بدن و وضع روانى كدامين موقعيت از عمرش محشور مى شود (جوانى، ميانسالى يا پيرى)؟ صاحبنظران در تفسير و توجيه و اثبات و نفى آن مسائل مطالب گوناگونى عرضه كرده اند، صحت و
بطلان آن مسائل را بايد برمبناى عقل و وجدان و منابع معتبر اسلامى تعيين نمود. اساسى ترين شبه اى كه درباره ى معاد جسمانى مطرح مى شود، همان امكان ناپذير بودن اعاده ى معدوم يا بطور كلى برگشت موجودى كه در مجراى زمان قرار گرفته و به گذشته خزيده است. پاسخ از اينكه اعاده ى معدوم محال است، اولا، همانگونه كه عده اى از صاحبنظران گفته اند: ممنوعيت قضيه ى اول (صغرى) در دليل مذبور است. يعنى دليل انكار معاد جسمانى كه در قياس بشكل اول چنين است- معاد جسمانى مستلزم اعاده ى معدوم است.و هر چيزى مستلزم اعاده ى معدوم است، محال است. پس معاد جسمانى كه مستلزم اعاده ى معدوم است، محال است. بطلان استدلال باين قياس بجهت بطلان صغرى آن است كه معاد جسمانى مستلزم اعاده ى معدوم است، زيرا لازمه ى معاد جسمانى اعاده ى معدوم نيست، زيرا بدل جسمانى آدمى اگر چه تركيب و صورت و هيئت خود را در سطح مشهودات ما از دست مى دهد، ولى مواد تشكيل دهنده و تركيب كننده ى جسم از بين نمى رود و بلكه در صور و اشكال ديگر مانند ذرات خاك و عناصر طبيعى بوجود خود ادامه مى دهد، وبراى معاد همان تركيب و صورت و هيئت در پشت پرده ى مشهودات ما وجود دارد، همانگونه كه صورت و هيئت د
ر عكس و فيلم بدون نياز به مواد اصلى خود در مواردى ديگر بوجود خود ادامه مى دهد. اما موضوع زمان كه گفته مى شود: اين امر ممتد كه حركت ذات آن است هرگز قابل برگشتن نيست، محكوم به بطلان است، زيرا زمان جز انعكاسى از امتداد حركات موجودات جهان عينى و يا امتدادى از استمرار محسوس در درون چيزى ديگر نيست و بعبارت ديگر زمان چيزى نيست كه داراى واقعيتى عينى در جهان هستى باشد، بلكه امتداديست از اتصال نقاط حركت كه در ذهن احساس مى شود، لذا با ورود تغييرات در ذهن، درك ما درباره ى زمان هم دگرگون مى شود. لذا اگر ما بتوانيم طناب زمان را كه در ذهن ما دانه هاى حوادث را بوسيله ى آن بهم پيوسته و يك امر ممتد بوجود آورده است، از آن دانه ها بيرون بكشيم، همه ى دانه هاى حوادث در يك مجموعه كه اجزاى آن يكى در كنار ديگرى است، قرار خواهند گرفت، آن حقيقتى كه دانه هاى حوادث در آن در يك مجموعه مى تواند قرار بگيرد، دهر ناميده مى شود كه حكيم بزرگ مرحوم ميرمحمد باقر داماد قدس الله اسراره آن را در مباحث حدودى دهرى مشروحا، طرح و اثبات نموده است. اين بيت كه منسوب به ابن سينا است، ناظر به همين معنى است كه استمرار زمان كه اجزاى جسم را معدوم نمى سازد، هيئ
ت و شكل (صورت) را هم معدوم نمى كند- هر هيئت و هر نقش كه شد محو كنون در مخزن روزگار ماند مخزون چون وضع فلك باذن او برگردد از مخزن غيبش آورد حق بيرون اگر براى بعضى اشخاص پذيرش مطالب فوق دشوار باشد، مى توان با اصلى كه حكيم و دانشمند بزرگ خواجه نصير طوسى بيان نموده است: حكم المتماثلين واحد (حكم دو مثل يكى است.) يعنى بوجود آمدن جهانى با همين روابط و اشكال و صور ممكن بوده است، زيرا اگر ممكن نبود بوجود نمى آمد (بهترين دليل بر امكان يك شى ء وقوع و تحقق آن است) بنابراين، تحقق جهانى مثل همين جهان ممكن است، زيرا اصل اين است كه حكم دو مثل يكى است. سپس براى اثبات امكان تماثل به آيه ى شريفه ى قرآنى استدلال نموده است: او ليس الذى خلق السماوات و الارض بقادر على ان يخلق مثلهم بلى و هو الخلاق العليم. (يس 83) (آيا خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است قادر نيست بر اينكه مثل آ نانرا بيافريند آرى، (قادر است) و او است خداوند خلاق و عليم.) براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد چهارم از صفحه ى 298 تا 304 و مجلد پنجم از صفحه ى 8 تا 11 و مجلد نهم از صفحه ى 21 تا 22 و از صفحه ى 280 تا 291 و مجلد دهم از صفحه ى 118 تا
120 و از صفحه ى 137 تا 149 و از صفحه ى 270 تا 272 و مجلد يازدهم صفحه ى 7 و 8 و مجلد سيزدهم از صفحه ى 18 تا 23 و از صفحه ى 39 تا 41 و از صفحه ى 46 تا 51 و از صفحه ى 85 تا 87 و از صفحه ى 91 تا 93 و از صفحه ى 122 تا 126 و از صفحه ى 208 تا 211 و از صفحه ى 225 تا 230. آياتى فراوان در قرآن مجيد بعيد دانستن اعاده ى بدن جسمانى را براى معاد، مردود مى كند و با بيانات مختلف اعاده ى مجدد بدن جسمانى را اثبات مى كند. نمونه اى از اين آيات ذيلا متذكر خواهيم گشت.و اگر معاد روحانى بود، هيچ نيازى به بيان حتميت اعاده ى ابدان جسمانى انسانها نبود، حداقل خداوند در يكى از آيات مى فرمود: آنچه كه محشور خواهد گشت ارواح شما انسانها است كه پوسيدن و متلاشى شدن راهى به آنها ندارد، در صورتيكه مى بينيم خداوند سبحان با استدلال و تمثيل هاى عالى اعاده ى آنچه را كه در ظاهر متلاشى شده و پوسيده و از بين رفته است بيان مى فرمايد. نمونه اى از آيات عبارتست از:1- و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحى العظام و هى رميم. قل يحييها انشاها اول مره و هو بكل خلق عليم. (يس 83 و 84) (اين انسان نادان را بنگريد) (بما مثل مى زند و خلقت اوليه ى خود را فراموش مى ك
ند و مى گويد كيست كه اين استخوانها را در حاليكه پوسيده است زنده كند. بگو به آنان زنده خواهد كرد آنها را كسى كه براى اولين بار آنها را بوجود آورده است و او بهمه ى مخلوقات دانا است.) 2- و قالوا ائذا كنا عظاما و رفاتا ائنا لمبعوثون خلقا جديدا. (و آنان گفتند آيا ما پس از آنكه به شكل استخوانهائى درآمديم و پوسيديم با خلقت جديد مبعوث خواهيم گشت.) اين مضمون در سوره ى المومنون آيه ى 35 و 82 و الصافات 16 و 53 و الواقعه 47 و النازعات 11 و القيامه 3 نيز آمده است.3- و ان الله يبعث من فى القبور. (حج) (و خداوند برمى انگيزد همه ى مردم را كه در قبرها مدفون شده اند.) و مسلم است كه ارواح در قبرها مدفون نمى شوند. اين مضمون در مواردى از آيات شريفه آمده است، مانند آيه ى 7 از سوره ى الحج. همه ى مردم در موضع مسئوليت در روز قيامت اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد: (سپس آنرا از يكديگر جدا كند براى سوال از اعمال مخفى و كردارهاى پنهانى كه انجام داده اند.) اگر كسى ادعا كند مسئوليت نهائى از قضاياى اوليه ى فطرت است، قطعا، حقيقتى صحيح را ادعا كرده است. توضيح اينكه هر انسانى كه آلوده به كثافات و صفات زشت نباشد، با كمال وضوح اين فرياد
يا زمزمه ى ملكوتى را از درون خود مى شنود كه تو مسئول هستى. اشخاصى كه مى گويند: ما چنين صدائى را از درون خود نمى شنويم، اگر در وضع مغزى و روانى آنان بطور كامل تحليل و بررسى انجام بدهيم، خواهيم ديد كه آنان حتى آشكار و بامعنى ترين صدا را كه به خويشتن مى گويد: تو موجود هستى نيز نمى شنوند، يعنى واقعا، كارى با اين ندارد كه موجود هستند و هر موجودى براى خود قانونى دارد، همانگونه كه آدمى با بى اعتنائى به موجوديت خويش نمى تواند واقعيت وجودى خود را از صفحه ى هستى نفى كند، همچنين نمى تواند با به گوش گذاشتن انگشتان، فرياد يا زمزمه ى ملكوتى تو مسوول هستى را نشنيده تلقى كند. البته قدرت پرستان ماكياولى صفت براى اينكه انسان را از درجه ى والاى انسانيت به مرحله ى پست حيوانات تنزل بدهند تا افسار بگردنش بيندازند و در ميدان تنازع در بقاء جولان كنند، مى توانند اصطلاح بافى هاى علمى و فلسفى را در رسيدن به مقاصد خود استخدام كنند، ولى بايد بداند كه از الطاف خداوندى بر بندگانش بوده است كه همه ى انسانها را براى هميشه نمى توان فريب داد. به همين جهت است كه مغزهاى متفكر و مصلح و انسانهاى وارسته در هر دوره و هر جامعه اى پيدا مى شوند و با طر
ق مختلف فرهنگ بشرى يا بعضى از عناصر آنرا با آب حيات احساس مسوليت سيراب مى نمايد و اثبات مى كنند كه آدمى بدون احساس مسووليت خواه خود را به قعر اقيانوسها بزند و خواه پاى بر روى فرقدان بنهد و يا همه ى كيهان را در يك لحظه در نوردد و دانش عالم هستى را با يك چشم بهم زدن فرابگيرد، چيزى جز حيوانى با گستردگى زياد من نخواهد بود. عدم احساس مسوليت اولين نشانه ى نداشتن هويت و شخصيت است، زيرا فقط شخصيت است كه به بايستگى ها و شايستگى ها اهميت مى دهد و فقط شخصيت است كه مى تواند بفهمد هر كارى را كه انجام مى دهد و هر سخنى را كه مى گويد و حتى هر انديشه و تخيل و تجسيمى كه در مغزش بوجود مى آيد، بلكه هر كمترين حركت و موجى كه در مغز و روان آدمى سر مى كشد بى ارتباط به شخصيت آدمى نخواهد بود كه اگر آن حركت و موج مغزى و روانى و آن كار عضلانى و سخنى كه از او صادر شده است، مستند به اختيار بوده باشد، بدان جهت كه كار اختيارى با نظاره و سلطه ى شخصيت انجام مى گيرد، لذا مستند به شخصيت است و شخصيت آدمى فناناپذير است،پس مسئولتهاى آن نيز فناناپذير است. انسانى كه مسووليت احساس نمى كند، ماشينى است كه بدون راننده حركت مى كند، لذا سقوط و تلاشى و حدا
قل توقف و از كار افتادن در انتظار آن است. با جمله ى فريباى (ما فقط درباره ى انسانها مسووليت داريم، مسووليت درباره ى خودمان را زير پا نيندازيم. اومانيسم ضد اومانيسم. اين هم يك افراط شرم آور كه مى گويد: (همه ى اصالتها و ارزشها با انسان است) همه ى ابعاد وجودى خود را از نيروى عضلانى گرفته تا قواى مغزى و عوامل بسيار بااهميت روانى، در راه خدمت بانسانها و اصالتهاى آنان صرف كنيد و با قالب شعرى- مى بخور، منبر بسوزان، مردم آزارى مكن! و عبادت بجز خدمت خلق نيست به تسبيح و سجاده و دلق نيست! و انبياء حرف حكيمانه زدند از پى نظم جهان چانه زدند!! اين مضمون كه با مقدارى از مباحث گسترده و اصطلاحات جالبتر اومانيسم دو قرن اخير را بازگو مى كند، از مهمترين عوامل زدودن احساس بسيار شريف مسووليت انسانها درباره ى خويشتن بوده است. ايكاش پرچمداران اينگونه تفكرات اينقدر مى فهميدند كه احساس مسووليت درباره ى انسانها از نتايج بسيار عالى احساس مسووليت انسان درباره ى خويشتن است. چنانكه بارها گفته ايم توقع محبت براى انسانها از كسانى كه هنوز طعم محبت درباره خويشتن را نچشيده اند، مانند توقع باران از فضاى بى ابر است! آن مكتب اومانيسم (اصا
لت انسان) كه مى گويد: عالى ترين هدف حيات و اساسى ترين فعاليت عقل و نابترين دريافت وجدان عبارتست از آرمان مطلق تلقى كردن انسان، پاسخى به اين سوال حياتى نمى دهد كه (پس خود من چه؟ !) يعنى اين دستور را كه بمن مى دهى كه تو فقط درباره ى انسانها احساس مسووليت كن، تكليف خود من كه يك فرد از انسانها هستم چه مى شود، آيا من درباره ى تكميل قواى مغزى و اصلاح ابعاد روانى و تهذيب اخلاق والاى انسانى، مسووليتى ندارم؟ ! اگر پاسخ اين سئوال منفى باشد، چنانكه پرچمداران مكتبهاى سرخوشى (هدونيسم) و اصالت اجتماعى افراطى و ماكياوليسم و هابزيسم و غيرهم مى پندارند، انتظار اعتقاد به اصالت انسان و گذشت و فداكارى در راه او، كه ضد لذت پرستى و خودخواهى است، همان انتظار مبارزه ى اومانيسم بر ضد اومانيسم مى باشد. گمان نمى رود اعتقاد همه ى متفكرانى كه مسوليت درباره ى انسانها را بى نيازكننده ى از مسووليت انسان درباره ى خويشتن، معرفى مى كنند، مستند بر يك يا چند دليل صريح و مورد اتفاق نظر بوده باشد، حتى مى توان گفت: ممكن است كه هريك از آنان دليل يا دلائل ديگرى را مورد انتقاد قرار بدهد.ولى با نظر به مجموع مسائل مربوط به انسان و موجوديت او در جهان هست
ى معنى دار كه مسووليت او را درباره ى تامين مسائل چهارگانه ى من كيستم؟ از كجا آمده ام؟ براى چه آمده ام؟ بكجا مى روم؟ حتمى و ضرورى مى سازد، نمى توان با جملات فريبنده اى كه انسان را تا مرتبه ى خدائى بالا مى برد و آنگاه گرايش و عشق و پرستش او را آرمان و هدف غائى زندگى قرار مى دهد، خود را گول زد و سوالات مزبور و تامين پاسخهاى اعتقادى و عملى آنها را بفراموشى سپرد و آنگاه با مطلق ساختن انسانى كه پر از ابن ملجم ها و ابوجهل ها و تيمورلنگ ها و آتيلاهاى درجه ى يك و درجه ى دو... است، بخود تسليت داد كه آرى، من حس كمال جوئى و مسووليتهاى خويشتن را در قرار گرفتن در اين مسير اشباع نمودم و من مسئله اى درباره ى خويشتن ندارم!!! خلاصه- چگونه مى توان باور كرد كه آدمى بدون حل مسائل مربوط به خويشتن، به مسائل ديگران بپردازد در صورتيكه اساسى ترين مسائل انسانها با دريافت از درون خويشتن، براى انسان قابل درك مى شود. مثلا اگر شما لذت كرامت و شرف و حيثيت ذاتى انسان را در درون خود دريافت نكنيد، محال است آنرا در باره ى ديگران سراغ بگيريد. اگر شما عاطفه ى پدرى يا فرزندى را از درون خود حس نكنيد، محال است كه طعم واقعى (نه مفهومى ذهنى) آنرا از د
يگران بچشيد. فاما اهل الطاعه فاثابهم بجواره، و خلدهم فى داره، حيث لا يظعن النزال، و لا يتغير بهم الحال، و لا تنوبهم الافزاع، و لا تنالهم الاسقام، و لا تعرض لهم الاخطار و لا تشخصهم الاسفار. (اما مردم مطيع، پس آنان را به مجاورت خود پاداششان مى دهد و براى آنان در سراى ابديش جاودانگى مى بخشد، جايگاهى كه وارد شوندگان از آنجا كوچ نكنند و حالاتشان دگرگون نگردد و خوف و هراسها به آنان هجوم نياورد و بيماريها بسراغشان نيايد و مخاطرات بر آنان عارض نگردد، و سفرها براى حركت آماده شان ننمايد.) چه باعظمت و بهجت آور است اطاعتى كه پاداشش نيل به جوار رحمت و رضوان الهى است. آن درجه ى رفيعه و مقام شامخ كه جوار الهى ناميده مى شود، فقط از يك راه مى توان بان رسيد و آن اطاعت خداوندى است، اطاعت خداوندى چه معنى دارد؟ آيا در عرصه ى هستى حقيقتى بنام كمال كه هم مطلوب جدى و هم قابل وصول باشد وجود دارد؟ آرى، زيرا علم و معرفت وجود دارد، احساس تعهد برين وجود دارد، انجام تكاليف فوق معامله گريها وجود دارد، گذشت و فداكاريها راه احياى انسانها وجود دارد، تحول از مراحل پست سودجوئى و لذت پرستى به درجات عالى ابتهاج در مسير حقيقت گرائى و حقيقت ياب
ى وجود دارد، احساس زيبائى در اخلاق والاى انسانى و گرايش به عقل برين وجود دارد. آرى، همه ى اين حقائق كمالى وجود دارند كه هم مطلوب و هم قابل وصول مى باشند. آيا اين حقائق كمالى بعنوان مقاصد نهائى مى توانند حركت و تكاپوى ما را متوقف بسازند؟ نه هرگز، زيرا اين حقائق نه تنها مقاصد نهائى حركت و تكاپوى ما نيستند، بلكه هر انسانى كه با اخلاص و فهم برين اين حقائق را درمى يابد، متكى بودن آنها را به جلال و جمال خداوندى كه مجموعا كمال مطلق ناميده مى شود، مى فهمد و مى پذيرد، زيرا كدامين مغز مقتدر و سالم قبول مى كند كه احساس بسيار شريف تعهد برين محصول يك مشت عناصر طبيعى تفاعل يافته، مى باشد؟ ! آيا هيچ عاقلى آگاه تصديق مى كند كه انجام تكليف فوق معامله گريها غير از برخوردارى از شعاع عنايت الهى، عاملى ديگر مى تواند داشته باشد؟ ! حركت و تكاپو در جاذبه ى كمال، اطاعت خداوندى ناميده مى شود. حركت و دگرگونى ها در جوار رحمت خداوندى منتفى مى گردد زيرا هر حركت رو به مقصدى در جريان است، چه مقصدى بالاتر و نهائى تر از جوار رحمت الهى. دگرگونى ها موجب بروز ابعاد و استعدادهاى نهانى اشياء كه يا مستقيما در مسير تكامل است كه نهايت كمال جوار رحمت
خداونديست و يا عرصه را براى حركات تكاملى اشياء آماده مى سازد، فرض اينست كه بساط هر گونه جريان برچيده شده است. ديگر خبرى از آن ناگواريها و مشقتها كه در دار دنيا گريبانگير انسانهاى مطيع بود و آن بيماريها كه آنان را در درد و شكنجه غوطه ور مى ساخت نمانده است. مخاطرات و تغيير مكان براى جلب سود يا نفع ضرر نيز وجود ندارد، زيرا در آن جايگاه ابديت نياز بهيچ شكل وجود نخواهد داشت. خداوندا، ما را از نعمت باعظمت اطاعتت برخوردار بفرما، براى اعطاى افتخار جوار رحمت و رضوانت بر ما بندگان محروم از قابليت، با فضل الهى و احسان ربوبيت محبت فرما و- منگر اندر ما مكن در ما نظر اندر اكرام و سخاى خود نگر ما نبوديم و تقاضامان نبود لطف تو ناگفته ى ما مى شنود اى مبدل كرده خاكى را به زر خاك ديگر را نموده بوالبشر كار تو تبديل اعيان و عطا كار ما سهو است و نسيان و خطا سهو نسيان را مبدل كن به علم من هم خلمم مرا ده صبر و حلم اى كه خاك شوره را تو نان كنى وى كه نان مرده را تو جان كنى اى كه خاك تيره را تو جان دهى عقل و حس و روزى و ايمان دهى شكر از نى ميوه از چوب آورى از منى مردم بت خوب آورى گل ز گل صفوت ز دل پيدا
كنى پيه را بخشى ضيا و روشنى مى كنى جزو زمين را آسمان مى فزائى در زمين از اختران و اما اهل المعصيه، فانزلهم شر دار، و غل الايدى الى الاعناق، و قرن النواصى بالاقدام، و البسهم سرابيل القطران و مقطعات النيران فى عذاب قد اشتد حره و باب قد اطبق على اهله، فى نار لها كلب و لجب و لهب ساطع، و قصيف هائل، لا يظعن مقيمها و لا يفادى اسيرها و لا تفصم كبولها. لا مده للدار فتفنى و لا اجل للقوم فيقضى. (و اما معصيت كاران، پس خداوند آنان را به بدترين جايگاه فرود بياورد و دستهاى آنانرا بگردنشان بسته و پيشانى آنانرا به پاهايشان نزديك سازد، و پيراهنهاى قطران و لباسهائى از آتش به آنان بپوشاند- در عذابى كه حرارتش بسيار سخت و در جايگاهى كه در آن بر ساكنانش بسته و در آتشى با هجوم شديد و با صدا و در شعله اى مرتفع و صدائى بس هولناك، آنكس كه در چنان عذابى گرفتار شود كوچ نتواند كرد و اگر اسيرش گردد با دادن فديه آزاد نتواند گشت و بند و زنجيرهائى كه به آن تبهكاران بسته شده گسيخته نشود. مدتى معين براى اقامت در آن جايگاه عذاب نيست كه بسر آيد، و براى آن مردم اجلى مشخص نيست كه فرارسد و زندگى زجرآورشان پايان پذيرد.) آيا انسان اين همه عذاب
و شكنجه را كه در دوزخ وجود دارد مى تواند تحمل كند؟ اين سئوال، درست مانند اين سئوال است كه آيا انسان آن همه نعمتها و شكوفائى ها و عظمتها و لذائذ فوق مادى را كه در بهشت وجود دارد، مى تواند تحمل كند؟ پاسخ هر دو سئوال مثبت است و براى توضيح اين پاسخ، مطلب زير را بايد در نظر بگيريم- اگر منظور از انسان كه در هر دو سئوال مطرح است، فقط موجوديت مادى او بوده باشد، و ماهيت و مختصات موجوديت مادى او، همين ماهيت و مختصات باشد كه در اين دنيا دارا است، كه يكى از آنها، نابود شدن جسم مادى است با ورود عوامل متضاد به آن، مانند سوختن، مسلما جواب منفى است، زيرا يك موجود مادى با اين ماهيت و مختصات دنيوى، بيش از يكبار نمى سوزد، همچنين بجهت محدوديت ظرفيت موجوديت مادى انسان در تاثرات و احساسات و نشاطهاى وارده بر آن، بديهى است كه موجوديت مادى دنيوى نمى تواند آن همه نعمتها و شكوفائيها و عظمتها و لذائذ فوق مادى را هضم كند. بنابراين، يا بايد بگوئيم: همين موجوديت مادى ما در پشت پرده ى طبيعت داراى استعدادها و ابعادى است كه مى تواند هر دو جريان عذاب دوزخ يا تنعم بهشتى را تحمل كند، چنانكه عصاى چوبين حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام در
پشت پرده ى طبيعت آن استعداد را داشت كه مبدل به اژدها شود و روزگار فرعون و فرعونيان را به پايان برساند.و يا بايد بگوئيم: تحمل كننده ى آنهمه عذاب و شكنجه هاى دوزخ و آنهمه نعمتهاى بهشتى، روح آدمى است كه استعداد بى نهايت معذب شدن با انواع عذابها را دارا است، چنانكه استعداد بى نهايت تنعم و تلذد فوق مادى بهشتى را دارد و ضمنا هر دو نوع جريان براى روح بوسيله همين بدن مادى خواهد بود، نهايت امر اينست كه ظرفيت و تحمل اين بدن مادى، معلولى از فعاليتهاى روح آدمى خواهد بود- (قالب از ما هست شدنى ما ازاو.) مباحث مربوط به بهشت و دوزخ در مجلد چهارم از صفحه ى 8 تا صفحه ى 13، و در مجلد يازدهم از صفحه ى 14 تا صفحه ى 16 و در مجلد چهاردهم از صفحه ى 253 تا صفحه ى 265 مطرح شده است، مراجعه فرمائيد.
زهد النبى صلى الله عليه و آله و سلم و منها فى ذكر النبى صلى الله عليه و آله و سلم: قد حقر الدنيا و صغرها، و اهون بها و هونها، و علم ان الله زواها عنه اختيارا و بسطها لغيره احتقارا، فاعرض عن الدنيا بقلبه، و امات ذكرها عن نفسه، و احب ان تغيب زينتها عن عينه، لكيلا يتخذ منها رياشا، او يرجو فيها مقاما. بلغ عن ربه معذرا و نصح لامته منذرا و دعا الى الجنه مبشرا وخوف من النار محذرا. (و از جمله ى آن خطبه است در ذكر زهد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم- آن رسول گرامى دنيا را محقر و ناچيز نمود (آنرا حقير و ناچيز ديد) و بى اعتنائى و اهانت به آن كرد و دانست كه خداوند به علت برگزيدگى او، دنيا را از او دور نموده و آنرا به علت تحقير به ديگران گسترده است. لذا آن حضرت از ته دل از دنيا اعراض فرمود و ياد آنرا از نفس خود محو كرد و دوست مى داشت كه زينت آن از چشمش غايب شود تا از آن زينت دنيوى پوشاك فخر و مباهات براى خود اتخاذ نكند يا مبادا اميد اقامت هميشگى در دنيا (يا در آن زينتها) داشته باشد. آن بزرگوار مردم را از طرف پروردگارش تبليغ و عذرخواهى آنانرا زائل ساخت و امت خود را در حاليكه از عواقب معصيت كارى تهديد مى كرد،
نصيحت مى فرمود و درحاليكه آنانرا به پاداش اطاعت خداوندى بشارت مى داد، دعوت به بهشت مى نمود و در حال برحذر داشتن مردم از نتائج كارهاى زشت، آنانرا از آتش دوزخ مى ترساند.) معناى اعراض پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از دنيا گمان نرود كه اعراض پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا، ناديده گرفتن قانون هستى كه واضعش خدا است، بوده است زيرا ناديده گرفتن قانون هستى نوعى مبارزه با مشيت خداوندى است. مگر امام معصوم عليه السلام نفرموده است: اعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لاخرتك كانك تموت غدا. (براى دنيايت آنچنان عمل كن كه گوئى در اين دنيا براى ابد زندگى خواهى كرد و براى آخرتت آنچنان عمل كن كه گوئى فردا خواهى مرد.) مگر خداوند سبحان نفرموده است: و ابتغ فيما آتاك الله الدار الاخره و لا تنس نصيبك من الدنيا. (و در آنچه كه خداوند به تو داده است خانه ى آخرت را طلب كن و سهم خود را از دنيا بفراموشى مسپار.) اين دنيا همانگونه كه در سخنان بعدى اميرالمومنين عليه السلام خواهيم ديد، بهترين جگايگاه است براى كسى كه آنرا بجاى بياورد. اينجا است كه گذرگاه تكامل و رشد روحى. چگونه مى توان اعراض كرد كه از دنيائى كه به فعليت رسانند
ه ى استعدادهاى انبياء و مرسلين و اوصياء و اولياء و كملين و سالكين صراط الله المستقيم است؟ ! خدا در آيه ى مباركه مى فرمايد: و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا. (الاسراء آيه ى 72) (و هر كس كه در اين دنيا نابينا باشد در سراى آخرت نابيناتر و گمراه تر است.) باضافه ى اينكه يكى از اساسى ترين برنامه ى پيامبران الهى مخصوصا پيامبر عظيم الشان اسلام، تاييد و حكم قطعى به اجراى قانون حيات طبيعى در اين دنيا براى تصعيد آن به (حيات معقول) مى باشد.و بعبارت روشنتر بدانجهت كه هدف از بعثت پيامبران اين بوده است كه مردم را با آشنائى و عمل به اخلاق فاضله و گرديدن بوسيله ى حكمت و ايمان به درجه ى عاليه ى (حيات معقول) برسانند و بديهى است كه هنگاميكه توجهى به قانون حيات طبيعى، در راه تصعيد آن (حيات معقول) نشود، عوامل مزاحم طبيعت و اقوياى انسان نماها كه بمراتب مهلكتر از عوامل مزاحم طبيعت مى باشند وجود انسانها را در راه وصول به هدفهاى ددمنشانه ى خود از عرصه ى هستى محو خواهند كرد، و ديگر موضوعى براى صعود به قله هاى مرتفع (حيات معقول) نخواهد ماند. لذا با كمال صراحت مى گوئيم كار و كوشش و تلاش و فداكارى براى آماده كردن دنيا
ئى كه گذرگاهى براى ابديت است، كوشش براى دنيا بمعناى اصطلاحى آن نيست، بلكه تلاش براى آخرتست چنانكه در بعضى از روايات به آن اشاره شده است. مضمون روايت چنين است كه راوى از امام معصوم عليه السلام مى پرسد كه من يا ما اشخاصى هستيم كه براى اداره معاش خانواده و تامين نيازهاى ضرورى، كار و كوشش مى كنيم، آيا اين دنياپرستى است؟ امام عليه السلام فرمود: اين عين آخرت جوئى است يعنى كوشش شما براى آخرت است نه دنيا. بنابراين، چنانكه در مباحث گذشته گفته ايم و در آينده نيز انشاءالله مشروحا مطرح خواهيم كرد، منظور از اعراض از دنيا، اعراض از دنيا را هدف تلقى كردن است كه تاريكترين حجاب مابين انسان و خويشتن و مابين انسان و خدا و مابين انسان و جهان و مابين انسان و انسان ديگر است. مطالعه كنندگان ارجمند براى تكميل اين مبحث (صفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله) مى توانند مراجعه فرمايند به مجلد دوم صفحه 17 و از صفحه ى 176 تا 192 و از صفحه ى 195 تا 203 و از صفحه ى 253 تا 264 و مجلد چهارم صفحه ى 259 و 260 و از صفحه ى 307 تا 313 و مجلد پنجم از صفحه ى 147 تا 157 و مجلد هشتم از صفحه ى 58 تا67 و از صفحه ى 284 تا 293 و مجلد يازدهم از صفحه ى 153 ت
ا167 و مجلد دوازدهم صفحه ى 13 و 14.و مجلد سيزدهم صفحه ى 276 و 277 و مجلد پانزدهم از صفحه ى 19 تا 21 و مجلد هفدهم صفحه ى 9 و از صفحه ى 75 تا80 و از صفحه ى 96 تا99 و صفحه ى 102 و مجلد 19 از صفحه ى 1 تا57.
اهل بيت عليهم السلام نحن شجره النبوه، و محط الرساله، و مختلف الملائكه، و معادن العلم و ينابيع الحكم، ناصرنا و محبنا ينتظر الرحمه و عدونا و مبغضنا ينتظر السطوه. (مائيم درخت (پربار) نبوت و محل فرود رسالت و جايگاه فرود فرشتگان و معادن علم و منابع جوشان حكم. يار و دوستدار ما در انتظار رحمت از خدا است و دشمن و كسى كه با ما كينه توزى دارد در انتظار غضب الهى است.) اهل بيت عصمت و طهارت وابسته ى نبوت، مورد مراجعه و رفت و آمد فرشتگان و معادن علم و حكمتند. در اينكه ائمه ى معصومين عليهم السلام باعظمت ترين پيروان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بوده اند، هيچ ترديدى نيست. اين انوار مقدس بجهت وصول به درجه ى نهائى پيروى بسيار پرمعنى از رسول الله اعظم، اشعه اى از خورشيد روح او گشته و در همان مسير عبوديت قرار گرفته بودند كه آن برگزيده ى خدا قرار گرفته بود، لذا هيچ گونه مانع عقلانى از مورد مراجعه بودن آن عظماى نوع بشر براى فرشتگان وجود ندارد. ابن ابى الحديد مى گويد: (و بدان كه اگر مقصود اميرالمومنين عليه السلام از اينكه (ما مورد رفت و آمد مراجعه ى فرشتگان هستيم) جمعى باشد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم از جمله ى آن جمع است، شكى در صحت اين قضيه نيست و اگر منظور آن حضرت، خود او و دو فرزندش (امام حسن و امام حسين عليهماالسلام) بوده باشد، باز صحيح است ولكن مدلول اين مقصود از دلائلى استنباط شده است. در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر اكرم به جبرئيل عليه السلام فرمود: او (على عليه السلام) از من است و من از اويم و جبرئيل عرض كرد و من از شما دو نفر.و ابوايوب انصارى از پيامبر اكرم روايت كرده است كه: لقد صلت الملائكه على و على على سبع سنين لم تصل على ثالث لنا و ذلك قبل ان يظهر امر الاسلام و يتسامع الناس به. (ملائكه بر من و على هفت سال درود فرستادند و بر كس ديگر كه نفر سوم براى ما باشد درود نفرستاده اند پيش از آنكه امر اسلام آشكار شود و مردم آنرا بشنوند.و در خطبه ى امام حسن بن على عليه السلام در هنگام رحلت پدرش چنين آمده است: لقد فارقكم فى هذه الليله رجل لم يسبقه الاولون و لا يدركه الاخرون، كان يبعثه رسول الله صلى الله عليه و آله للحرب و جبريل عن يمينه و ميكائيل عن يساره. (در اين شب مردى از شما مفارقت كرد كه گذشتگان از او سبقت نگرفته اند و آيندگان به او نخواهند رسيد. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله او را به جنگ م
ى فرستاد جبرئيل در طرف راست او بود و ميكائيل در طرف چپ او.) و در حديث آمده است در جنگ احد صدائى از هوا شنيده شد كه مى گفت: لا سيف الا ذوالفقار و لا فتى الا على (شمشيرى نيست جز ذوالفقار و جوانمردى نيست جز على.) و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اين صداى جبرئيل است) و درباره ى اين جمله اميرالمومنين عليه السلام (و معادن العلم و ينابيع الحكمه) چنين مى گويد: مقصود آن حضرت حكمت يا حكم شرعى است، اگر آن حضرت خود را و اولاد خود را در نظر گرفته است صحيح است، زيرا امر در اين قضيه جدا واضح است. رسول خدا صلى الله عليه فرموده است: انا مدينه العلم و على بابها فمن اراد المدينه فليات الباب. (كه من شهر علمم عليم در است، و هركس بخواهد به شهر وارد شود از در آن بايد وارد شود.) و قال اقضاكم على (و فرمود قاضى ترين شما على است.) و قضاوت امرى است كه مستلزم فراگرفتن علوم فراوانى است و در تفسير قول خداوندى كه فرموده است: و تعيها اذن واعيه. (و حفظ مى كند آنرا گوش شنوا.) چنين آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: يا على، از خدا خواستم آنرا (گوش شنوا را) گوش تو قرار بدهد و خداوند اين كار را كرد.) و در تفسير قول خداون
د متعال- ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله. (يا آنان حسادت مى ورزند مردمى را بر فضيلتى كه خداوند به آنان عطا فرموده است.) درباره ى على و علمى كه اختصاص به او دارد نازل شده است.و در تفسير افمن كان على بينه من ربه و يتلوه شاهد منه (آيا كسى كه بر مبناى برهانى روشن از پروردگارش (حركت مى كند) و شاهدى بدنبال او است...) (گفته شده است كه شاهد على عليه السلام است). شيخ ابوعلى فضل بن حسن طبرسى در تفسير خود مى گويد: (و گفته شده است شاهد على بن ابيطالب عليه السلام است) كه به پيامبر شهادت مى دهد و اين روايت شده است از ابوجعفر محمد بن على و على بن موسى الرضا عليهماالسلام. ابوجعفر محمد بن جرير طبرسى مى گويد: عده اى ديگر گفته اند: شاهد على بن ابيطالب عليه السلام است- محمد بن عماره الاسدى حديث كرده است از رزيق بن مرزوق از صباح الفرائى، از جابر (ابن عبدالله الانصارى) از عبدالله بن يحيى كه گفته است: على عليه السلام فرموده است: هيچ مردى از قريش نيست مگر اينكه يك يا دو آيه در باره ى او نازل شده است. مردى به آنحضرت گفت: در باره ى تو چه نازل شده است؟ اميرالمومنين عليه السلام فرمود: آيه اى را كه در سوره ى هود نازل شده است
نمى خوانى- و يتلوه شاهد منه. ابن ابى الحديد مى گويد: (راويان روايت كردند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به فاطمه سلام الله عليها فرمود: زوجتك اقدمهم سلما و اعظمهم حلما و اعلمهم علما. (ترا به ازدواج كسى درآوردم كه اسلامش از همه قديم تر و حلم (شكيبائى) اش از همه باعظمت تر و در علم از همه عالمتر است.) و نيز راويان روايت كرده اند كه پيامبر فرمود: من راد ان ينظر الى نوح فى عزمه و موسى فى علمه و عيسى فى ورعه فلينظر الى على بن ابيطالب. (اگر كسى بخواهد به نوح در تصميمى (شكست ناپذير) كه داشت و به موسى در علمش و به عيسى در ورعش بنگرد، على بن ابيطالب عليه السلام را ببيند.) اين روايت را ملا على قوشچى در شرح تجريد الاعتقاد در مبحث امامت در شرح كلام خواجه نصيرالدين طوسى (و مساواه الانبياء) (مساوى بودن شان اميرالمومنين عليه السلام با انبياى عظام كه دليل برترى آن حضرت بر ديگران است) چنين مى گويد: يدل على ذلك قوله صلى الله عليه و آله و سلم من اراد ان ينظر الى آدم فى علمه و الى نوح فى تقواه و الى ابراهيم فى حلمه و الى موسى فى هيبته و الى عيسى فى عبادته فلينظر الى على بن ابيطالب عليه السلام. (اگر كسى بخواهد به آدم بن
گرد در علمش و به نوح در تقوايش و به ابراهيم در حلمش و به موسى در هيبتش و به عيسى در عبادتش، بنگرد به على بن ابيطالب عليه السلام.) ابن ابى الحديد از مسائلى كه در علم اميرالمومنين عليه السلام مطرح كرده است چنين نتيجه مى گيرد: (خلاصه، حال اميرالمومنين عليه السلام در علم جدا باعظمت است و كسى به او نرسيده و حتى كسى نزديك به آن هم نيست و براى على عليه السلام شايسته است كه خود را معادن علم و چشمه سارهاى جوشان حكمت (يا حكم) توصيف نمايد.) در اينجا اين نكته را بايد در نظر بگيريم كه اميرالمومنين عليه السلام در جملات مورد تفسير همه ى خاندان عصمت و طهارت را توصيف فرموده است نه فقط خويشتن را. مباحثى درباره ى عظمت و ربانى بودن آل محمد خاندان عصمت و طهارت صلوات الله عليهم اجمعين را در مجلدات زير مطرح نموده ايم، مطالعه كنندگان ارجمند مى توانند مراجعه فرمايند- مجلد دوم از صفحه ى 272 تا صفحه ى 281 و مجلد پنجم صفحه ى 250 و 251 و مجلد چهارم از صفحه ى 123 تا صفحه ى 126 و همين مجلد از صفحه ى 129 تا صفحه ى 132.
خطبه 109-اندرز به ياران
تفسير عمومى خطبه صد و دهم ان افضل ما توسل به المتوسلين الى الله سبحانه و تعالى الايمان به و برسوله و الجهاد فى سبيله فانها ذروه الاسلام. (بهترين وسيله اى كه توسل كنندگان بخداوند سبحانه و تعالى انتخاب نموده اند، ايمان به او و به فرستاده ى او و جهاد در راه او است كه درجه و مقام اعلاى اسلام است.) بهترين وسيله ها براى وصول به مقام قرب الهى و تعريف ايمان و مباحثى درباره ى آن 1- ايمان به خدا ورسول او- بجهت اهميتى خاص كه ايمان در ميان پديده ها و صفات و فعاليتهاى روانى و روحى انسان دارد، همواره مورد توجه جدى متفكران و مردم معمولى كه از مقدارى آگاهى برخوردارند بوده است. طبيعى است كه تفكر و كنجكاوى درباره ى چنين موضوع بااهميت، موجب بروز تعريفات و مسائلى گوناگون درباره ى آن بوده باشد. در اين مبحث ما نخست تعريف اجمالى ايمان را بيان نموده سپس چند مسئله ى بااهميت را درباره ى ايمان مطرح مى نمائيم. تعريف ايمان- مناسبترين تعريفى كه براى ايمان مى توان در نظر گرفت عبارتست از تصديق وجدانى فعال و اينكه بعضى از دانشمندان ايمان را فقط با تصديق معرفى مى كنند چنانكه در بعضى از منابع حديثى نيز آمده است، منظور بيان ركن
بارز و قابل درك عموم مردم است و با نظر به لوازم و مختصات ايمان، مى توان گفت كه مقصود اصلى عبارتست از همان تصديق وجدانى فعال، زيرا مجرد تصديق در عالم ذهن ممكن است موجب ترتيب اثر نباشد و اين تفكيك ميان تصديق و ترتيب اثر را درباره ى حقائق بسيار فراوانى مشاهده مى كنيم. از آنجمله- همه مى دانند و تصديق مى كنند كه خودخواهى بمعناى (خود را هدف ديدن و همه ى اشياء و مردم را وسيله تلقى كردن) قبيح است، يعنى قبح اين خودخواهى مورد تصديق همه ى مردم در همه ى دورانها بوده است، با اينحال، چه اندكند كسانى كه اين تصديق را از روى وجدان پذيرفته (به اصطلاح از اعماق قلب وجدان نموده) و آن را بعنوان جزئى يا عنصرى فعال از شخصيت خود تلقى نمايند، بطوريكه براى تصديق مزبور آن ارزش و عظمت را قائل باشند كه براى خود شخصيتشان. آيا كسى سراغ داريد كه آگاه باشد ولى ضرورت عدالت را براى حيات فرد و اجتماع تصديق نكند؟ قطعى است كه چنين شخصى را نمى توان پيدا كرد، با اينحال، مسلم است كه عمل كنندگان به عدالت همواره در اقليت بوده اند. آيا چنين نيست كه اكثريت قريب به اتفاق انسانهائى كه درباره ى معنى و هدف عالى زندگى انديشيده اند، تصديق مى كنند كه مرگ نمى تو
اند پايان كار آدمى باشد، و بقول نظامى گنجوى- كار من و تو بدين درازى كوتاه كنم كه نيست بازى و حتما براى تفسير معقول اين زندگى بايد به معاد معتقد شد، با اينحال، شماره ى انسانهائى كه اين اصل را جدى مى گيرند و در اين زندگى دنيوى آن را مبناى اساسى قرار مى دهند در برابر مردم بيخيال و طرفداران (بارى بهر جهت) بسيار بسيار در اقليتند. از امثال موارد فراوان اين تفكيك ميان تصديق و پذيرش وجدانى فعال بخوبى اثبات مى شود كه ايمان فقط تصديق مجرد نيست، بلكه همانگونه كه اشاره كرديم، ايمان عبارتست از تصديق وجدانى كه مانند عنصر يا جزئى فعال از شخصيت آدمى درآيد و در حركات شخصيت دخالت بورزد. حال مى پردازيم به برخى از مسائل بااهميت درباره ى ايمان. يك- آيا انسان مى تواند بدون ايمان زندگى كند؟ براى پاسخ به اين سئوال، بايد ديد مقصود از زندگى چيست؟ اگر مقصود از زندگى فقط حركت و احساس طبيعى بوسيله ى اعضاى حاسه، و خواستن هاى ناشى براى اشباع غرايز طبيعى حيوانى است و بس، نه تنها ايمان براى چنين زندگى مورد نياز نيست، بلكه مزاحم و مخل آن نيز محسوب مى شود. از اينجا است كه اشخاصى كه مى گويند: انسانها مى توانند بدون ايمان زندگى كنند! انسا
ن و زندگى او را در مرتبه اى از حيوانيت پست در نظر مى گيرند كه شايستگى درك و پذيرش ايمان را ندارد. پيشنهاد ايمان به چنين اشخاصى، مانند پيشنهاد انديشه نيرومند براى يك بيمار روانى است كه انديشه براى او سبب زحمت و رسيدن فورى به پوچى است.و اگر مقصود از زندگى، عبارتست از زندگى با همه ى ابعاد و استعدادهاى انسانى، محال است كه بدون ايمان از چنين زندگى برخوردار گشت. براى انسانى كه ايمان به موضوعى ندارد، توقع انديشه و عمل برمبناى قانون درباره ى آن موضوع، همان مقدار منطقى است كه توقع حركات منظم و منطقى مبتنى بر وجدان آگاه براى يك حيوان بى انديشه و بى ذهن!! ديگر از مختصات بى ايمانى درباره ى يك موضوع، احساس اكراه براى كار (اعم از فكرى و عضلانى) درباره ى آن موضوع است و اين احساس همواره رنج و ملالت ناگوار درباره ى آن كار ببار مى آورد، همچنين نمى توان در كارهاى صادره غير مستند به ايمان، به شناختهاى جديد و ابتكارى نائل آمد. به همين جهت است كه مى توان گفت اساسى ترين عامل اخلال كار چه فكرى و چه عضلى، نبودن ايمان به كار است كه مانع به فعليت رسيدن و يا مانع بيدارى وجدان كار مى گردد. دو- اختلاف در موضوع، غيراز بى ايمانى است. وق
تى كه مى گوئيم يا مى شنويم كه كسى يا قومى (بى ايمان است) بايد دقت كنيم كه آيا عدم ايمان به موضوع يا موضوعاتى معين (مثلا حقائقى كه مورد ايمان ما است) منظور شده است، يااينكه اصلا ايمانى به هيچ چيز ندارد؟ يعنى اختلاف در موضوع ايمان غير از بى ايمانى مطلق است.و بايد بدانيم كه بى ايمانى مطلق كه ناشى از عدم پذيرش قانون ثابت و حقيقت شايسته ى گرايش در اين دنيا است يا اصلا وجود ندارد و يا بقدرى كمياب است كه مى توان گفت در حكم ناياب مى باشد. براى اثبات اين مساله، بايد به اين مطلب توجه كنيم كه بعضى از كلمات بجهت دگرگونى افكار درباره ى موضوعاتى كه به آنها مربوط است، دستخوش تغييراتى مى گردد كه ارتباطى با معناى حقيقى آنها ندارد. اينگونه تغييرات در جوامع و در طول تاريخ به فراوانى ديده مى شود. بعنوان مثال در دوران ما اين كلمات را در نظر بگيريد- سياست، علم، آزادى، عشق... اكثر افراد جوامع با شنيدن اين كلمات يا در نوعى ابهام و تاريكى فرومى روند و يا حالت تنفر در درون خود احساس مى كند. علت اين جريان ناروا روشن است، زيرا سياست كه عبارتست از توجيه انسانها به بهترين هدفهاى زندگى براى حركت در مسير (حيات معقول) بقدرى در روشهاى ماكياو
لى كه ضد انسان و انسانيت است، بكار رفته است كه به مجرد شنيدن كلمه ى سياست، جز استخدام همه ى اشياء و همه ى مردم در هدف گيريهاى سياستمداران قدرت پرست و خودمحور چيزى ديگر به ذهن تبادر نمى كند. علم كه در حقيقت واسطه ى منحصر در ارتباط انسان با واقعيات است و به همين جهت داراى عاليترين ارزش وسيله اى براى حيات و كمال مادى و معنوى است، بدانجهت كه در دست قدرتمندان زرپرست و زورگو و خودمحور، وسيله اى براى تورم خود طبيعى شان اتخاذ مى شود خونبارترين سلاح را به ذهن مردم متبادر مى كند و با كمال تاسف شديد، شنيدن اين كلمه همان، و تجسم درغلطيدن ميليونها انسان در خاك و خون و شهرها و آباديهاى ويران و پايمال شدن ميلياردها حقوق انسانها و گرسنگى و برهنگى و بيماريهاى بيشمارى كه در نتيجه ى استخدام علم به وسيله قدرت پرستان خودمحور بروز مى كند همان. آزادى را در نظر بگيريد، آيا پديده اى براى حيات انسانها سراغ داريد كه بهتر از آزادى باشد كه مورد بهره بردارى در خير و كمال انسانى باشد؟ با اينحال، بدانجهت كه شهوترانان خودكامه و قدرت پرستان لذت پرست و خودمحور، اين پديده ى باعظمت و باارزش را در رهائى از قيود و ضوابط انسانيت بكار برده اند تا ج
ائيكه- جز ذكر نى دين او نى ذكر او سوى اسفل برد او را فكر او با اين وصف، آيا مى توان با شنيدن اين كلمه ى مسخ شده، آن معناى باارزش را كه عبارتست از نظاره و سلطه ى شخصيت بر دو قطب مثبت و منفى كار در مسير حيات معقول در ذهن تصور نمود؟ ! اما عشق كه در عظمت آن مى توان گفت: عشق امر كل ما رقعه اى، او قلزم و ما قطره اى او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها و مى توان گفت: عاشق شو ار نه روزى كار جهان سرآيد ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى همه مى دانيم كه اين كلمه ى بسيار عالى امروزه چه مفاهيمى را بخاطر مى آورد كه انسان از گفتن آنها سرافكنده مى شود و فقط همان جمله ى معروف بالزاك را بياد بياوريد كه مى گويد: (امروزه عشق يعنى درشكه ى كرايه اى)!! كلمه ى ايمان از سه جهت در معرض سوء تفاهم قرار گرفته است: جهت يكم- تظاهر اشخاص كثيف و خبيث، به ايمان! اين تظاهر در هر جامعه ايكه ايمان مذهبى يا مكتبى در آن حاكم است يا محبوبيتى در فضاى آن جامعه دارد، مورد دستور اكيد ماكياولى هاى روزگاران مى باشد. براى فساد انسانها، نيرومندتر از اين، عاملى وجود ندارد كه ايمان به موضوعى نداشته باشد و خود را مومن به آن نشان بدهد. جهت دوم- خط
اى فكرى كوته نظرانى است كه گمان مى كنند هر ايمانى بر مبناى تعبد محض استوار است كه شخص مومن بايد حركات و سكنات خود را بر آن مبنى قرار بدهد! اين خطاى فكرى هم خود صاحب فكر را از امتيازات بسيار بااهميت ايمان محروم مى سازد و هم ديگران را در شناخت و برخوردارى از ايمان دور مى دارد. جهت سوم- بازيگرى با الفاظ است، به عنوان مثال فرد ياگروهى از انسانها بجاى ايمان به خدا و رسولان خدا و هدف اعلاى هستى و تكاليف الهى، بيك عده مفاهيمى ايمان مى آورد و با شديدترين حماسه ها از آن مفاهيم بدون اينكه نام ايمان را بر زبان بياورد، دفاع مى كند، چنانكه در دورانهاى متاخر با شيوع فراوانى كه پيدا كرده است، مشاهده مى كنيم، مانند انسان گرائى، نژادخواهى، تمدن خواهى، علم گرائى، آزاديخواهى و غيرذالك!! واقعا انسان وقتى فكر مى كند كه قدرت پرستهاى خودكامه با چه وسائلى انسانها را از حقائق مهجور و محروم مى سازند در شگفتى عميق فرومى رود. اولا با تبديل كلمه ى ايمان به گرايش، و خواستن و كلماتى مشابه آنها و بازى با چنين الفاظ، معناى ايمان از بين نمى رود، زيرا اگر محبوبيت موضوعهاى مزبور بحدى نرسد كه مردم حتى به از دست دادن زندگى در راه آنها حاضر شوند،
حتما آن محبوبيت به درجه ى ايمان نرسيده است زيرا ايمان بدانجهت كه مانند عنصرى فعال در حيات آدمى دخالت مى ورزد، در موقع ورود اخلال به آن، جان شخص مومن از ارزش مى افتد.و اگر به آن حد نرسد كه متذكر شديم، يقينا بدرجه ى ايمان نمى رسد و كلمات گرايش و خواستن و مشابه آنها، بطور جالب براى محروم ساختن فرد يا جامعه از ايمان استخدام مى گردد. به هر حال، اين جهات سه گانه بهيچ وجه نمى تواند ضرورت ايمان را براى انسانى كه مى خواهد با حيات قابل تفسير در اين دنيا زندگى كند، منتفى بسازد. سه- عظمت ارزشى ايمان به خدا و معنادار بودن هستى نخست بايد بدانيم كه بى ايمانى بخدا آنقدرها هم آسان نيست، براى اين حالت روانى بايد هرگز سر ببالا بلند نكنيم سپس اين چند جمله را مورد دقت قرار بدهيم.1- كسى كه ايمان ندارد، حيا ندارد.2- كسى كه ايمان ندارد. بهيچ وجه قابل اطمينان نيست.3- كسى كه ايمان ندارد تفكرات او به مبانى صحيح استوار نيست.4- شخص بى ايمان توانائى تفسير و توجيه زندگى خود را ندارد كه نتيجتا قدرت تفسير و توجيه زندگى ديگران را هم ندارد.5- بى ايمان نمى تواند در يك جهان كه داراى هماهنگى و وحدت معنادار است زندگى كند.6- براى شخص بى ا
يمان مسخره ترين سخن آنست كه به او بگوئى: براى وصول به يك هدف والا در مسير وارستگى اخلاقى و خدمات اجتماعى، دست از لذت شخصى خود بردار، چه رسد به اينكه به او بگوئى براى رسيدن به آن آرمان اعلاى انسانى دست از جان خود بردار. شخص بى ايمان انجام تكليف براى عظمت و ارزش خود تكليف را درك نمى كند، زيرا او با كمال آگاهى و اختيار، خود را تحت تاثير غرائز طبيعى حيوانى قرار داده يا خود را به مهره اى ماشينى تبديل كرده است كه نه تكليف مى فهمد و نه ارزش آنرا مى داند. بنابر مطالب مزبوره، بى ايمانى بخدا، يعنى استعفاء دادن از انسانيت در عين محروم شدن از پذيرش در ليست حيوانات. حال جملات بعدى رامورد توجه قرار بدهيم- 1- براى صعود به درجه ى ايمان صحيح به خدا و معنادار بودن هستى: الف- بايد از نظم و قانون و عضمت هستى اطلاع حاصل نمود، ب- بايد فهم برين را براى دريافت آيات خداوندى در هستى بكار انداخت. ج- بايد با تكاپوى مخلصانه درون را تصفيه و تهذيب نمود. بايد از طواف به دور خود و از مقاومت در برابر حقائق دست برداشت. فراهم شدن اين سه امتياز براى يك انسان (كه قطعا با كميتها و كيفيتهاى مختلف براى همه ى انسانهاى معتدل قابل وصول است) كه موجب صعو
د به درجه ى ايمان صحيح به خدا و معنادار بودن هستى مى گردد، انسان را به آن درجه از شايستگى و كمال مى رساند كه مى تواند مدعى حركت در مسير حيات معقول بوده باشد. تكلف گر نباشد خوش توان زيست تعلق گر نباشد خوش توان مرد 3- نشاط دائمى و سرور درونى از مختصات طبيعى ايمان به خدا و معنادار بودن هستى است. بجهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست (سعدى) چه عروسى است در جان كه جهان ز عكس رويش چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا (مولوى) ترديدى نيست در اينكه خرمى درونى درباره ى عالم كه ناشى از استناد عالم به خدا است و آن شادى و نشاط شديد درونى كه مولوى آنرا با دو كلمه ى (عروسى در جان) تعبير نموده است، بدون ايمان به خداوند كه كمال مطلق و مفيض همه ى خيرات و كمالات است (كه هستى را در مجراى خير و كمال قرار داده است) آن نشاط و سرور درونى امكان ناپذير است. البته مقصود اين نيست كه براى اشخاصى كه داراى ايمان به خدا و معنادار بودن هستى مى باشند، هيچ غصه و اندوه و ناگوارى پيش نمى آيد، زيرا آنان نيز در همين دنياى تصادم ها و تزاحم ها زندگى مى نمايند، ولى اين ناگواريها قدرت تسخير منطقه ى درون
ى اشخاص باايمان را ندارد، چنانكه خوشى ها و شاديهاى محسوس و طبيعى و زودگذر نمى تواند اخلالى به جريان حياتى خود روح كه فوق اين خوشيها و شاديها است وارد بسازد.4- ايمان به خدا و معنى دار بودن هستى، مانع از آن است كه انسان بار سنگين زندگى را كه خود بايد آنرا به دوش بكشد بر دوش ديگران تحميل كند. ايمان به خدا نمى گذارد ضررى را كه از طريق طبيعى يا قانونى به او متوجه گشته به سوى ديگران دفع نمايد.5- فقط ايمان به خدا و معنى دار بودن جهان هستى است كه مى تواند براى شخصيت انسان حيثيت و شرف ذاتى اثبات نمايد، زيرا فقط معادلات زير است كه مدعاى مزبور را تنظيم و به نتيجه مى رساند- خلق همه يكسره نهال خدايند هيچ نه بشكن ازين نهال و نه بركن دست خداوند باغ خلق دراز است بر خسك و خار همچو بر گل و سوسن خون بناحق نهال كندن اويست دل ز نهال خداى كندن بركن 6- شما هر كار بزرگ و با ارزشى را كه در تاريخ مشاهده مى كنيد هر قدمى موثر كه در مسير خدمت صحيح به انسانيت برداشته شده است مخصوصا در آن موارد كه مسير بسيار سنگلاخ بوده و هر حركتى در آن، نيازمند گذشت از لذايذ و چشم پوشيدن از زندگى بوده است، معلول ايمان به مطلق بوده است كه قط
عا يا بطور مستقيم و يا غير مستقيم جنبه ى الهى داشته است، زيرا به اضافه ى اينكه هيچ حقيقتى بدون داشتن عظمت مطلق، توانائى گرفتن جان آدمى را كه در متن طبيعت نشانى از مطلق در آن است، ندارد.7- ممكن است انسانها براى اشباع حس بسيار نيرومند خداخواهى خود (كه تا به سقوط نهائى نرسد، از فعاليت نمى افتد) دست به كارهاى سطحى و زودگذر بزنند، مانند به زحمت انداختن ابعاد جسمانى كه رياضت ناميده مى شود (نه رياضت و تصفيه ى شايسته) و در نتيجه نوع يا انواعى از روشنائى ها و بارقه ها در درون خود احساس نمايند، همانگونه كه در فعاليتهاى مرتاضان هندى و ذن و غيرهما ديده مى شود.ولى اين روشنائى ها كه از مختصات طبيعى آنگونه رياضتها است، هرگز كوچكترين كار ايمان به خدا و معنى دار بودن عالم هستى را انجام نمى دهد. اينان حال مى خواهند، لذت مى طلبند، شادى مى جويند و از ميان اين حالها و لذائذ و شاديهاى روانى، بى اعتنائى به انسان و نيازهاى او و بى توجهى به شكوه هستى و آهنگ كلى آن را كه دائما يا احد، يا صمد مى نوازد، بيرون مى آورند!! ايمان آن نورانيت را در درون بوجود مى آورد كه همه ى عالم هستى و گوشه هاى آنرا منور مى سازد، به ناگواريها و سختى هاى ز
ندگى معنى مى دهد، و از كوچكترين حركت در طبيعت گرفته مانند حركت پاى مورچه تا حركت مجموع اين كيهان بزرگ را قابل فهم و تفسير مى نمايد. براى تكميل اين مبحث مراجعه فرمائيد به مجلد دوم ص 36 و 37 و از ص 40 تا 56 و مجلد دهم از ص 10 تا ص 17 و مجلد چهارم از ص 31 تا 39 و مجلد هشتم از ص 50 تا 53 و از ص 114 تا ص 2 .119- ايمان به رسول خدا و دلائل وجوب آن- پس از ثبوت عقلى ضرورت واسطه مابين خدا و انسانها براى ابلاغ اراده هاى خداوندى براى آشنائى آنان با واقعيات و حقائق مربوط به انسان و جهان و پذيرش آنچه كه در مسير رشد و كمال لازم است، ضرورت ايمان به پيامبران، كه اشرف و خاتم همه ى آنان محمد بن عبدلله صلى الله عليه و آله است، ثابت مى گردد. خداوند سبحان معجزاتى را كه به وسيله ى رسولان خود به مردم ارائه مى دهد، حكم عقل را با آن معجزات تاييد مى فرمايد، ضمنا اشخاص رسولان را براى مردم معين مى فرمايد. بعنوان مثال مرده زنده كردن حضرت عيسى و اژدها شدن عصا بدست حضرت موسى عليهماالسلام و تسبح سنگريزه ها در دست پيامبر اسلام و حركت كردن درخت و آمدن آن به نزد آن بزرگوار و كتاب مقدس قرآن مجيد و غيرذلك، به اضافه ى اينكه ضرورت وساطت مابين خدا
و انسانها را بنام نبوت عامه اثبات مى كند، شخص پيامبر را نيز معرفى مى نمايد. البته دليل عقلى اثبات نبوت مستند است به ناتوانى قطعى بشر از شناخت كامل خود (آنچنانكه هست) و مصالح و مفاسد خود براى تشخيص (آنچنانكه بايد و شايد) و اما در تعيين رسولان الهى كه معجزه ها اثر قطعى دارد، بايد اين حقيقت را در نظر بگيريم كه كار اصلى معجزه الزام مردم به فوق طبيعى بودن پيامبرى است كه ادعاى نبوت مى كند و ممكن است معجزه همه مردم را قانع كند، ولى ايمان حقيقى و محبت اصيل و قرار گرفتن در جاذبه پيامبر به صفا و نورانيت نيازمند است كه موجب شناخت رسول و رسالت او ميگردد- بوى پيغمبر ببرد آن شير نر همچنانكه بوى يوسف را پدر موجب ايمان نباشد معجزات بوى جنسيت كند جذب صفات معجزات از بهر قهر دشمن است بوى جنسيت پى دل بردن است قهر گردد دشمن اما دوست نى دوست كى گردد ببسته گردنى ايمان آوردن حضرت خديجه و حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مستند به دريافت قلبى و نورانيت درونى آن دو بزرگوار در باره رسول گرامى بوده است نه معجزات، و اگر هم آن دو بزرگوار معجزات خصوصى از رسول الله ديده بودند،
آن دريافت قلبى را تاكيد كرده است. چند مطلب را بايد در اين مبحث يادآور شويم. مصلب يكم- اينكه سنخ ايمان به خدا و رسول خدا يكى نيست، ايمان به خدا عبارتست از پذيرش خدا با همه ابعاد وجودى و گرايش به او، بعنوان پذيرش حقيقتى كه بخشنده نعمت وجود به انسان و مالك مطلق همه موجوديت و ابعاد و مختصات انسان است، و او است كه رازق و ناظر به همه اعمال درونى و برونى انسان و همه سرگذشت و سرنوشت او در اختيار آن خداوند سبحان است. در صورتيكه ايمان به رسول خدا بعنوان واسطه تبليغ اراده هاى تشريعى خداوندى به انسان است، امين وحى، معصوم از خطا و واجد همه صفات حميده انسانى و داراى عالى ترين و عظيم ترين اخلاق، بنابراين ايمان به رسول خدا نتيجه ايمان به خدا است و اينكه او است وسيله درك و شناخت اراده هاى تشريعى خداوندى درباره بندگانش. مطلب دوم- امر به اطاعت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همانگونه كه در قرآن مجيد آمده است مطلق است، يعنى بايستى از همه دستورات پيامبر اعظم پيروى نمود- و ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا (و آنچه را كه پيامبر براى شما آورده است بگيريد و از آنچه كه شما را نهى كرده است، خوددارى نماييد.) اطيعو الله و
اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم (اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد رسول و صاحبان امر از شما را.) و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (و پيامبر از روى هوى سخن نميگويد، آنچه را كه ميگويد نيست مگر وحيى كه به او ميرسد.) البته با نظر به دلائل ديگر سه نوع اطاعت (اطاعت خداوندى و اطاعت از پيامبر اكرم واطاعت از اولى الامر) با يكديگر متفاوت ميباشند- اطاعت براى خداوند سبحان كه آفريننده هستى است، اطاعت بنده براى خداى خويش است كه عبارتست از انجام دادن اعمالى مستند به تكاليف الهى كه بوسيله پيامبران عظام و عقول سليمه و فطرتهاى پاك براى بشر ارائه ميشود. اين دستورات بازگو كننده اراده هاى تشريعى خداوندى است كه عالم مطلق به همه كائنات و اسرار و روابط آنها و داناى مطلق به همه مصالح و مفاسد مادى و معنوى انسانهااست، در صورتيكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و عقول سليمه و فطرتهاى پاك كه در منابع اسلامى حجت درونى ناميده شده اند، پيكهاى امين خداوندى هستند و از ذات خود بدان جهت كه مخلوقات او ميباشند، چيزى ندارد مگر با تعليم و تربيت خداوندى كه درباره پيامبر و ائمه معصومين انجام گرفته است. اين تعليم و تربيت خاص بجهت تادب آداب ال
له و تخلق به اخلاق الله بوده است كه پيامبر و ائمه معصومين عليهم السلام داشته اند. يعنى آن بزرگواران بجهت زهد حقيقى در مال و منال و مقام و جاه اين دنياى فانى، آن صفا و نورانيت را پيدا كرده اند كه به اذن خداوند متعال ميتوانند با واقعيات و حقائق ارتباط معرفتى برقرار نمايند و اينگونه ارتباط در شهود واقعيات اگر چه مانند ارتباط به وسيله وحى است ولى وحى بمعناى اصطلاحى آن نيست، به همين جهت است كه اطاعت از سنت پيامبر اكرم و ائمه معصومين عليهم السلام واجب است. در اين مورد يك مسئله بااهميت وجود دارد كه بطور اختصار آن را مطرح مينمائيم و آن اينست كه: آيا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مجتهد بوده است؟ بعضى از فقهاء و متكلمين اهل سنت معتقد به اجتهاد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ميباشند، مانند سعد تفتازانى در كتاب شرح مقاصد، فخر رازى در تفسير خود در آيه عفا الله عنك لم اذنت لهم او چنين مى گويد: من الناس من قال ان الرسول صلى الله عليه و آله و سلم كان يحكم بمقتضى الاجتهاد فى بعض الوقايع (بعضى از مردم مى گويند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در بعضى وقايع بمقتضاى اجتهاد حكم مى كرد.) و خود فخر رازى پس از پاسخ به
اشكالات همين نظر را انتخاب كرده است. احمد مصطفى المراغى در تفسير همين آيه ميگويد: (اى عفا عنك ما ادى اليه اجتهادك من الاذن لهم حين استاذنوك و كذبوا عليك فى الاعتذار) (يعنى خداوند عفو كرد از تو آنچه را كه اجتهاد تو تقاضا كرد كه موقعى كه آنان از تو اذن خواستند و در عذرخواهى به تو دروغ گفتند، به آنان اجازه دادى.) سيد محمد رشيد رضا در تفسير آيه مزبور ميگويد: (و قد كان الاذن المعاتب عليه اجتهادا منه فيما لا نص فيه من الوحى و هو جائز) (اذن پيامبر اكرم كه علت عتاب او قرار گرفت، اجتهادى بود كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در موردى كه نصى از وحى در آن نبوده است و اين اجتهاد جائز است و از پيامبران صلوات الله عليهم واقع شده است و آنان معصوم از خطا نيستند...و عصمت در تبليغ وحى است.) و عده اى ديگر از علماى اهل سنت اجتهاد را كه حتى قابل خطا بوده باشد به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نسبت داده اند. ملا على قوشچى در مقابل مطالب خواجه نصير طوسى درباره عمر بن الخطاب (كه در تقسيم مهاجرين را بر انصار و انصار را بر غير انصار و عرب را بر عجم ترجيح داد و متعه زن و متعه حج و حى على خيرالعمل در اذان را ممنوع نمود) ميگويد
: و از اين اعتراضات چنين پاسخ داده شده است كه اين احكام موجب انتقاد نميشود، زيرا مخالفت مجتهد با مجتهد ديگر در مسائل اجتهادى بدعت نيست. عين عبارات خواجه نصير و قوشچى چنين است: و منهاانه فضل فى القسمه و العطا المهاجرين على الانصار و الانصار على غيرهم و العرب على العجم و لم يكن ذلك فى زمن النبى صلى الله عليه و آله و منها انه منع المتعتين فانه صعد المنبر و قال ايها الناس ثلاث كن على عهد رسول الله (ص) انا انهى عنهن و اعاقب عليهن و هى متعه النسا و متعه الحج و حى على خيرالعمل: و اجيب عن الوجوه الاربعه بان ذلك ليس مما يوجب قدحا فيه فان مخالفه المجتهد لغيره من المسائل الاجتهاديه ليس ببدع. (و از آنجمله اعتراضات اينكه او در تقسيم و عطا مهاجرين را بر انصار و انصار را بر غير انصار و عرب را بر عجم ترجيح داد در صورتيكه در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در تقسيم و عطا، هيچ كسى بر ديگرى برترى نداشت و از آن جمله اينكه او دو متعه (متعه زنان و متعه حج) را ممنوع ساخت، زيرا او به بالاى منبر رفت و گفت: اى مردم، سه چيز در زمان رسول الله (ص) بود، من از آنها نهى ميكنم و مرتكب آنها را كيفر ميدهم. متعه زنها و متعه حج و حى على خي
رالعمل است (قوشچى چنين پاسخ ميدهد: از امور چهارگانه چنين پاسخ داده شده است. كه تحريم مزبور موجب اعتراض بر او نميشود، زيرا مخالفت مجتهد با ديگرى در مسائل اجتهادى بدعت نيست.) تحقيق لازم و كافى در اين مبحث كه آيا پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و سلم اجتهاد به معناى اصطلاحى آن ميفرمود يا نه، نياز به تاليف كتابى مستقل دارد، آنچه كه بطور اجمال به نظر ميرسد اينست كه با توجه به حكم صريح عقل و آيات قرآن مجيد مانند ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى. (و پيامبر از روى هوى سخنى نميگويد، و نيست سخن او مگر وحى كه به او وحى ميشود.) هر كلامى كه درباره عقائد اسلامى و معارف مربوط به جهان و انسان كه تاثيرى در سعادت دنيوى و ابدى انسان داشته و هر سخنى كه محتواى آن حكم به بايستگى و نبايستگى و شايستگى و نشايستگى و اباجه بوده باشد، بدون استثنا مستند به وحى است حتى موضوع هائى كه داراى اثر شرعى بوده باشد مانند مقدار كر و مقدار كيفيت رضاع و غيرهما و همچنين احكامى كه آن حضرت بعنوان حاكميت به معناى زمامدارى صادر فرموده است مانند اجازه مزبور در آيه فوق (چنانكه بعد از اين توضيح خواهيم داد) همه و همه اين امور مستقيم يا غير مستقيم مستند به
وحى است.و اما آن دستورات و تشخيص موضوعهائى كه آن حضرت در امور جزئى زندگى خود و يا ديگران صادر فرموده است و آن حضرت در آن دستورات و موضوعها مانند يك فرد از انسانها بوده است اعتقاد به جواز اجتهاد مشكلى را پيش نمى آورد، با اينحال دلائلى نقل شده و از يك جهت عقل نيز حكم ميكند كه آن حضرت به جهت تادب به آداب الله و تخلق به اخلاق الله حتى در همين امور نيز خطاى شرعى و عرفى نامقبول مرتكب نشده است، (حتى خطائى كه به جهت اجتهاد قابل بخشش بوده است) اما آيه شريفه عفا الله عنك لم اذنت لهم كه مورد استشهاد بعضى از علماى اهل سنت براى اجتهاد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم قرار گرفته است، معنايش تقريبا همان است كه مرحوم علامه طباطبائى در تفسير خود آورده است كه مقصود از آيه شريفه بقرينه آيه اى كه پس از سه آيه آمده است (لو خرجوا فيكم ما زادوكم الا خبالا و لا وضعوا خلالكم يبغونكم الفتنه و فيكم سماعون لهم...) (اگر به همراه شما خارج ميشدند، جز فساد و اضطراب راى براى شما نمى افزودند و قطعا در ميان شما براى ايجاد شر و فساد ميشتافتند و در ميان شما به وسيله اختلاف انداختن آشوب به راه مى انداختند و در ميان شما كسانى وجود دارند (كه
از روى ساده لوحى) به آنان گوش فرا ميدهند.) اينست كه اگر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به آنان اجازه نميداد كه بنشينند و دستور ميداد مانند مسلمين حركت كنند، با كمترين امتحان و در اندك زمانى به جهت بروز انحرافشان رسوا ميشدند.و اگر حركت نميكردند، باز آنها فساد به راه مى انداختند. بنابراين معناى خطاب خداوندى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در اين مورد اينست كه چرا شايسته تر را گذاشتى و شايسته را انتخاب نمودى. يعنى در هر دو صورت (چه حركت به همراه مسلمين و چه تخلف از آنان) آن تبهكاران رسوا ميگشتند، نهايت امر در صورت حركت نفاق و تبهكارى آنان زودتر آشكار مى گشت. بنابراين تفسير، مقصود از عفا الله دعا در حق پيامبر است نه معناى خبرى كه لازمه اش تقصير باشد، نظير همان كه در هنگام مطلوبيت مساوى در ملاقات و عدم ملاقات ميگوئيم: خدا گرفتارت نكند، چرا آن شخص را ملاقات نكردى، اينگونه دعا كه از روى محبت و علاقه ابراز ميشود، معنايش آن نيست كه چون با آن شخص ملاقات نكردى پس خدا گرفتارت كند يا خدا گرفتارت خواهد كرد، بلكه مقصود اينست كه با فرض شايسته تر بودن ملاقات از عدم ملاقات، چرا عدم ملاقات را (كه خود نيز امرى شايسته بود)
انتخاب كردى؟ و يكى از دلائل اينكه عفا الله جمله انشائى دعا است اينست كه اگر عفو معناى خبرى داشته باشد، لازمه اش اينست كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تقصير كرده بود، در صورتيكه خطا در اجتهاد به اتفاق همه فقهاى شيعه و سنى قطعا تقصير نيست. در بعضى از كتب كلاميه اهل سنت نقل شده است ك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كسى را براى مجازات به قتل محكوم فرمود. پس از جريان حكم، خواهر شخص مجازات شده ابياتى گفت كه از آن جمله اين بود: ما كان ضرك لو عفوت و ربما من الفتى و هو المغيظ المحنق (اى پيغمبر، چه ضررى براى تو داشت اگر عفو ميكردى و چه بسا رادمرد در حاليكه غضبناك و عصبانى بوده باشد، احسان ميكند و مى بخشد.) آن حضرت با شنيدن ابيات آن زن فرمود: (اگر اشعار او را پيش از اينكه آن مرد را بكشم، مى شنيدم، او را نمى كشتم.) (چنين گفته شده است كه اگر پيامبر اكرم (ص) آن شخص را با استناد به وحى كشته بود، پشيمانى معنى نداشت.) اين داستان با اينكه با توجه به مفاد و لوازم آن، نادرست است، فاقد سند معتبر است.و اما مفاد و لوازم اين داستان- اولا- از حقائق مسلمه است كه پيامبر اسلام (ص) با داشتن آن اخلاق باعظمت كه خدا توصيفش فرم
وده است: و انك لعلى خلق عظيم (و قطعا تو داراى اخلاق بزرگ هستى.) به درجه اى از عصبانيت و تندخوئى نميرسيد كه آن زن بيان كرده است.و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك. (اگر تو خشن و تند و سخت دل بودى از پيرامون تو پراكنده ميشدند.) ثانيا- با آنهمه شدت تاكيد به پرهيز از حكم در حال غضب مخصوصا در مورد جانهاى آدميان، چگونه امكان داشت كه پيامبر اكرم (ص) در حال غضب و هيجان غير عادى حكم به كشتن يك انسان صادر فرمايد! ثالثا- حكمى كه با استناد به اجتهاد صادر شده باشد، اگر بعدا خطايش هم آشكارشود، موجب پشيمانى نميگردد، زيرا مجتهدى كه با كمال اخلاص و تلاش نهائى در ادله فقاهى، فتوى يا حكمى صادر مينمايد، نه تنها در صورت بروز خطا گنهكار محسوب نميگردد، بلكه چه خطائى بروز نمايد و چه بروز ننمايد، مجتهد در نزد خدا مستحق پاداش نيكو است. رابعا- آيا شايسته است كه پيامبر اكرم با آن آگاهى به عظمت حكم الهى، با شنيدن يك يا چند بيت شعر، عاطفه اش به جريان بيفتد و از حكم الهى كه صادر فرموده است پشيمان گردد؟ !3- جهاد در راه خدا- اميرالمومنين عليه السلام در سخنان مباركش درباره جهاد در راه خدا و ارزش والاى آن، دستورات و توصيه ها فرموده اند.
مباحث مربوط به جهاد در مجلدات زير آمده است: مجلد سوم ص 325 و 326 و مجلد پنجم ص 31 تا 40 و ص 92 و 93 و 261 تا 269 و ص 276 تا 288 و مجلد ششم از ص 27 تا 37 و از 96 تا 101 و از ص 137 تا141 و ص 207 و 208 و مجلد نهم از ص 8 تا 10 و از ص 15 تا 19 و ص 299 و 300 و مجلد دهم از ص 45 تا 47 و از ص 161 تا 164 و از صفحه 174 تا 176 و ص 182 و 183 و مجلد يازدهم از ص 80 تا 96 و درباره شهادت و احدى الحسنيين كه شعار سازنده زندگى باكرامت است مجلد پنجم از ص 54 تا 60 و از ص 73 تا 80 و مجلد ششم از ص 3 تا ص 27. احدى الحسنيين (يا حيات باكرامت انسانى و يا شهادت در راه سعادت و فضيلت انسانى- الهى) و پاسخ به مساوى قلمداد كردن شهادت و خودكشى. يك مطلب بسيار بااهميتى را در اين مورد بايد متذكر شويم كه ضمنا پاسخى هم به سخن معروف كه شهادت را با خودكشى مساوى ميدانند، نيز بوده باشد اگر چنين مطلبى از متفكرى صادر شده باشد (كه ايكاش چنين مباد) نه بر شهيدان راه حق و كرامت انسانى كه بر اينگونه متفكران بايد گريست، شهيدان با وداع آگاهانه و آزادانه خورشيد و ماه و ستارگان و مقدارى مواد غذائى و پوشاكى و ديگر مختصات حيات طبيعى خنده و انبساط روحى خود و ديگر
پاكان اولاد آدم را كه ميخواهند با كرامت زندگى كنند باعث ميشوند، در صورتيكه اينگونه متفكران در درد بيدرمان بيخبرى از انسان و ارزشهاى او ميسوزند و آگاهى به آن ندارند. اگر چنين مطلبى واقعا از متفكرى صادر شده باشد بايد از پيروان او پرسيد آيا شما هيچ در اين باره فكر كرده ايد كه شهادت و علل حركت حس شهادت طلبى چيست؟ و چه شده است كه اسلام با كمال جديت كه به حفظ جان دستور ميدهد و حتى كسى را كه ولو يك لحظه از زندگى خود را خاموش كند آنهمه توبيخ مى كند و او را معصيت كار مى داند، احدى الحسنيين را شايسته يك انسان تكاپوگر در مسابقه خيرات و كمالات معرفى مى نمايد؟ پاسخ اين سئوال را ميتوان با توجه به مطالب زير دريافت نمود- مطلب يكم- معناى شهادت چيست؟ معناى شهادت عبارتست از به پرواز درآوردن روح از كالبد جسمانى با دست شستن از موجوديت در اين دنياى فانى در راه ايده ال و هدفى كه همان جاذبه ملكوتى تقرب به خدا است. با اين تعريف كه براى شهادت متذكر شديم، عظمت الهى هدف بايد در درجه اى باشد كه انسان شهيد شايسته ديدن فروغ ربانى و فرشتگان مقدس در حال پرواز روح از بدن بوده باشد. مطلب دوم- انسانى كه در چنين مسيرى از حيات خود دست برمى دارد
به اضافه اينكه با چشم پوشى از لذائذ متنوع زندگى و ثروت و مقام و ديگر مختصات خوشايند زندگى طبيعى روح خود را در جاذبه كمال قرار ميدهد، سرمشقى براى ديگر انسانهائى نيز ميباشد كه جوياى كمالات روحى هستند، به اين معنى كه اين برندگان مسابقه در حيات معقول ميتوانند اراده هاى انسانها را در گذشت هوى و هوس و نفسانيت حيوانى بخوبى تقويت نمايند- كه آرى، ميتوان در راه عمل به اصول ارزشى از همه لذائذ و خواسته هاى حيات طبيعى محض چشم پوشى نمود. مطلب سوم- انسانى كه با دريافت عظمت احدى الحسنيين در طلب شهادت، كه از مختصات حيات طيبه است، تلاش مينمايد، در حقيقت اثبات مى كند كه جان، شخصيت يا روح آدمى بسيار بسيار با ارزشتر از آن است كه در مجراى مقدارى خوراك و پوشاك و لذائذ طبيعى و ناهشيارى مستهلك گردد، زيرا اين گوهر فوق همه قيمتها گرانتر از آن است كه در تردد ميان آخور و جايگاه دفع محتواى متعفن شكم، از دست داده شود. اينچنين انسانى ميگويد: جان، شخصيت يا آن روح را كه ميتواند هم صحبت مقام شامخ ربوبى شود نبايد با گلاويزى با عده اى سگ صفتان در خوردن لاشه اى از بين برد- اگر بخواهى هدف از عالم هستى و زندگى را همان تردد ميان آخور و جايگاه دفع فض
ولات خود تلقى كنى، چنين هستى و زندگى ارزشى ندارد- زيرا حاصل كارگه كون و مكان اينهمه نيست باده پيش آر كه اسباب جهان اينهمه نيست از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض اينست وگرنه دل و جان اينهمه نيست مطلب چهارم- بايد از امثال اين متفكر پرسيد كه آيا تجويز مى كنيد كه انسان زندگى در ذلت و خوارى و نوكرى محض و اهانت جانكاه را به شهادت با عزت و سربلندى و كرامت و حيثيت انسانى مقدم بدارد و حيات در ملكوت الهى را به زندگى در لجنزار خوك صفتان قربانى كند؟ ! آيا تجويز مى كنيد كه آدمى گوهر الهى جان را فداى قدرت پرستان خودكامه نمايد؟ ! چرا؟ براى اينكه ميخواهد زمان تردد ميان آخور و جايگاه دفع فضولاتش با زنجير بردگى ذلت بار مقدارى طولانى شود؟ !! مطلب پنجم- گويا نميدانند كه بشر در طول تاريخ با دادن آنهمه قربانى ها و شهداء هنوز نتوانسته است آنچنانكه بايد دندانها و چنگالهاى قدرت پرستان ددصفت را از گلوى مردم بينوا و مستضعف دور كند، اگر آن مقاومتها و قربانى ها و شهادتها و دفاع از جان و ناموس و حيثيت و مكتب و وطن نبود، حال بشر چه مى شد و بشر در كدامين گودال تاريخ دفن شده بود. مطلب ششم- اين احتمال در مغز بعضى از متفكران آگاه جو
امع نسبتا ضعيف (يا به ظاهر ناتوان) بوجود آمده است كه سخن مزبور بايد بدينگونه تفسير شود- بدانجهت كه گويندگان اينگونه سخنان در كشورى نسبتا نيرومند زندگى ميكرده اند و طعم زندگى وابسته و ذلت و اهانت را نچشيده بودند تا بدانند كه معناى ضرورت دفاع از حيات و آزادى و شخصيت يعنى چه؟ اگر اين اشخاص طعم بسيار تلخ زندگى مشروط به اراده قدرت پرستان خودكامه را چشيده بودند يك مجلد كتاب هم درباره احدى الحسنيين (يا شهادت و يا زندگى باكرامت) مى نوشتند و در پيشبرد تكامل حقيقى نوع بشر قدمى شايسته برمى داشتند و ارزش حقيقى حيات را براى همگان قابل فهم مى ساختند. مطلب هفتم- بعيد به نظر ميرسد اينگونه اشخاص كه فقط تاريخ طبيعى انسانها را مى نويسند، با شنيدن نام امثال سقراط و ژاندارك و صدها هزار سرباز گمنام كه در راه دفاع از جان و شرافت و كرامت و وطن و آزادى و شخصيت، دست از زندگى ننگ آور شسته و با كمال شهامت و حريت و مردانگى راهى ابديت شده اند، لذتى ببرند، زيرا چنانكه گفتيم مزه زهرآگين ذلت و اهانت و زندگى مشروط به اراده ديگران را نچشيده اند. آرى، اينان درد دل انسانهاى بزرگى را كه نخواسته اند زندگى پست و موهون و ذلت بار را براى چند روز (خو
ر و خواب و خشم و شهوت حيوانى) بپذيرند درك نكرده اند. ما كنت احسب ان يمتد بى زمنى حتى ارى دوله الاوغاد و السفل (من گمان نميكردم كه زمان عمرم بقدرى طول بكشد كه سلطه و دولت مردم احمق و پست طغرائى را ببينم.) و كلمه الاخلاص فانها الفطره.و اقام الصلوه فانها المله.و ايتاء الزكاه فانها فريضه واجبه.و صوم شهر رمضان فانه جنه من العقاب (و كلمه ى اخلاص كه مبناى فطرت اصلى انسان بر آن است.و برپا داشتن نماز كه اصل دين است.و پرداخت زكات كه فريضه ى واجب است و روزه ى ماه رمضان كه سپرى در مقابل عذاب است.) 4- كلمه ى اخلاص (لا اله الا الله) اين همان كلمه است كه در روايت بسيار مهشور از امام هشتم على بن موسى الرضا عليه السلام با معتبرترين اسناد حصن (حدود نگهدارنده) از تباهى ها به معناى عالى ترين پناهگاه معرفى شده است در اين روايت امام هشتم عليه السلام پس از بيان سلسه ى سند، از جد بزرگوار خود (پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله) از خداوند متعال نقل مى نمايد: كلمه لا اله الا الله حصنى و من دخل حصنى امن من عذابى (كلمه لا اله الا الله حصن من است و هر كس به حصن من داخل شود از عذاب من در امن است.) روايت چنين است: هنگاميكه على ابن م
وسى الرضا عليه السلام در آن سفرى كه به شهادت رسيد وارد نيشابور شد سوار استرى بود، در موقع عبور از بازار نيشابور ابوزرعه و محمد بن اسلم طوسى با آن حضرت روبرو شدند و گفتند: اى سرور فزند سروران، اى امام فرزند امامان، اى نسل پاك پسنديده، اى عصاره ى پاك نسل پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله، ترا به حق پدران طاهر و گذشتگان كريمت سوگند مى دهم كه روى مبارك و شريفت را به ما نشان بده و روايتى از پدرانت از جدت براى ما نقل فرما تا با آن روايت همواره به ياد تو باشيم. استر متوقف شد و آن حضرت پرده را برداشتند و چشمان مسلمانان را با جمال مباركشان روشن فرمودند، و بافته هاى موى سر مباركشان شبيه به بافته هاى موى سر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، و در اين حال همه ى مردم ايستاده بودند، بعضى از آنان فرياد ميزد، بعضى ديگر مى گريست، گروهى لباس خود را پاره مى كرد و دسته اى در خاك مى غلطيد، بعضى تنگ استر را مى بوسيد و بعضى ديگر به چتر يا سايه بان محل گردن كشيده بود، تا اينكه روز به نصف رسيد و اشكها مانند نهرها جارى گشت و صداها خاموش شد و رهبران و قضات فرياد زدند: اى مردم، بشنويد و بپذيريد و رسول خدا را با اذيت كردن عترتش اذيت ننمائي
د و ساكت شويد، در آن موقع حضرت رضا عليه السلام حديث كلمه ى اخلاص را فرمودند. قلمدانهائى كه آن روز براى نوشتن آن حديث شمرده شده، غير از دواتهائى كه آورده بودند، بيست و چهار هزار قلمدان بوده است، و كسانى كه تقاضاى املا كرده بودند، ابوزرعه ى رازى و محمد بن اسلم طوسى بودند. حضرت حديث را بدينگونه فرمودند: حدثنى ابى موسى بن جعفر الكاظم، قال حدثنى ابى جعفر بن محمد الصادق، قال حدثنى ابى محمد بن على الباقر، قال حدثنى ابى على بن الحسين زين العابدين، قال حدثنى ابى الحسين بن على شهيد ارض كربلا، قال حدثنى امير المومنين على ابن ابيطالب شهيد ارض الكوفه، قال حدثنى اخى و ابن عمى محمد رسول الله صلى الله عليه آله و سلم، قال حدثنى جبرئيل عليه السلام، قال سمعت ربى العزه سبحانه و تعالى يقول كلمه لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من عذابى. صدق الله سبحانه و صدق جبرئيل و صدق الائمه عليهم السلام. استاد ابوالقاسم قشيرى گفته است: حديث فوق با همين سند به بعضى از امراى سامانى رسيد، آن را با طلا نوشت و وصيت نمود آنرا با او دفن كنند. هنگاميكه آن امير از دنيا رفت، او را در خواب ديدند و از وى پرسيدند: خدا با تو چه كرد؟ در پاسخ گفت: خداو
ند بدان جهت كه كلمه ى لا اله الا الله و تصديق محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم را از روى اخلاص گفتم، بخشيد، و من اين حديث را براى تعظيم و احترام آن نوشتم. عظمت كلمه ى اخلاص و آثار روحى آن در اينجا رشد و كمال به اندازه است كه نميتوان توصيف نمود. بطور خلاصه ميتوان گفت: نفى هر گونه معبود جز الله جل و آله و نفى شايستگى همه ى موجودات براى معبوديت جز الله سبحانه و تعالى هم آغاز حركت بسوى كمال است و هم وسط و هم غايت آن. توضيح آنكه ماداميكه روح آدمى شايستگى معبوديت هر آنچه را كه مطلوب او است نفى نكند، حركات و تكاپوهاى جان و روان و شخصيت و روح او در مسير كمال به جريان نمى افتد، زيرا هر يك از آن موجوداتى كه به جهت مطلوبيت مورد علاقه و گرايش انسان قرار گرفت به اندازه آن علاقه و گرايش، بعدى از جان و روان و شخصيت و روح را اشغال و راكد مى نمايد. حال اگر شماره ى آن موجودات كه چنگال به ابعاد درونى آدمى مى زنند، به اندازه ى خواسته هاى او باشد، نتيجتا، معبودهاى آدمى به اندازه ى آن خواسته ها خواهند بود كه مى توانند همه ابعاد درونى را اشغال و راكد نمايند. آيا با اين حال در درون آدمى، جان و روان و شخصيت و روحى باقى مى مان
د كه متوجه كامل مطلق شود و وصول به كمال مناسب خود را هدفگيرى نمايد؟ ! اما اينكه اعتقاد به محتواى كلمه ى اخلاص هم آغاز حركت به كمال است، بدانجهت است كه نفى شايستگى معبوديت از همه ى موجودات جز خدا، و اثبات آن به طور مطلق براى آن ذات اقدس، از يك نفى و اثبات ساده و ابتدائى گرفته تا درجه ى ما رايت شيئا الا و رايت الله قبلا (ونقل شده است: و بعهده و معه) كه به اميرالمومنين عليه السلام نسبت داده شده است. (من نديدم چيزى را مگر اينكه خدا پيش از آن (وبعد از آن و با او) ديدم)- قابل تطبيق مى باشد. رسد آدمى به جائى كه بجز خدا نبيند بنگر كه تا چه حد است مكان آدميت (سعدى) اين دريافت والاى وحدانيت خدا باعظمت ترين دريافتى است كه پس از درك شكوه و جلال ملكوتى عالم هستى به انسان جوياى كمال دست مى دهد و اين دريافت والا نيز به نوبت خود قابل رشد و كمال نامحدود است تا اينكه به مرحله نهائى يقيق برسد. حقيقت اينست كه حتى كيفيت اين مرحله براى كسانى كه از كلمه ى اخلاص واقعا، برخوردار نيستند، قابل درك نيست. در حقيقت آغاز فعاليت فطرت اصيل انسانى كه خداوند به انسانها عنايت فرموده است، از كلمه اخلاص شروع و به ثمر رسيدن آن فطرت نيز با در
يافت والا و يقين اعلا به همان كلمه تحقيق مى يابد. (اينست معناى كلام اميرالمومنين عليه السلام كه كلمه ى اخلاص فطرت است براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد دوم از ص 249 تاص 258 و مجلد نهم ص 54 و 55.و اقام الصلوه فانهاالمله (و برپا داشتن نماز كه اصل دين است.) تاكيدى كه در دين مقدس اسلام درباره ى نماز شده است، به قدرى شديد است كه گوئى با اينكه يكى از فروع دين بشمار ميرود، از اصول اوليه ى دين است. در قرآن مجيد در بيش از 60 مورد اهميت نماز و دستورات اكيد و لوازم اعراض از آن تذكر داده شده است، در روايتهائى كه از پيامبر اكرم و ائمه ى معصومين عليهم الصلوه و السلام با اسناد معتبر رسيده است، عظمت و ضرورت و نتائج آن بيش از ديگر موضوعات اسلامى بيان شده است. در يكى از آيات شريفه چنين آمده است.و اقم الصلوه ان الصلاه تنهيعن الفحشاء و المنكر (العنكبوت آيه 45) (و نماز را بر پا دار، زيرا نماز از زشتى و پليدى جلوگيرى مينمايد.و اقم الصلوه لذكرى مضامين اذكار و اشارت افعالى كه در نماز انجام ميگيرد، نه تنها ما را در عالم معنى و ملكوت به سير و حركت وامى دارد، بلكه با متوجه ساختن ما به ربوبيت و رحمانيت و رحيميت خداوند سبحان
و مالكيت مطلق، (مخصوصا سرنوشت نهائى در يوم الدين) و معبودبت و مستعان بودن و هادى و منعم و عظيم و اعلا بودن آن ذات اقدس را و هم جهان هستى را براى ما تفسير مينمايد و هم خود را و آنگاه ما انسانها و جهان هستى را براى ما تفسير مينمايد و هم خود و ما را و آنگاه ما انسانها و جهان هستى را به جهت وابستگى به خدا موجودى معنى دار ميشويم، متوجه به خدا ميسازد. اين دريافتهاى والا و امواجى متنوع است كه از جان الهى ما سر مى كشند و راهى بارگاه خداوندى مى گردند. آرى نماز است كه ما را با درك الهى بودن ارتباطات چهارگانه (ارتباط ما با خدا، ارتباط با خويشتن، ارتباط ما با جهان هستى و ارتباط ما با انسانها) در جريان ذكر الهى قرار ميدهد. انسانى كه چنين نمازى را انجام بدهد، هرگز پيرامون فحشاء و منكر نميگردد. آيا ميتوان تصور نمود كه انسان پس از پيدا كردن نشانى روح و ديدن عظمتها و زيبائى هاى آن، از اقليم جان منحرف گردد؟ اين سوال مانند اينست كه آيا انسان تشنه كه در بيابان سوزان از تشنگى رو به هلاكت است، مى تواند آب زلال و بسيار گوارا پيدا كرده و از آن اعراض نمايد؟ ! دريغا، كه بشر با كمال بى اعتنائى به افتخار درك حضور ربوبى كه خدا به او عناي
ت فرموده است، آن افتخار را از خود سلب مينمايد و آنقدر شيفته ى لذات و هوى و هوسهاى خود ميگردد كه فراموش ميكند كه او معراجى هم بنام نماز دارد كه الصلوه معراج المومن و اگر او به چنين معراجى توفيق نيابد، هيچ حركت معنى دار ديگرى در اين زندگانى از وى صادر نخواهد گشت. مباحثى درباره ى عبادت بطور كلى در مجلد دهم از صفحه ى 323 تا صفحه ى 328 مطرح شده است. و ايتاء الزكوه فانها فريضه واجبه (و پرداخت زكات كه فريضه ى واجب است.) از وجوب پرداخت زكات معلوم مى شود كه ريشه كن كردن فقر از جامعه واجب است اگر كسى پيدا شود و بگويد: وجوب زكات يك حكم مولودى و تعبدى محض است و هيچ نظرى به حيات انسانها و نيازهاى مادى آن ندارد، حق اظهار نظر در فقه اسلامى كه پاسخگوى همه ى ابعاد مادى و معنوى انسانى است ندارد. چند مطلب بسيار مهم را درباره ى زكات مطرح مى كنيم- مطلب يكم- در 32 مورد از قرآن مجيد دستور به زكات داده شده و در اغلب موارد كه دستور به نماز داده شده است، امر به زكات نيز وجود دارد و اين غايب اهميت تكليف زكات را ميرساند.و در حدود 50 مورد با كلمه ى انفاق اشاره به زكات و يا مطلق صرف مال براى برطرف كردن نياز مادى مردم، وارد شده است.
مطلب دوم- با نظر به علت تشريع زكات و ساير مالياتهائى كه با عناوين ديگر در منابع اسلامى وارد شده است اين مطلب روشن مى شود كه اسلام مبارزه ى جدى با فقر و هر گونه محروميتهاى مادى را مورد دستور قرار داده است! نمونه اى از روايتى كه علت تشريع زكات را متذكر شده است از اين قرار است:1- زراره و محمد بن مسلم نقل مى كنند كه امام صادق عليه السلام فرمود: (خداوند در اموال اغنياء براى فقراء حقى معين فرموده است كه براى آنان كافى است. اگر كافى نبود، خداوند بر آن حق مى افزود، پس بينوائى فقيران مربوط به حكم خدائى نيست، بلكه از آن جهت است كه اغنياء آنان را از حق خود محروم كرده اند. اگر مردم حقوق واجب را ادا مى كردند، فقرا به زندگانى شايسته اى ميرسيدند) 2- مبارك عقرقوقى از امام موسى بن جعفر عليه السلام روايت كرده است كه فرمود: زكات براى زندگى فقرا و بركت يافتن اموال اغنيا است.3- معتب از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آنحضرت فرمود: زكات براى آن واجب شده است كه توانگران آزمايش شوند و بينوايان زندگى داشته باشند. اگر مردم زكات مال خود را مى پرداختند، يك مسلمان بينوا باقى نمى ماند و همه ى بينوايان با همين حقى كه خداوند واجب
كرده است بى نياز مى گشتند. مردم بينوا نميشوند و نيازمند و گرسنه نميگردند مگر به جهت تقصير اغنياء.4- ابن مسكان و جمعى ديگر از راويان از امام صادق عليه السلام نقل مى كنند كه آنحضرت فرمود: خداوند در ثروت اغنياء براى فقيران و مستمندان به اندازه كافى حق قرار داده است، اگر مى دانست آن حق براى زندگى آن مستمندان كفايت نميكند، بيشتر وضع ميكرد. اينكه خداوند سبحان معيشت همه ى را از همين مواد مستخرجه از طبيعت، مقرر فرموده است، جاى هيچ ترديد نيست و هر كس گمان كند خداوند متعال تجويز فرموده است كه با امكان تهيه ى ماده ى معيشت چه به وسيله ى كوشش خود انسان و چه به وسيله كوشش ديگر همنوعانش، حتى يك نفر از گرسنگى بميرد، چنين شخصى كمترين اطلاعى از دين اسلام ندارد. در اينجا ممكن است اين مبحث پيش بيايد كه همه ى ما ميدانيم آن مواد نه گانه كه براى زكات مخرج قرار داده شده است (شتر و گاو و گوسفند و طلا و نقره و غلات چهارگانه كه عبارتند از گندم و جو و خرما و مويز) امروزه مخصوصا، با دگرگونى در برخوردارى از مواد و سلطه ى بسيار شگفت انگيز صنعت بر همه ى مواد زندگى و غبطه ى شهر نشينى ها به روستا نشينى ها، نه ماده ى مزبور نميتواند نيازمندي
هاى معيشت مردم را مرتفع بسازد، بعنوان مثال نسل شتر رو به انقراض است يا به قدرى تقليل يافته است كه او را به عنوان معيشت مردم نميتوان به حساب درآورد. همچنين خرما و مويز نيز به اضافه ى اينكه از ماده ى معيشت ضرورى به تجمل دگرگون شده است، بسيار كمتر آن تهيه مى شود كه بتواند پاسخگوى احتياجات مادى و معيشت مردم بوده باشد. با نظر به اين مشكل اساسى بود كه در ساليان گذشته، اينجانب بحث مشروحى از ديدگاه فقاهى را در جمعى از فضلاء مطرح نمودم و نتيجه اى كه از بحث مشروح درباره ى مساله ى فوق گرفته شد اين است كه انحصار مخرج زكات به 9 ماده حكم بمقتضاى مصالح معيشتى آن زمان بوده است، يعنى آن 9 ماده با مقدارهاى معين براى تامين معاش نيازمندان كفايت ميكرد. دلائلى كه براى اثبات اين مدعا به نظر رسيد و با مرحوم آيه الله العظمى آقاى مير سيد على بهبهانى نيز در شهر اصفهان مورد تحقيق قرار داديم و آن مغفورله نيز تصديق فرمودند، بقرار زير است: دليل يكم- علت وضع تكليف زكات مرتفع ساختن احتياجات معيشتى نيازمندان بوده است. دليل دوم- در 13 روايت در كتاب وسائل الشيعه- كتاب زكات پس از بيان 9 ماده ى زكوى عبارت زير ديده ميشود: و عفى الله عما سوى ذلك (
و پيامبر خدا غير از مواد 9 گانه را عفو فرموده است.) و همه ى آن روايات به اين معنى اشعار دارد كه تعيين عدد 9 براى مواد زكوى، بستگى به نظر مبارك پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم داشته است كه با توجه به كميت و كيفيت احتياجات معيشتى مردم آن دوران اعلان فرموده اند و از كلمه ى عفو مى توان چنين استنباط كرد كه امكان داشت آن حضرت بيش از 9 ماده را براى زكات مخرج تعيين فرمايند و به عبارت ديگر: فقط به عنوان صلاحديد و اعمال رويه ى حكومت وقت بوده است و با شرا يط اقليمى و زمانى سنجيده شده است، نه اينكه حكم ابدى خدا باشد. موضوع عفو كه بدان اشاره كرديم، درباره ى بعضى از مواد در كتاب (الخراج) تاليف ابويوسف يعقوب بن ابراهيم نيز آمده است. نتيجه ى بسيار بااهميتى كه از اين دو موضوع به دست مى آيد اين است كه: علتى كه در وجوب زكات ذكر شده (اداره زندگانى فقرا و بينوايان، بلكه ريشه كن ساختن فقر از سطح اجتماع) تصريح مى كند كه زكات يك قانون صرفا، آمرانه ى مولوى و آزمايش روانى خالص در مقابل دستور خداوندى نيست، بلكه تنظيم و تامين امور معاش آن دسته از افراد جامعه است كه نمى توانند كار كنند، يا كارشان براى اداره ى زندگيشان كافى نيست و ه
مچنين ديگر مصارف اجتماعى از قبيل انتظامات و غيره بايد از اين ماليات تامين گردد. اكنون در اين روزگار، ما مى بينيم كه مواد نه گانه ى مذكور و مقدارى كه به عنوان زكات از آنها اخراج ميشود، براى تنظيم و تامين معاش مستمندان و سامان دادن ديگر امور اجتماعى كافى نيست. علت حكم كه بدان تصريح شده كه زكات براى همين تامين است مى گويد نمى توان دست روى دست گذاشت و منتظر آن بود كه اعجازى شود تا امور زندگانى آنان را تامين سازد. براى اينكه كاملا، روشن كنيم كه پرداخت مالى بايد به اندازه اى باشد و به مقدارى مصرف شود و هزينه گذاشته شود تا ريشه ى فقر كنده شود و ديگر اثرى از مستمندى و بينوايى و تنگدستى نماند، جريان مشاجره ى اباذر و عثمان است. روشن است كه اباذر از بزرگترين و مهمترين علما و فقها و صلحاى امت است و قول او از نظر اسلامى و فقهى و بيان مقاصد دين مخصوصا، با نظر به روايت (راستگوترين مرد) كه پيامبر درباره ى وى فرموده است حجت و سند است. براى تفاصيل اين سند رجوع شود به (الغدير- ج- 8 ص 356 -335 تاليف علامه ى امينى آقا شيخ عبدالحسين) و از جمله در صفحه ى 351 چنين آمده است: (روزى اباذر به مجلس عثمان آمد. عثمان گفت: آيا كسى كه زكات
مالش را پرداخته است باز هم حقى براى ديگران در آن هست؟ كعب الاحبار گفت: نه... اباذر مشتى به سينه ى كعب كوفت و گفت اى يهودى زاده دروغ مى گويى! آنگاه اين آيه را خواند: ليس البر ان تولو وجوهكم قبل المشرق و المغرب ولكن البر من آمن بالله و اليوم الاخر و الملائكه و الكتاب و النبيين و آتى المال على حبه ذوى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل.) دليل سوم- دليل بسيار روشنى بر اين مطلب، كارى است كه خود امير المومنين على عليه السلام در دوران زمامدارى خود انجام داده اند: محمد بن مسلم و زراره از هر دو امام (امام باقر وامام صادق (ع)) نقل ميكنند كه اميرالمومنين عليه السلام براى اسبهايى كه به چراگاه ميرفتند در هر سال دو دينار زكات وضع كرد. در اين باره روايات متعددى وارد شده است. با اندك توجهى به فقه اسلامى و قوانين آن، اين مطلب روشن است كه اگر مقدار مقرر، حتمى و ابدى و غير قابل تغيير بود مانند عدد ركعات در نمازها، افزودن ماده ى ديگرى به مواد زكوى به وسيله ى امير المومنين على عليه السلام بر خلاف قانون اسلامى بود. دليل چهارم- يونس بن عبدالرحمن بنا به نقل كلينى صاحب كتاب كافى، انحصار مواد زكوى را در 9 ماده، مخصوص صدر اول دا
نسته است و مواد ديگرى را كه در روايت ضميمه مواد مقرره شده است، به مراحل بعد از صدر اول اسلام حمل نموده است. يونس ميگويد: چنانكه نماز هم در اول بعثت دو ركعت بود سپس پيغمبر ركعات بعدى را اضافه كرد. دليل پنجم- روايتى است از ابوبصير ميگويد: به حضرت امام صادق (ع) عرض كردم: آيا براى برنج زكات مقرر شده است؟ فرمود: بلى، سپس فرمود: در آن زمان در مدينه برنج نبود، لذا درباره برنج چيزى گفته نشده است ولى فعلا در مدينه برنج كاشته ميشود، چگونه برنج زكات ندارد، در صورتيكه عموم ماليات عراق از برنج است) نتيجه كلى بررسى دو موضوع مزبور اينست كه اگر زكات مواد مزبوره نتوانست احتياجات جامعه را مرتفع بسازد، حاكم كه بمنزله نايب پيشواى اسلامى است، ميتواند موادى ديگر را مشمول ماليات خواه بعنوان زكات و خواه بعنوان غير زكات قرار بدهد و تعيين مواد و شرايط مربوط به نظر حاكم ميباشد. دلائل پنجگانه فوق با اين مطلب تاييد ميشود كه همانگونه كه فقيه بزرگ مرحوم آقا سيد محمد كاظم يزدى اعلى الله مقامه استنباط نموده است، چهار نوع از مواد مخرج زكات مستحبى قرار گرفته است: نوع يكم- حبوباتى كه با پيمانه يا وزن معامله ميشود مانند گندم و نخود و ماش و عدس
و مانند اينها و همچنين ميوه ها مانند سيب و زردآلو و مانند اينها (نه سبزيها مانند خيار و خربزه و بادمجان و مشابه اينها). نوع دوم- مال التجاره بنابر نظر صحيحتر. نوع سوم- اسبهاى ماده نه اسبهاى نر و استر و الاغ و غيرذلك. نوع چهارم- املاك و زمينهائى كه در معرض توليد است مانند بستان (باغ) و كاروانسرا و دكان و مانند اينها. توضيح اينكه اگر مفهوم عدد نفى اقل و اكثر است (چنانكه در همه موارد احكام شرعيه است) مانند نفى اقل و اكثر از ركعات معينه در نمازهاى واجب و مستحب و طواف و سعى و غيرذلك، در اين صورت تجويز اكثر اگر چه بعنوان مستحبى هم باشد، خلاف اصول محاورات در شرع مقدس است. حق معلوم در دو مورد در قرآن مجيد اين آيه وارد شده است: (وفى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم) (و در دارائيها حقى مشخص براى سائل و محروم وجود دارد.) مشهور در نزد فقهاى گذشته اينست كه اين حق مستحب است، عمده استدلال آنان، بطورى كه در كتاب جواهرالكلام در كتاب زكات ديده ميشود، به چهار مطلب است:1- اصل- زيرا تكليف به اضافه زكات مشكوك است. اصل عدم وجوب يا اصل عدم اشتغال ذمه، وجوب چنين حق را نفى ميكند. پاسخ اين توهم روشن است، زيرا دو آيه و اخبارى كه د
رباره اين حق وارد شده است حاكم يا وارد به اصل است.2- عموم- شايد مقصود از عموم ادله زكات بوده باشد كه بمقتضاى عموم دلالت بر اكتفاء به زكات ميكند. اين مطلب هم صحيح نيست، زيرا ادله اى كه حقى را با يك عنوان مخصوص مقرر ميدارد نميتواند نافى حقى با عنوان ديگر بوده باشد.3- ميگويند سيره قطعيه مسلمانان بر عدم ايفاء بدين حق بوده است. اينگونه استدلال ميتواند فقه اسلامى را دگرگون كند زيرا مثلا قنوت در نماز بدون كوچكترين خلافى مستحب است ولى هيچ يك از افراد تشيع نماز بدون قنوت نمى خوانند از آنطرف ملاكين پس از برداشته شدن ضمانت اجرائى به صورت نادر زكات پرداخته اند و عده اى از محرمات و مكروهات را مرتكب مى شوند. خلاصه سيره قطعيه مادامى كه مستند به حجتى نباشد نمى تواند مدرك فقهى بوده باشد. مخصوصا در امثال موارد مالى كه كمتر كسى از عهده اين آزمايش برمى آيد.4- مهمترين دليل كه مخالفين وجوب اين حق بيان مى كنند اينست كه بعضى از روايات مى گويد: در مال انسان غير از زكات بدهى ديگرى وجود ندارد. اين روايت بايستى درست تفسير شود، زيرا زكات فطره، خمس، به عنوان اولى، از بدهى هاى مالى مى باشند. شايد امثال اين روايات در مقابل حكام ستمكار
گفته شده است كه در آن دوران با عناوين مختلف بطور غير قانونى از مردم مى گرفتند و در مصارف غير قانونى هم مصرف مى كردند. - امثال همين روايات مواد زكوى را در نه قسم منحصر كرده بودند با اينكه ما ديديم انحصار مزبور مدرك قطعى ندارد. در صورتيكه در حدود 10 روايت با اشكال مختلف (حق معلوم) را اثبات مى كند از آن جمله:1- سماعه بن مهران: حضرت صادق (ع) فرمود: خداوند در اموال اغنياء غير از زكات حقوقى مقرر فرمود: زيرا مى گويد: و الذين فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم حق معلوم غير از زكات است، و آن چيزى است كه انسان براى خود در مالش مقرر مى دارد و واجب است كه به مقدار طاقت گنجايش مالش فرض كند اگر بخواهد هر روز و اگر بخواهد هر جمعه و يا در هر ماه بپردازد.وسائل، زكات ص 25 2- ابوبصير مى گويد: در خدمت حضرت صادق بوديم و جمعى از ثروتمندان نيز حضور داشتند... گفتم: آيا براى ما در اموالمان حق ديگرى غير از زكات وجود دارد؟ فرمود: سبحان الله مگر فرموده خدا را نمى شنوى: والذين فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم. خلاصه با در نظر گرفتن آيه مزبور و رواياتى كه بيان شد استبعاد فقهاء و استناد آنها به چهار دليل براى نفى وجوب حق معلوم ص
حيح بنظر نمى رسد. زكات فطر اين ماليات براى هر كسى كه توانائى داشتن معاش يك سال را دارد و همچنين كسيكه قدرت ادامه معاش بطور كار تدريجى داشته باشد واجب است، اين عنوان شامل تمام افراد خانواده از كوچك و بزرگ است. مقدار اين زكات براى هر فرد 615 مثقال، كه نصف يك من شاهى منهاى 25 مثقال مى باشد. براى تكميل تحقيق و بررسى اصول حقوقى اقتصاد اسلام بطور كلى مراجعه فرمائيد به مجلد دوم از ص 23 تا ص 27 و مجلد چهارم از ص 68 تا ص 73 و از ص 80 تا ص 82 و مجلد پنجم از ص 45 تا ص 48 و مجلد يازدهم ص 39 و 40 و مجلد سوم ص 297 و 298 و مجلد چهارم از ص 13 تا ص 31 و از ص 46 تا ص 62 و از ص 86 تا ص 143 و مجلد سيزدهم از ص 246 تا ص 250 و مجلد پانزدهم ص 109 و مجلد هفدهم ص 114 و 115 و مجلد هشتم از ص 257 تا 261 و مجلد نهم ص 35 و مجلد دهم از ص 24 تا ص 27.و صوم شهر رمضان فانه جنه من العقال (و روزه ماه رمضان كه سپرى در برابر عذاب است) روزه سپرى است در برابر عذاب، زيرا روزه است كه آدمى را به درجه تقوى ميرساند. در قرآن مجيد چنين آمده است: يا ايها الذين آمنو كتب عليكم الصيام كما كتب على الذين من قبلكم لعلكم تتقون. (اى كسانيكه ايمان آورده ايد بر
اى شما روزه مقرر شده است، چنانكه بر ملل پيش از شما مقرر شده بود، باشد كه تقوى بورزيد). همانگونه كه براى نماز و حج و ديگر عبادات، حكمت بسيار والائى است كه عبارتست از برخاستن از روى خاك و آگاه شدن از جان پاك و قرار دادن آن در جاذبه كمال همچنان براى روزه هم كه يكى از مهمترين عبادتها است همين حكمت كه عرض كرديم وجود دارد. مختصاتى ديگر براى روزه ميتوان در نظر گرفت كه اهميت اين عبادت را اثبات مينمايد:1- اخلاص در ذات اين عبادت است، كمترين ريا و حتى نيت غير الهى مانند تحصيل تندرستى و غيرذلك، هيچ راهى به آن ندارد.و اين اخلاص محض است كه- الف- نورانيتى بسيار عالى در درون شخص روزه دار به وجود مى آورد. ب- اين اخلاص نشاط فوق وصف مخصوصا در موقع افطار در درون آدمى ايجاد مى كند كه با هيچ نشاطى قابل مقايسه نمى باشد. چنانكه در روايتى از امام معصوم نقل شده است كه: للصائم فرحتان: فرحه عند الافطار و فرحه يوم القيامه. (براى آدم روزه دار دو شادى وجود دارد: يكى در هنگام افطار و دوم در روز قيامت.) 2- اغنياء هم با روزه طعم گرسنگى و درد را مى چشند در روايتى از محمد بن على بن الحسين با اسناد خود از هشام بن الحكم چنين نقل مى كند كه:
(انه سال ابا عبدالله عليه السلام عن عله الصيام؟ فقال: انما فرض الله الصيام ليستوى به الغنى و الفقير و ذلك ان الغنى لم يكن ليجد مس الجوع فيرحم الفقير لان الغنى كما اراد شيئا قدر عليه فاراد الله تعالى ان يسوى بين خلقه و ان يذيق الغنى مس الجوع و الالم ليرق على الضعيف و يرحم الجائع.) هشام بن الحكم از امام صادق عليه السلام در باره علت روزه پرسيد، آنحضرت در پاسخ فرمود: بدانجهت خداوند متعال روزه را واجب كرده است كه غنى و فقير در احساس تلخى با هم شريك باشند، زيرا غنى بطور طبيعى طعم گرسنگى را نمى چشد تا به فقير رحم نمايد، زيرا آدم غنى هر موقع چيزى را بخواهد، توانائى بدست آوردن آن را دارا است، لذا خداوند متعال با واجب نمودن روزه خواسته است كه در ميان مخلوقاتش تساوى برقرار نمايد و آدم غنى طعم گرسنگى و درد را بچشد، تا بر ناتوان رقت آورد و بر گرسنه رحم نمايد.) 3- روزه زكات بدنها است محمد بن على بن الحسين، از صفوان بن يحيى از موسى بن بكر (يابكير) از زراره از امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه: لكل شى زكاه و زكاه الاجساد الصيام (براى هر چيزى زكاتى است و زكات بدنها روزه است.) 4- از محمد بن سنان در پاسخ نامه اى كه حضرت
ابوالحسن على بن موسى الرضا عليه السلام به سوالات محمد بن سنان فرموده، چنين آمده است: عله الصوم لعرفان مس الجوع و العطش ليكون العبد ذليلا مستكينا ماجورا محتسبا صابر او يكون ذلك دليلا له على شدائد الاخره مع ما فيه من الانكسار له عن الشهوات واعظا له فى العاجل دليلا على الاجل ليعلم شده مبلغ ذلك من اهل الفقر و المسكنه فى الدنيا و الاخره.) بعضى از مضامين فوق در رواياتى ديگر نيز آمده است، مانند روايت حمزه بن محمد.و على بن محمد و محمد بن ابى عبدالله از اسحاق بن محمد.و در كتاب مجالس از محمد بن موسى بن متوكل از محمد بن ابى عبدالله.و فضل بن شاذان از على بن موسى الرضا عليه السلام.5- در مضامين همين روايات و روايات ديگر موضوع صبر نيز يكى از نتائج روزه گوشزد شده است، چنانكه در تفسير آيه و استعينوا بالصبر و الصلوه (و يارى بطلبيد بوسيله صبر و صلوه) آمده است.و اين تحمل به اضافه نورانيت درون، اراده آدمى را براى انجام تكاليف تقويت مى نمايد و توقعات غرايز حيوانى را كه اشباع مطلق در همه زمانها و مكانها و در هر موقعيتى بدون كمترين قيد و اصل را مى خواهد، پائين مى آورد و امكان سلطه شخصيت انسانى را به هوى ها و تمايلات به خوب
ى اثبات مى كند. اسرار باعظمتى كه خداوند در پديده صبر به وديعت نهاده است، خيلى بالاتر از دركها و دريافتهاى ما است. از چند آيه زير معلوم مى شود كه اين حالت روحى والا (صبر) فوق العاده سازنده و حيات بخش است:1- و الذين صبروا ابتغا وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانيه و يدرون بالحسنه السيئه اولئك لهم عقبى الدار. جنات عدن يدخلونها و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذرياتهم و الملائكه يدخلون عليهم من كل باب. سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار. (آنان كه با طلب تقرب به خدايشان صبر كردند و نماز را برپا داشتند و از آنچه كه براى آنان روزى داديم، پنهان و آشكار انفاق نمودند و با نيكى بدى را ساقط مى كنند، سراى آخرت از آن اين انسانها است در آن سراى باغهاى عدن است كه آنان و كسانى از پدران و همسران و اولادشان كه صالحند داخل مى شوند، و فرشتگان از هر درى وارد مى شوند (و به آن نجات يافتگان مى گويند:) درود بر شما باد در برابر صبر و تحملى كه كرديد و چه نيكو است سراى آخرت.) درود فرشتگان مقدس براى شكيبايان و كسانى كه در اين دنيا در مقابل شدائد و ناگواريها صبر كردند و در برابر لذائذ خود را نباختند و تحمل نمودند و
شخصيتهاى خود را به ثمر رسانيدند. بالاتر از اين، درود خداوندى است بر شكيبايان- 2- و لنبلونكم بشى من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين. الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون. اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون (و البته ما شما را با چيزى از ترس و گرسنگى و كاهشى در اموال و نفوس و ميوه ها آزمايش مى كنيم (اى پيامبرما) به بردباران مژده بده آنان كسانى هستند كه وقتى مصيبتى به آنان اصابت كرد مى گويند: ما از آن خدائيم و ما بسوى او بر مى گرديم. آنان كسانى هستند كه درودهائى از پروردگارشان و رحمتى به آنان باد و آنان هستند هدايت يافتگان.) 3- خداوند در بعضى از آيات شريفه فهم و دريافت آياتى از آيات خداوندى را مخصوص شكيبايان بيان فرموده است.و لقد ارسلنا موسى باياتنا ان اخرج قومك من الظلمات الى النور و ذكرهم بايام الله ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور. (تحقيقا موسى عليه السلام را با آيات خود فرستاديم (و به او دستور داديم كه قوم خود را از تاريكى ها بسوى نور بيرون بياور و آنان را به ايام الله متذكر باش) در اين جريان ارسال موسى (ع) و اثبات رسالتش با آيات الهى و قان
ونى كه براى حيات معقول قوم او به او سپرديم آياتى است براى هر انسان صبركننده و شكرگزار) فقالوا ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث و مزقناهم كل ممزق ان فى ذلك لايات لكل صابر شكور. (اهل سبا (كه خداوند سبحان نعمتهاى فراوانى به آنان داده بود طغيانها كردند و خودكامگى ها راه انداختند و آن نعمتها براى آنان ناگوار جلوه كرد) گفتند: اى پروردگار ما، مسافتهاى ميان مقصدهاى ما را دور بساز و آنان ستم به خود كردند و ما آنها را در داستانها قرار داديم و آنان را بشدت متلاشى ساختيم، درجريان سبئيون (و اعتلاء و سقوطشان) آياتى است براى هر انسان صبركننده و شكرگزار.) ان يشا يسكن الريح فيظللن رواكد على ظهره ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور (اگر خداوند بخواهد آن باد را (كه بوسيله آن، كشتى ها را به حركت در مى آورد) ساكن مى سازد، پس كشتى ها بر سطح دريا متوقف مى گردند و در اين نمايش قدرت خداوندى آياتى است براى هر صبركننده و شكرگزار.) الم تر ان الفلك تجرى فى البحر بنعمه الله ليريكم من آياته ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور. (آيا نديده اى كه كشتى به نعمت خداوندى در دريا به جريان مى افتد تا خداوند آياتى از خود را براى شما نشان بد
هد. در اين جريان آياتى است براى هر انسان صبركننده و شكرگزار.) صبر و شكيبائى يكى از عوامل درك و دريافت واقعيات است، چه معنا دارد؟ چهار آيه فوق با صراحت كامل اين حقيقت را گوشزد مى كند كه براى شكيبايان و بردباران نورانيتى بوجود مى آيد كه واقعياتى را دريافت مى كنند كه (بنابر مفهوم آيه ها) جز آنان و شكرگزاران از آن نورانيت محرومند. حال بايد ديد چگونه مى شود كه صبر و تحمل عامل معرفت گردد؟ جاى ترديد نيست كه مقصود از آن صبر كه موجب بوجود آمدن نورانيت و معرفت مى گردد، سكون و ركود مغزى و روانى نيست كه خود عامل سقوط بشرى بجهت فرار از واقعيات و جامد ساختن چشمه سار حيات است، بلكه مقصود تحمل جلوگيرى از ورود تخيلات و توهمات و انديشه هاى بى اساس به مغز و هجوم تمايلات و سركشيدن امواج متنوع هوا و هوس در درون است كه موجب مى شود براى فعاليتهاى پشت سطح ظاهرى مغز و روان، ميدان باز شود و آن فعاليتهاى ناب بجريان بيفتد و معمولا اين حالت والاى درونى همراه با كم يا بيش از ذكر خداوندى است. مولوى مى گويد: اينقدر گفتيم باقى فكر كن فكر چون جامد شود رو ذكر كن ذكر آرد فكر را در اهتزار ذكر را خورشيد اين افسرده ساز علت ديگر براى بروز
عامل معرفت از پديده صبر و تحمل، عنايت خداونديست كه قانون كوشش و نتيجه را در رديف بااهميت قوانين قرار داده است كه- صبر و ظفر هر دو دوستان قديمند بر اثر صبر نوبت ظفر آيد ظفر اعم است از پيروزى طبيعى و پيروزى علمى كه انسان بوسيله آن بر خصم بنيان كن جهل چيره ميگردد. مولوى ميگويد: جمله عالم را نشان داده به صبر زانكه صبر آمد چراغ و نور صدر و در صبر حضرت لقمان كه نرم شدن آهن را در دست حضرت داود على نبينا و آله و عليه السلام ديد و در سوال كردن از علت و چگونگى آن شتاب به خرج نداد تا خود آن پيامبر بازگو فرمود، چنين ميگويد: رفت لقمان سوى داود از صفا ديد كاو ميكرد ز آهن حلقه ها جمله را با همدگر درمى فكند ز آهن و پولاد آن شاه بلند صنعت زراد او كم ديده بود در عجب ميماند و وسواسش فزود كاين چه شايد بود وا پرسم از او كه چه ميسازى ز حلقه تو بتو؟ باز با خود گفت صبر اولى تر است صبر با مقصود زوتر رهبر است چون نپرسى زودتر كشفت شود مرغ صبر از جمله پران تر بود با سياستهاى جاهل صبر كن خوش مدارا كن به عقل من لدن صبر با نااهل اهلان را جليست صبر صافى ميكند هر جا دليست آتش نمرود ابراهيم را صفوت آ
يينه آمد در جلا صبر با نامرد بدهد مرد حق تا چو نيكان بر همه يابد سبق جور و كفر نوحيان و صبر نوح نوح را شد صيقل مرآت روح و حج البيت و اعتماره فانهما ينفيان الفقر و يرحضان الذنب (و حج بيت الله و عمره در آن فقر را منتفى و گناه مى شويد.) عبادت بزرگ حج به فعليت رساننده احساس انواعى از تكاليف در دين مقدس اسلام هيچ عبادتى مانند حج، داراى آن همه ابعاد متنوعى كه هريك احساس نوعى از تكليف را اشباع مينمايد، نميباشد. از آن جمله:1- تكليف مالى است كه مسلما براى عمل حج وجود دارد. انسان با اداى اين تكليف است كه بمرحله آزادى ارتباط با مال و منال دنيا ميرسد و در راه انجام تكليف دست از آن برميدارد.2- احرام دو پوشاك بسيار ساده بنام لباس احرام. ميتوان گفت: اگر اعمال حج فقط منحصر به اين بود كه مسلمانان بروند در مكه و چند روز در مكه با آن لباس ساده زندگى كنند، خود يك حركت بسيار آموزنده بود چه رسد به اينكه هر يك از اعمال حج خود عامل تربيتى است جداگانه. توضيح اينكه دو نتيجه خيلى بااهميت در پوشيدن آن لباس ساده بسيار پرمعنى وجود دارد: نتيجه يكم- الغاى تشخصات ساختگى كه انسان را از برادرش انسان جدا ميكند و اين پوشاك ساده پ
رمعنى چنان حشمت و جلالى در نتيجه بوجود آمدن وحدت در كثرت صدها هزار جمعيت بوجود مى آورد كه در هيچگونه حركت دسته جمعى ديده نمى شود. در اين موقع كه اين كلمات را مى نويسم، آن حالت روحى را كه در زيارت بيت الله از آن حشمت و جلال دريافت كرده بودم، در خود شهود ميكنم و همان ابيات را كه از حكيم صفاى اصفهانى رحمه الله عليه در آن زمان خوانده بودم، در اينجا مى آورم: سر خوان وحدت آن دم كه دم از صفا زدم من بسر تمام ملك و ملكوت پا زدم من در ديد غير بستم بت خويشتن شكستم ز سبوى يار مستم كه مى ولا زدم من در دير بود جايم به حرم رسيد پايم به هزار در زدم تا در كبريا زدم من پى حك نقش كثرت ز جريده هيولى نتوان نمود باور كه چه نقشها زدم من قدم وجود در بارگه قدم نهادم علم شهود در پيشگه خدا زدم من پى فرشهاى استبرق جنت حقائق ز بساط سلطنت رسته به بوريا زدم من نتيجه دوم- جوشيدن احساس بسيار شريف درون نگرى و قطع نظر از علائق عاريتى است كه چند روزى از طرف قرارداد و اعتبارات و لذائذ محدود و نسبى و تخيلات به موجوديت آدمى مى چسبد و پس از آنكه سرمايه هاى بسيار عظيم مغز و روان و روح آدمى را مستهلك ساخت، راه فنا را پيش مى گ
يرد و بدون اينكه به پشت سرش بنگرد كه از يك موجود بسيار عالى بنام انسانى چه تفاله اى را برجاى گذاشت، ناپديد ميگردد. آدمى در حاليكه احرام را مى بندد، بخوبى به ياد تنها به اين دنيا آمدن و تنها از اين دنيا رفتن را متذكر ميشود و در آن موقع است كه انسان تا حدودى به طعم تصنعى بودن فلسفه هائى پى مى برد كه ميگويد: (فرد مطلقا ساخته شده اجتماع است) ما بدون اينكه دخالت و تاثير اجتماع و اصالت آن را در بعد اجتماعى فرد مورد ترديد قرار بدهيم، بر اصالت هويت فرد نيز تاكيد مى كنيم و ميگوئيم: آنانكه در اصالت مطلق اجتماع راه افراط مى پيمايند، بايد متوجه شوند كه به اضافه صدها حالات حقيقى كه انسان اصالت هويت فردى خود را در آنها درمى يابد، مانند لذائذ و آلام، هر انسانى تنها وارد اين دنيا ميشود و تنها از اين دنيا بيرون مى رود تاكنون هم مشاهده نشده است كه حتى يكى از مردم اجتماع برود به بيمارستان و به بيمارى بگويد كه يك دقيقه دردت را بمن بده تا من كه يك جزئى از اجتماع هستم كه ترا ساخته ام، درد ترا بكشم!!! خلاصه، لباس احرام كار بسيار شگفت انگيزى مينمايد كه در عين حال كه انسان را به روى جويبار خويشتن خم ميكند كه لحظاتى با خويشتن خلوت كند
و معناى ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين (تحقيقا نماز و عبادت من و زندگى و مرگ من از آن خدا پرورنده عالميان است.) را واقعا دريابد، در همين حال همين لباس احرام روح جمعى را در انسانها بيدار مينمايد تا همگى بفهند كه- بر مثال موجها اعدادشان در عدد آورده باشد بادشان نه تنها در صدها هزار كه اگر همه مردمى كه در اين خاكدان بدنيا آمده اند و پس از اين هم خواهند آمد، در آن رصدگاه نظاره و انجذاب به بينهايت، يعنى در آن مكان مقدس (بيت الله) جمع شوند باز بيش از همان پوشاك ساده را نميتوانند بپوشند.3- لبيك- يعنى اجابت ميكنم دعوت ترا اى خداى من، كه اگر اين كلمه واقعا از دل برآيد، قطعى است كه دعوت از خدا هم واقعا متوجه آن بنده گشته است. آيا كسانى كه مورد دعوت خداوندى قرار گرفته اند، شرفى بالاتر از اين سراغ دارند كه خدا آنان را خواسته است كه در پيشگاه او حاضر شوند و به شهود عظمت و فروغ او نائل آيند؟ ! هرگز گمان مبريد كه شما بدون دعوت خداوند سبحان لبيك را از اعماق دل برآوريد- اگر احساس كرديد كه نوعى لرزش پرمعنى در دل شما بوجود آمد.4- اخلاص در نيت از آغاز اين عمل بسيار بزرگ تا پايان آن، زيرا همه اجزاء آن ا
عم از عمل و ذكر، در حضور در بارگاه الهى بوقوع مى پيوندد و حكمت اعلاى آنها تقرب و توجه به خدا است. درباره اخلاص در عمل در قرآن و در سرتاسر سخنان اميرالمومنين و ديگر ائمه معصومين عليهم السلام عالى ترين مطالب مطرح شده است كه ميتوان گفت: همه آنها بنحوى خاص اخلاص را روح عمل معرفى مينمايد.5- خوددارى از ارتكاب امورى متعدد- امورى كه پس از بستن احرام بايد مورد خوددارى قرار بگيرد در نزد فقهاء مورد اختلاف است. محقق حلى در كتاب شرايع الاسلام تروك احرام را 20 ميشمارد. بعضى از فقهاء 18 و در كتاب النافع و التبصره 14 تا شمرده شده است. بهرحال، آن محرمات كه در حال احرام بايد ترك شود هر يك بنحوى، انسان را بعالم ماده و ماديات مى پيوندد و با ترك آنها مقدارى او را از علائق طبيعى و لذائذ مادى رها مى نمايد و به احساس تجرد و عظمت روح و نورانيت آن موفق ميسازد.6- آيا وقتى كه از در مسجدالحرام وارد ميشويد و خود را روياروى خانه اى مى بينيد كه با دستور الهى بنا شده و تاكنون هزاران انبياء و اوصياء و اولياء و دلسوختگان پرواز در فضاى ملكوت، ذكر يا رب در دهان دور آن گشته اند و به بارگاه خداوندى عروج نموده و با خداى خود به راز و نياز پرداخت
ه اند ميدانيد كه در چه موقعيتى هستيد؟ 7- آيا در مواقع تشرف به بيت الله الحرام، عظمت احساس تكليف و انجام متعهدانه آن را در موقع طواف به دور چند سنگ رويهم چيده شده، درك نموده ايد؟ آيا هيچ ميدانيد كه آن محيط محدود كه بيت را در بر گرفته تاكنون چه درسهائى به اولاد آدم داده است و آنها را تا مرتفع ترين قله مرتفع بالا برده است و آنگاه به چشمه سار درون خويشتن شان خم كرده است- اين زمزمه دائمى بيت الله الحرام است كه فقط حجاج حقيقى آنرا ميشنوند كه- من ترا بردم فراز قله هان بعد از آن تو از درون خود بخوان 8- حركت و تكاپو در مابين صفا و مروه بدون توجه به چيزى حتى با فراموش كردن خويشتن، حركت در عرصات قيامت را كه هيچ كسى متوجه هيچ كس و هيچ چيزى نيست مجسم مى كند.9- وقوف در صحراى عرفات و نيايش در آن، از اعماق قلب توام با خلوص و صفا. مضامين دعاى عرفه اى كه سرور شهيدان امام حسين بن على عليهماالسلام در آن مكان مقدس الهى خوانده است، مى فهماند كه بنده مشتاق انجذاب به بارگاه ربوبى، چگونه ميتواند با پروردگارش ارتباط برقرار كرده و در جذبات آن فياض مطلق فرورود.10- وقوف شبانگاهى در مشعرالحرام، عظمت و ملكوتى بودن فضاى مشعرالحرام
را فقط (خدا ميداند و آنكس كه ديده) براى شب بيداران مشعرالحرام، اين نتيجه كافى است كه بقيه عمر را هميشه بيدار بوده و خواب غفلت سراغ آنانرا نخواهد گرفت. آنجا براى آگاهان افقى پديدار ميگردد كه عالى ترين نمايشى از بيكرانگى دارد. ديدار آن افق ملكوتى چنان حلقه هاى آهنين عالم ماده و ماديات را از خشونت مى اندازد و نرم ميسازد كه آنها را مبدل، به اشباح و سايه هائى از حلقه هاى زنجيرى مينمايد كه گوئى هر يك از آنها پله اى براى صعود اختيار به قله هاى اعلاى ملكوت الهى است. نيايش هاى شبانگاهى مشعرالحرام، زمزمه هاى ابدى روح است كه در اين سراى خاكى ميتواند سر بدهد و قرار گرفتن در مسير انا لله و انا اليه راجعون درك و دريافت نمايد.11- وارد منى ميشويد، به پيروى از ابوالانبيا ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام عمل قربانى را انجام بدهيد نام خدا را در موقع قربانى ميبريد كه اى خداوند خالق زندگى و مرگ، بدستور تست كه من اين جاندار را از پاى درمى آورم و اگر دستور تو نبود، من جرات ريختن قطره اى از خون هيچ جاندارى را نداشتم. اين قربانى ميتواند تعليم كند كه حيوان جان خود رادر راه اعتلاء و كمال روحى انسانى از دست ميدهد.12- با رمى جمرا
ت، شيطان مطرود از درگاه الهى را از خود دور مينمائيد. يقينى است كه اگر نفس اماره درونى را بجاى خود ننشانيد و بت نفس را سنگسار نكنيد، از دست شيطان بيرونى نجات پيدا نخواهيد كرد و به قول آن شاعر- عدوى خانه خنجر تيز كرده تو از خصم برون پرهيز كرده اين بت نفس است كه درون را براى ورود شيطان و بتهاى بيرونى آماده ميسازد، بالشى براى آنها تهيه ميكند كه بيايند و به آن بالش تكيه كنند و فرمانروائى درون را بدست بگيرند. اين بود نمونه اى از حكمتهاى اعمال حج كه اگر هر سال تعدادى از مردم مسلمان واقعا از آن حكمتها برخوردار شوند و برگردند، جوامع خود را ميتوانند اصلاح نمايند، ولى دريغا كه جز افراد استثنائى از اين كاروان بسيار بزرگ، نه تنها از آن حكمتها استفاده نميكنند، بلكه اين سفر روحانى و تكاملى را وسيله اى براى اشباع خودخواهى هاى وقيحانه خود اتخاذ ميكنند. اين روايت از امام معصوم است كه وقتى در مكه يكى از حجاج به او ميگويد: يابن رسول الله ما اكثر الحجيج؟ (اى فرزند پيامبر، چه قدر فراوان است حجاج؟ ) حضرت در پاسخ فرمود: ما اكثر العجيح و اقل الحجيح؟ ! (چقدر فراوان است فريادزننده و اندك است حج كننده!) 13- يكى از اساسى ترين فلسفه ه
ا و اهداف عمل بسيار باعظمت حج عبارتست از اطلاع مسلمانان از اوضاع و حالات همديگر: و مدتهاى بسيار طولانى است كه اين هدف و حكمت عظمى از يادها رفته و متروك شده است.و گوئى عوامل بسيار نيرومند وجود دارد كه از برقرارى ارتباط مابين دو انسان مسلم ممانعت جدى بعمل مى آورد كه مبادا بحث و گفتگوهاى اجتماعى و سياسى برقرار شود و اينكار موجب روشنى و آگاهى آنان گردد!!! اينكه اميرالمومنين عليه السلام درباره حكمت حج و عمره ميفرمايد: فانهما ينفيان الفقر و يرحضان الذنب (زيرا حج و عمره فقر و تنگدستى را منتفى و گناه را ميشويد) مربوط به جنبه اجتماعى حج است كه مسلمانان در آن سرزمين مقدس از اوضاع و حالات همديگر مطلع ميگردند و با اطلاع از دردهاى اقتصادى و ناگواريهاى سياسى همديگر است كه موجب ميشود در صدد رفع آن دردها و ناگواريها و نابسامانى ها برآيند، زيرا اين روايت مبارك از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مورد قبول همه فرق مسلمين است كه من اصبح و لم يهتم بامور المسلمين فليس بمسلم (هر كس كه بامدادى سر از خواب برآورد و اهميتى به امور مسلمانان ندهد مسلمان نيست) و صله الرحم فانه مثراه فى المال و منساه فى الاجل (و صله رحم مال ر
ا مى افزايد و اجل را به تاخير مى اندازد.) براى دفع بيمارى ازخودبيگانگى از صله ارحام شروع كنيد. حتما شنيده ايد كه يكى از نامهاى بسيار مناسب اين قرن كه ما در آن زندگى ميكنيم، نام شوم (ازخودبيگانگى) است. ازخودبيگانگى چه معنى دارد؟ همانگونه كه از ظاهر دو كلمه مزبور برمى آيد، بيگانه شدن انسان از خويشتن ميباشد. مگر انسان از خويشتن هم بيگانه ميگردد؟ ! آرى، هر موقع كه ديديد زندگى براى شما طعم بسيار لذيذ حيات را نميدهد بدانيد كه از خويشتن بيگانه شده ايد.وقتى كه ديديد عواطف انسانى و احساسات انسانى شما درباره ديگران خشكيده است و نگاهتان به انسانها فرقى با نگاهتان به ديوارها و درختان ندارد، بدانيد كه بيمارى ازخودبيگانگى در شما شروع شده است.و در آن هنگام كه ديديد از انديشه و تعقل در حقائق ضرورى و مفيد حيات طبيعى و حيات معنوى احساس لذت و بايستگى نداريد، يقين داشته باشيد كه بيمارى ازخودبيگانگى هستى شما را به بازى گرفته است. اگر ديديد كه شعله هاى احساس تكليف در درون شما خاموش گشته است، فورا به بررسى خويشتن بپردازيد خواهيد ديد كه بيمارى از خود بيگانگى مغز و روان شما را به ركود كشانده است. همچنين وقتى كه ديديد بدون علت، ارت
باطات شما با خويشاوندان نزديك و دور رو به سردى گراييده است، بدانيد كه بيمارى از خود بيگانگى كار خود را كرده و بيمارى ديگرى بنام بيگانگى از حوزه شخصيت (خود) را كه همان قطع صله ارحام است، براى شما به ارمغان آورده است و سپس اين دو بيگانگى، بيمارى سومى را كه نامش بيگانگى از انسان است بدنبال مى آورد و نتائجى ناگوار مانند نيازمندى و مرگ زودرس را بدنبال مى آورد. آيا اسلام با تاكيدى شديد كه درباره صله ارحام دارد، و با تاكيدى شديد كه درباره انسان دوستى بعمل آورده است، منظورش ريشه كن كردن غربت و بيگانگى انسان از دنيا و انسانها و بيگانگى از خويشتن نيست؟ قطعا چنين است. با كمال صراحت و قاطعيت ميتوان گفت: هر متفكر و هر مكتبى كه بخواهد درباره چاره دردها و ناگواريهاى انواع بيگانگى ها بينديشد، هيچ راهى جز اين ندارد كه نخست خود انسان را پيدا كند و انسان را با خود خويشتن آشنا بسازند، و مابين انسان و خويشتنش صلحى برقرار نمايد، در آنموقع خواهند ديد كه از آن همه انواع بيگانگى ها كمترين اثرى نمانده است.و صدقه السر فانها تكفر الخطيئه و صدقه العلانيه فانها تدفع ميته السوء، و صنايع المعروف فانها تقى مصارع الهوان. (و صدقه پنهانى كه ك
فاره گناه است و صدقه آشكار كه مرگ زشت و سخت را دفع مينمايد و انجام كارهاى نيكو كه از سقوط در پستى ها جلوگيرى ميكند.) با دريافت يك خود عالى فراگير خود عالى همه خودهائى كه شايسته اجتماع در يك نفس كلى هستند، همواره به فكر خود و ديگران خواهى بود. يكى از مهمترين دلائل پيوستگى جانهاى آدميان به همديگر همين قانون سازنده حيات است كه در آياتى از قرآن مجيد و در منابعى معتبر از احاديث مشاهده ميشود. اين قاعده كه عبارتست از لزوم دريافت يك خود عالى فراگير همه خودهائى كه شايسته اجتماع در يك نفس كلى هستند مدلول صريح همه آن آياتى است كه ميفرمايد: هر انفاق و احسان و بخشش و نيكوئى كه به انسانها نمائى، نتيجه آن به خود تو برميگردد. بقدرى آيات قرآنى در اين مورد فراوان است كه نيازى به ذكر يكايك آنها نيست. فقط بعنوان نمونه آيات زير را متذكر ميشويم- ان الذين يتلون كتاب الله و اقاموا الصلوه مما رزقناهم سرا و علانيه يرجون تجاره لن تبور (حقا كسانى كه كتاب الهى را تلاوت ميكنند و نماز را برپا داشته و از آنچه كه به آنها روزى كرده ايم پنهان و آشكار انفاق مى كنند آنان اميد تجارتى دارند كه (سود آن) از بين نميرود.) و ما تنفقوا من خير فلانفس
كم (هر چيزى مفيد را كه انفاق كنيد، خير آن براى خود شما است.) و ما تنفقوا من خير يوف اليكم (و هر چيزى را كه در راه خدا انفاق كنيد، به خود شما خواهد رسيد.) و بطور كلى ان احسنتم احسنتم لانفسكم (اگر احسان كنيد (نيكوئى كنيد) براى خودتان احسان نموده ايد (نيكوئى نموده ايد).) در جملاتى از اميرالمومنين عليه السلام كه تفسير مينمائيم، مى فرمايد: اگر صله ارحام بجاى بياورى، عمر تو طولانى و بر امكانات تو افزوده ميشود. اگر مخفيانه احسان نمائى كفاره گناهان تو است و اگر آشكارا احسان كنى از مرگ زشت و سخت در امان خواهى بود. اين مضمون و اينكه نتيجه هر احسان و نيكوئى به ديگر انسانها بخود احسان كننده و انجام دهنده نيكوئى برمى گردد بسيار فراوان است بطوريكه مى توان گفت: بيش از حد تواتر ميباشد.و با اندك دقتى ميتوان به واقعيت قاعده اى كه در عنوان اين مبحث آورديم اعتقاد نمود. باضافه آيات و روايات بسيار فراوان كه در اثبات قاعده مزبور آورديم، مشاهدات و تجارب مستمر در امتداد تاريخ، شاهد گوياى ثبوت همين قاعده است كه در همه ادبيات جوامع بشرى مورد استناد است. مشاهدات و تجارب مستمر و چنين ميرساند كه- اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوى م
ا آيد نداها را صدا (مولوى) از تير آه مظلوم ظالم امان نيابد پيش از نشانه خيزد از دل فغان كمان را (صائب تبريزى) آه دل مظلوم به سوهان ماند گر خود نبرد برنده را تيز كند (صائب تبريزى) سيل بر خانه من روى چرا مى آرد! من كه بيوقت در خانه كس را نزدم (صائب تبريزى) سنگ بر شيشه دلهاى پريشان نزدم ايمن از سنگ مكافات بود شيشه ما (صائب تبريزى) درخت دوستى بنشان كه كام دل ببار آرد نهال دشمنى بركن كه رنج بيشمار آرد (حافظ) عيسى برهى ديد يكى كشته فتاده حيران شد و بگرفت بدندان سر انگشت گفتا تو كه را كشتى تا كشته شدى زار تا باز كجا كشته شود آنكه ترا كشت انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت (منسوب به ناصر خسرو) نباشد همى نيك و بد پايدار همان به كه نيكى بود يادگار دراز است دست فلك بر بدى همه نيكوئى كن اگر بخردى چو نيكى كنى نيكى آيد برت بدى را بدى باشد اندر خورت چو نيكى نمايدت كيهان خداى تو با هر كسى نيز نيكى نماى مكن بد كه بينى به فرجام بد ز بد گردد اندر جهان نام بد به نيكى ببايد تن آراستن كه نيكى نشايد ز كس خواستن وگر بد كنى جز بدى ندر
وى شبى در جهان شادمان نغنوى (فردوسى) براى تكميل اين مبحث مراجعه فرمائيد به مجلد 17 از صفحه 251 تا صفحه 296.
افيضوا فى ذكر الله فانه احسن الذكر. (در ذكر خداوندى حركت كنيد كه بهترين ذكر است.) چه عظمتى براى روح آدمى بالاتر از بياد خدا بودن اى بلبل جان مست ز ياد تو مرا وى مايه غم پست زياد تو مرا لذات جهان را هم يكسو فكند حالى كه دهد دست ز ياد تو مرا براى ذكر خداوندى و بياد او بودن، انگيزه ها و هدفهاى مختلف و عواملى گوناگون وجود دارد. از آنجمله- 1- اعتقاد و ايمان صحيح به خدا مستلزم ذكر دائمى آن ذات اقدس است. اگر كسى واقعا به خدا ايمان آورده باشد، هيچ چيز ديگر را قابل ذكر جز خداوند متعال نخواهد يافت. زيرا هر صورت دلكش كه ترا روى نمود خواهد فلكش ز دور چشم تو ربود رو دل به كسى نه كه در اطوار وجود بوده است هميشه با تو و خواهد بود بديهى است وقتى كه خدا در دل كسى تجلى نمود، آن دل جائى براى جلوه هيج چيزى نخواهد داشت.و اگر خيال كنيد كه آنهمه امتيازات دنيوى در درون انسان جايگير ميشود و گاه و بيگاه انسان را متوجه خود ميسازد و او بياد آنها مى افتد با اينكه بياد خدا نيز ميباشد، پاسخش اينست كه آنچه در درون انسان خداياب جايگير ميشود هرگز بعنوان معبودهائى كه ايمان او را بخود جلب كنند نيست، بلكه صورتها
و عكسها و مفاهيمى از وسائل و ابزار است كه در تنظيم ابعاد مختلف حيات مورد نياز ميباشد، همانگونه كه قواعد علمى در مغز يك دانشمند و محقق وسائلى است براى دريافت واقعيات و بس، در صورتيكه تجلى خدا در دل كه موجب ذكر دائمى آن ذات اقدس ميگردد، معبود يگانه انسان است و همه اجزا و ابعاد وجود او وابسته به فيض رحمانى آن معبود است. اين بهترين انگيزه براى ذكر خدا است كه با بوجود آمدن آن در درون آدمى، هيچ چيزى ديگر شايستگى ذكر را نخواهد داشت. اينهمه گفتيم ليك اندر بسيج بى عنايات خدا هيچيم، هيچ بى عنايات حق و خاصان حق گر ملك باشد سياهستش ورق اى خدا، اى فضل تو حاجت روا با تو ياد هيچ كس نبود روا 2- تحصيل حالت روحانى كه از مختصات ذكر الهى است. اگر ذكر حالت حرفه اى نداشته باشد (فقط جنباندن زبان و تكرار كلمات بدون معنى نباشد) و حقائق روحانى كه در ذكر وجود دارد، براى شخص ذاكر قابل دريافت شود، قطعى است كه موجب بوجود آمدن حالت روحانى فوق حالات جسمانى خواهد بود. انسان فقط با داشتن آن حالت والا است كه ميتواند از پيچيدن در خطوط پيچاپيچ و آهنين ماديات و نتائج آن، رهائى پيدا كند و بس. اين حالت روحانى حيات آدمى را معنى دار و آن
را از (حيات طبيعى محض) به (حيات معقول) مينمايد.3- ذكر الهى درون آدمى را همواره بانشاط ميسازد و نمى گذارد اندوه هاى ناشى از اختلالات و نواقص حيات طبيعى محض، دود از دودمان موجوديت وى درآورد، همانگونه كه نمى گذارد شاديهاى نسبى ناشى از نوازشهاى حيات طبيعى محض راز نهائى شخصيت را از بين ببرد.4- ذكر الهى وسوسه ها و تخيلات و توهمات و ديگر عوامل اختلالات مغزى و روانى را از بين ميبرد و نميگذارد نيروهاى ثمربخش مغز و روان بيهوده مستهلك گردد.5- ذكر الهى اين عالى ترين وسيله ى ارتباط با خدا همانگونه مى تواند فعاليتهاى مغزى و روانى انسان را تنظيم و فروغى بسيار درخشنده به درون آدمى بتاباند كه به وسيله آن، مجهولاتى براى او كشف شود. اين نتيجه بسيار عالى ذكر را ابن سينا بدين ترتيب نقل كرده است. او ميگويد وقتى يك مساله براى من مشكل مى شد واز حل آن ناتوان مى ماندم وضو ميگرفتم و دو ركعت نماز ميخواندم، مشكل من حل مى گشت. مولوى همين مطلب را با جريان علمى آن چنين ميگويد: اينقدر گفتيم، باقى فكر كن فكر گر راكد بود رو ذكر كن ذكر آرد فكر را در اهتزاز ذكر را خورشيد اين افسرده ساز توضيح اين جريان علمى اين مطلب را كه ذكر الهى
فكر را به كار مى اندازد و آنرا از ركود نجات مى دهد در دو بيت فوق از شگفتيهاى فهم جلال الدين مولوى است كه واقعا، جاى تحسين و تمجيد است. او ميگويد: ركود فكر لابد مستند به موانعى است كه موجب از جريان افتادن حركت عادى مغز و ساختمان آن ميباشد. ذكر خداوندى آرامشى در درون انسان به وجود مى آورد كه در نتيجه مغز آدمى از آن آرامش برخوردار ميگردد و در اين آرامش است كه مغز آن روشنائى را كه در هنگام حركتهاى فكرى در خود درمى يابد شهود مى نمايد و بحركت در مى افتد.6- ذكر الهى به طور مستمر، انسان را از تجزئه شدن در اجزاء گسيخته ى جهان طبيعت و متلاشى شدن در ميان متغيرات و پاره پاره شدن در قطعات زمان (در گذشته ها، در حالها، در آينده ها) بازمى دارد و با دريافت ثابتهاى حاكم بر اصول بنيادين متغيرات با اشراف به حياط و به آنچه كه در جهان هستى ميگذرد در آرامشى بسيار متين زندگى مى كند و وحدت حيات، جان، خود، من، شخصيت و روح او مختل نميگردد. به اصطلاح معمولى ميتوان گفت: اين يك زندگى در همسايگى خدا است.و ارغبو فيما وعد المتقين فان وعده اصدق الوعد (و علاقه پيدا كنيد به آنچه كه خداوند متعال به متقيان وعده فرموده است.) بكوشيم تا خود را م
شمول وعده ى خداوند به انسانهاى باتقوى نمائيم و شرحى مبسوط درباره ى تقوى دو مطلب در جمله ى فوق وجود دارد كه بايد در هر دوى آنها دقت كامل نمود. مطلب يكم- خداوند سبحان مردمان متقى را وعده ى پاداش داده است و ما بايد براى وصول به آن پاداش، هم كاروان متقيان باشيم. مطلب دوم- خداوند سبحان عمل كننده ترين موجودات (صادق الوعدترين) به وعده هاى خويش است. مطلب يكم- خداوند مردمان متقى را وعده ى پاداش داده است. ميتوان پاداش الهى و چگونگى آن را كه خداوند متعال به مردمان متقى وعده فرموده است، از دو حجت بزرگ درك نمود: حجت يكم- عقل و وجدان پاك انسان است كه عاملى از فطرت رسيده به فعليت مى باشد. هر انسان متقى به خوبى مى داند كه خداوند جل شانه چه روشنائى و لطافت و احساسهاى برين در درون او به وجود آورده است. اگر آدم باتقوى را مخير بسازند كه در برابر تقوى و عرفانى كه بدست آورده اى همه ى نعمتهاى دنيوى را به تو بدهيم، يا اين روشنائى و لطافت و احساسهاى برين را كه خداوند در نتيجه ى تقوى و عرفان به تو عنايت فرموده است، قطعى است كه انسان با تقوى و عارف هرگز راضى نميشود كه لحظه اى آن پاداش روحى را كه به او عنايت شده است، با همه ى نعمتهاى
دنيوى معامله كند- زيرا- لذات جهان را همه يكسو فكند حالى كه دهد دست ز ياد تو مرا هيچ فكر مى كنيد كه عظمت و اصالت و زيبائى يك شاخه ى ناچيز از درختى ناچيز در درون انسانى كه از تقوى و عرفان پاداش يافته است يعنى درونش روشن و لطيف و داراى احساسهاى برين شده است پر معنى تر و باعظمت تر و اصيلتر و زيباتر است از همه ى موجوديت جهان با مناظر زيبايش و با سپهر لاجوردينش كه نمودى از بيكرانگى را نشان مى دهد در آن درونى كه هوى و هوسها و خودخواهيها و خودكامگيها آنرا به تاريكخانه اى مبدل كرده است كه خود صاحب آن درون، خود را ناتوانتر از آن مى بيند كه لحظاتى به درون خود تماشا كند. حجت دوم- قرآن مجيد و منابع حديثى معتبر است كه پاداش عظيمى را در سراى ابديت براى مردم باتقوى اثبات مى كند. آيات و احاديث مربوط به اين پاداش فراوانتر از آن است كه در اين مبحث گنجانده شود، فقط به عنوان نمونه به چند آيه از قرآن مجيد اشاره ميكنيم- 1- باعظمت ترين پاداش نيست كه خداوند مردم باتقوا را دوست مى دارد. فان الله يحب المتقين (قطعى است كه خداوند مردم باتقوا را دوست مى دارد.) ان اولياوه الا المتقون و لكن اكثرهم لا يعلمون (نيست دوستان خدا مگر مردم با
تقوى ولى اكثر آنان نمى دانند.) اگر ما انسانها طعم محبت خدا را مى چشيديم و عظمت محبت او را در مى يافتيم، يعنى اگر درك ميكرديم كه خداوند ما را دوست مى دارد و بالعكس اگر درك مى كرديم كه طعم عظمت اينكه ما خدا را دوست بداريم يعنى چه، آن موقع مى فهميديم درجه ى رشد و كمال انسانى چيست و به كجا مى رسد و قطعا، در صدد تحصيل عوامل به وجود آمدن محبت به خدا و جلب محبت خدا كه همان تقوى است برمى آمديم. تحصيل تقوى با توجه به ماهيت و مختصات و مطلوبيت آن، بامعنى ترين كار است كه در اين زندگانى مى توان از آن نام برد. گفتيم: قرار گرفتن در جاذبه ى محبت خدا كه در نتيجه ى تقوى به وجود مى آيد بالاترين مرحله ى تكامل يك انسان است زيرا تا آدمى از زرق و برق دنيوى حيات نگذرد و زنجيرى را كه با دست خود بجهت علاقه به مال و منال و مقام و شهرت، به روح خود بسته است، از روح خود باز نكند، موفق به قرار گرفتن در جاذبه ى محبت خداوندى نمى گردد.2- خدا با مردم باتقوى است. و اتقو الله و اعلمو ان الله مع المتقين (و براى خدا تقوى بورزيد و بدانيد كه خدا با مردم متقى است.) همين معنى در سوره ى توبه آيه ى 36 وآيه 44 و 123 و النحل آيه ى 128 نيز وارد شده
است. البته خدا با همه چيز و با همه كس است همانگونه كه امير المومنين عليه السلام فرموده است مع كل شى ء لا بمقارنه (او با همه چيز است نه با نزديكى با آنها.) يعنى معيت و نزديكى خداوند با همه اشياء، معيت و نزديكى فيزيكى نيست- بلكه (اتصالى بى تكليف بى قياس) است كه فقط در رابطه ى مابين خدا و مخلوقات است. اگر بخواهيم تشبيهى ناقص درباره ى اين ارتباط بياوريم، ميتوانيم بگوئيم: مانند جسم و حياتى كه در آن وجود دارد، يا انسانى كه با روح است (روح با انسان) يا مانند عقل و عدد 2 تجريد شده كه بدون عقل نه به وجود مى آيد و نه بقائى دارد. بار ديگر تاكيد مى كنيم كه هر دو تشبيه فوق براى آماده كردن ذهن است براى پرواز و صعود به فوق معيتها و تقارن ها و اتصالهاى فوق جسمانى را درك و دريافت نمايد.و الا (خاك بر فرق من و تمثيل من) بهر حال، معناى اينكه خدا با مردم باتقوى است با اينكه خدا با همه ى مردم است، لطف و عنايت ربانى است كه استعداد پذيرش آن فقط تقوى مى تواند در درون انسان بوجود بياورد.و به عبارت ديگر مردم با تقوى با تلاش و تكاپو در مسابقه در خيرات و كمالات، درون خود را آماده ى پذيرش فروغ الهى همواره آنان را در بارگاه الهى قرار مي
دهد.3- باكرامت ترين و شريفترين انسانها نزد خدا باتقوى ترين آنها است. يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقاكم (اى مردم، ما شما را از مردى و زنى آفريديم و شما را ملل و قبيله هائى قرارداديم تا بيكديگر معرفت پيدا كنيد (و براى زندگى هماهنگى كنيد) باكرامت ترين شما نزد خدا باتقوى ترين شماها است.) همانگونه كه در رساله اى به عنوان مقدمه اى بر اعلاميه ى جهانى حقوق بشر و تطبيق آن بر اعلاميه جهانى حقوق بشر از ديدگاه اسلام، به طور مشروح مطرح كرده ايم، كرامت طبيعى كه خداوند به عموم انسانها عنايت فرموده است.و لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خلقنا تفضيلا (ما فرزندان آدم را تكريم كرديم و آنان را در خشكى و دريا به جريان انداختيم و از مواد پاكيزه به آنان روزى نموديم و به مقدارى فراوان از آنچه كه آفريديم برترى داديم.) از نظر عظمت و ارزش قابل مقايسه با كرامت ناشى از تقوى نيست. كرامت طبيعى براى همه ى انسانها عنايت شده است (مگر آن كسانى كه بجهت انحراف از اخلاق و ارزشهاى انسانى قابليت پذيرش كرامت را از دست داده اند) د
ر نتيجه تلاش و تكاپوى اختيارى بدست نيامده است و به همين جهت اغلب مردم آنرا نميشناسند و از آن بهره بردارى نميكنند- اى گران جان خوار ديدستى مرا زانكه بس ارزان خريدستى مرا هركه او ارزان خرد ارزان دهد گوهرى طفلى به قرص نان دهد در صورتيكه كرامتى كه در نتيجه ى كوششها و تلاشها و رياضتها به دست مى آيد، داراى عظمت و ارزش فوق العاده اى است. اين كرامت است كه انسان را برازنده تقرب به بارگاه الهى مينمايد، چنانچه خود آيه ى شريفه با جمله ان اكرمكم عند الله اتقاكم اشاره مى نمايد، ولى آن كرامت طبيعى خود بخود موجب تقرب به بارگاه خداوندى نميباشد.4- بهترين توشه ها و اجرها در دنيا و آخرت تقوى است. آياتى متعدد و همچنين جملاتى فراوان در نهج البلاغه و ديگر منابع حديثى با كمال صراحت بيان مى كند كه- تقوى بهترين توشه ها در همه ى عوالم هستى (دنيوى و اخروى ابدى) است- و تزودوا فان خير الزاد التقوى (توشه برگيريد زيرا بهترين توشه تقوى است.) و لو انهم آمنو و اتقو المثوبه من عند الله خير (و اگر ايمان بياورند و تقوى بورزند و قطعا، پاداش خداوندى (براى آنان) بهتر است.) اين مضمون در سوره ى آل عمران آيه ى 172 و آيه ى 179 و محمد (ص)
آيه 36 و الطلاق آيه 5 و يوسف آيه 57 و الاعراف آيه ى 96 نيز آمده است.5- عاقبت نيكو از آن متقين است. قل متاع الدنيا قليل و الاخره خير لمن التقى (به آنان بگو: متاع دنيا اندك است و آخرت براى كسى كه تقوى بورزد بهتر است.) للذين اتقو عند ربهم جنات تجرى من تحتها الانهار (براى كسانى كه تقوى ورزيده اند در نزد پروردگارشان باغهاى بهشتى است كه از زير آنها نهرها جارى ميشود.) و لدار الاخره خير للذين اتقوا فلا تعقلون (و البته سراى آخرت بهتر است براى كسانى كه تقوى ورزيده اند آيا تعقل نمى كنيد؟ ) اين مضمون در آيات فراوانى از قرآن مجيد آمده است، مانند ان للمتقين لحسن ماب (و قطعا، براى مردم باتقوى پايان نيكوئى است.) بديهى است كسى كه نعمت عظماى تقوى موفق گشته است، از درجات پست حيوان عبور نموده و جان، روان، من، شخصيت، و نفس خود را از آلودگيها و كثافات و تمايلات و هوى و هوسها و ظلم بر خويشتن و ديگران نجات داده و نفس خود را از منجلاب بسيار مخرب نجات داده و آنرا رهسپار كوى الهى نموده است، چنين شخصى با تصفيه و تهذيب درون خود و با مهار كردن اميال و تمنيات حيوانى خويشتن، توشه و اجرى را كه ضرورت حيات معقول ايجاب مى كند بدست آورده هم
انگونه كه آن توشه و اجر اين زندگى طبيعى محض را در همين دنيا به حيات معقول مبدل ميسازد، در آن دنيا نيز كه سراى جاودانى است حيات ملكوتى الهى را نصيب انسان متقى مينمايد.6- تقوى عامل جدائى حق از باطل را بوجود مى آورد. يا ايها الذين امنو ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا (اى مردمى كه ايمان آورده ايد اگر براى خدا تقوى بورزيد، خداوند براى شما عامل تفكيك حق از باطل را عنايت مى فرمايد.) براستى اگر در درون يك انسان عامل مزبور به وجود نيايد، آيا ميتوان مابين آن درون و صندوق پر از مارهاى مهلك فرق گذاشت؟ ! چه تاريك است درونى كه از نور روشنگر خالى باشد و براى صاحب آن درون هيچ چيزى به عنوان حق و باطل مطرح نباشد. من لم يجعل الله له نورا فما له نور (و هر كسى كه خداوند براى او نورى عنايت نفرمايد، نورى ندارد.) مضمون اين آيه ى شريفه در مواردى از قرآن كريم آمده است. اين قاعده يعنى تقوى كه اخلاص ركن اساسى آن است، موجب به وجود آمدن نور و عامل جدائى حق از باطل مى گردد، از مهمترين دلائل آن مساله است كه ميگويد: بذرهاى معرفت و حق و باطل و استعداد تفكيك آن دو از يكديگر در درون آدميان كاشته شده است.7- حيله مكرپردازان راهى به جانهاى مرد
م باتقوى ندارد.و ان تصبروا او تتقوا لا يضركم كيدهم شيئا (و اگر شما صبر كنيد و تقوى بورزيد، حيله ى آنان ضررى به شما نميزند.) همانگونه كه گفتيم تقواى راستين نورانيتى را در درون انسان ايجاد ميكند كه حق و باطل را تشخيص ميدهد و انسان باتقوى نوعى هشيارى و فراستى پيدامى كند كه واقعيات را در آن حدود كه امكان پذير است، درك و دريافت مينمايد. اينكه در بعضى از روايات آمده است: لا يلدغ المومن من حجر مرتين (مومن از يك لانه دو بار گزيده نميشود.) و اينكه اتقو فراسه المومن فانه ينظر بنور الله (بپرهيزيد از فراست مومن زيرا او با نور خداوندى مى نگرد.) دلائلى بر اين مدعى هستند كه جان شخص باتقوى از حيله گريها و مكرپردازيها در امان است زيرا او با آن فرقان و فراست و محاسبه و حذر دقيق در برابر دشمنان و ديگر مزاحمان حيات مادى و معنوى كه دارد، منطقه جان و شخصيت و روح با نيروى باطل شكافته شود و مرغ باغ ملكوتى او خارج از نوبت به پرواز درآيد.8- اگر واقعا، وجود خداوند سبحان مورد اعتقاد قرار بگيرد، تقوى ضرورى تلقى خواهد گشت. قل من يرزقكم من السماء و الارض امن يملك السمع و الابصار و من يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى و
من يدبر الامر فسيقولون الله فقل افلا تتقون فذلكم الله ربكم الحق فماذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون (بگو كيست كه آسمان و زمين به شما روزى ميدهد، يا كيست كه مالك گوش و ديدگان است و كيست كه زنده را از مرده بيرون مى آورد و مرده را از زنده بيرون مى آورد و كيست كه امر (هستى) را تدبير مى كند (آنان در پاسخ شما خواهند گفت: الله، به آنان بگو: (حال كه چنين است چرا) تقوى نمى ورزيد.) عقل سليم انسانى هم تلازم قطعى (لازم و ملزوم بودن قطعى) اين دو حكم بديهى را درك و به آن اصرار مى ورزد: الف- نظر و تامل و تعقل در نظم و قانون و شكوه ملكوت هستى در دو قلمرو انسان و جهان، منتهى به خداشناسى و اعتقاد به وجود خدا ميگردد يعنى اعتقاد به وجود خدا نتيجه ى ضرورى نظر و تامل و تعقل در نظم و قانون و شكوه ملكوتى هستى است. ب- و اعتقاد به وجود خدا منتهى بحركت و تكاپو در مسير انجام تكاليف الهى و تقوى مى گردد يعنى انجام تكاليف الهى و تقوى نتيجه ى ضرورى اعتقاد به وجود خدا است. بنابراين در هر موردى كه ديد تلازم ميان دو قضيه ى فوق وجود ندارد، يعنى مثلا خداشناسى و اعتقاد به خدا ادعا مى شود ولى عمل به تكاليف و تقوى وجود ندارد بدانيد كه قضيه ى ا
ول كه جنبه ى عليت دارد مختل است، يعنى ادعاى مزبور اساس ندارد.9- اگر يك انسان تقوى بورزد، قطعى است كه خداشناس و خداپرست خواهد بود.و لقد ارسلنا نوحا الى قومه فقال يا قوم اعبدو الله مالكم من اله غيره افلا تتقون (ما نوح (عليه السلام)) را به قومش فرستاديم به آنان گفت: اى قوم من عبادت كنيد خدا را، نيست براى شما خدائى جز او آيا تقوى نمى ورزيد.) اين هم يك قاعده ى ثابت است كه اگر انسان تقوى بورزد، يعنى در زندگى شخصى و اجتماعى خود در اشكال و ارتباطات متنوعى كه دارد، از خرد و وجدانش پيروى نمايد و از لجن سودجوئى ها و خودكامگى ها و خودپرستيها نجات پيدا كند نورانيتى در درون او بوجود مى آيد كه بطور قطع فروغ آن نور تا بارگاه خدا گسترده شده و حركت به آن بارگاه ربوبى را ايجاب مى كند. اين قاعده را از آيه ى 29 سوره الانفال نيز ميتوان استفاده كرد. ياايها الذين امنو ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا (اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر تقوى براى خدا بورزيد، خدا به شما عامل جدائى (حق از باطل) را عنايت ميفرمايد.) رجوع فرمائيد به شماره ى (6) از اين مباحث.10- تقوى ظرفيت براى تحمل ناگواريها را بيشتر و اراده را براى مقاومت در برابر شدائد
تقويت مينمايد. لتبلون فى اموالكم و انفسكم و لتسمعن من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و من الذين اشركوا اذى كثيرا و ان تصبروا و تتقوا فان ذلك من عزم الامور. (البته شما درباره اموال و نفسهايتان آزمايش خواهيد گشت و از كسانى كه پيش از شما به آنان كتاب داده شده است و از كسانى كه شرك ورزيده اند، مطالب آزاردهنده فراوانى را خواهيد شنيد و اگر تحمل كنيد و تقوى بورزيد، (اين استقامت از تجليات) تصميم و اراده قوى در امور است.) (اين استقامت از تجليات) تصميم و اراده ى قوى در امور است.) اگر در ماده ى اصلى صبر و وقايه خوب دقت كنيم، خواهيم ديد: تحمل و افزايش ظرفيت و خويشتن دارى در مقابل عوامل متزلزل كننده ى دنيا اگر عين ماهيت صبر و تقوى نباشد، قطعا از مختصات ذاتى آن دو است. صبر و خويشتن دارى همانگونه كه در مباحث مربوط به صبر و شكييائى مطرح نموده ايم، موجب شكوفائى و به فعليت رسيدن استعدادهاى عالى انسانى ميباشد، حتى چنانكه در مباحث گذشته ديديم صبر، خود به تنهائى يا به اضافه ى شكرگزارى يكى از عوامل بسيار مهم شناخت آيات خداوندى است و چه معرفتى با ارزش تر از معرفت آيات الهى. اين معنى در سوره ى ابراهيم آيه 5 و لقمان آيه 31 و سبا آيه 19
و الشورى آيه 33 با اين جمله آمده است. ان فى ذلك لايات لكل صبار شكور (در آن حقيقت (يا حقائق) قطعا آياتى است براى هر صبركننده ى شكرگزار.) به همين علت بوده است كه همه ى پيروزمندان حيات معقول در تاريخ، مردمى شكيبا و متحمل در برابر شدائد بوده اند.11- وعده اى كه خداوند سبحان به مردم با تقوى داده است، چيست؟ اميرالمومنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد: (و علاقه پيدا كنيد به آنچه كه خداوند متقيان را وعده فرموده است، زيرا وعده ى خداوندى راست ترين وعده است.) وعده هائيكه خداوند سبحان به مردم باتقوى داده است، فراوان و متنوع است كه جامع ترين همه ى آنها سعادت واقعى دنيا و آخرت است. اينكه گفتيم وعده هاى خداوند سبحان به مردم باتقوى فراوان و متنوع است، به اين جهت است كه به اضافه ى وعده هاى صريح در قرآن، انجام هر يك از تكاليف چه به صورت بجا آوردن بايستگيها و شايستگى ها و چه به صورت اجتناب از معاصى و ناشايستگى ها، نتيجه اى را دربردارد كه تحقق آن نتيجه به دنبال انجام آن تكاليف بطور مشخص و يا بطور كلى مورد وعده ى خداوندى است. به عنوان مثال: خداوند متعال براى كسانيكه قدم در برآوردن نيازهاى مستمندان برميدارند، وعده ى ط
ول عمر داده است، اين طول عمر نتيجه ى همان انجام تكليف است كه مورد وعده ى خداونديست به اضافه ى اين وعده ى مشخص، همين انجام تكليف مورد وعده ى كلى خداوندى است كه درباره ى انسانهاى باتقوى داده است. اكنون به بيان نمونه اى از وعده هاى كلى كه خداوند عزوجل به متقيان داده است، مى پردازيم- 1- و لو انهم آمنوا و اتقوا لمثوبه من عند الله خير لو كانوا يعلمون (و اگر آنان ايمان بياورند و تقوى بورزند، (براى آنان) پاداشى است كه نزد خدا كه بهتر است اگر بدانند.) (پاداشى بهتر براى آنان در نزد خدا است) 2- للذين اتقوا عند ربهم جنات تجرى من تحتها الانهار.و الرعد آيه 35 و الفرقان آيه 15 و محمد (ص) آيه 15 و آل عمران آيه 134 و الدخان آيه 51 و الذاريات آيه 15 و الطور آيه 17 و القمر آيه 54 و القلم آيه 34 و المرسلات آيه 41 و النبا آيه 31. (براى كسانيكه تقوى ورزيده اند در نزد پروردگارشان باغهائى است كه از زير آنها نهرها جارى ميشود.) 3- للذين احسنوا منهم و اتقوا اجر عظيم (براى كسانى از آنان كه احسان نموده اند و تقوى ورزيده اند پاداشى است بزرگ.) 4- عاقبت از آن متقين است. معناى اين وعده چنين است كه خداوند عاقبت سعادتمندانه و شايسته ى وج
ود انسانى را به مردم باتقوى وعده فرموده است و كسانيكه از چنين عاقبت محرومند در حقيقت عاقبتى ندارند، يعنى داراى عاقبتى كه سعادتمندانه و شايسته ى وجود انسانى باشد، نيستند. فاصبر ان العاقبه للمتقين (بردبار باش زيرا عاقبت از آن مردم باتقوى است.) براى آشنائى با ديگر مباحث تقوى مراجعه فرماييد به مجلد سوم از ص 338 تا ص 342 و مجلد پنجم از ص 63 تا ص 67 و مجلد ششم از ص 27 تا ص 31 و مجلد يازدهم از ص 7 تا 8 و از ص 19 تا ص 27 و مجلد سيزدهم از ص 68 تا ص 74 و از ص 144 تا ص 147. و اقتدوا بهدى نبيكم فانه افضل الهدى و استنوا بسنته فانها اهدى السنن (و اقتداء كنيد به هدايت پيامبرتان زيرا برترين هدايتها است، و بپذيريد سنت پيامبرتان را زيرا هدايت كننده ترين سنتها است.) ارشاد پيامبر بهترين ارشادها و سنت او هدايت كننده ترين سنتها است. اميرالمومنين عليه السلام در جمله ى به اين حقيقت اشاره مى فرمايد كه اسلام شايسته ترين و فراگيرترين مكتب سازنده و عامل رشد انسانها در همه ى ابعاد و در همه ى زمانها و مكانها است. اينست محتواى هدايت و ارشاد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و اما طرقى كه محتواى مزبور را اثبات و واقعيت آنرا روشن مى كند- عب
ارت است از:1- عقل سليم با هماهنگى وجدان كه كارگردانان فطرت خالصند و آن دو هماهنگ با يكديگر آن محتوا را درك نموده و به آن حكم مينمايند.2- قرآن، كتاب الله اعظم كه لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد (باطل به آن قرآن راه ندارد نه از پيش رويش و نه از پشتش (اين قرآن) فرستاده شده ايست از خداوند حكيم و حميد.) 3- سنت پيامبر اعظم صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود: ما من شى ء يقربكم الى الجنه و يبعدكم عن النار الا فقد امرتكم به و ما من شى ء يبعدكم عن الجنه و يقربكم الى النار الا فقد نهيتكم عنه (هيچ چيزى نيست كه شما را به بهشت نزديك و از آتش دور كند مگر اينكه شما را به آن امر كردم و هيچ چيزى نيست كه شما را از بهشت دور و به دوزخ نزديك كند مگر اينكه شما را از آن نهى نمودم.) و بديهى است كه بهشت شايسته ى كسانى است كه در اين دنيا براى خود حيات معقول تحصيل نمودند و با تادب به آداب الله و تخلق به اخلاق الله در مسير كمال قرار گرفته و رهسپار بهشت كه بارگاه الهى است، گشتند و دوزخ سزاوار كسانى است كه در اين دنيا خود را از حيات معقول محروم ساختند و با غوطه ور شدن در شهوات و هوى و هوسهاى و خودپرستى ها
لغزشگاههاى سقوط را پيش گرفته و خود را از بارگاه خداوندى مهجور ساختند.و اما بيان و اظهار آن محتويات (شايسته ترين و فراگيرترين مكتب سازنده و عامل رشد انسانها..) به قدرى شيوا و گيرنده و قرين اخلاص بود كه خود ميتوانست عظمت و برحق بودن محتواى هدايت و ارشاد پيامبر صلى الله عليه و آله را اثبات نمايد. آن حقائقى كه به عنوان عقائد و معارف و احكام اسلامى از دهان مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله برمى آمد، بدانجهت كه از پاكترين قلب كه كمترين آلودگى راهى به آن نداشت، موج ميزد، خود با روشنترين وجه دلالت بر حقيقت بودن آنها مينمود. در بيان آن حضرت نه خشونتى ديده ميشد و نه كلماتى ركيك و زشت و مستهجن، نه اختصارى كه اخلال به مقصود آن حضرت برساند در بيانش وجود داشت و نه آن طول دادن بيمعنى كه براى شنونده ملامت انگيز باشد. در بيان آن حضرت كوچكترين ابهامى كه شنونده را به دردسر بيندازد و او را گيج كند ديده نشده است. با اينحال، سخنان حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بهيچ وجه با قرآن مجيد قابل مقايسه نميباشد. و تعلموا القرآن فانه احسن الحديث، و تفقهوا فيه فانه ربيع القلوب، و استشفوا بنوره فانه شفاء الصدور و احسنوا تلاوته فانه
انفع القصص. (و قرآن را بياموزيد، زيرا بهترين گفتار است، در آن قرآن تدبر و تفقه نماييد، زيرا بهار دلها است، و از نور قرآن شفا بطلبيد كه قرآن شفاى سينه ها است.) با قرآن آشنا شويم و عالى ترين فهم خود را در شناخت آن بكار بيندازيم و با نور قرآن بيماريهاى فكرى و روانى خود را شفا بدهيم و با اين آشنائى و شناخت و استشفاء در دلهاى خود بهار هميشگى به وجود بياوريم. آشنائى با قرآن و آموزش آن، يعنى آشنائى و آموزش انسان درباره ى جان شيفته ى كمال خود. (در منطقه ى آنچنانكه هست و آنچنانكه بايد) قرآن يك كتاب علمى معمولى نيست كه انسان را از ديدگاهى محدود مطرح نمايد، يا با دانش هاى قرار گرفته در معرض دگرگونى.و يا معلول حواس طبيعى هستند كه به اضافه ى وساطت نسبى كه در حصول معرفت دارند، مختصات خود را هم با واقعيت مورد بررسى درهم مى آميزند و به مغز ما تحويل ميدهند، با هدف گيريهاى معين. قرآن كتابى است كه اگر تدبر و فهم عالى خود را با درونى پاك در تعلم و دريافت آن به كار ببنديم، بطور قطع همه ى واقعيات مربوط به انسان را (چه در منطقه ى آنچنانكه هست چه در منطقه ى آنچنانكه بايد) از آن قرآن دريافت نموده و خواهيم پذيرفت به اين شرط كه معرفت
هاى مربوطه به هر حقيقتى كه مورد تدبير است قبلا دريافته باشيم يا حداقل درباره ى آنها مقدارى مطالعه نموده و انديشيده باشيم و آنگاه در آيه يا آيات مربوطه به تامل و تفقه بپردازيم. به عنوان مثال- ميخواهيم درباره ى عامل محرك تاريخ از ديدگاه قرآن تحقيقى نمائيم و معرفتى حاصل كنيم. براى بدست آوردن چنين معرفتى نبايد بدون مطالعات قبل و بدون انديشه در موضوع مزبور مستقيما به سراغ آيات قرآنى برويم زيرا در اين صورت معرفتى كه ميتوانيم بدست بياوريم، ساده و ابتدائى بوده و اغلب با تكيه به اصل كلى (قرآن حجت است زيرا كلام خدا است) مفاهيم ذهنى خود را به جريان انداخته است و معرفتى از آن مفاهيم حاصل نموده را حجت الهى خواهيم پنداشت. آنچه كه براى تحصيل معرفت درباره ى موضوع مزبور از قرآن لازم است: يك- انديشه هاى ناب و تدبيرهاى متكى بر واقعيات. دو- برحذر بودن از اختلاط آن انديشه ها با مفاهيم و دريافتهاى فرهنگهاى رسوبى كه (اگر هم زمانى صحيح بوده اند امروز صحت خود را از دست داده اند) كه تجريد ذهن از آنها نيازمند اراده هاى قوى است. سه- مطالعات پيگير در حداكثر ممكن پيرامون آن موضوع كه مورد تحقيق است. اين شرط سوم از آنجهت حائز اهميت است كه
انسان پيش از اطلاع از تفكرات و انديشه هاى ديگران كه حداكثر تلاش را براى شناخت موضوعى به عمل آورده اند، درباره ى آن موضوع يك دريافت دارد و پس از اطلاع از تفكرات و انديشه هاى ديگران دريافتى ديگر. چهار- شرط ديگر، اطلاع از سخنان ائمه ى معصومين عليهم السلام درباره ى آياتى است كه موضوع مورد تحقيق را بيان نموده است، زيرا علوم و معارف ائمه ى معصومين عليهم السلام مستند به خاتم الانبياء محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم است كه قرآن به قلب مبارك او نازل شده و او است كه داراى معرفتى بالاتر از همه درباره ى معانى قرآن ميباشد. با اجتماع اين شرايط چهارگانه ميرويم به سراغ پيدا كردن عامل محرك تاريخ از ديدگاه قرآن. در مرحله ى نخستين بايد بينديشيم در اينكه تاريخ يعنى چه؟ ابعاد متنوع تاريخ چيست؟ در همين مرحله بايستى توجه داشته باشيم به اينكه به جريان انداختن صحيح اين انديشه (همانند ديگر موارد بااهميت) بدون برحذر بودن از اختلاط آن با مفاهيم و دريافتهاى فرهنگى رسوبى (كه اگر هم زمانى صحيح بوده اند امروزه صحت خود را از دست داده اند) تقريبا امكان ناپذير ميباشد. در مرحله ى سوم كار مطالعاتى ما شروع ميشود، يعنى بررسى آراء و عقائد كسان
ى كه درباره ى عامل محرك تاريخ اظهارنظر نموده اند، پس از اين مرحله ميرويم به سراغ شرط چهارم كه بدست آوردن اطلاع از سخنان ائمه ى معصومين عليهم السلام درباره ى آيات مربوطه به عامل محرك تاريخ است.وقتى كه اين مرحله هم با تبتع و تحقيق صحيح سپرى ميشود، مى بينيم ما در برابر دو گروه از آيات قرآنى قرار گرفته ايم كه حقيقت اصلى را درباره ى عامل محرك تاريخ بيان نموده اند: گروه يكم- آياتى به اين مضمون- انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتغاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزيد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال (الرعد آيه ى 17) (خداوند سبحان آبى از آسمان فرستاده دره ها به اندازه ى خود، آن آب را بر خود حمل كردند آب از دره ها به اندازه ى آنها به جريان افتاد پس، سيل كف برآمده بر خود حمل كرد، و از آنچه كه حرارت به آن ميدهند در آتش براى طلب زينت يا متاع (ديگر) مانند آن (كف برآمده از سيل) كفى است، بدينسان خداوند حق و باطل را ميزند (معين ميفرمايد) اما كف پوچ ميشود و ميرود و اما آنچه كه به مردم سود ميدهد در روى زم
ين ميماند بدينسان خداوند مثل ها را ميزند.) معناى اين آيه ى شريفه اينست كه هر نمود و امرى كه در روى زمين به وجود مى آيد خواه كوشش و اراده و اختيار بشر در آن دخالت داشته باشد و خواه دخالت نداشته باشد، بر دو نوع عمده تقسيم ميگردد: نوع يكم- امور و پديده هاى صورى و وابسته و موقت كه در بقاء و تقويت و به فعليت رساندن استعدادهاى بشرى تاثيرى چندان ندارد، اين نمودها و امور همانند كفهاى ناپايدار روى سيل است كه با فاصله هاى كمى از زمان مابين بروز و سقوط از بين ميروند. نوع دوم- حقائقى هستند اصيل و مايه دار و مفيد كه به نحوى از انحاء در بقاء و تقويت و به فعليت رساندن استعدادهاى بشر تاثيرى اساسى دارند، اين نوع حقائق در روى زمين پايدار ميمانند، زيرا كه مفيد به حال بشريت اند. اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه آنچه در آيه ى شريفه به كار رفته است كلمه ى انسان است نه قوم و گروهى خاص، و فراوانى اينگونه نكات (اصول) در قرآن مجيد از بهترين دلائل اين حقيقت است كه قرآن كتاب همه ى انسانها است و شايستگى توجيه همه ى انسانها در همه ى جوامع و قرون و اعصار را دارا ميباشد. گروه دوم- آياتى است به اين مضمون- ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيرو
ا ما بانفسهم (الرعد آيه ى 11) (خداوند تغيير نميدهد آنچه را كه موقعيت (مادى و معنوى) قومى بر آن است، مگر اينكه آنان آنچه را كه نفوسشان بر آن است دگرگون نمايند.) اين مضمون در آيه 53 از سوره الانفال نيز آمده است. همانگونه كه در كتاب آفرينش و انسان مطرح نموده ايم- عوامل مفيد مادى ناآگاه، عامل مادى و موتور محرك تاريخ، و انسان و اراده ى او عامل مديريت آن عوامل است. از طرف ديگر عامل اراده ى خداوندى فوق اين دو نوع عامل است كه حافظ و محاسبه كننده ى هر دو نوع مزبور ميباشد. بحث مشروح و مستد اين نظر در كتاب آفرينش و انسان نوشته ى اينجانب از ص 209 تا ص 243 آمده است. مقصود كلى ما در اين بحث اينست كه موقعى ميتوان به عظمت آيات قرآنى آگاه گشت كه شرايط چهارگانه دقيقا مراعات شود. البته بعضى از آن شرايط (غير از شرط چهارم) در مواردى داراى اهميتى بيش از شرايط ديگر ميباشد مانند بررسى آراء و عقائد صاحبنظران در مواردى كه موضوع براى آنان بااهميت تلقى شده و كوششهاى فكرى فراوانى در آن موضوع به كار برده اند مانند، موضوع عامل محرك تاريخ. اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايد: و در آن قرآن تدبر و تفقه نماييد، زيرا بهار دلها است. جاى ترديد نيس
ت هر كس كه در درون خود طراوت و شادابى بهار و نسيم هاى روح افزاى آن را دريابد محال است كه آرزوى دوام و بقاى آنرا ننمايد. اين چند بيت زير از زبانحال همه ى انسانها سروده شده است- اى خدا اين وصل را هجران مكن سرخوشان عشق را نالان مكن باغ جان را تازه و سرسبز دار قصد اين بستان و اين مستان مكن كعبه ى آمال ما اين درگه است كعبه ى آمال را ويران مكن اين بهار موقعى در درون آدمى به وجود مى آيد كه به مرحله ى لا خوف عليهم و لا هم يحزنون (البقره آيه 38) برسد كه (براى آنان نه خوفى است و نه اندوهى) اين مطلب در سوره ى البقره آيه 62 و 112 و 262 و 274 و 277 و در سوره آل عمران آيه 170 و المائده آيه 69 و الانعام آيه 48 و الاعراف آيه 35 و يونس آيه 62 و الاحقاف آيه 13 نيز آمده است و از ديدگاه عرفان همانگونه كه ابن سينا ميگويد: العارفون المتزهون اذا وضع عنهم دنس (درن) مقارنه البدن و انفكوا عن الشواغل خلصوا الى عالم القدس و السعاده و انتعشوا بالكمال الاعلى و حصلت لهم اللذه العليا و قد عرفتها (عارفانى كه از آلودگى ها تنزه يافته اند، هنگاميكه آلودگى هاى ناشى از اتصال به بدن از آنان مرتفع گشت و از اشتغالات مادى جدا شدند، به عا
لم قدس و سعادت رها ميشوند و به وسيله ى دريافت كمال اعلا نعشه ميگردند و لذت اعلى براى آنان حاصل ميشود.) اينگونه بهار بدون شك محصول صفا و تنزه و درخشش نور الهى است كه بذرهاى و علم آدم الاسماء را ميروياند و با آب حيات بخش ذكر خداوندى آنرا آبيارى مينمايد و طراوت بهشتى در دل آدمى به وجود مى آورد و همه ى اين عوامل و مقدمات و شرائط در آيات قرآن مجيد مطرح شده است. اين حقيقت را بايد اعتقاد كنيم كه اگر درون يك آدم با بذرها و نهال ها و اشعه ى خورشيد ربانى و چشمه سار و هواى حيات بخش حقائقى كه در قرآن آمده است نتواند درون خود را هميشه بهار بسازد، درون چنين انسانى با هيچ تصور و تخيل و آرمان و علم و فلسفه بافى و جست و خيز و چشيدن لذائذ شهوات و خوراكها و مقام و شهرت و مال دنيا بهارى نخواهد يافت. پيش از بيان مقدارى از آيات شريفه كه هر انسانى معانى آنها را واقعا بفهمد و آنها را از اعماق جانش بپذيرد، منطقه ى قلب او هميشه بهار خواهد بود، به اين نكته اشاره ميكنيم كه انتخاب اين مقدار از آيات به عنوان كليدهائيست كه هر انسانى در هر حال و موقعيتى كه باشد فقط بشرط اينكه داراى مغز و روانى معتدل باشد، ميتواند بفهمد كه مغر و دل و جان و
روان و روح انسانى براى تكامل هيچ عاملى ضرورى تر و باعظمت تر و شايسته تر از آنچه كه قرآن تعليم مينمايد ندارد.والا همه ى آيات قرآنى كلام خداوندى و آب حيات مغز و دل و جان و روان و روح انسانى است. بعبارت روشنتر معانى آياتى را كه مى آوريم در حقيقت مانند فهرست و كليد اصول اساسى براى مبناى شناخت انسان آنچنانكه هست و حركت در مسير انسان آنچنانكه بايد ميباشد كه تخلف از آنها، كنار گذاشتن انسان از قابليت معرفت و حركت مزبور است، اصول بديهى و اساسى كه همه كس ميتواند بطور مستقيم آنها را دريابد.و اين نكته را هم در نظر بايد گرفت كه ما فقط به ذكر آيات و ترجمه ى مستقيم آنها قناعت كرديم، زيرا اولا تفسير مشروح آنها به تفصيل بسيار طولانى نيازمند است.و ثانيا- همانگونه كه اشاره كرديم اين آيات مانند اصول بديهى كلى درباره ى جهان و انسانها است كه مردم آگاه با توجه به معلومات و نتائج عالى تفكراتى كه دارند آنها را بى نياز از استدلال خواهد يافت، زيرا آنان ميتوانند با بكار بردن احساس برين خود حقائق بنيادين بودن آنها را دريابند.1- اياك نعبد و اياك نستعين (خداوندا،) (ترا مى پرستيم و از تو يارى ميجوئيم.) 2- و من الناس من يقول آمنا بالله
و باليوم الاخر و ما هم بمومنين. يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون (و بعضى از مردم هستند كه ميگويند: ما به خدا و به روز واپسين ايمان آورده ايم و آنان از ايمان آورندگان نيستند. آنان درصدد فريب دادن خدا و كسانى كه ايمان آورده اند، بر آمده اند و آنان فريب نميدهد مگر خودشان را و نمى فهمند.) 3- و اذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض قالوا انما نحن مصلحون، الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون (و هنگاميكه به آنان گفته ميشود در روى زمين فساد نكنيد ميگويند جز اين نيست كه مائيم اصلاح كنندگان. آگاه باشيد خود آنان هستند فسادكنندگان ولكن نمى فهمند.) 4- و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزون، الله يستهزى بهم و يمدهم فى طغيانهم يعمهون (و هنگاميكه آن تبهكاران مردمى را كه ايمان آورده اند ملاقات ميكنند ميگويند ما ايمان آورده ايم و موقعى كه با شياطين خودشان خلوت كردند ميگويند ما با شمائيم جز اين نيست كه ما استهزاء كنندگانيم. خدا به آنان استهزاء ميكند و (چون تصميم به طغيانگرى گرفته اند) آنان را در طغيانگرى كه پيش گرفته اند كمك مى كند كه متحير و گيج در آن
غوطه ور گردند.) 5- يا ايها الناس اعبدوا ربكم الذى خلقكم و الذين من قبلكم لعلكم تتقون. الذى جعل لكم الارض فراشا و السماء بناء و انزل من السماء ماء فاخرج به من الثمرات رزقا لكم فلا تجعلوا لله اندادا و انتم تعلمون (اى مردم بپرستيد پروردگارتان را كه شما و انسانهاى پيش از شما را آفريده است باشد كه تقوى بورزيد. خداوندى كه زمين را براى شما فرش و آسمان را بنا قرار داد و از آسمان آب فرستاد و به وسيله ى آن از ثمرات براى شما روزى بيرون آورد، پس براى خدا شركاء قرار ندهيد در حاليكه ميدانيد كسانى كه عهد خداوندى را مى شكنند پس از بستن آن و آنچه را كه خدا دستور داده است وصل شود قطع مى كنند و در روى زمين فساد به راه مى اندازند آنان هستند كه زيانكارانند.) 6- و اذ قال ربك للملائكه انى جاعل فى الارض خليفه قالوا اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون.و علم آدم الاسماء كلها ثم عرضهم على الملائكه فقال انبئونى باسماء هولاء ان كنتم صادقين. قالوا سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم. قال يا آدم انبئهم باسمائهم فلما انباهم باسمائهم قال الم اقل لكم انى اعلم غيب الس
ماوات و الارض و اعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون.و اذ قلنا للملائكه اسجدو الادم فسجدوا الا ابليس ابى و استكبر و كان من الكافرين.و قلنا يا آدم اسكن انت و زوجك الجنه و كلا منها رغدا حيث شئتما و لا تقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين فازلهما الشيطان عنها فاخرجهما مما كانا فيه و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين. فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم (و در آن هنگام كه پروردگار تو به فرشتگان گفت: من در روى زمين خليفه اى قرار ميدهم، فرشتگان گفتند آيا در روى زمين قرار ميدهى كسى را كه در آن فساد كند و خونها بريزد و ما براى اداى حمد تو تسبيح ميگوئيم و تقديست مينمائيم خدا گفت من چيزى را ميدانم كه شما نميدانيد.و خداوند همه ى اسماء را به آدم تعليم كرد و سپس آنها را به ملائكه عرضه نمود و گفت اگر راست ميگوئيد، اسماء آن حقائق را به من خبر بدهيد. فرشتگان گفتند پاك پروردگار كه توئى براى ما علمى جر آنكه تو تعليم كرده اى نيست، قطعا توئى دانا و حكيم. خدا گفت: اى آدم اسماء آنان را به فرشتگان خبر بده وقتى كه آدم اسماء آنان را به فرشتگان خبر داد، خدا گفت من به شما نگفتم من غيب آسمانها
و زمين را ميدانم و ميدانم آنچه را كه آشكار ميكنيد و آنچه را كه مخفى ميداريد.و هنگاميكه به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد، همه ى آنان سجده كردند مگر شيطان كه امتناع كرد و تكبر ورزيد و او از جمله ى كافران بود و گفتيم اى آدم تو و همسرت در بهشت ساكن باشيد و به خوشى و به فراوانى هر چه بخواهيد از بهشت بخوريد و به اين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران ميگرديد. شيطان آن دو را از بهشت لغزانيد و از آن موقعيت نيكو كه بودند بيرون كرد و ما به آنان گفتيم فرود آييد بعضى از شما دشمن بعض ديگريد و براى شما است در روى زمين قرارگاه و متاعى تا وقت معين. آدم از پروردگارش كلماتى دريافت و با آن توبه نمود قطعا خدا است كه پذيرنده ى توبه و مهربان است.) 7- ان الذين آمنوا و الذين هادوا و النصارى و الصابئين من امن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون (كسانى كه ايمان آورده اند و (كسانى كه به يهوديت گرويده اند و نصارى و صابئيان كسى است كه به خدا و روز معاد ايمان آورده و عمل صالح انجام داده است، براى آنان است پاداششان در نزد پروردگارشان و براى آنان نه خوفى است، و نه اندوه براى آنان راه دارد.) در ت
فسير آيه ى فوق مطالبى گفته شده است، بنظر ميرسد كه خداوند در آيه ى فوق همه ى مردم را مخاطب قرار داده ميفرمايد: هرگز به فكر گروه بازى و عنوان پردازى نيفتيد، اگر شما ميخواهيد نجات يابندگان را بشناسيد، كسانى هستند كه ايمان به خدا و روز معاد بياورند و عمل صالح (كه بدون ارشاد پيامبر امكان پذير نيست) انجام بدهند، براى آنان است پاداششان در نزد پروردگارشان و براى آنان خوف و اندوهى نيست.و مسلم است كه اعتقاد به توحيد و نبوت و معاد و صفات كماليه خداوندى و تكاليف الهى كه در متن دين ابراهيم خليل عليه السلام است، همان است كه هر امت صالح و پيرو ابراهيم (ع) در امتداد تاريخ آن را دارا بوده است و اين همان متن دين است كه امروزه اسلام آنرا براى بشريت مطرح مينمايد و پيروان ديگر اديان را به تفاهم درباره ى آن دعوت جدى مينمايد:8- قل يا اهل الكتاب تعالوا الى كلمه سواء بيننا و بينكم الا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون (بگو اى اهل كتاب بيابيد به يك كلمه ى مشترك ميان ما و شما و آن اينكه نپرستيم جز خدا را و هيچ چيزى را به او شريك قرار ندهيم و بعضى از ما بعضى د
يگر را در مقابل خدا ارباب اتخاذ نكند پس از اين دعوت اگر آنان رويگردان شدند به آنان بگوييد: شاهد باشيد به اينكه ما مسلمان هستيم.) 9- قل اتحاجوننا فى الله و هو ربنا و ربكم و لنا اعمالنا و لكم اعمالكم و نحن له مخلصون (به آنان بگو آيا با ما درباره ى خدا احتجاج ميكنيد در صورتيكه خدا پروردگار ما و پروردگار شما است و براى ما است اعمال ما و براى شما است اعمال شما و ما به آن خدا اخلاص ميورزيم.) 10- و لكل وجهه هو موليها فاستبقوا الخيرات اين ما تكونوا يات بكم الله جميعا ان الله على كل شى ء قدير (و براى هر كسى طريقه و هدفى است كه رو به آن ميگرداند، پس شما در خيرات مسابقه نماييد هر كجا باشيد خدا همه ى شما را مى آورد، قطعا خداوند بر همه چيز توانا است.) 11- و لا تقولوا لمن يقتل فى سبيل الله اموات بل احياء و لكن لا تشعرون (و نگوئيد درباره ى كسانى كه در راه خدا شهيد شده اند، آنان مردگانند، بلكه آنان زنده اند و شما نمى فهميد.) 12- ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب و لكن البر من آمن بالله و اليوم الاخر و الملائكه و الكتاب و النبيين و آتى المال على حبه ذوى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل و السائلين و فى
الرقاب و اقام الصلوه و آتى الزكات و الموفون بعهدهم اذا عاهدوا و الصابرين فى الباساء و الضراء و حين الباس اولئك الذين صدقوا و اولئك هم المتقون (نيكوكارى آن نيست كه صورتهايتان را به طرف مشرق و مغرب بگردانيد، بلكه نيكوكارى (از آن) كسى است كه ايمان به خدا و روز واپسين و فرشتگان و كتاب و پيامبران بياورد و در راه محبت خدا (و يا از روى محبت) مال (در راه برطرف كردن نيازمندى) خويشاوندان و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان و نيازمندان و (آزاد كردن) بندگان بدهد و نماز برپا دارد و زكات بدهد (آنان كسانى هستند كه) وقتى پيمان ببندند به پيمانشان وفا ميكنند و شكيبايان در سختى ها و ناگواريها و در هنگام هراس، آنان كسانى هستند كه (در ادعاى نيكوكارى راستگويند و آنان هستند مردم باتقوى.) 13- و اذا سالك عبادى عنى فانى قريب اجيب دعوه الداع اذا دعان فليستجيبوا لى و ليومنوا بى لعلهم يرشدون (و هنگاميكه بندگان من از تو درباره ى من بپرسند من (به آنان) نزديكم دعوت دعوت كننده را اجابت ميكنم موقعيكه مرا بخواند پس از من اجابت را مسالت نمايند و به من ايمان بياورند باشد كه آنان نائل به رشد گردند.) 14- و من الناس من يعجبك قوله فى الحياه الدني
ا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام.و اذا تولى سعى فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل و الله لا يحب الفساد. (بعضى از مردم هست كه سخن او در زندگانى دنيا براى تو بسيار جالب است و خدا را به آنچه كه در قلبش است گواه ميگيرد و او شديدترين خصم ها است.وقتى كه به راه خود افتاد مى كوشد در روى زمين افساد كند و كشت و نسل (اولاد آدم) را نابود بسازد و خداوند فساد را دوست نميدارد.15- من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له اضعافا كثيره و الله يقبض و يبصط و اليه ترجعون (كيست كه به خدا قرض حسنه اى بدهد كه خداوند چند برابر زياد آن قرض را براى او برميگرداند و خدا (امور را) مى بندد و ميگشايد و به سوى او برميگرديد.) 16- يوتى الحكمه من يشاء و من يوت الحكمه فقد اوتى خيرا كثيرا و ما يذكر الا اولو الالباب (خداوند حكمت را به هر كسى كه ميخواهد ميدهد و هر كس كه حكمت به او داده شد، خير فراوانى به او اعطا شده است و (از اين لطف الهى) كسى متذكر نميشود مگر صاحبان عقول.) 17- آمن الرسول بما انزل اليه من ربه و المومنون كل آمن با الله و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين احد من رسله و قالوا سمعنا و اطعنا غفرانك ربنا و اليك
المصير. لا يكلف الله نفسا الا وسعها لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت ربنا لا تواخذنا ان نسينا او اخطانا ربنا و لا تحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا ربنا و لا تحملنا ما لا طاقه لنا به و اعف عنا و اغفر لنا و ارحمنا انت مولانا فانصرنا على القوم الكافرين (پيامبر به آنچه كه از پروردگارش به او نازل شده ايمان آورده است و همه ى مردم باايمان به خدا و فرشتگان او و كتب او و رسولان او ايمان آورده اند (آنان ميگويند:) ما فرقى ميان رسولان خدا نميگذاريم و گفتند ما شنيديم و اطاعت نموديم مغفرت ترا ميجوئيم اى پروردگار ما و بازگشت به سوى تست. خداوند هيچ كسى را به غير طاقتش مكلف نميسازد به سود هر نفس است آنچه را كه (از نيكوئى ها) اندوخته است و به ضرر هر نفس است آنچه را كه (از بديها) اندوخته است. اى پروردگار ما، اگر فراموش كرديم يا مرتكب خطا شديم ما را مواخذه مفرما، اى پروردگار ما، بر ما بار سنگينى را حمل مفرما آنگونه كه به مردمى پيش از ما حمل فرموده بودى اى پروردگار ما، آنچه را كه ما را طاقتى به آن نيست بر ما حمل مفرما و ما را عفو نموده و مغفرت و رحمتت را نصيب ما فرما توئى مولاى ما، ما را بر قوم كفار يارى فرما.) 18- و ا
عتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا و اذكروا نعمت الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفره من النار فانقذكم منها كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تهتدون (و همگى به طناب خداوندى چنگ بزنيد و متفرق نشويد و به ياد بياوريد نعمت خدا را بر شما كه دشمنانى بوديد، پس ميان دلهاى شما الفت انداخت و با نعمت خداوندى برادرانى گشتيد و شما بر لبه ى گودالى از آتش بوديد خداوند شما را از آن نجات داد، خداوند آيات خود را بدينسان براى شما آشكار مينمايد باشد كه هدايت شويد.) 19- و سارعوا الى مغفره من ربكم و جنه عرضها السماوات و الارض اعدت للمتقين. الذين ينفقون فى السراء و الضراء و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين (و بشتابيد به مغفرتى از پروردگارتان و به بهشتى كه پهناى آن آسمانها و زمين است كه براى مردم باتقوى آماده شده است. (مردم باتقوى) كسانى هستند كه در فراوانى و سختى انفاق ميكنند و آنان غضب خود را فرو مى نشانند و مردم را عفو مى كنند و خداوند نيكوكاران را دوست ميدارد.) 20- ان يمسسكم قرح فقد مس القوم قرح مثله و تلك الايام نداولها بين الناس (اگر زخمى (آسيبى) به شما ميرسد ق
وم (مقابل يعنى دشمن) را هم مانند همان زخم اصابت كرده است و ما آن روزگاران را ميان مردم به جريان مى اندازيم.) 21- فبما رحمه من الله لنت لهم و لو كنت فظا غليظ القلب لانفضوا من حولك فاعف عنهم و استغفر لهم و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله ان الله يحب المتوكلين (به وسيله ى رحمتى از خدا بود كه براى مردم نرم شدى و اگر درشتخو و سخت دل بودى از پيرامون تو پراكنده ميشدند پس آنها را عفو كن و براى آنان طلب مغفرت نما و در امر با آنان مشورت كن، پس هنگاميكه عزم به اقدام كردى به خدا توكل كن زيرا خدا توكل كنندگان را دوست ميدارد.) 22- و ما كان لنبى ان يغل و من يغلل يات بما غل يوم القيامه ثم توفى كل نفس ما كسبت و هم لا يظلمون (و براى هيچ پيامبرى شايسته نيست كه زنجيرى (براى مردم) بزند و هر كس زنجيرى بزند روز قيامت با همان زنجير مى آيد (همان زنجير را مى آورد) سپس هر كسى آنچه را كه اندوخته است درمى يابد و به آنان ظلم نخواهد شد.) 23- ان فى خلق السماوات و الارض و اختلاف اليل و النهار لايات لاولى الالباب. الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السماوات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذا
ب النار: ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار. ربنا اننا سمعنا مناديا ينادى للايمان ان آمنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفر عنا سياتنا و توفنا مع الابرار. ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيامه انك لا تخلف الميعاد (قطعا در آفرينش آسمانها و زمين و توالى شب و روز آياتى است براى صاحبان عقول. آنان كسانى هستند كه خدا را ذكر مى كنند در حال ايستادن و نشستن و در حال خوابيدن به پهلو و مى انديشند در آفرينش آسمانها و زمين (و آنگاه از اعماق دل ميگويند): اى پروردگار ما، اين (دستگاه سترگ را) بيهوده نيافريده اى، پاكيزه اى (اى خداى هستى) ما را از عذاب آتش حفظ فرما. اى پروردگار ما، تو اگر كسى را به آتش داخل كنى قطعا او را رسوا ساخته اى و براى ستمكاران يارانى نيست. اى پروردگار ما، ما ندا دهنده اى را شنيديم كه (مردم را) به ايمان دعوت ميكرد (و ميگفت:) ايمان به پروردگارتان بياوريد، پس اى پروردگار ما، ما ايمان آورديم، (تو هم) گناهان ما را ببخشا و گناهان ما را از ما ساقط فرما و ما را با نيكوكاران از دنيا ببر. اى پروردگار ما، و آنچه را كه به پيامبرانت درباره ى ما وعده داده اى بما عطا فرما
و روز قيامت ما را رسوا مفرما قطعا تو از وعده تخلف نمى نمائى.) 24- ان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل ان الله نعما يعظكم به ان الله كان سميعا بصيرا (قطعى است كه خداوند شما را دستور ميدهد كه امانتها را به صاحبان آنها برگردانيد و هنگاميكه ميان مردم حكم مى كنيد با عدالت حكم كنيد، چه نيكو وعظ مى كند خدا شما را خداوند شنوا و بينا است.) 25- و ما لكم لا تقاتلون فى سبيل الله و المستضعفين من الرجال و النساء و الوالدان الذين يقولون ربنا اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها و اجعل لنا من لدنك وليا و اجعل لنا من لدنك نصيرا (چه شده است شما را كه نمى جنگيد در راه خدا و بينوايان از مردان و زنان و فرزندان كه ميگويند: اى پروردگار ما، ما را از اين آبادى كه مردمش ستمكارند بيرون ببر و از نزد خود براى ما وليى قرار بده و از نزد خود براى ما يار و ياورى عنايت فرما.) 26- و اذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها او ردوها ان الله كان على كل شى ء حسيبا (و هنگاميكه شما با تحيتى تحيت داده شديد، با بهتر از آن پاسخ تحيت را بدهيد يا مثل آن را برگردانيد خداوند بر همه چيز محاسبه دارد (ناظر است).) 27- لا
يستوى القاعدون من المومنين غير اولى الضرر و المجاهدون فى سبيل الله باموالهم و انفسهم فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجه و كلا وعد الله الحسنى و فضل الله المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما. درجات منه و مغفره و رحمه و كان الله غفورا رحيما (مساوى نيستند آن گروه از مومنان كه بدون داشتن ضرر از جهاد نشسته اند با آن مومنانى كه در راه خدا با اموال و نفوسشان جهاد مى كنند، خداوند مجاهدانى را كه با اموال و نفوسشان جهاد مى كنند درجه اى بر نشستگان برترى داده است و خدا بر همه وعده ى خوب داده است و مجاهدين را بر نشستگان به وسيله پاداشى عظيم برترى داده است درجاتى از خداوند و بخشايشى و رحمتى، و خداوند بسيار بخشاينده و مهربان است.) 28- ان الذين توفاهم الملائكه ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالوا الم تكن ارض الله واسعه فتهاجروا فيها فاولئك ماواهم جهنم و سائت مصيرا الا المستضعفين من الرجال و النساء و الوالدان لا يستطيعون حيله و لا يهتدون سبيلا كسانيكه فرشتگان آنانرا در حاليكه ستم بر خود روا داشته اند ميگيرند (وقت مرگ يا پس از آن از آنان ميپرسند) در چه موقعيتى بوديد؟ پاسخ ميدهند ما ب
ينوايانى در روى زمين بوديم. فرشتگان ميگويند: آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن هجرت كنيد، آنان جايگاهشان دوزخ است و دوزخ سرنوشت نهائى بدى است، مگر آن بينوايان از مردان و زنان و فرزندان كه چاره اى نميتوانند و راهى را نميتوانند پيش بگيرند.) 29- و من احسن دينا ممن اسلم وجهه الله و هو محسن و اتبع مله ابراهيم حنيفا و اتخذ الله ابراهيم خليلا (و كيست داراى دينى بهتر از كسيكه روى خود را به خدا تسليم نموده در حاليكه نيكوكار است و از ملت حنيف ابراهيم پيروى نموده است و خداوند ابراهيم (عليه السلام) را دوست اتخاذ كرده است.) 30- يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء الله و لو على انفسكم اوالو الدين و الاقربين ان يكن غنيا او فقيرا فالله اولى بهما فلا تتبعوا الهوى ان تعدلوا و ان تلوو او تعرضوا فان الله كان بما تعملون خبيرا (اى كسانى كه ايمان آورده ايد، (به تمام معنى) قيام به عدالت كنيد، شهادت براى خدا بدهيد اگر چه بر ضرر خودتان و يا پدر و مادر و خويشاوندانتان باشد، (عدالت و شهادت براى خدا را رها نكنيد) خواه غنى باشد يا فقير (نه غناى كسى موجب شود كه از حق منحرف شويد و نه فقر كسى كه با مراعات حال او از حق تعدى كنيد)
زيرا خدا به آن دو شايسته تر است. پس پيروى از هوى نكنيد كه مبادا از حق عدول كنيد و اگر از حق منحرف شويد و يا اعراض كنيد خداوند به آنچه كه عمل مى كنيد آگاه است.) 31- لا يحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم و كان الله سميعا عليما (خداوند آشكار كردن سخن زشت را دوست نميدارد مگر از كسيكه به او ظلم شده است و خداوند شنوا و دانا است.) 32- و تعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان و اتقوا الله ان الله شديد العقاب (و براى نيكوئى و تقوى هماهنگ كمك كنيد و به گناه و خصومت تعاون ننماييد و به خدا تقوى بورزيد خداوند كيفر سختى ميدهد.) 33- من اجل ذلك كتبنا على بنى اسرائيل انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد فى الارض فكانما قتل الناس جميعا و من احياها فكانما احيا الناس جميعا (از اين جهت بود كه مقرر داشتيم بر بنى اسرائيل اينكه هر كس نفسى را بدون عنوان قصاص يا فساد در روى زمين بكشد مانند اينست كه همه ى مردم را كشته است و هر كس نفسى را احيا كند مانند اينست كه همه ى انسانها را احياء نموده است.) 34- يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لا يضركم من ضل اذا اهتديتم الى الله مرجعكم جميعا فينبئكم بما كنتم تعملون (اى
كسانيكه ايمان آورده ايد بر شما باد (شخصيت) خودتان، (خود را در منجلاب هوسها و خودخواهى ها تباه مسازيد) كسى كه گمراه شده است ضرر به شما نرساند اگر شما هدايت يافته ايد، برگشت همه ى شما به سوى خدا است و خبر خواهد داد به شما آنچه را كه عمل ميكرديد.) 35- فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم ابواب كل شى ء حتى اذا فرحوا بما اوتوا اخذنا هم بغته فاذا هم مبلسون. فقطع دابر القوم الذين ظلموا و الحمد لله رب العالمين (هنگاميكه آن تبهكاران فراموش كردند آنچه را كه به آنان تذكر داده بودند درهاى همه چيز را براى آنان باز كرديم تا آنگاه كه به آنچه كه داده شده بودند شاد گشتند ناگهان آنان را گرفتيم و در خمودى فرو رفتند. پس دنباله ى مردمى كه ظلم كرده بودند قطع شد و حمد خداى را كه پروردگار عالميان است.) 36- و لا تطرد الذين يدعون ربهم با الغداه و العشى يريدون وجهه ما عليك من حسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين (و طرد مكن كسانى را كه صبحگاهان و شامگاهان پروردگارشان را ميخوانند و تقرب به او را ميخواهند نه از حساب آنان به تو چيزى است و نه از حساب تو براى آنان چيزى، اگر طردشان كنى از ستمكاران خواهى گشت.)
37- و اذا جائك الذين يومنون باياتنا فقل سلام عليكم كتب ربكم على نفسه الرحمه انه من عمل منكم سوءا بجهاله ثم تاب من بعده و اصلح فانه غفور رحيم (و هنگاميكه مردم باايمان به آيات ما نزد تو آمدند، به آنان بگو: درود بر شما پروردگار شما رحمت به شما را بر خود مقرر داشته است كه اگر كسى از شما از روى نادانى مرتكب عمل بدى شد و سپس توبه كرد و اصلاح نمود خداوند بخشاينده و مهربان است.) 38- و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقه الا يعلمها و لا حبه فى ظلمات الارض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين (و در نزد او است كليدهاى عالم غيب و نميداند آنها را مگر او و ميداند آنچه را كه در خشكى و در دريا است و هيچ برگى بر زمين نمى افتد مگر آنكه آنرا ميداند و هيچ تر و خشكى نيست مگر اينكه در كتاب مبين ثبت است.) 39- قد جائكم بصائر من ربكم فمن ابصر فلنفسه و من عمى فعليها و ما انا عليكم بحفيظ (براى شما وسائل بينش از پروردگارتان آمده است پس هر كس كه بينا گشت به سود خود او است و هر كس كه نابينا گشت به ضرر خود او است و من نگهبان (جبرى) شما نيستم.) 40- و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبون الله ع
دوا بغير علم... (و دشنام ندهيد كسانى را كه غير از خدا را ميخوانند تا آنان خدا را ناسزا بگويند از روى عداوت و نادانى.) 40/ 2- و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا لا مبدل لكلماته (الانعام آيه ى 115) (و مشيت پروردگار تو بر مبناى صدق و عدل تمام شده است و هيچ چيزى تبديل كننده مشيتهاى او نيست.) 41- و ان تطع اكثر من فى الارض يضلوك عن سبيل الله ان يتبعون الا الظن و ان هم الا يخرصون (و اگر اكثر كسانى را كه در روى زمينند اطاعت كنى ترا از راه خدا گمراه خواهند كرد، آنان پيروى نميكنند مگر از ظن و آنان كارى جز دست اندازى به غيب انجام نميدهند.) 42- او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها كذلك زين للكافرين ما كانوا يعملون (آيا كسى كه مرده اى بود و ما آنرا احيا كرديم و براى او نورى قرار داديم كه با آن نور در ميان مردم راه ميروند، مانند كسى است كه مثل او (زندگى) در ظلمات است و از آن بيرون نميرود، بدينسان اعمال كافران به خودشان آراسته مينمايد.) 43- قل ان صلوتى و نسكى و محياى و مماتى لله رب العالمين. لا شريك له و بذلك امرت و انا اول المسلمين. قل اغير الله ابغى ربا و هو رب كل شى ء و ل
ا تكسب كل نفس الا عليها و لا تزر وازره وزر اخرى ثم الى ربكم مرجعكم فينبئكم بما كنتم فيه تختلفون (بگو قطعا نمازم و عبادتم و حيات و مماتم از آن خدا پروردگار عالميان است. شريكى براى او نيست و اين دستوريست كه به من داده شده است و من اولين مسلمانم. بگو آيا جز خدا را طلب كنم در حاليكه او است خداى همه چيز و هيچ نفسى چيزى جز براى خود نمى انداوزد و گناه و وبال هيچ كس به عهده ى كسى ديگر نيست، سپس برگشت شما به سوى پروردگارتان بوده و شما را درباره ى آنچه اختلاف مى ورزيديد خبر خواهد داد.) 44- يا بنى آدم لا يفتننكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنه ينزع عنهما لباسهما ليريهما سوء اتهما انه يراكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لا يومنون.و اذا فعلوا فاحشه قالوا وجدنا عليها آبائنا والله امرنا بها قل ان الله لا يامر بالفحشاء اتقولون على الله ما لا تعلمون (اى فرزندان آدم، شما را شيطان دچار فتنه نسازد چنانكه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون كرد، پوشاك آن دو را مى كند (خروج از بهشت به سبب اغواى شيطان) تا اعضاء پوشيدنى شان را به آنان نشان بدهد. شيطان و گروهش شما را مى بينند از آنجا كه شما آنها را نمى ب
ينيد، ما شياطين را اولياء كسانى قرار داديم كه ايمان نمى آورند.و موقعى كه كار زشتى را انجام بدهند ميگويند ما پدرانمان را ديديم كه كار زشت را مرتكب ميشدند و خداوند ما را به اين كار ناشايست دستور داده است، به آنان بگو قطعا خداوند امر به فحشاء نمى كند آيا درباره ى خدا ميگوئيد چيزى را كه نميدانيد.) 45- قل من حرم زينه الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى الحياه الدنيا خالصه يوم القيامه كذلك نفصل الايات لقوم يعلمون. قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغى بغير الحق و ان تشركوا با الله ما لم ينزل به سلطانا و ان تقولوا على الله ما لا تعلمون (بگو چه كسى زينت خداوندى را كه براى بندگانش بيرون آورده و پاكيزه ها از روزى را تحريم نموده است، بگو اين زينت (امور مطلوب) و روزى پاكيزه در قيامت در اختصاص كسانى است كه در اين زندگى دنيوى ايمان آورده اند، بدينسان آيات را براى كسانى كه ميدانند تفصيل ميدهيم. بگو جز اين نيست كه تحريم نموده است پروردگار من امور فحشاء را چه آشكار و چه مخفى و گناه و ظلم بدون حق را و شرك به خدا را كه اختيار و سلطه اى براى آن نازل نكرده است و اينكه درباره ى خ
دا چيزى را بگوييد كه نميدانيد.) 46- و لكل امه اجل فاذا جاء اجلهم لا يستاخرون ساعه و لا يستقدمون (و براى هر امتى مدتى است، وقتى كه آن مدت به پايان رسيد نه ساعتى تاخير خواهند كرد و نه پيش خواهند افتاد.) 47- و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون (و اگر اهل آباديها ايمان مى آوردند و تقوى ميورزيدند براى آنان بركاتى از آسمان و زمين باز ميكرديم ولى آنان تكذيب كردند پس ما آنان را در نتيجه ى كارهائى كه كردند گرفتيم.) 48- ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آيه لا يومنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا باياتنا و كانوا عنها غافلين (من بزودى كسانى را كه در روى زمين بدون حق تكبر ميورزند از آيات خود محروم خواهم كرد. آنان كسانى هستند كه هر آيه اى را ببينند ايمان به آن نمى آورند و اگر راه رشد را ببينند آنرا براى خود راه اتخاذ نمى كنند و اگر راه گمراهى را ببينند آنرا براى خود راه اتخاذ ميكنند، اين براى آن است كه آنان آيات ما را تكذيب نمودند و از آن آيات غفلت ورزيدند.) 49-
و الذين عملوا السيئات ثم تابوا من بعدها و آمنوا ان ربك من بعدها لغفور رحيم (و كسانيكه مرتكب گناهان شده و پس از آن گناهان توبه نمايند و ايمان بياورند قطعا پروردگار تو بعد از آن توبه بخشاينده و مهربان است.) 50- اولم ينظروا فى ملكوت السماوات و الارض و ما خلق الله من شى ء... (آيا ننگريسته اند در ملكوت آسمانها و زمين و در آنچه كه خداوند آفريده است.) 51- و اذكر ربك فى نفسك تضرعا و خيفه و دون الجهر من القول بالغدو و الاصال و لا تكن من الغافلين (و ذكر كن پروردگارت را در نفس خود با ناله ى مشتاقانه و بيمناك و با صداى ملايم از سخن، صبحگاهان و مواقع تاريكى و مباش از مردم غفلت زده.) 52-...و يريد الله ان يحق الحق بكلماته و يقطع دابر الكافرين. ليحق الحق و يبطل الباطل و لو كره المجرمون (و خداوند اراده كرده است كه با كلمات (يا مشيتهاى) خود حق را تثبيت نمايد و دنباله ى كافران را قطع كند. تا حق را احقاق و باطل را ابطال نمايد اگر چه گناهكاران كراهت داشته باشند.) 53- ان شر الدواب عند الله الصم البكم الذين لا يعقلون (بدترين چارپايان نزد خدا، مردم كر و لالى هستند كه تعقل نمى كنند.) 54- يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرس
ول اذا دعاكم لما يحييكم... (اى كسانيكه ايمان آورده ايد خدا و رسول او را اجابت كنيد هنگاميكه شما را براى چيزى ميخوانند كه شما را احيا ميكند.) 55- يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا و يكفر عنكم سيئاتكم و يغفر لكم و الله ذوالفضل العظيم (اى كسانيكه ايمان آورده ايد اگر براى خدا تقوى بورزيد براى شما عامل جدائى حق از باطل را قرار ميدهد و گناهان شما را محو مينمايد و بر شما مى بخشايد و خداوند داراى فضل بزرگى است.) 56-...و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين (و آن تبهكاران مكرپردازى مى كنند و خداوند (هم) چاره سازى مينمايد و خداوند بهترين چاره كنندگان است.) 57- و قاتلوهم حتى لا تكون فتنه و يكون الدين كله لله فان انتهوا فان الله بما يعملون بصير. (و با آنان بجنگيد تا فتنه منتفى شود و دين كلا از آن خدا باشد، پس اگر خوددارى كردند قطعا خداوند به آنچه كه عمل مى كنند بينا است.) 58- ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه (تا كسى كه هلاك ميشود از روى دليل روشن هلاك گردد و هر كس زندگى ميكند از روى دليل روشن زندگى نمايد.) 59- ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمه انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم و ان الله س
ميع عليم (انتقام خداوندى از روى ظلم نيست، بلكه براى اينست كه اراده ى خداوندى اين نبوده است كه نعمتى را كه به قومى عنايت فرموده آنرا تغيير بدهد مگر اينكه آن قوم آنچه را كه در خود دارند دگرگون بسازند.) 60- و اعدوا لهم ما استطعتم من قوه و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم و آخرين من دونهم لا تعلمونهم الله يعلمهم و ما تنفقوا من شى ء فى سبيل الله يوف اليكم و انتم لا تظلمون (و براى آنان هر چه كه بتوانيد از نيرو و جمع آورى و تنظيم اسبها مهيا كنيد تا بوسيله ى آن آمادگى دشمن خدا و دشمن خود را وعده ديگرى را كه شما نميدانيد و خدا ميداند به هراس و وحشت بيندازيد و هر چه كه در راه خدا انفاق كنيد به شما خواهد رسيد و بر شما ستمى نخواهد رفت.) 61- و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و توكل على الله انه هو السميع العليم.و ان يريدوا ان يخدعوك فان حسبك الله هو الذى ايدك بنصره و بالمومنين. و الف بين قلوبهم لو انفقت ما فى الارض جميعا ما الفت بين قلوبهم و لكن الله الف بينهم انه عزيز حكيم (و اگر آن دشمنان ميل به صلح داشته باشند تو (هم) به آن ميل نما و به خدا توكل كن، او است شنوا و دانا و اگر چه بخواهند ترا فريب بدهند، زيرا كفايت كن
نده ى تو خدا است، همان خدائيكه ترا با يارى خود و مردم باايمان تاييد كرد و ميان دلهاى آنان الفت انداخت. اگر تو همه ى آنچه را كه در روى زمين است خرج ميكردى نميتوانستى دلهاى آنان را بهم نزديك كنى ولى خداوند ميان دلهاى آنان الفت برقرار نمود، او است عزيز و حكيم. تبصره- بعضى از اشخاص گمان كرده اند كه مقصود از آيه فوق اينست كه اگر چه مسلمانان بدانند كه دشمن با تظاهر به ميل به صلح، ميخواهد حيله گرى راه بيندازد و به اصطلاح دست و پاى خود را جمع كند و تجديد قوا و تحصيل آگاهى هاى لازم براى بدست آوردن وسائل از بين بردن مسلمانان نمايد!! بايد به اين اشخاص گفت آيه نميگويد: حتى اگر شما مسلمانان بدانيد كه دشمن با تظاهر به ميل به صلح حيله بازى راه انداخته و كوشش دارد كه خود را از مهلكه اى كه مسلمانان براى آنان ايجاد كرده اند، نجات بدهد و سپس با قواى بيشتر و بران تر بر سر مسلمانان تاختن بياورد. زيرا نامعقول بودن و ناسازگارى چنين تجويز با تمام منابع اسلامى و حكم عقل كه ميگويد دفع ضرر محتمل واجب است چه برسد به ضرر قطعى، روشنتر از آن است كه نيازى به اثبات داشته باشد. آيا اين تجويز برخلاف عمل مولى الموحدين اميرالمومنين عليه السلام ن
يست كه در جنگهاى صفين حيله گرى معاويه را آشكار كرد و فرمود: اينكه قرآن ها را بر سر نيزه ها بلند كرده اند فريبى بيش نيست چون حالا اينان طعم شكست را مى چشند و دست به چنين كار به ظاهر حق به جانب زده اند كه شما را بفريبند دست از جنگ و پيكار برنداريد. آيا اين تجويز برخلاف جمله ى اميرالمومنين عليه السلام در نهج البلاغه نيست كه ميفرمايد: و لا نتخوف قارعه حتى تحل بنا (خطبه 32) و از هيچ حادثه ى كوبنده اى نمى ترسيم تا اينكه بر ما وارد شود به طور كلى با نظر به حكم عقل و مجموع آيات و احاديث مربوطه، معناى آيه ى شريفه اينست كه اگر دشمن ميل به صلح كرد شما هم ميل به صلح كنيد، اگر چه ميل به صلح دشمن براى فريب دادن باشد، يعنى تظاهر به ميل به صلح نمايند ولى ميل درونى آنان به شكست دادن شما باشد و شما آن نفاق و حيله گرى را ندانيد.و اما اگر بدانيد يا احتمال عقلائى بدهيد كه آنان ميخواهند شما را بفريبند، قطعا نبايد به تظاهر به ميل آنان به صلح ترتيب اثرى بدهيد. جاى تاسف است كه بعضى اشخاص با نگرش محدودى در آيات قرآنى مى نگرند و گاهى به نتائج نامعقولى ميرسند.62- و ان احد من المشركين استجارك فاجره حتى يسمع كلام الله ثم ابلغه مامنه ذ
لك بانهم قوم لا يعلمون (و اگر كسى از مشركين از تو پناه خواست پس به او پناه بده تا سخن خدا را بشنود سپس او را به جايگاه امن خود برسان اين بدانجهت است كه آنان قومى هستند كه نميدانند.) 63- ما كان للمشركين ان يعمروا مساجد الله شاهدين على انفسهم بالكفر اولئك حبطت اعمالهم و فى النار هم خالدون، انما يعمر مساجد الله من آمن بالله و اليوم الاخر و اقام الصلوه و آتى الزكاه و لم يخش الا الله فعسى اولئك ان يكونوا من المهتدين (جائز نيست براى مشركين كه مساجد خدا را آباد كنند در حاليكه به كفر خودشان شهادت ميدهند، اعمال آنان پوچ گشته و در آتش جاودان خواهند ماند. جز اين نيست كه مساجد خدا را كسى آباد ميكند كه به خدا و روز واپسين ايمان بياورد و نماز را اقامه كند و زكات بدهد و جز خدا از كسى نترسد، شايد كه آنان از هدايت يافتگان باشند.) 64- الذين آمنوا و هاجروا و جاهدوا فى سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئك هم الفائزون. يبشرهم ربهم برحمه منه و رضوان و جنات لهم فيها نعيم مقيم. خالدين فيها ابدا ان الله عنده اجر عظيم (كسانى كه ايمان آورده و هجرت نموده و در راه خدا با اموال و نفوس خود مجاهدت كرده اند در نزد خدا دا
راى درجه اى عظيم ترند و آنان هستند نائل شدگان (به لطف و عنايت ربانى) آنان را پروردگارشان بشارت ميدهد به رحمت و به رضوانى از خود و به باغهائى كه براى آنان نعمتهائى پايدار در آن وجود دارد. آنان در آن باغهاى بهشتى جاودان خواهند بود. قطعا در نزد خداوند پاداشى بزرگ است.65- و الذين يكنزون الذهب و الفضه و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. يوم يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذاما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون (و آنانكه طلا و نقره را متراكم (و راكد) ميسازند و آنها را در راه خدا انفاق نميكنند، آنانرا به عذابى دردناك بشارت بده. روزى كه طلا و نقره ها (ى متراكم و راكد) با آتش جهنم برافروخته ميشود و با آن طلاها و نقره هاى تفتيده پيشانى ها و پهلوها و پشتهاى آنان داغ ميشود (به آنان گفته خواهد شد): اينست آنچه كه براى خودتان اندوختيد و متراكم و راكد نموديد، حال بچشيد آنچه را كه براى خود اندوخته ايد.) 66- ان تصبك حسنه تسوهم و ان تصبك مصيبه يقولوا قد اخذنا امرنا من قبل و يتولوا و هم فرحون. قل لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا و على الله فليتوكل المومنون. قل هل تربصون بنا الا ا
حدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون (اگر خيرى به تو برسد آنان (منافقين) را ناراحت ميكند و اگر مصيبتى به تو برسد خواهند گفت ما پيش از اين فكر خود را كرده (و براى اين پيشامد حسابمان را نموده بوديم) آنان در حاليكه شادمانند روى ميگردانند. به آنان بگو چيزى به ما نخواهد رسيد جز آنكه خدا براى ما مقرر داشته او است مولاى ما و مردم باايمان تنها بر او توكل مى كنند. به آنان بگو آيا جز يكى از دو سرنوشت نيكو را براى ما انتظار مى كشيد (يا پيروزى و اقامه ى حق يا شهادت و نيل به رحمت الهى) و ما هم در انتظار رسيدن عذاب خدائى به شما هستيم يا از نزد خدا و يا با دست ما. شما درباره ى ما انتظار بكشيد و ما هم با شما درباره ى شما در انتظار بسر ميبريم.) 67- وقل اعملو فسيرى الله عملكم و رسوله و المومنون و ستردون الى عالم الغيب و الشهاده فينبئكم بما كنتم تعملون (و به آنان بگو (هر كارى را كه ميخواهيد) انجام بدهيد خدا و رسول او و مومنان عمل شما را خواهند ديد و به زودى به سوى (خداوند) داناى غيب و شهود برميگرديد و او شما را به آنچه كه انجام داده ايد خبر خواهد داد.) 68- و الذين اتخذ
وا مسجدا ضرارا و كفرا و تفريقا بين المومنين و ارصادا لمن حارب الله و رسوله من قبل و ليحلفن ان اردنا الا الحسنى و الله يشهد انهم لكاذبون. لا تقم فيه ابدا لمسجد اسس على التقوى من اول يوم احق ان تقوم فيه فيه رجال يحبون ان يتطهروا و الله يحب المطهرين. افمن اسس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خير ام من اسس بنيانه على شفا جرف هار فانهار به فى نار جهنم و الله لا يهدى القوم الظالمين. لا يزال بنيانهم الذى بنوا ريبه فى قلوبهم الا ان تقطع قلوبهم و الله عليم حكيم (و كسانيكه مسجدى را اتخاذ كردند براى وارد كردن ضرر و اشاعه ى كفر و جدائى انداختن ميان مومنان و كمينگاهى براى كسانيكه قبلا با خدا و رسولش به محاربه برخاسته بودند و سوگند ميخورند كه ما (از ساختن اين مسجد) قصدى جز خير نداريم و خداوند گواهى ميدهد كه آنان قطعا دروغ ميگويند. هرگز در آن مسجد ضرار اقامه مكن شايسته است در آن مسجد اقامه كنى كه از نخستين روز بر اساس تقوى بنيانگزارى شده است. در آن مسجد مردانى هستند كه ميخواهند پاك شوند و خداوند پاك شوندگان را دوست ميدارد. آيا كسى كه بنيانش را بر تقوى براى خدا و رضاى الهى (يا به هدف گيرى رضوان خداوندى) پايه ريزى نموده است، ب
هتر است يا كسيكه بنيان خود را بر لبه ى پرتگاه سقوط كننده تاسيس نموده است كه بنيانش او را به جهنم ساقط كرده است و خداوند گروه ستمكار را هدايت نميكند. آن بنيانى كه ساخته اند هميشه در دلهاى آنان موجب ترديد (و اضطراب) مينمايد مگر اينكه دلهاى آنان بريده شود (و پوسيده گردد) و خداوند دانا و حكيم است.) 69- ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات يهديهم ربهم بايمانهم تجرى من تحتهم الانهار فى جنات النعيم. دعواهم فيها سبحانك اللهم و تحيتهم فيها سلام و آخر دعواهم ان الحمد لله رب العالمين. (قطعا كسانى كه ايمان آورده اند و اعمال صالحه انجام داده اند پروردگارشان آنان را به وسيله ى ايمانى كه داشته اند هدايت ميكند (به بهشتى كه) از زير آنان در باغهاى نعمتها نهرها جارى ميشود، سخن آنان در آن باغهاى بهشتى (چنين است): پاكيزه پروردگار، خداوندا، و درود آنان در آن باغها سلام، و پايان سخنشان اينست كه حمد از آن خداوند رب العالمين است.) 70- و اذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه او قاعدا او قائما فلما كشفنا عنه ضره مر كان لم يدعنا الى ضر مسه كذلك زين للمسرفين ما كانوا يعملون (و هنگاميكه ضررى به انسان رسيد ما را ميخواند- به پهلو- يا نشسته يا ايستا
ده و موقعى كه ضرر را از او مرتفع ساختيم به راه خود مى رود چنانكه گوئى ما را براى ضررى كه به او وارد شده بود نخوانده است، بدينسان آراسته شده براى مردم اسرافگر اعماليكه انجام ميدادند.) 71- و ما يتبع اكثرهم الا ظنا ان الظن لا يغنى من الحق شيئا ان الله عليم بما يفعلون (و تبعيت نميكنند اكثر آنان مگر از ظنى (گمانى و پندارى). قطعى است كه ظن (آدمى را) از چيزى از حق بى نياز نميكند، قطعا خداوند به آنچه كه انجام ميدهند دانا است.) 72- ان الله لا يظلم الناس شيئا و لكن الناس انفسهم يظلمون (قطعى است كه خداوند هيچگونه ظلمى به مردم نميكند و لكن مردمند كه به خودشان ظلم مى كنند.) 73- و يوم يحشرهم كان لم يلبثوا الا ساعه من النهار يتعارفون بينهم قد خسر الذين كذبوا بلقاء الله و ما كانوا مهتدين. (و روزى كه آنان را محشور ميكنيم (آنان چنين درمى يابند) كه (در زندگى دنيوى) جز ساعتى از روز درنگ نكرده اند، آنان ميان خود آشنائى نشان ميدهند، قطعا كسانيكه ديدار خدا را تكذيب كردند به خسارت افتادند و هدايت يافتگان نبودند.) 74- و ما من دابه فى الارض الا على الله رزقها و يعلم مستقرها و مستودعها كل فى كتاب مبين (و هيچ جنبنده اى (جاندارى) ني
ست مگر اينكه روزى آن با خدا است و خداوند ميداند موقعيتهاى استقرارى و موقت آنها را، همه ى اينها در كتاب مبين ثبت است.) 75- و نادى نوح ربه فقال رب ابنى من اهلى و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين. قال يا نوح انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح فلا تسئلن ما ليس لك به علم انى اعظك ان تكون من الجاهلين قال رب انى اعوذ بك ان اسئلك ما ليس لى به علم و الا تغفر لى و ترحمنى اكن من الخاسرين (و نوح پروردگارش را خواند و عرض كرد اى پروردگار من، پسرم از خاندان من است و قطعا وعده ى تو حق است و تو والاترين حاكم هائى. خدا گفت اى نوح او از خاندان تو نيست او (تجسمى از) عمل ناصالح است، چيزى را از من مپرس كه علم به آن ندارى. من ترا پند ميدهم مبادا از جاهلان باشى. نوح گفت اى پروردگار من، من به تو پناه ميبرم از اينكه چيزى را از تو بپرسم كه به آن علم ندارم و اگر مرا نبخشائى و ترحم نكنى من از زيانكاران خواهم بود.) 76- قالوا يا هود ما جئتنا ببينه و ما نحن بتاركى آلهتنا عن قولك و ما نحن لك بمومنين. ان نقول الا اعتزاك بعض آلهتنا بسوء قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون. من دونه فكيدونى جميعا ثم لا تنظرون. انى توكلت على الله ربى
و ربكم ما من دابه الا هو آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم (آن تبهكاران) (گفتند: اى هود دليل روشنى براى ما نياوردى و ما خدايان خود را از گفتار تو (با پذيرش گفتار تو) رها نخواهيم ساخت و ما ايمان به تو نخواهيم آورد. ما (درباره ى تو) نميگوئيم مگر اينكه بعضى از خدايان ما ترا با بدى اصابت نموده. (هود) گفت من به خدا شهادت ميدهم و شاهد باشيد كه من از آنچه جز خدا است، شما به آن شرك ميورزيد بيزارم. همگى درباره ى من حيله براه بيندازيد و سپس مهلتم ندهيد. من به خدا (كه) پروردگار من و شما است توكل كرده ام هيچ جنبنده اى نيست مگر اينكه او موى بالاى پيشانى آن را گرفته است، قطعا (مشيت پروردگار من) بر صراط مستقيم است.) 77- و يا قوم اوفوا الميكال و الميزان بالقسط و لا تبخسوا الناس اشيائهم و لا تعثوا فى الارض مفسدين (حضرت شعيب عليه السلام به قوم خود گفت:) (اى قوم من، وفا كنيد (كامل كنيد) پيمانه و ترازو را با عدالت، و اشياء مردم را از ارزش نيندازيد و در روى زمين براى فساد تلاش نكنيد.) 78- فاستقم كما امرت و من تاب معك و لا تطغوا انه بما تعملون بصير.و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار و ما لكم من دون الله من اولياء ثم لا
تنصرون (استقامت بورز همانگونه كه به تو دستور داده شده است و (استقامت بورزند) كسانيكه با تو به سوى خدا باز گشته اند و طغيان نكنيد خداوند به عمل شما بينا است.و به كسانيكه ستم كرده اند تكيه نكنيد كه آتش به شما اصابت ميكند و براى شما جز خدا اوليائى نيست (اوليائى جز خدا و آنانكه اولياى خدايند وجود ندارد) سپس يارى نخواهيد گشت.) 79- ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم (قطعا خداوند تغييرى در هيچ قومى ايجاد نميكند مگر اينكه آنان آنچه را كه در خود دارند تغيير بدهند.) 80- و لله يسجد من فى السماوات و الارض طوعا و كرها و ظلالهم بالغدو و الاصال (و به خدا سجده ميكند هر كس (و هر چيزى) كه در آسمانها و زمين است با اختيار و با اكراه و سايه هاى آنان (نيز به خدا سجده ميكند) صبحگاهان و شامگاهان.) 81- انزل من السماء ماء فسالت اوديه بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا و مما يوقدون عليه فى النار ابتعاء حليه او متاع زبد مثله كذلك يضرب الله الحق و الباطل فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض كذلك يضرب الله الامثال ((خداوند) آبى از آسمان فرستاد و در آن دره ها به اندازه ى خود به جريان افتاد پس سيل كف برآمده ا
ى بر خود حمل كرد و از آنچه كه در آتش براى بدست آوردن زينت يا متاعى حرارت ميدهيد كفى است مثل آن (برآمده) بدينسان خداوند حق و باطل را بيان ميدارد اما كف بفناء ميرود و اما آنچه كه براى مردم سودمند است در روى زمين ميماند بدينگونه خداوند مثل ها را مى آورد.) 82- و الذين صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانيه و يدرءون بالحسنه السيئه اولئك لهم عقبى الدار. جنات عدن يدخلونها و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذرياتهم و الملائكه يدخلون عليهم من كل باب. سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار (و آنانكه در طلب وجه (يا خواست) پروردگارشان صبر كردند و نماز را برپا داشتند و از آنچه كه به آنان روزى كرديم نهانى و آشكارا انفاق نمودند و با كار نيكو بدى را ساقط كردند براى آنان سراى آخرت. (مقرر است) باغهاى بهشتى كه آنان و مردمى صالح از پدرانشان و همسرانشان و اولادشان، و فرشتگان از هر درى بر آنان وارد ميشوند. (و ميگويند) سلام بر شما باد در برابر صبرى كه (در زندگى دنيوى) نموديد، چه نيكو است سراى آخرت.) 83- الا بذكر الله تطمئن القلوب (آگاه باشيد دلها با ذكر خداوندى آرامش پيدا مى كنند.) 84- يمحوا الله ما ي
شاء و يثبت و عنده ام الكتاب (خداوند آنچه را كه بخواهد محو مى كند و (آنچه را كه بخواهد) اثبات مى كند و در نزد او است كتاب اصيل.) 85- قالت رسلهم افى الله شك فاطر السماوات و الارض يدعوكم ليغفر لكم... (پيامبران آنان گفتند آيا درباره ى خدا شكى وجود دارد (خداونديكه آسمانها و زمين را آفريده و شما را ميخواند تا شما را ببخشد.) 86- و قال الشيطان لما قضى الامر ان الله وعدكم وعد الحق و وعدتكم فاخلفتكم و ما كان لى عليكم من سلطان الا ان دعوتكم فاستجبتم لى فلا تلومونى و لوموا انفسكم ما انا بمصرخكم و ما انتم بمصرخى انى كفرت بما اشركتمون من قبل ان الظالمين لهم عذاب اليم (و در آن هنگام كه امر زندگى دنيوى به پايان رسيد شيطان (به مردم تبهكار) گفت خداوند به شما وعده ى حق داد و من (هم) به شما وعده دادم و تخلف كردم و من سلطه اى بر شما نداشتم مگر اينكه شما را خواندم شما مرا اجابت كرديد پس مرا ملامت نكنيد و خودتان را ملامت كنيد، (امروز) من پناه دهنده ى شما نيستم و شما (هم) پناه دهنده ى من نيستيد، من كفر ورزيدم به آن شركى كه شما پيش از اين در اطاعت من در برابر خدا ورزيد، قطعا براى ستمكاران عذابى است دردناك.) 87- الم تركيف ضرب الله
مثلا كلمه طيبه كشجره طيبه اصلها ثابت و فرعها فى السماء. توتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس لعلهم يتذكرون.و مثل كلمه خبيثه كشجره خبيثه اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار. (آيا نديده اى خداوند چگونه مثلى زده است (كه) كلمه ى پاكيزه مانند درختى پاكيزه است كه ريشه ى آن ثابت و شاخه اش در آسمان است. با اذن خداوندى در هر وقتى ميوه هاى خود را ميدهد و خداوند مثل ها را براى مردم ميزند باشد كه آنان متذكر شوند.و مثل كلمه ى خبيثه مانند كلمه ى خبيث است كه از زمين كنده شده است و قرارى براى آن نيست.) 88- يثبت الله الذين آمنوا بالقول الثابت فى الحياه الدنيا و فى الاخره و يضل الله الظالمين و يفعل الله ما يشاء (خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند با قول ثابت در زندگى دنيا و آخرت تثبيت مى كند و خداوند ستمكاران را گمراه مينمايد و آنچه را كه بخواهد انجام ميدهد.) 89- و آتاكم من كل ما سالتموه و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار (و خدا از هر چه كه شما از او خواسته ايد به شما داده است و اگر نعمت خداوندى را بشماريد نميتوانيد، قطعا انسان ظلم كننده و پوشاننده ى (حق) است.) 90- و ان من شى ء الا عندنا
خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم (و هيچ چيزى نيست مگر اينكه منابع آن نزد ما است و ما نمى فرستيم آنرا مگر به اندازه ى معلوم.) 91- نبى ء عبادى انى انا الغفور الرحيم (خبر بده به بندگان من (كه) قطعا منم (خداوند) بخشنده و مهربان.) 92- من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مومن فلنحيينه حياه طيبه و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون (و هر كس عمل صالح انجام بدهد از مرد يا زن در حاليكه باايمان باشد ما او را با حيات پاكيزه احياء ميكنيم و پاداش آنانرا به بهترين وجهى درباره ى آنچه عمل ميكردند ميدهيم.) 93- ادع الى سبيل بالحكمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتى هى احسن ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين. (دعوت كن به سوى پروردگارت به وسيله ى حكمت و پند نيكو و با آنان با بهترين راه مجادله (بحث) كن قطعا پروردگار تو به كسى كه از راه او گمراه شده است داناتر است و او به هدايت يافتگان داناتر است.) 94- و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين (و اگر كيفر داديد به همانگونه كه عذاب شده ايد، كيفر بدهيد و اگر صبر كنيد البته براى بردباران بهتر است.) 95- و كل انسان الزمناه طائره فى عنقه و نخرج
له يوم القيامه كتابا يلقيه منشورا. اقراء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا (و عمل هر انسانى را بگردنش الزام كرديم و آنرا روز قيامت براى او كتابى باز بيرون مى آوريم. بخوان كتابت را براى حسابگرى نفس تو براى تو كفايت مى كند.) 96- من كان يريد العاجله عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد ثم جعلنا له جهنم يصلاها مذموما مدحورا.و من اراد الاخره و سعى لها سعيها و هو مومن فاولئك كان سعيهم مشكورا. كلا نمد هولاء و هولاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا (هر كس اين دنياى زودگذر را بخواهد ما براى او در همين دنيا آنچه را كه مشيت ما براى كسى كه تعلق بگيرد، خواهيم داد، سپس دوزخ را براى او مقرر خواهيم داشت كه توبيخ شده و مطرود در آن خواهد افتاد.و هر كس آخرت را بخواهد و براى آن بكوشد در حاليكه مومن است كوشش آنان مورد سپاس خواهد بود. همه ى آنان (دنياطلبان) و آنان (آخرت طلبان) را از عطاء پروردگارت امداد خواهيم كرد و عطاى پروردگار تو ممنوع نبوده است.) 97- و قضى ربك الا تعبدوا الا اياه و بالوالدين احسانا اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا كريما.و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه و قل رب
ارحمهما كما ربيانى صغيرا (و پروردگار تو حكم كرده است كه نپرستيد مگر او را و (حكم نموده) احسان به پدر و مادر را هنگاميكه در نزد تو يكى يا هر دوى آنها به سن زياد رسيدند براى آنان اف مگو و آنان را طرد مساز و به آنان سخن كريمانه بگو.و بال رحمت را بر آنان فرود آور و بگو اى پروردگار من به آنان ترحم فرما همانگونه كه در كوچكى به من رحم كردند.) 98- و لا تجعل يدك مغلوله الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا (دستت را بگردنت بسته قرار مده و به كلى (هم) باز مكن كه ملامت شده و درمانده بنشينى.) 99- و لا تفق ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفواد كل اولئك كان عنه مسوولا (و تبعيت مكن از آنچه كه علم به آن ندارى، قطعا گوش و چشم و قلب همه ى آنها از آنچه كه به آن علم ندارى مسوول است.) 100- و قل لعبادى يقولوا التى هى احسن ان الشيطان ينزغ بينهم ان الشيطان كان للانسان عدوا مبينا (و بگو به بندگانم آن (سخن ها و عقائد) را بگويند كه بهتر است، زيرا شيطان ميان آنان القاء عداوت ميكند قطعا شيطان براى انسان دشمنى است آشكار.) 101- و لقد كرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على كثير ممن خل
قنا تفضيلا (ما فرزندان آدم را اكرام نموده و آنانرا در خشكى و دريا به حركت درآورديم و آنانرا از پاكيزه ها روزى داديم و آنانرا به مقدارى فراوان از آنچه كه آفريديم برترى داديم.) 102- و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا (و هر كس كه در اين دنيا كور باشد او در آخرت كورتر و گمراه تر است.) 103- و ان كادوا ليفتنونك عن الذى اوحينا اليك لتفترى علينا غيره و اذا لا تخذوك خليلا.و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا. اذا لاذقناك ضعف الحيات و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا (و آنان درصدد برآمدند كه ترا از آنچه كه ما به تو وحى كرده ايم به اضطراب بيندازند تا غير از آنچه را كه به تو وحى كرده ايم به ما افتراء بزنى و در اين صورت ترا دوست خود اتخاذ ميكردند.و اگر ما ترا تثبيت نمى كرديم نزديك بود كه چيز اندكى به آنان تكيه كنى. (اگر چنين كارى صورت ميگرفت) دو برابر عذاب زندگى و دو برابر عذاب مرگ (گنهكاران) را به تو مى چشانديم سپس از ما براى خود يارى نمى يافتى.) 104- و قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا (و به آنان بگو حق آمد و باطل محو شد و قطعا باطل محوشدنى است.) 105- و يسئلونك عن الروح م
ن امر ربى و ما اوتيتم من العلم الا قليلا (و از تو درباره ى روح مى پرسند بگو روح از (عالم) امر پروردگار من است و از علم به شما داده نشده است مگر اندكى.) 106- انا جعلنا ما على الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا (ما آنچه را كه روى زمين است زينتى براى زمين قرار داديم تا مردم را آزمايش كنيم تا (برگزيده شوند) آنانكه عمل نيكوتر انجام ميدهند.) 107- اذ اوى الفتيه الى الكهف فقالوا ربنا آتنا من لدنك رحمه و هيئى لنا من امر نار شدا (در آن هنگام كه آن جوانمردان به غار پناه بردند، گفتند: اى پروردگار ما، براى ما از نزد خود رحمتى عنايت فرما و از امر ما رشدى براى ما آماده فرما.) 108- و لا تقولن لشى ء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله و اذكر ربك اذا نسيت و قل عسى ان يهدين ربى لاقرب من هذا رشدا (و هرگز مگو من فردا آن كار را انجام خواهم داد مگر اينكه (بگوئى) مگر مشيت خداوندى برخلاف باشد و پروردگارت را به ياد بياور هنگاميكه فراموش كردى و بگو باشد كه پروردگار من مرا به نزديكتر از اين درجه به رشد و (كمال) هدايت كند.) 109- و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغداوه و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينه الحياه الدنيا
و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا (و خود را بردبار ساز در هماهنگى (در راه عبوديت) با كسانى كه پروردگارشان را صبحگاهان و شامگاهان ميخوانند و تقرب بر او را مى خواهند و چشمانت را از آنان تجاوز مده در حاليكه زينت زندگى دنيوى را بخواهى و اطاعت مكن كسى را كه قلبش را از ذكر ما (به جهت معصيت برگردانديم) و غافل ساختيم و او از هواى خود پيروى ميكند و كارش افراطگريست.110- المال و البنون زينه الحياه و الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا (مال و فرزندان زينت زندگانى دنيوى هستند و باقيات صالحات (است كه) در نزد پروردگار تو از جهت پاداش و شايستگى براى آرزو كردن بهتر است.) 111- قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا. الذين ضل سعيهم فى الحياه الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا (به آنان بگو آيا به شما خبر بدهم كه زيانكارترين مردمان كيست. (آنان) كسانى هستند كه كوشش و تلاششان در اين دنيا تباه شده است در حاليكه گمان مى كنند كه كار خوبى انجام ميدهند.) 112- قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا (بگو به آنان اگر دريا مركبى براى نوشتن مشيتهاى پر
وردگارم باشد دريا تمام ميشود پيش از آنكه كلمات پروردگارم به پايان برسد اگر چه مثل آن دريا را كمك بياوريم.) 113- ان كل من فى السماوات و الارض الا آتى الرحمن عبدا. لقد احصاهم و عدهم عدا.و كلهم آتيه يوم القيامه فردا (هيچ چيزى در آسمانها و زمين نيست مگر اينكه در جريان عبوديت خداوند رحمان است. خداوند آنها را احصاء نموده و شمارش كرده است.و همه ى آنان روز قيامت منفردا در بارگاه خدا حاضر ميشوند.) 114- ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات سيجعل لهم الرحمان ودا (قطعا آنانكه ايمان آورده و اعمال نيكو انجام داده اند، خداوند رحمان براى آنان محبتى قرار خواهد داد.) 115- و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا و نحشره يوم القيامه اعمى. قال رب لم حشرتنى اعمى و قد كنت بصيرا. قال كذلك اتتك آياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى (و هر كس از ذكر من اعراض كند قطعا براى او است معيشتى تنگ (اضطراب انگيز) و ما او را روز قيامت نابينا محشور ميكنيم. او ميگويد اى پروردگار من، چرا مرا كور محشور كردى. خداوند پاسخ ميدهد بدانسان كه آيات ما به تو رسيد و تو آنها را فراموش نمودى و همچنين در اين روز تو فراموش ميشوى.) 116- و لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ا
زواجا منهم زهره الحياه الدنيا لنفتنهم فيه و رزق ربك خير و ابقى (و چشمانت (نگاههايت را) به آن گروه ها درباره ى امتيازات مضاعف كه به آنان داديم خيره مكن كه براى شكوفائى زندگى دنيوى به آن تبهكاران داده ايم تا آنان را درباره ى آنچه كه داديم در آزمايش قرار بدهيم و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است.) 117- و ما خلقنا السماء و الارض و ما بينهما لاعبين. لو اردنا ان نتخذ لهوا لا تخذناه من لدنا ان كنا فاعلين. بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق و لكم الويل مما تصفون (و ما آسمان و زمين و آنچه را كه در ميان آن دو است در حال بازيگرى نيافريديم. اگر ميخواستيم آنرا براى لهو (بازى) اتخاذ كنيم، (عامل لهو را) از نزد خود اتخاذ مى كرديم اگر ميخواستيم چنين كارى را انجام بدهيم.) 118- لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون (او (خدا) از آنچه كه ميكند مسوول نيست و آنان (مردم) مسوولند.) 119- اولم ير الذين كفروا ان السماوات و الارض كانتا رتقا ففتقناهما و جعلنا من الماء كل شى ء حى افلا يومنون (آيا آنانكه كفر ورزيده اند، نديده اند كه آسمانها و زمين بسته (متراكم) بود ما آن دو را باز كرديم و هر موجود زنده را از آب به وجود آورديم آيا ايما
ن نخواهند آورد.) 120- و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر ان الارض يرثها عبادى الصالحون (قطعا ما در زبور بعد از ذكر نوشتيم كه زمين را بندگان صالح من به ارث خواهند برد.) 121- افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها او آذان يسمعون بها فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور (آيا در روى زمين سير نكرده اند تا براى آنان دلهائى باشد كه به وسيله ى آنها تعقل كنند يا براى آنان گوشهائى باشد كه به وسيله ى آنها بشنوند، (حقيقت اينسست كه) چشمها نابينا نميشوند ولى دلهائى كه در سينه ها است كور ميگردند.) 122- و لا نكلف نفسا الا وسعها (و ما هيچ نفسى را مكلف نميكنيم مگر به مقدار قدرت او.) 123- و لو اتبع الحق اهوائهم لفسدت السماوات و الارض و من فيهن... (و اگر حق از هوى هاى آنان پيروى كند قطعا آسمانها و زمين و هر كه در آنست فاسد ميگردد.) 124- و هو الذى انشالكم السمع و الابصار و الافئده قليلا ما تشكرون (و او است خداوندى كه براى شما گوش و چشمان و دلها را ايجاد كرده است اندكى از شما شكر ميگزارند.) 125- حتى اذا جاء احدهم الموت قال رب ارجعون لعلى اعمل صالحا فيما تركت كلا انها كلمه هو قائلها و من ورائهم برز
خ الى يوم يبعثون (تا آنگاه كه بيكى از آنان مرگ فرا رسد ميگويد: اى خداى من، مرا برگردانيد، باشد كه در آنچه از خود باقى ميگذارم عمل صالح انجام بدهم (به او گفته ميشود): هرگز، اين سخنى است كه ميگويد و از دنبال (زندگى) آنان عالم برزخ است، تا روزى كه مبعوث ميشوند.) 126- ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشه فى الذين آمنوا لهم عذاب اليم فى الدنيا و الاخره و الله يعلم و انتم لا تعلمون (قطعا براى آن كسانيكه ميخواهند پديده هاى زشت را در ميان كسانيكه ايمان آورده اند اشاعه بدهند عذابى است دردناك در دنيا و آخرت و خداوند ميداند و شما نميدانيد.) 127- الله نور السماوات و الارض مثل نوره كمشكاه فيها مصباح المصباح فى زجاجه الزجاجه كانها كوكب درى يوقد من شجره مباركه زيتونه لا شرقيه و لا غربيه يكاد زيتها يضى ء و لو لم تمسسه نار نور على نور يهدى الله لنوره من يشاء و يضرب الله الامثال للناس و الله بكل شى ء عليم (خداوند نور آسمانها و زمين است، مثل نور او مانند جايگاه چراغى است كه چراغ در آن نهاده شده و آن چراغ در شيشه اى شفاف قرار گرفته و آن شيشه گوئى ستاره ى درى است كه از درخت مبارك زيتون كه نه شرقى است و نه غربى روشن ميشود، روغن زيتون
آن روشنائى ميدهد اگر چه آتشى با آن تماس نگرفته باشد، نورى بر نور، خداوند هر كس را بخواهد به نور خود هدايت ميكند و خداوند براى مردم مثل ها ميزند و خداوند به همه چيز دانا است.) 128- رجال لا تلهيهم تجاره و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوه و ايتاء الزكاه يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار. ليجزيهم الله احسن و ما عملوا و يزيدهم من فضله و الله يرزق من يشاء بغير حساب.و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعه يحسبه الظمان ماء حتى اذا جاءه لم يجده شيئا و وجد الله عنده فوفاه حسابه و الله سريع الحساب. او كظلمات فى بحر لجى يغشاه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكد يراها و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور (مردانى كه نه تجارت آنانرا از ذكر خدا و برپا داشتن نماز و دادن زكات مشغول ميسازد و نه خريد و فروش، (آنان) از روزى ميترسند كه دلها و چشمان دگرگون ميشوند تا خداوند بهترين پاداش به عمل آنان عنايت كند و از فضل خود به آنان بيفزايد و خداوند به هر كس مشيتش تعلق يابد بدون محاسبه روزى ميدهد.و آنانكه كفر ورزيده اند اعمالشان مانند شوره زارى در دشت هموار است كه آدم تشنه گمان ميكند آب است تا آنگاه
كه به آن شوره زار ميرسد چيزى نمى يابد (زمينى بى آب مى بيند) و خدا را در آنجا (در پايان اعمال تباهش) مى بيند و حساب او را به او ميدهد و خداوند حسابگر سريع است. يا (اعمال آنان) مانند ظلماتى است در دريائى ژرف كه ساحلى براى آن ديده نميشود، موجى بر آن دريا سر ميكشد، موجى ديگر بالاى آن برمى آيد، ابرى بالاى آن موج، ظلماتى بالاى بعضى ديگر، اگر دستش را بيرون بياورد (از شدت تاريكى) آنرا نخواهد ديد و هر كس كه خدا نورى براى او قرار نداد، براى او نورى نيست.) 129- ارايت من اتخذ الهه هواه افانت تكون عليه وكيلا (آيا مى بينى كسى را كه هواى (هوس) خود را خداى خود قرار داده است، آيا تو وكيل او ميباشى.) 130- و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما.و الذين يبيتون لربهم سجدا و قياما.و الذين يقولون ربنا اصرف عنا عذاب جهنم ان عذابها كان غراما. انها سائت مستقرا و مقاما.و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما.و الذين لا يدعون مع الله الها آخر و لا يقتلون النفس التى حرم الله الا بالحق و لا يزنون و من يفعل ذلك يلق اثاما. يضاعف له العذاب يوم القيامه و يخلد فيه مهانا الا من تاب
و آمن و عمل عملا صالحا فاولئك يبدل الله سيئاتهم حسنات و كان الله غفورا رحيما.و من تاب و عمل صالحا فانه يتوب الى الله متابا.و الذين لا يشهدون الزور و اذا مروا باللغو مروا كراما.و الذين اذا ذكروا بايات ربهم لم يخروا عليها صما و عميانا.و الذين يقولون ربنا هب لنا من ازواجنا و ذرياتنا قره اعين و اجعلنا للمتقين اماما. اولئك يجزون الغرفه بما صبروا و يلقون فيها تحيه و سلاما. خالدين فيها حسنت مستقرا و مقاما. قل ما يعبوا بكم ربى لو لا دعائكم فقد كذبتم فسوف يكون لزاما. (و بندگان خدا كسانى هستند كه بر زمين با فروتنى راه ميروند و هنگاميكه نادانان آنان را مخاطب قرار دادند درود ميگويند.و كسانيكه براى پروردگارشان شب را در سجده و قيام به بامداد ميرسانند.و آنان هستند كه ميگويند: اى پروردگار ما، عذاب دوزخ قرارگاه و جايگاه بديست.و آنان هستند كه هنگاميكه انفاق كنند اسراف ننمايند و بخل نورزند و حد معتدل ميان آنرا انتخاب ميكنند.و آنانند كه خداى ديگرى را با خداى يگانه نمى خوانند و نفسى را كه خدا تعدى به آنرا تحريم كرده است نميكشند مگر از روى حق و آنان مرتكب زنا نميشوند و هر كس كه آن كار زشت را مرتكب شود گرفتار مجازات ميگردد
. روز قيامت عذاب او چند برابر ميشود و با پستى در آن عذاب جاودان مى ماند. مگر كسى كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل صالح انجام بدهد، پس آنان هستند كه خداوند گناهانشان را به حسنات تبديل مينمايد و خداوند بخشاينده و مهربان است.و هر كس كه از گناهان بازگشت كند بازگشتى به سوى خدا مينمايد.و آنان كسانى هستند كه در مجالس باطل و ناشايست حاضر نميشوند و هنگاميكه از جايگاه ارتكاب گناه بگذرند مانند اشخاص كريم (كه از زشت رويگردانند) ميگذرند.و آنان كسانى هستند كه اگر به آيات پروردگارشان تذكر داده شوند در برابر آنها كر و كور نمى افتند.و آنان كسانى هستند كه ميگويند اى پروردگار ما، از همسران و فرزندانمان براى ما روشنائى ديدگان عنايت فرما و ما را براى مردم باتقوى (كه پس از اين مى آيند) طلايه دار و قابل اقتدا بفرما. آنان هستند كه در برابر صبرى كه كرده اند غرفه پاداش داده ميشوند و تحيت و درود در آنجا درمى يابند. در آن جايگاه مبارك جاودانند كه قرارگاه و اقامتگاه نيكوئى است. بگو به آنان پروردگار من چه اعتنائى به شما دارد جز اينكه شما را (به دين كمال بخش) دعوت كند، شما دين و رسول خدا را تكذيب كرده ايد كه به زودى مجازات تكذيب كردن
شما را خواهد گرفت.) 131- و لا تخزنى يوم يبعثون. يوم لا ينفع مال و لا بنون. الا من اتى الله بقلب سليم (پروردگارا، و مرا روزى كه مردم مبعوث خواهند شد رسوا مفرما. روزى كه نه مال سودى خواهد داد و نه فرزندان مگر كسى كه به بارگاه خداوندى با قلبى سليم وارد شود.) 132- و الشعراء يتبعهم الغاوون. الم تر انهم فى كل واد يهيمون.و انهم يقولون ما لا يفعلون الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ذكروا الله كثيرا و انتصروا من بعد ما ظلموا و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون (و شعراء كسانى هستند كه گمراهان از آنان تبعيت مى كنند. آيا نديده اى كه آنان در هر وادى كلافه ميگردند.و آنان ميگويند چيزى را كه آنرا انجام نميدهند. مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام بدهند و ذكر خداوندى را فراوان به جاى آورند و طلب يارى نمايند (به وسيله ى شعر براى رسول خدا (ص)) پس از آنكه مظلوم شده اند و بزودى ستمكاران خواهند دانست كه رو به چه سرنوشتى ميگردند.) 133- و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلما و علوا فانظر كيف كان عاقبه المفسدين (و آن تبهكاران آيات خداوندى را (با زبان) منكر شدند در حاليكه نفس هاى آنان به آن آيات يقين داشت (اين نابكارى آن
ان) از روى ظلم و اعتلاطلبى بود، پس بنگر كه چگونه بود عاقبت مفسدين.) 134- فانظر كيف كان عاقبه مكرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعين. فتلك بيوتهم خاويه بما ظلموا ان فى ذلك لايه لقوم يعلمون (بنگر كه عاقبت حيله گرى آنان چگونه بود ما همگى آنان را و قومشان نابود كرديم. (اكنون خانه هاى آنان به سبب ستمى كه كردند خالى است.) قطعا در اين جريان (كنش واكنش، عمل و نتيجه) آياتى است براى كسانيكه ميدانند.) 135- و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين (و ما ميخواهيم به كسانى كه در روى زمين مستضعف شده اند احسان نمائيم و آنان را پيشوايانى قرار بدهيم و آنان را وارثان زمين بنمائيم.) 136- و ما كان ربك مهلك القرى حتى يبعث فى امها رسولا يتلوا عليهم آياتنا و ما كنا مهلكى القرى الا و اهلها ظالمون (پروردگار تو هلاك كننده ى آباديها نبوده است مگر اينكه در مركز آنها رسولى را مبعوث ميكرد كه بمردم آن آباديها آيات ما را تلاوت مينمود و ما آباديها را هلاك نميكرديم مگر اينكه مردم آنها ستمكار بودند.) 137- و ابتغ فيما آتاك الله الدار الاخره و لا تنس نصيبك من الدنيا و احسن كما احسن الله اليك و لا تبغ الفساد فى الار
ض ان الله لا يحب المفسدين (و در آنچه كه خداوند به تو داده است سراى آخرت را طلب كن و نصيب خود را از دنيا فراموش مكن و نيكى (يا احسان) كن چنانكه خداوند به تو نيكى (يا احسان) نموده است و خواهان فساد در روى زمين مباش قطعا خداوند فسادكنندگان را دوست نميدارد.) 138- تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين (و آن سراى آخرت را از آن كسانى قرار ميدهيم كه در روى زمين نه اعتلائى ميخواهند و نه فسادى و عاقبت از آن مردم باتقوى است.) 139- احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون (آيا مردم گمان كرده اند كه رها شده اند كه بگويند ما ايمان آورده ايم و آنان در آزمايش قرار نگيرد.) 140- و ما هذه الحياه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون (و نيست اين زندگانى دنيوى مگر اشتغال به پديده هاى بى اساس و بازيگرى و فقط سراى آخرت است كه حيات حقيقى است اگر ميدانستند.) 141- ثم كان عاقبه الذين اساوا السواى ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزون (سپس پايان كار كسانى كه مرتكب بدى شدند اين بود كه آيات خداوندى را تكذيب نموده و به آن آيات استهزاء كردند.) 143- و
من آياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم موده و رحمه ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون (و از آيات خداوندى اينكه براى شما از خودتان همسرانى آفريد تا با آنها آرامش بگيرد و ميان شما وداد و مهربانى قرار داد در اين خلقت آياتى است براى قومى كه به تفكر مى پردازند.) 144- فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اكثر الناس لا يعلمون. منيبين اليه و اتقوه و اقيموا الصلوه و لا تكونوا من المشركين. من الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا كل حزب بما لديهم فرحون (روى خود را براى دين الهى متوجه و برپا ساز دينى كه مطابق فطرتى است كه خداوند مردم را بر مبناى آن آفريده است، خلقت خداوندى را تبديلى نيست، اينست دين قوام بخش (و برپا دارنده ى روح آدمى) و لكن اكثر مردم نميدانند. (رو به دين الهى باشيد) در حاليكه به خدا بازگشت مى كنيد و نماز را اقامه كنيد و از مشركين مباشيد. از آن كسانى كه دين خود را متفرق ساختند و به صورت گروه هائى درآمدند و هر دسته اى به آنچه در نزد خود دارند شادمانند.) 145- ظهر الفساد فى البر و البحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرج
عون (فساد در خشكى و دريا پديدار گشت به جهت آنچه كه دستهاى مردم (از فسق و تباهى) اندوخته بودند تا خداوند برخى از اعمال آنانرا به آنان بچشاند باشد كه به سوى خدا برگردند.) 146- فانظر الى آثار رحمه الله كيف يحيى الارض بعد موتها ان ذلك لمحيى الموتى و هو على كل شى ء قدير (بنگر به آثار رحمت خداوندى كه چگونه زمين را پس از مرگش احياء مى كند و خداوند است كه زنده كننده ى مرده ها است و او است بر هر چيز توانا.) 147- و لقد آتينا لقمان الحكمه ان اشكر لله و من يشكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان الله غنى حميد (و ما به لقمان حكمت داديم اينكه سپاس بگزار خدا را و هر كس خدا را سپاسگزار باشد، سپاس براى خويشتن ميگزارد و هر كس كه كفر بورزد قطعا خداوند بى نياز و شايسته ى حمد است.) 148- و اذ قال لقمان لابنه و هو يعظه يا بنى لا تسرك بالله ان الشرك لظلم عظيم (و لقمان در هنگام پند به فرزندش، گفت اى فرزند من، به خدا شرك مورز، زيرا شرك ظلمى است بزرگ.) يا بنى انها ان تك مثقال حبه من خردل فتكن فى صخره او فى السماوات او فى الارض يات بها الله ان الله لطيف خبير (اى فرزند من: اگر اعمال انسانى به مقدار دانه اى از خردل (هم) باشد خواه در ميان ص
خره اى قرار بگيرد، يا در آسمانها يا در زمين باشد، خدا آنرا خواهد آورد قطعا خداوند لطيف و آگاه است.) يا بنى اقم الصلوه و امر بالمعروف و انه عن المنكر و اصبر على ما اصابك ان ذلك من عزم الامور (اى فرزند من، نماز را برپا دار و امر به معروف و از منكر نهى كن و به آنچه بر تو اصابت كند شكيبا باش، قطعا شكيبائى از تصميم صحيح در امور است.) و لا تصعر خدك للناس و لا تمش فى الارض مرحا ان الله لا يحب كل مختال فخور (از روى تكبر) رويت را از مردم مگردان و بر روى زمين با كبر حركت مكن قطعا خداوند هيچ متكبر و صاحب نخوت را دوست نميدارد.) و اقصد فى مشيك و اغضض من صوتك ان انكر الاصوات لصوت الحمير (در راه رفتن معتدل باش و از صدايت بكاه، زيرا زشت ترين صداها، صداى خران است.) 149- و من يسلم وجهه الى الله و هو محسن فقد استمسك بالعروه الوثقى و الى الله عاقبه الامور (و هر كس با دين خالص روى خود را به خدا تسليم كند در حاليكه نيكوكار است به طناب محكم خداوندى چنگ زده و عاقبت امور به سوى خدا است.) 150- ما خلقكم و لا بعثكم الا كنفس واحده ان الله سميع بصير (نيست آفرينش و محشور شدن شما مگر مانند نفس واحده قطعا خداوند شنوا و بينا است.) 151- ال
ذى احسن كل شى ء خلقه و بدا خلق الانسان من طين. ثم جعل نسله من سلاله من ماء مهين. ثم سواه و نفخ فيه من روحه و جعل لكم السمع و الابصار و الافئده قليلا ما تشكرون (خداونديكه آفرينش هر چيزى را نيكو ساخت و خلقت انسان را از گل شروع كرد و سپس نسل او را از برگزيده اى از آب ضعيف قرار داد. سپس او را ساخت و از روح خود در او دميد و براى شما گوش و چشمان و دلهائى قرار داد، اندكى از شما شكر ميگزاريد.152- فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قره اعين جزاء بما كانوا يعملون (و هيچ نفسى نميداند آن پاداش روشنائى بخش چشمها را كه در برابر آنچه عمل ميكردند براى آنان مخفى (نگاهداشته شده) است.) 153- ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه (خداوند براى هيچ مردى دو قلب در درونش قرار نداده است.154- لقد كان لكم فى رسول الله اسوه حسنه لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا (قطعا براى شما در رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) پيروى نيكوئى است- براى كسى كه اميد به خدا و روز واپسين دارد و خدا را بسيار ذكر كند.) 155- من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (از مردم باايمان مردانى هست
ند كه به آنچه با خدا پيمان بستند وفا كردند كسانى از آنان كار خود را به پايان رساندند (چشم از اين دنيا بستند) و برخى از آنان در انتظارند و عهدى را كه با خدا بسته بودند دگرگون نساختند.) 156- انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا (جز اين نيست كه خداوند مى خواهد پليدى را از شما اهل بيت ببرد و شما را پاكيزه گرداند.) 157- يا ايها الذين آمنوا اذكروا الله ذكرا كثيرا.و سبحوه بكره و اصيلا. هو الذى يصلى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور و كان بالمومنين رحيما. تحيتهم يوم يلقونه سلام و اعد لهم اجرا كريما (اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را بسيار ذكر كنيد، و او را صبحگاه و شامگاه تسبيح بگوئيد. او است كه بر شما درود و مغفرت مى فرستد و فرشتگانش نيز تا شما را از ظلمات بيرون آورده و به نور داخل كند و خداوند بر مردم باايمان رحيم است. تحيت آنان روزيكه او را ديدار مى كنند سلام است و خداوند پاداش نيكوئى براى آنان آماده فرموده است.) 158- يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا.و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (اى پيامبر، ما ترا شاهد و بشارت دهنده و تهديدكننده فرستاديم.و ترا دعوت كنن
ده به سوى خدا با اذن خداوندى و چراغى روشنگر به رسالت برانگيختيم.) 159- و ما ارسلناك الا كافه للناس بشيرا و نذيرا و لكن اكثر الناس لا يعلمون (و ما ترا نفرستاديم مگر براى همه ى مردم بشارت دهنده و تهديدكننده و لكن اكثر مردم نميدانند.) 160- انا عرضنا الامانه على السماوات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا (ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم آنها از حمل آن امانت امتناع نموده و ترسيدند و انسان آنرا حمل كرد، او ستمكار و نادان بود.) 161- قل انما اعظلكم بواحده ان تقوموا لله مثنى و فرادى ثم تتفكروا ما بصاحبكم من جنه ان هو الا نذير لكم بين يدى عذاب شديد. قل ما سالتكم من اجر فهو لكم ان اجرى الا على الله و هو على كل شى ء شهيد (بگو به آنان جز اين نيست كه من شما را به يك كلمه پند ميدهم- اينكه قيام كنيد براى خدا دو به دو و يك به يك، سپس به تفكر بپردازيد كه رفيق شما (رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم) جنونى ندارد، من نيستم مگر تهديدكننده ى شما در برابر عذابى سخت. بگو به آنان هر پاداشى كه از شما بخواهم براى خود شما است (محبت و اعتقاد به ذوى القربى اهل بيت عصمت
موجب تقرب انسان به خدا است) پاداش من نيست مگر بر خدا و او است شاهد همه چيز.) 162- اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه و الذين يمكرون السيئات لهم عذاب شديد و مكر اولئك هو يبور (به سوى خداوندى صعود ميكند كلمه هاى پاكيزه، و عمل صالح است كه آنها را به سوى خدا بالا ميبرد (يا و عمل صالح را خداوند بالا ميبرد) و كسانيكه مكرپردازى در عمل به گناهان ميكنند براى آنان عذابى است سخت و حيله گرى آنان از بين ميرود.) 163- يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحميد (اى مردم شمائيد كه نيازمند بارگاه خداوندى هستيد و خدا است كه بى نياز و شايسته ى حمد است.) 164- ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات باذن الله ذلك هو الفضل الكبير (سپس ما كتاب را براى برگزيدگانى از بندگانمان واگذار كرديم، جمعى از آنان ستمكار خويش بودند و گروهى ديگر ميانه رو و دسته اى از آنان سبقت كننده در خيرات با اذن خداوندى و اين سبقت است كه فضيلت بزرگى است.) 165- الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين.وان اعبدونى هذا صراط مستقيم (اى بنى آدم آيا از شما پيمان
نگرفتيم به اينكه شيطان را پرستش نكنيد، زيرا شيطان براى شما دشمنى است آشكار.و به اينكه مرا بپرستيد اينست صراط مستقيم.) 166- و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحيى العظام و هى رميم. قل يحييها الذى انشاها اول مره و هو بكل خلق عليم. الذى جعل لكم من الشجر الاخضر نارا فاذا انتم منه توقدون. او ليس الذى خلق السماوات و الارض بقادر على ان يخلق مثلهم بلى و هو الخلاق العليم. انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون. فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء و اليه ترجعون ((اين انسان ناآگاه) براى ما مثل زده اصل خلقش را فراموش نموده ميگويد كيست كه استخوانهاى را كه پوسيده است زنده خواهد كرد. بگو (به آنان) آن كسى آنها را زنده خواهد كرد كه براى اولين بار آنها را به وجود آورده است و او به همه چيز دانا است و خداوندى كه از درخت سبز براى شما آتشى قرار داد كه شما آنرا شعله ور ميسازيد. آيا آن خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده است قدرت ندارد كه مثل آنها را بيافريند آرى و او است خلاق دانا. امر او جز اين نيست كه اگر چيزى را بخواهد، به آن ميگويد: باش و آن چيز به وجود مى آيد. پس پاكيزه خداوندى كه ملكوت همه ى اشياء در دست او است و به سوى او
برميگرديد.) 167- و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين. انهم لهم المنصورون.و ان جندنا لهم الغالبون (و مشيت ما به بندگان مرسل ما سبقت كرده است. فقط آنان هستند يارى شدگان.و فقط لشكر ما هستند كه پيروزند.) 168- و ما خلقنا السماوات و الارض و ما بينهما الا بالحق (و ما نيافريديم آسمانها و زمين و آنچه را كه در ميان آنها است مگر بر حق.) 169- قل الله اعبد مخلصا له دينى. فاعبدوا ما شئتم من دونه قل ان الخاسرون الذين خسروا انفسهم و اهليهم يوم القيامه الا ذلك هو الخسران المبين (بگو من خدايم را مى پرستم در حاليكه دينم را با اخلاص به او عمل مى كنم. شما (هم) هر چيز جز خدا را كه بخواهيد عبادت كنيد، بگو زيانكاران كسانى هستند كه نفس هاى خود و دودمان شان را در روز قيامت در خسارت فرو برده اند آگه باشيد همانست خسارت آشكار.170- فبشر عباد. الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هداهم الله و اولئك هم اولوا الالباب (بشارت بده به بندگانم- كسانى كه سخن را ميشنويد و بهترين آن را تبعيت مى كنند آنان هستند كه خدا هدايتشان كرده است و آنان هستند كه خردمندانند.) 171- اليس الله بكاف عبده (آيا خداوند بنده ى خود را كفايت نميكند.) 172
- و لو ان للذين ظلموا ما فى الارض جميعا و مثله معه لافتدوا به من شى ء العذاب يوم القيامه و بدالهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون (و اگر كسانى كه ظلم كرده اند همه ى آنچه را كه در زمين است به اضافه مثل آن در اختيار داشتند، فديه ميدادند (فدا مى كردند) كه از عذاب سخت در روز قيامت نجات پيدا كنند و آشكار شد (در آنروز) براى آنان چيزى كه حساب نميكردند.) 173- قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم (بگو اى بندگان من كه بخويشتن اسراف كرده ايد از رحمت خداوندى نااميد مباشيد، زيرا خداوند همه ى گناهان را مى بخشد قطعا او است بخشاينده و مهربان.) 174- و قال ربكم ادعونى استجب لكم... (و پروردگار شما گفت بخوانيد مرا استجابت كنم شما را.) 175- ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكه الا تخافوا و لا تحزنوا و ابشروا بالجنه التى كنتم توعدون (كسانيكه گفتيد پروردگار ما الله است سپس بر همين قول استقامت ورزيدند فرشتگان بر آنان نازل ميشوند (و به آنان ميگويند) نترسيد و اندوهگين مباشيد و بشارت باد بر شما بهشتى كه به شما وعده داده ميشد.) 176- سنريهم آياتنا
فى الافاق و فى انفسكم حتى يتبين لهم انه الحق اولم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد (ما براى آنان بزودى آيات خود را در جهان عينى و در نفوس آنان نشان خواهيم داد تا آشكار شود كه او است حق. آيا براى (روشن ساختن وجود) پروردگارت كافى نيست كه او بر همه چيز شاهد است.) 177- شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه كبر على المشركين ما تدعوهم اليه يجتبى اليه من يشاء و يهدى اليه من ينيب.و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم... فلذلك فادع و استقم كما امرت و لا تتبع اهوائهم و قل آمنت بما انزل الله من كتاب و امرت لاعدل بينكم، الله ربنا و ربكم لنا اعمالنا و لكم اعمالكم لا حجه بيننا و بينكم الله يجمع بيننا و اليه المصير (براى شما از دين همان را تشريع نموده است كه به نوح و آنچه كه بر تو وحى كرديم و آنچه كه به ابراهيم و موسى و عيسى توصيه نموديم اينست كه دين را برپا داريد و در دين پراكنده نشويد، آنچه كه شما به آن دعوت مى كنيد بر مشركان سنگين است، خداوند هر كس را كه بخواهد براى خود برمى گزيند و هدايت ميكند به سوى خود كسى را كه بازگشت به سوى او نماي
د.و متفرق نشدند مگر پس از آنكه براى آنان علم رسيده بود. اين پراكندگى از روى تجاوز ميان آنان به وجود آمد.و به همين جهت دعوت (به سوى خدا) كن و استقامت بورز همانگونه كه به تو امر شده است و از هواهاى آنان تبعيت مكن.و به آنان بگو من ايمان آورده ام به كتابى كه خدا فرستاده است و من مامور شده ام كه ميان شما عدالت برقرار كنم، خدا است پروردگار ما و پروردگار شما، از آن ما است اعمال ما و از آن شما است اعمال شما ميان ما و شما حجتى نمانده است، خدا ما را با هم جمع خواهد كرد و حركت و سرنوشت به سوى او است.) 178- و كذلك ما ارسلنا من قبلك فى قريه من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آبائنا على امه و انا على آثارهم مقتدون. قال او لو جئتكم باهدى مما وجدتم عليه آبائكم قالوا انا بما ارسلتم به كافرون. فانتقمنا منهم فانظر كيف كان عاقبه المكذبين (و همچنان ما هيچ تبليغ كننده اى را پيش از تو در يك آبادى نمى فرستاديم مگر اينكه خودكامگان آنها مى گفتند ما پدرانمان را بر عقيده اى يافتيم و ما از آثار آنان پيروى ميكنيم. (آن پيامبر) گفت آيا اگر چه من هدايت كننده تر از آنچه را كه پدرانتان را معتقد به آن يافتيد آورده باشم، (آن تبهكاران) گفتند
ما به آنچه كه شما براى آن فرستاده شديد كافريم. پس ما از آنان انتقام گرفتيم، پس بنگر كه چه شد عاقبت تكذيب كنندگان.) 179- كم تركوا من جنات و عيون.و زروع و مقام كريم.و نعمه كانوا فيها فاكهين. كذلك و اورثناها قوما آخرين. فما بكت عليهم السماء و الارض و ما كانوا منظرين (چقدر باغها و چشمه سارهائى را كه رها كردند (و رفتند) و زراعتها و مقام عزيز و نعمتى كه در آن كه در آن برخوردار بودند (از خود گذاشتند و رفتند)، همچنان ما آنها را به قومى ديگر واگذار نموديم آسمان و زمين براى آنان نگريستند و كسى هم انتظار آنان را نكشيد.) 180- افرايت من اتخذ الهه هواه و اضله الله على علم و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه فمن يهديه من بعد الله افلا تذكرون.و قالوا ما هى الا حياتنا الدينا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر و ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون (آيا ديده اى كسى را كه هوايش را خداى خود قرار داده و او را بر مبناى علمش گمراه نموده و مهر به گوشش و قلبش زده و بر ديده اش پرده اى قرار داده است، كيست كه پس از خدا او را هدايت كند آيا متذكر نميشويد. (و آن تبهكاران) گفتند نيست مگر همين حيات دنيوى كه مى ميريم و زنده ميشويم و
هلاك نميكند ما را مگر دهر و آنان به اين ادعا علمى ندارند، آنان فقط گمانى مى كنند.) 181- و وصينا الانسان بوالديه احسانا حملته امه كرها و وضعته كرها و حمله و فصاله ثلثون شهرا حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنه قال رب اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا ترضاه و اصلح لى فى ذريتى انى تبت اليك و انى من المسلمين (و ما وصيت كرديم انسان را كه درباره پدر و مادرش احسان كند مادرش او را با ناگوارى حمل و با ناگوارى وضع نمود و مدت حمل و بازگرفتن او از شير سى ماه است تا آنگاه كه به رشد خود رسيد و به چهل سالگى كه بالغ شد، گفت پروردگارا، الهامم كن كه نعمتى را كه به من و به والدينم عنايت فرموده اى سپاس بگزارم و عملى صالح انجام دهم كه تو از آن راضى باشى و (خداوندا)، اولاد مرا اصلاح كن من بازگشت به تو نموده و من يكى از مسلمانان هستم.) 182- و يوم يعرض الذين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدينا و استمتعتم بها فاليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تستكبرون فى الارض بغير الحق و بما كنتم تفسقون (و روزى كه كافران بر آتش عرضه ميشوند (به آنان گفته ميشود) شما (سرمايه هاى پاكتان را در زندگى دنيوى خود از ب
ين برديد و از آنها برخوردار گشتيد، در نتيجه امروز با عذاب پست كننده اى مجازات خواهيد شد به سبب استكبارى كه به ناحق در زمين به راه انداختيد و بدانجهت كه مرتكب فسق مى گشتيد.) 183- يا ايها الذين آمنوا ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم (اى مردمى كه ايمان آورده ايد اگر خدا را يارى كنيد او شما را يارى خواهد كرد و قدمهاى شما را ثابت خواهد داشت.) 184- افمن كان على بينته من ربه كمن زين له سوء عمله و اتبعوا اهوائهم (آيا مساوى است) كسى كه بر دليلى روشن از پروردگارش (زندگى مى كند) با كسى كه عمل زشتش براى او آراسته و از هواهاى خود تبعيت ميكند) با كسى كه عمل زشتش براى او آراسته و از هواهاى خود تبعيت مينمايد.) 185- مثل الجنه التى وعد المتقون فيها انهار من ماء غير آسن و انهار من لبن لم يتغير طعمه و انهار من خمر لذه للشاربين و انهار من عسل مصفى و لهم فيها من كل الثمرات و مغفره من ربهم كمن هو خالد فى النار و سقوا ماء حميما فقطع امعائهم (مثل بهشتى كه به مردم باتقوى وعده داده شده است (چنين است:) در آن بهشت چشمه سارهايى است از آب بى تغير و چشمه سارهايى از شيرى كه طعمش دگرگون نشده است و چشمه سارهايى از شراب كه لذتى است براى
آنانكه مى آشامند و چشمه سارهايى از عسل شهد و براى آنان در آن بهشت از هرگونه ميوه ها است و مغفرتى از پروردگارشان (آيا وضع اين سعادتمندان) مانند كسى است كه در آتش جاودان بوده و از آب بسيار داغ سيراب شده و اجزاء درونى او را پاره پاره كرده است.) 186- ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما (كسانيكه با تو بيعت مى كنند جز اين نيست كه آنان با خدا بيعت مى كنند دست خداوندى بالاى دست آنان است و هر كس بعد از بيعت با تو آنرا نقض كند، در حقيقت به ضرر خودش نقض مينمايد و هر كس كه وفا كند به پيمانى كه با خدا بسته است خداوند پاداشى بزرگ به او ميدهد.) 187- محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم تراهم ركعا سجدا يبتغون فضلا من الله و رضوانا سيماهم فى وجوههم من اثر السجود ذلك مثلهم فى التورات و مثلهم فى الانجيل كزرع اخرج شطاه فازره فاستغلظ فاستوى على سوقه يعجب الزراع ليغيظ بهم الكفار وعد الله الذين آمنوا و عملو الصالحات منهم مغفره و اجرا عظيما. (محمد (ص) فرستاده خدا و كسانى كه با او هستند در برابر كفار سخت و ميان خودشان
به همديگر مهربانانند مى بينى آنانرا در حال ركوع و سجود كه از خداوند فضل و رضوان مى طلبند علامت آنان اثر سجده ها در رويشان است، و آنست مثل آنان در تورات و مثل آنان در انجيل مانند زرعى است كه جوجه ها (شاخه هاى پيرامون ريشه و برگها) ى خود را بيرون آورد و آنرا تقويت نمود پس آن زرع قدرت يافت و بر ساقه هاى خود ايستاد (بطوريكه) كشاورزان را به شگفتى وامى دارد، تا كفار از روييدن و نيرومند شدن ياران پيامبر به خشم آيند، خداوند كسانى از آنان را كه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام داده اند بخشايش و پاداشى بزرگ وعده داده است.) و ان طائفتان من المومنين اقتتلوا فاصلحوا بينهما فان بغت احداهما على الاخرى فقاتلوا التى تبغى حتى تفى الى امر الله فان فائت فاصلحوا بينهما بالعدل و اقسطوا ان الله يحب المقسطين. انما المومنون اخوه فاصلحوا بين اخويكم و اتقو الله لعلكم ترحمون 188- و اگر دو گروه از مومنان به كشتار يكديگر برخاستند ما بين آن دو را اصلاح كنيد، پس اگر يكى از آن دو تعدى بر ديگرى كرد با آن گروه كه تعدى مى كند بجنگيد تا به امر خدا برگردد پس اگر به امر خدا برگشت ميان آن دو را با عدالت اصلاح كنيد و دادگرى كنيد زيرا خداوند دادگران
را دوست مى دارد. جز اين نيست كه مومنان برادرانى هستند پس ميان برادرانتان را اصلاح كنيد و به خدا تقوى بورزيد باشد كه مورد رحمت قرار بگيريد.) 189- يا ايها الذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم و لا تجسسوا و لا يغتب بعضكم بعضا ايحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه و اتقو الله ان الله تواب رحيم. (اى كسانيكه ايمان آورده ايد از بسيارى از گمانها اجتناب كنيد، زيرا بعضى از گمانها گناه است و از همديگر تجسس (تفتيش و ماجراجوئى) نكنيد و بعضى از شما بعضى ديگر را غيبت نكند آيا هيچ كسى از شما دوست دارد كه گوشت مرده برادرش را بخورد، شما كراهت از آن داريد و براى خدا تقوى بورزيد قطعا خداوند پذيرنده توبه و مهربان است.) 190- يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم (اى مردم ما شما را از مردى و زنى آفريديم و شما را دسته ها و قبيله ها قرار داديم تا با يكديگر آشنا و هماهنگ شويد، باكرامت ترين شما نزد خدا قطعا باتقوى ترين شما است.) 191- افلم ينظروا الى السماء فوقهم كيف بنيناها و زيناها و مالها من فروج.والارض مددناها و القينا فيها رواسى و انبتنا فيها من كل ز
وج بهيج (آيا به آسمان در بالاى خود ننگريسته اند كه چگونه آنرا بنا كرديم و آنرا آراستيم و براى آن شكافها (ى مختل كننده قانون) وجود ندارد.و زمين را گسترانيديم و كوههائى را در آن انداختيم و در آن زمين از هر جفتى بهجت انگيز رويانيديم.) 192- و لقد خلقنا الانسان و نعلم و ما توسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد (ما انسان را آفريديم و ميدانيم آنچه را كه نفسش به آن وسوسه مينمايد و ما به او از رگ گردنش نزديكتريم.) 193- ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد. (انسان هيچ سخنى را تلفظ نميكند مگر اينكه نزد آن رقيبى است آماده براى نگهدارى آن.) 194- و فى السماء رزقكم و ما توعدون. فو رب السماء و الارض انه لحق مثل ما انكم تنطقون (و در آسمان است روزى شما و آنچه كه به شما وعده داده ميشود. پس سوگند به خداى آسمان و زمين قطعا آن روزى حق است همانگونه كه شما سخن ميگوئيد.) 195- و السماء بنيناها بايد و انا لموسعون.و الارض فرشناها فنعم الماهدون.و من كل شى خلقنا زوجين لعلكم تذكرون. ففروا الى الله انى لكم منه نذير مبين (و ما آسمان را با قدرت آفريديم و قطعا آنرا گسترش ميدهيم.و زمين را گسترديم و ما بهترين گسترنده ايم و از هر چيزى
جفت (يا دو صنف) آفريديم باشد كه شما متذكر شويد. بس بگريزيد به طرف خدا من شما را برحذر دارنده آشكار درباره خدا هستم.) 196- ام خلقوا من غير شى ء ام هم الخالقون (يا (آيا) از هيچ آفريده شده اند يا آنان هستند آفرينندگان.) 197- و ما ينطق عن الهوى. ان هو الا وحى يوحى. علمه شديد القوى (و او (پيامبر اكرم (ص) سخن از هوى نميگويد. آنچه كه ميگويد نيست جز وحيى كه به او مى رسد. فرشته اى (جبرئيل) داراى قواى شديد به او تعليم كرده است.) 198- ام للانسان ما تمنى. فلله الاخره و الاولى (يا (آيا) براى انسان است آنچه كه ميخواهد (آيا انسان ميتواند به هر چيز كه بخواهد برسد) آخرت و دنيا تنها از خداست.) 199- و ان ليس للانسان الا ما سعى.و ان سعيه سوف يرى (و اينكه نيست براى انسان مگر كوشش او.و قطعا كوشش او به زودى ديده خواهد شد.) 200- و ان الى ربك المنتهى.و انه هو اضحك و ابكى.و انه هو امات و احيى (و قطعى است كه پايان همه امور رو به پروردگار تست و او است كه خندانيد و گريانيد و او است كه ميرانيد و زنده كرد.) انا كل شى خلقناه بقدر.و ما امرنا الا واحده كلمح بالبصر (ما همه چيز را به اندازه آفريديم.و نيست امر ما مگر يك لحظه مانند يك
چشم به هم زدن.) 202- كل من عليها فان.و يبقى وجه ربك ذو الجلال و الاكرام. (هر كس (و هر چيز) كه در روى زمين است فانى خواهد گشت و تنها مقام شامخ پروردگار تست كه باقى خواهد ماند- وجه پروردگار داراى جلال و اكرام.) 203- يسئله من فى السماوات و الارض كل يوم هو فى شان (از او ميخواهد (فيض وجودى خود را) هر كس (و هر چيز) كه در آسمانها و زمين است. خداوند در هر زمانى در كاريست.) 204- هل جزاء الاحسان الا الاحسان (آيا پاداش احسان چيزى جز احسان است.) 205- افرايتم ما تحرثون. اانتم تزرعونه ام نحن الزارعون (آيا مى بينيد آنچه را كه زراعت مى كنيد. آيا شماييد كه آنرا زراعت مى كنيد يا مائيم زراعت كننده.) 206- فلولا اذا بلغت الحلقوم.و انتم حينئذ تنظرون.و نحن اقرب اليه منكم و لكن لا تبصرون. (مگر نه اينست كه هنگاميكه روح به گلو ميرسد.و شما در آنموقع مى نگريد.و ما به او نزديكتر از شما هستيم ولكن شما نمى بينيد.) 207- و هو معكم اينما كنتم و الله بما تعلمون بصير (و او (خدا) با شما است هر جا كه باشيد و خدا به عمل شما بينا است.) 208- من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له و له اجر كريم (كيست كه به خدا قرض نيكوئى بدهد و خداوند
براى او چند برابر عطا كند و براى قرض دهنده پاداشى است كريم.) 209- الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله... (آيا براى كسانيكه ايمان آورده اند وقت آن نرسيده است كه دلهاى آنان با ذكر خداوندى خشوع نمايد.) 210- اعلموا انما الحياه الدنيا لعب و لهو و زينه و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد كمثل غيث اعجب الكفار نباته ثم يهيج فتراه مصفرا ثم يكون حطاما و فى الاخره عذاب شديد و مغفره من الله و رضوان و ما الحياه الدنيا الا متاع الغرور. (بدانيد كه حيات دنيا چيزى نيست جز بازى و مشغوليت بى اساس و آرايش و فخرفروشى ميان خودتان و افزون طلبى در اموال و اولاد، (مثل جالب بودن حيات دنيوى با زرق و برقش) مانند بارانى است كه رويانيدنش كافران را به شگفتى وامى دارد سپس خس و خاشاكى ميشود و در آخرت عذابى است شديد (و براى مردم باتقوى) مغفرتى است از خدا و رضوانى و نيست حيات دنيوى مگر متاعى فريبا.) 211- ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبراها ذلك على الله يسير. لكيلا تاسوا على مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و الله لا يحب كل مختال فخور (هيچ مصيبتى در روى زمين يا در نفوس شما به وجود نمى آيد مگر ا
ينكه در كتابى (ثبت شده است) پيش از آنكه نفوس را بيافرينيم، اين جريان براى خدا آسان است. تا به آنچه از شما فوت شده است اندوهگين نباشيد و به آنچه خداوند به شما داده است دل خوش نكنيد كه خداوند هيچ متكبر فخرفروش را دوست نميدارد.) 211- كتب الله لاغلبن انا و رسلى ان الله قوى عزيز (خداوند مقرر داشته است كه قطعا من و رسولانم غلبه خواهيم كرد خداوند قوى و عزيز است.) 213- والذين جاو من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رئوف رحيم (و كسانى كه بعد از آنان (مهاجرين و انصار) آمدند ميگويند اى پروردگار ما، براى ما و برادرانيكه در ايمان از ما سابق تر بودند مغفرت نصيب فرما و در دلهاى ما براى آنان كه ايمان آورده اند كينه و عداوتى قرار مده، اى پروردگار ما، قطعا تو مهربان و رحيمى.) 214- و لا تكونوا كاالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون (و مباشيد مانند كسانيكه خدا را فراموش كردند پس خداوند واداشت كه آنان خود را فراموش كنند آنان هستند مردم فاسق.) 215- هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم. هو الله الذى لا اله الا هو الم
لك القدوس السلام المومن المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون. هو الله الخالق البارى المصور له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السماوات و الارض و هو العزيز الحكيم. (او است خدائى كه نيست جز او خدائى، كه نيست جز او خدائى، داناى غيب و شهود و او است رحمان و رحيم. او است خدائى كه نيست جز او خدائى، مالك مطلق همه اشياء، پاك از همه نقائص، سلامتبخش همه موجودات و امن دهنده انسانها (يا همه موجودات) و امين و شاهد و عزيز و داراى شان بزرگ و بزرگتر از همه چيز، پاكيزه است خداوند از شركى كه به او قرار ميدهند. او است خداوند آفريننده و به وجود آوردنده و صورتگر براى او است نيكوترين اسماء به او تسبيح ميكند هر چه كه در آسمانها و زمين است و او است عزيز و حكيم.) 216- لا ينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم و تقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين. انما ينهاكم الله عن الذين قاتلوكم فى الدين و اخرجوكم من دياركم و ظاهروا على اخراجكم ان تولوهم و من تولهم فاولئك هم الظالمون. (خداوند شما را از نيكوكارى و عدالت درباره كسانيكه در دين با شما نجنگيده اند و شما را از وطن هايتان بيرون نكرده اند نهى
ننموده است، قطعا خداوند دادگران را دوست ميدارد. جز اين نيست كه خداوند شما را از ارتباط نيكو با كسانيكه با شما درباره دين جنگيده و از وطنتان بيرون رانده اند و در اخراج شما از وطن يارى يكديگر نموده اند نهى مينمايد (و خداوند شما را) از دوست داشتن آنان نهى ميكند و هر كس كه آنان را دوست بدارد آنان ستمكارانند.) 217- يا ايها الذين آمنوا لم تقولون ما لا تفعلون. كبر مقتا عند الله ان تقولوا ما لا تفعلون (اى مردمى كه ايمان آورده ايد چرا ميگوئيد چيزى را كه انجام نميدهيد. قبح بزرگى دارد در نزد خدا اينكه بگوئيد آنچه را كه نميكنيد.) 218- ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص (خداوند دوست ميدارد كسانى را كه در راه خدا مانند يك مجموعه متشكل سربى مى جنگند.) 219- يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لوكره الكافرون (آنان ميخواهند نور خداوندى را با دهانشان خاموش كنند و خداوند تتميم كننده نور خويش است اگر چه كافران نخواهند.) 220- هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمه و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (او خداوندى است كه در ميان مردم عامى (يا منسوب ب
ه ام القرى) رسولى از خود آنان مبعوث كرد كه آيات او را بر آنان ميخواند و آنانرا تزكيه ميكرد و كتاب و حكمت به آنان تعليم مينمود و آنان پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند.) 221- اتخذوا ايمانهم جنه فصدوا عن سبيل الله انهم ساء ما كانوا يعملون. ذلك بانهم آمنوا ثم كفروا فطبع على قلوبهم فهم لا يفقهون.و اذا رايتهم تعجبك اجسامهم و ان يقولو تسمع لقولهم كانهم خشب مسنده يحسبون كل صيحه عليهم هم العدو فاحذرهم قاتلهم الله انى يوفكون (آنان (منافقين) سوگندهاى خود را سپرى براى كفرشان قرار داده و از راه اسلام منحرف گشتند (و ديگران را از حركت در راه اسلام جلوگيرى نمودند) قطعا آنان مرتكب عمل بد مى گشتند. اين براى آنست كه آنان ايمان آوردند و سپس كفر ورزيدند و خداوند دلهاى آنان را مهر كرد پس آنان نمى فهمند.و هنگاميكه آنان را مى بينى اجسام آنان ترا به شگفتى وامى دارد و اگر سخنى بگويند به سخنشان گوش فرامى دهى آنان مانند چوبهائى خشكند (اجسام بى روح) هر صدائى را بر ضرر خود حساب مى كنند گمان مى برند كه دشمنند، از آنان برحذر باش خداوند آنان را محو كند (از حق و حقيقت) به كدام جهت روى ميگردانند.) 222- يا ايها الذين آمنوا توبوا الى الله تو
به نصوحا عسى ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم و يدخلكم جنات تجرى من تحتها الانهار يوم لا يخزى الله النبى و الذين آمنوا معه نورهم يسعى بين ايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا و اغفر لنا انك على كل شى ء قدير (اى مردمى كه ايمان آورده ايد توبه نصوح به سوى خداوندى كنيد باشد كه پروردگار شما گناهان شما را پاك كند و به باغهاى بهشتى كه از زير آن چشمه سارها در جريان است داخل نمايد روزى كه خداوند پيامبر و كسانى را كه به او ايمان آورده اند عذاب نمى كند، انوار آنان از پيش رو و طرف راستشان حركت ميكند، ميگويند اى پروردگار ما، نور ما را تتميم فرما و بر ما ببخشا تو بر همه چيز توانائى.) 223- و انك لعلى خلق عظيم (و قطعا تو داراى اخلاق عظيم هستى.) 224- تنزيل من رب العالمين.و لو تقول علينا بعض الاقاويل. لاخذنا منه باليمين. ثم لقطعنا منه الوتين. فما منكم من احد عنه حاجزين. اين قرآن فرستاده ايست از پروردگار عالميان.و اگر (پيامبر) سخنانى بى اساس را (كه ما نگفته ايم) به ما نسبت بدهد از دست راستش ميگيريم و سپس رگ قلبش را قطع ميكنيم، و هيچ كسى نمى تواند مانع اين عذاب ما درباره او باشد.) 225- ان الانسان خلق هلوعا. اذا مسه الشر ج
زوعا.و اذا مسه الخير منوعا. الا المصلين. الذين هم على صلوتهم دائمون (انسان ضعيف آفريده شده است (طبيعت مادى او موجب ناتوانى او در برابر خير و شر است نه همه طبيعت او، بقرينه الا المصلين... هنگاميكه شرى به او برسد ناله و فرياد ميكند و موقعى كه خير به او برسد ديگران را از آن منع مى كند.) مگر نمازگزاران. كسانيكه نمازشان را دائما برپا مى دارند.) 226- فمن اسلم فاولئك تحروا رشدا (و هر كس كه اسلام را بپذيرد پس آنان براى رشد كوشيدند.) 227- عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احد. الا من ارتضى من رسول فانه يسلك من بين يديه و من خلفه رصدا. (خدا است داناى غيب و هيچ كسى را بر غيب خود مطلع نميسازد مگر از رسولانش كه رضايت داشته باشد (كه غيب را به آن آشكار نمايد) پس از پيش رو و پس سر، براى مطلع ساختن او راهى بازمى كند.) 228- ان ناشئه اليل هى اشد وطا و اقوم قيلا. (اواخر شب (موقع تهجد براى نماز شب) سختتر و براى ذكر مناسبتتر است.) 229- بل الانسان على نفسه بصيره.و لو القى معاذيره. (بلكه انسان به خويشتن بينا است.و اگر چه براى خود عذرها بتراشد.) 230- انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا (ما انسان را به راه راست هدايت نموديم (
با اختيار خود) يا شكرگزار مى شود و يا كفران مى ورزد.) 231- يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شره مستطيرا.و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله لانريد منكم جزاء و لا شكورا (آنان (آل عبا كه عبارتند از محمد و على و فاطمه و حسن و حسين صلوات الله عليهم اجمعين) وفا به نذر مى كنند و از روزى مى ترسند كه ناگوارى آن فراگير است و بر محبت خداوندى اطعام مى كنند مسكين و يتيم و اسير را (مى گويند:) ما شما را فقط براى خدا اطعام مى كنيم و از شما پاداش و سپاس نمى خواهيم.) 232- و جعلنا الليل لباسا.و جعلنا النهار معاشا (و شب را براى شما پوشاننده و روز را براى معاش قرار داديم.) 233- كانهم يوم يرونها لم يلبثوا الا عشيه او ضحاها (گوئى آنان در آن روز كه قيامت را خواهند ديد (در اين زندگى دنيوى توقف نكردند) مگر مقدارى از روز (آخر روز يا اول روز) را.) 234- يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه. (اى انسان تا به عمل و تكاپو به سوى پروردگارت حركت ميكنى و به لقاى او خواهى رسيد.) 235- و فرعون ذى الاوتاد. الذين طغوا فى البلاد. فاكثروا فيها الفساد. فصب عليهم ربك سوط عذاب. ان ربك لبا المرصاد. (و فرعون
صاحب لشكرها. كسانى كه در شهرها طغيان نمودند. فساد بسيار در آنها به راه انداختند پس پروردگار تو تازيانه عذاب بر آنان ريخت. قطعا همه مردم و همه اشياء) در ديدگاه خداوندى هستند (يا راه همه آنها رو به خدا است.) 236- يا ايتها النفس المطمئنه. ارجعى الى ربك راضيه مرضيه. فادخلى فى عبادى.و ادخلى جنتى (اى نفس نائل شده به مقام آرامش، برگرد به سوى پروردگارت، تو از او خشنود او از تو راضى. پس داخل در جمع بندگانم باش و به بهشت من وارد شو.) 237- و نفس و ما سواها. فالهمها فجورها و تقواها. قد افلح من زكاها.و قد خاب من دساها. (و سوگند به نفس و ساخته شدن آن. خداوند فجور و تقواى نفس را به آن الهام نمود. هر كس كه نفسش را تزكيه (تهذيب و تطهير) نمود. قطعا رستگار گشت و محروم (از سعادت ابدى) گشت، هر كس كه آنرا پست و گمراه ساخت.) 238- فان مع العسر يسرا. ان مع العسر يسرا. قطعا با هر مشكلى، سهولت و گشايشى است. البته با هر مشكلى سهولت و گشايشى است.) 239- اقرا و ربك الاكرم. الذى علم بالقلم. علم الانسان ما لم يعلم (بخوان و پروردگارتست باكرامتترين موجودات. خداونديكه نوشتن با قلم را تعليم نمود. تعليم كرد به انسان آنچه را كه نميدانست.)
240- كلا ان الانسان ليطغى. ان ره استغنى. ان الى ربك الرجعى (حق است و قطعى است كه انسان بناى طغيانگرى ميگزارد، اگر خود را بى نياز ببيند. حتمى است كه برگشت به سوى پروردگارتست.) 241- فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره.و من يعمل مثقال ذره شرا يره. (پس هر كس كه به وزن ذره اى عمل خير انجام بدهد آنرا خواهد ديد.و هر كس به وزن ذره اى عمل شر انجام بدهد آنرا خواهد ديد.) 242- بسم الله الرحمن الرحيم و العصر. ان الانسان لفى خسر. الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات.و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. (سوگند به عصر. قطعا انسان در خسارت است. مگر كسانيكه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام داده اند.و همديگر را به حق توصيه كنيد و همديگر را به صبر توصيه نمائيد.) 233- بسم الله الرحمن الرحيم.ويل لكل همزه لمزه. الذى جمع مالا و عدده. يحسب ان ماله اخلده. كلا لينبذن فى الحطمه و ما ادراك ما الحطمه. نار الله الموقده. التى تطلع على الافئده. انها عليهم موصده. فى عمد ممدده. (واى بر هر سخن چين (نفاق افكن) و موذى با زبان و چشمش و كسى كه مال جمع كرد و آنرا شمرد. گمان مى كند مال او برايش جاوانى خواهد ماند. قطعا در حطمه انداخته خواهد شد.و چه مى دانى كه
حطمه چيست. آتش شعله ور خدا. كه موج به دلها ميكشد. آتش بر آنها طبقه بسته است با ميخ هائى بلند.) 244- بسم الله الرحمن الرحيم. قل هو الله احد. الله الصمد. لم يلد و لم يولد.و لم يكن له كفوا احد. (بگو آن خدا يگانه است خداوند بى نياز مطلق. نزاييده و زاييده نشده است.و براى او هيچ احدى همتا نيست.) و ان العالم العامل بغير علمه كالجاهل الحائر الذى لا يستفيق من جهله، بل الحجه عليه اعظم.و الحسره له الزم.و هو عند الله الوم (و قطعى است آن عالم كه به غير علمش عمل ميكند مانند جاهلى است متحير كه از جهلش رها نمى شود و بيدار نمى گردد، بلكه حجت عليه او از جاهل بزرگتر است و حسرت و تاسف از او جدائى ناپذيرتر.و در نزد خدا براى ملالت شايسته تر.) مصيبتها و ناگواريهائى كه از عالم غير عامل به خود و ديگران وارد ميشود شديدتر از نتائج ناگوار جهل جاهلان ميباشد. تصور كنيد كسى را كه هر لحظه نيش زهرآگين خود را در خويشتن فرومى برد و هنگاميكه همه موجوديتش با آن زهر مسموم گشت در ميان انسانها به مسموم كردن ديگران مى پردازد. اين كس همان عالم است كه به غير علم خود عمل مى كند. اينكه او ميداند، يعنى ارتباط علمى با واقعيت دارد، و چون هر واقعيت
ى معلوم نوعى پيوستگى به وجود معنوى آدمى دارد، پس مانند جزئيست از اجزاء و، لذا وقتى كه من خود را بخواهد كاملا و با آنچه دارد براى خود مطرح كند همان واقعيت معلوم را هم به عنوان جزئى يا صفتى يا مختصى از من مطرح مى نمايد و لذا بايد پذيرفت كه من به اضافه علم به ضرورت عدالت غير از آن من است كه چنين علمى را ندارد.و به همين جهت است كه اگر انسان با عاملى مزاحم معلوم خود روياروى شود (اگر آن معلوم واقعا به طور حق القين دريافت شده باشد) حالت تزاحم با همه من خود را احساس نموده و در صدد دفع آن عامل برمى آيد، زيرا حذف و نابود تلقى كردن معلوم مانند منفى تلفى نمودن جزئى از من است، بنابراين كسيكه عمل به علم نمى كند در حقيقت به يك مبارزه دائمى با من خويش گرفتار است دائما به خود نيش ميزند و مسموم مينمايد. اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايد: عالمى كه به غير علمش عمل ميكند مانند جاهل متحيرى است كه از جهل خود رها نمى گردد.وقتى كه علم نتواند كسى را وادار به تطبيق عمل بر معلوم نمايد، باضافه از دست رفتن امتياز واقع گرائى و واقع يابى، ارزش و عظمت و ضرورت پيروى از علم نيز از بين مى رود كه اين معنى خود باعث سلب روشنگرى از علم نيز ميگ
ردد، در نتيجه چنين شخصى از جمله جاهلانى است كه اعتناء و توجهى به علم و روشنگرى و مربوط ساختن انسان با واقعيت ندارد، اينست علت فرار اين جاهل از بيدارى.و ميفرمايد: حجت عليه اينگونه عالمان بزرگتر از حجت عليه جاهلان ميباشد.و اين قاعده روشنتر از آنست كه نيازى به استدلال و تفصيل بيشترى داشته باشد. در جمله بعدى مى فرمايد: حسرت عالمى كه به غير علم خود عمل مى كند دائمى تر و جدائى ناپذيرتر است از حسرت جاهلى كه به جهت ندانستن عمل نكرده است. دريغ و اسف و حسرت و ندامت آن پديده هاى روانى هستند كه با برداشته شدن پرده از روى حقايق، سوختن و خاكستر شدن خرمن عمر كسانى را بازگو مى كنند كه به علم خود عمل ننمودند.و هر اندازه ضرورت و شايستگى عملهاى بدون علم و علمهاى بدون عمل عالى تر باشد، دريغ و اسف و حسرت و ندامت شديدتر خواهد بود و استحقاق توبيخ بيشترى از خدا را خواهند داشت.
خطبه 110-در نكوهش دنيا
تفسير عمومى خطبه صد و يازدهم اما بعد فانى احذركم الدنيا، فانها حلوه خضره حفت بالشهوات، و تحببت بالعاجله و راقت بالقليل و تحلت بالامال، و تزينت بالغرور. (پس از حمد و سپاس خداوندى، من شما را از دنيا برحذر ميدارم، زيرا اين دنيا شيرين و سبز و خرم است كه با شهوات پيچيده شده و به جويندگانش با لذائذ گذران خود محبوب جلوه كرده است و با اندك آراستگى شگفتى مردم را به خود جلب كرده و خود را با آرزوها زيور و با فريبائى زينت نموده است.) انسان در مقابل آرايشها و نمايشهاى جالب دنيا اميرالمومنين عليه السلام در سخنان مباركشان درباره زينت دنيا و آرايشهاى متنوع آن مطالبى جالب فرموده اند در بعضى موارد مردم را از پرداختن بان برحذر داشته اند، بعضى موارد زيبايى آسمان را به وسيله ستارگان مورد توجه قرار داده است. براى توضيح و تفسير مقصود اميرالمومنين عليه السلام در موضوع زيبائى به طور عموم چند مطلب را ميتوان گفت: مطلب يكم- اگر چه زينت در لغت اعم از جمال است كه در فارسى اولى به معناى مطلوب است و عموم اشياء جالب را ميگويند اگر چه زيبا نباشد و دومى به معناى زيبائى است اعم از محسوس و معفول و به معنى اولى است. المال و الب
نون زينه الحياه الدنيا (الكهف آيه 46) (مال و فرزندان زينت زندگانى دنيوى هستند.) و همچنين زينت به مطلوبيت عملى نيز هم در قرآن و هم در نهج البلاغه وارد شده است مانند: فزين لهم الشيطان اعمالهم (النحل آيه 63) و زينت به معناى زيبائى محسوس هم در اين آيه مباركه آمده است: انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب (الصافات آيه 6) (ما آسمان دنيا را با زينت ستارگان آراستيم.) اين معنى در سوره فصلت آيه 12 و والملك آيه 5 و الحجر آيه 16 و ق آيه 6 نيز آمده است و جمال به معناى زيبائى است كه هم به زيبائى محسوس گفته ميشود و هم به زيبايى معقول مانند فصبر جميل و هم به جمال ربوبى گفته مى شود كه در روايات و دعاها به طور فراوان آمده است. مطلب دوم- نه تنها در هيچ يك از منابع اسلامى شناخت و دريافت زيبائى و ساختن زيبائى منع نشده است، بلكه چنانكه از منابع قرآنى و حديثى برمى آيد زيبايى يكى از طرق حركت به فوق طبيعت و انس با جمال الهى است كه هيچ چيزى جاى آن را براى مقصد نميگيرد. مطلب سوم- بدان جهت كه اكثريت قريب به اتفاق اولاد آدم چنانكه دو برابر امتيازات دنيوى مانند مال و فرزندان و مقام و محبوبيت و شهرت و غيرذلك خود را مى بازد و نمى تواند شخ
صيت خود را داشته باشد و از آن امور به عنوان وسائل مناسب بهره بردارى نمايد، همچنان در برابر نمود زيبائى ها با سرعت و عميقا از خود بيخود مى گردد و اين ضعف شخصيت از يك طرف و محدوديت دانش و اطلاعات از طرف ديگر، مانع از آن ميشود كه انسان به اعماق ماهيت و علل و معلولات و لوازم و نتايج آنها نفوذ كند و به قول آن شاعر كه مى گويد: (تو مو مى بينى و من پيچش مو) هم مو را ببيند و هم پيچش مو را، لذا تاكيد مى شود كه از دل بستن و خود باختن در برابر آن عوامل لذت و زيبائى ها برحذر باشند، زيرا زيبائى هاى محسوس (چنانكه در كتابى مخصوص به اين موضوع مشروحا طرح كرده ايم) پرده ايست نگارين و شفاف كه بر روى كمال كشيده شده است. بنابراين، خودنمودهاى زيبائى اگر هم منزلگه نهائى لذت طبيعى باشد، ولى مقصد نهائى سير و سياحت و انبساط درونى نيست مگر نشنيده ايد- مرغ بر بالا پران و سايه اش ميدود بر خاك و پران مرغ وش ابلهى صياد آن سايه شود مى دود چندانكه بى مايه شود بيخبر كان عكس آن مرغ هواست بيخبر كه اصل آن سايه كجاست تير اندازد به سوى سايه او تركشش خالى شود در جست و جو تركش عمرش تهى شد عمر رفت از دويدن در شكار سايه تفت مگر نشن
يده ايد- در رخ ليلى نمودم خويش را سوختم مجنون خام انديش را اميرالمومنين عليه السلام در سخنى كه به اصحابش توصيه مى كند ميفرمايد: سخت پاى بند نماز باشيد...و قد عرف حقها رجال من المومنين الذين لا تشغلهم زينه متاع و لاقره عين من ولد و لا مال. (حق واقعى نماز را مردمانى از مردم باايمان شناخته اند آنان كسانى هستند كه زينت هيچ متاعى و چشم روشنى هيچ فرزندى و مالى آنانرا به خود مشغول نميدارد.) و ميتوان گفت: مرغ بلندپرواز روح آدمى براى پرواز به قله هاى كمال دو بال دارد: يكى- زيبائى هاى هستى است كه بال احساسات عالى او را به حركت در مى آورند. دوم- نظم بسيار شگفت انگيز هستى است كه بال تعقل و نيروى قانون يابى و قانون گرايى او را تحريك مى كند. اين دو بال بوده است كه انسان هاى رشديافته تاريخ بشرى را به قله هاى عالى كمال به پرواز درآورده و معنا و تفسيرى براى حيات انسانها بوجود آورده است. لا تدوم حبرتها، و لا تومن فجعتها (نه براى شاديهايش دوامى است و نه از مصيبتش كسى را امنى.) شاديهاى دنيا محدود است و امن و امانش در برهه هائى محدود ابوالحسس تهامى در اوائل ابيات جاودانى اش كه در رثاى فرزندش گفته است، چنين مى گويد:1- حك
م المنيه فى البريه جار ما هذه الدنيا بدار قرار 2- بينا ترى الانسان فيها مخبرا حتى يرى خبرا من الاخبار 3- طبعت على كدر و انت ترومها صفوا من الاقدار و الاكدار 4- و اذا رجوت المستحيل فانما تبنى الرجاء على شفير هار 5- و مكلف الايام ضد طباعها متطلب فى الماء جذوه نار 6- و العيش نوم و المنيه يقظه و المرء بينهها خيال سار 7- فاقضوا ماربكم عجالا انما اعماركم سفر من الاسفار 8- و النفس ان رضيت بذالك او ابت منقاده بازمه المقدار ( 1- قانون فراگير مرگ براى همه مردم در جريان است و اين دنيا براى هيچ كس قرارگاهى پايدار نيست.2- در آن هنگام كه مى بينى انسانى خبر از گذشتگان ميدهد، ناگهان خود خبرى از اخبار ميگردد.3- طبيعت اين دنيا بر تيرگى سرشته است و تو آن را صاف و پاك از آلودگيها و كدورتها ميخواهى!!4- و هنگاميكه تو بر امرى محال اميد مى بندى، در حقيقت اميد به پرتگاه پوچ و متزلزل مى بندى!5- و كسى كه روزگاران را بر ضد طبيعتش تكليف مى كند، در حقيقت پاره آتش را در آب ميجويد!6- و زندگانى اين دنيا خوابى است و مرگ بيدارى، و انسان ميان اين خواب و بيدارى خيالى است در جريان.7- اى مردم، نيازها (ى مادى و معنوى تان) را در
اين دنيا با سرعت برطرف بسازيد، زيرا جز اين نيست كه عمرهاى شما سفرى است از سفرها (كه قطعا سپرى ميشود و به پايان مى رسد.) 8- نفس آدمى چه به اين سفر و جريان رو به مرگ رضايت بدهد يا امتناع بورزد، گردن به قوانين قدر گذاشته است.) نه دستور پيامبران و اولياء و اولياءالله چنين است كه شاد نشويد و نه عقل و قلب آدمى چنين حكمى كرده است. آنچه كه با نظر به منابع وحيى و عقلى و قلبى استنباط ميشود اينست كه همانگونه كه جزئيات محسوس و نمودهاى مشخص از جهان طبيعت وارد مغز مى شود و در آن كارگاه باعظمت به قوانين و اصول كلى عرضه ميشود و به وسيله آنها تفسير و توجيه مى گردد و سپس مغز آن جزئيات و نمودها را يا از صفحه ى خود دور مى سازد و يا خود آنها در لابلاى حافظه بايگانى مى شود، همانگونه بايد تاثرات درونى خود را مخصوصا شاديها و اندوههاى ناشى از مثبت و منفى هاى بعد طبيعى مان را با عرضه به پالايشگاه بسيار حساس دل و وجدان، از ورود به منطقه ى سطوح عميق شخصيت و روح جلوگيرى كنيم، زيرا در اين دنيا هيچ موضوع شادى انگيز يا نشاطآور يا اندوهبار از متن عالم طبيعت و بعد طبيعى انسانى وجود ندارد كه توانائى احاطه و سلطه مطلقه بر همه ابعاد و نيروهاى م
غزى و شخصيتى و روحى ما داشته باشد. ناتوانترين موجود كسى است كه همه ابعاد و نيروهاى خود را قربانى عامل شادى يا اندوه نمايد. اينكه با كمال صراحت و صداقت فرياد زده ميگوئيم: ناتوانترين حيوان كسى است كه در هنگام بدست آوردن قدرت، با زير پا گذاشتن اصول و قوانين انسانى و احساس ناتوانى از زندگى با ديگر انسانها كه مالك حيات خود باشند، نتواند آن قدرت را در مسير خيرات و كمالات مديريت نمايد. بنابراين در موقع روياروئى با عوامل شاديها، در صورتى كه ضررى به ديگر ابعاد شخصيت و روحى آدمى وارد نياورد و به آلام ديگران تمام نشود شاد شويم ولى شخصيت و روح را هم مجبور باين شادى ننمائيم، زيرا شادى آن دو به جهت بهجت و انبساطى است مافوق اين شاديهاى طبيعى. آن دو حقيقت بزرگ (شخصيت و روح) آن خنده ى طبيعى را كه شكوفائى طبيعت است ندارد. خنده ى آن دو، به جهتى است كه از حق و عدل و اختيار و انجام تكليف به انگيزى درونى نه با هدفگيرى جلب سود ودفع زيان ناشى مى شود. آيا احتمال نمى دهد كه فلسفه ى احساس عدم امن در زندگانى اين است كه تكيه ى مطلق به زندگانى طبيعى و خوشى هاى آن موجب جهل به حقيقت و هدف عالى حيات است، چه حكمت بالغه اى- مرا در منزل جانان
چه امن عيش چون هر دم جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محملها غراره ضراره، حائله زائله، نافده بائده، اكاله غواله. (اين دنيا سخت فريبنده است و ضرربار، دگرگون شونده است و رو به زوال، رو به فنا است و نابودى، خورنده ايست مهلك.) اين دنيا مى فريبد و ضرر خود را وارد مى سازد و دگرگون مى شود و مى خورد و نابود مى كند و مى رود. يكى از مختصات حيات معمولى آن است كه در لحظاتى كه سطوح روانى آدمى در حال تاثر به سر مى برد اعم از اينكه تاثرش از مقوله ى شاديها باشد يا اندوه ها همان تاثر كيفيتى را كه در سطوح روانى به وجود آورده است فوق زمان احساس كرده آنرا شبيه به يك حالت جاودانى براى روان تلقى مى كند، لذا در خلاف آن تاثر و مختصات آن نمى تواند بينديشد و به همين جهت است كه اكثر مردم از سلطه و نظاره عالى بر آن تاثر ناتوانند و در نتيجه چه خطاها و اشتباهاتى كه در مواقع تاثرات مورد ارتكاب قرار مى گيرد كه اگر پس از آن حالت تاثر، بار ديگر هشيارى و اعتدال روانى به درون آن شخص بازگشت كند ندامت و تاسف به او هجوم مى آورد. يكى ديگر از مختصات تاثرات مخصوصا در آن نوع تاثرات كه عميقتر باشند، تصرف ذهنى شگفت انگيز در گذشت زمان است. اغلب چنين است كه
در تاثرات شادى انگيز، زمان امتداد خود را از دست مى دهد و به اصطلاح معمولى كوتاه مى شود به قدرى كه انسان در شگفتى فرومى رود و از خود ميپرسد: واقعا، پنج ساعت گذشت؟ ! در صورتيكه براى اين شخص كه در خوشى غوطه ور بود، دقائقى چند تلقى مى گردد، آنهم به جهت اندك آگاهى هائى كه در طول خوشى مانند بارقه هاى بسيار ناچيز در مغزش به وجود آمده است. خلاف اين احساس درباره ى زمان، در تاثرات اندوهى است، يعنى براى كسى كه در ناگوارى بسر مى برد، بدانجهت كه من آدمى (يا هر عامل مغزى ديگر) تلاش شديدى براى گذشتن زمان مى نمايد، يا رنج و زجر مفروض براى من از درك معتدل حركت خود و جهان خارج از خود جلوگيرى مى كند، لذا گوئى به قول: بعضى از شعراء زمان زمين گير شده است. اگر صبح قيامت را شبى هست آن شبست امشب طبيب از من ملول و جان ز حسرت در لب است امشب (حجه الاسلام نير) 1- يمشى الزمان بمن ترقب حاجه متثاقلا، كالخائف المتردد 2- و يخال حاجته التى يصبوا لها فى داره الجوزء او فى الفرقد 3- و اذا الفتى لبس الاسى و مشى به فكانما قد قال للزمن اقعد 4- فاذا الثوانى اشهر و اذا الدقا ئق اعصروا الحزن شى ء سرمد (ايليا ابوماضى) 1- زمان براى كسى كه در انتظار برآ
ورده شدن نيازى بسر ميبرد، به قدرى سنگين حركت مى كند كه گوئى يك آدم در حال ترس و تردد حركت مينمايد.2- آن نيازى را كه او علاقه ى شديد به برآورده شدن آنرا دارد در منطقه ى ستاره ى جوزايا در فرقدان مى بيند.3- و هنگاميكه يك انسان لباس اندوه پوشيد و با آن حركت كرد، مانند اينست كه به زمان گفته است بنشين و حركت مكن.4- در اين موقع است كه ثانيه ها براى او ماهها است و دقيقه ها اعصاريست و اندوه حالتى ابرى.) پس از اين مقدمه درك سخن اميرالمومنين عليه السلام كه (اين دنيا سخت فريبنده است) روشن ميشود و اما اينكه اين دنيا بسيار ضرربار است، بدانجهت است كه اقبال به اين دنيا نخستين ضررى كه به انسان ميزند اينست كه با فريبندگى هايش نميگذارد آدمى به حقائق و واقعيات مربوط به پديده فريبنده بينديشد و مصالح و مفاسد آنها را خوب درك كند. از طرف ديگر خود گذشت زمان براى اشخاص معمولى (نه رشديافتگان آگاه به معناى گذشته و حال و آينده) موجب كاهش ساليان عمر و از دست رفتن قدرتها و امتيازات مى باشد بدون اينكه در برابر آنچه از دست داده است چيزى به دست بياورد. شگفتى دنيا در همين نكته است كه وقتيكه چيزى از مردم معمولى ميگيرد آنچه را كه به عنوان عو
ض ميدهد كم ارزشتر از آنست كه از آن مردم گرفته است. به قول نظامى گنجوى: بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند بگفت انده خرند و جان فروشند اينكه گفتيم (چيزى را كه از مردم معمولى ميگيرد) براى اينست كه مثل مردم رشديافته در اين دنيا بى شباهت به زنبوران عسل نيست كه از گياهان و گلهاى باغها و بيابانها و كوهها عسل توليد ميكند. اينان از حوادث و مواد اين دنيا هر چه استهلاك كند و يا با آنها هر گونه ارتباط برقرار كنند، مبدل به نور مينمايند. همين نان حاصل از گندم را گاو و گوسفند هم مى خورد كه جز مدفوع و مقدارى گوشت و پوست و استخوان و خون و شير نتيجه اى به وجود نمى آورد، در صورتيكه همان نان را اگر انسان عاقل و صاحب انديشه بخورد مبدل به نيروى انديشه اى مى كند كه چه بسا دنيائى را مبدل به گلزار بهشتى نمايد- هر دو گون زنبور خوردند از محل ليك شد ز آن نيش و زين ديگر عسل هر دو گون آهو گيا خوردند و آب زين يكى سرگين شد و زان مشگ ناب هر دو نى خوردند از يك آب خور اين يكى خالى و آن پر از شكر صد هزاران اينچنين اشباه بين فرقشان هفتاد ساله راه بين اين خورد گردد پليدى زو جدا و آن خورد گردد همه نور خدا اين خورد زايد همه بخ
ل و حسد و آن خورد زايد همه نور احد هر دو صورت گر به هم ماند روا است آب تلخ و آب شيرين را صفا است آنگاه مى فرمايد: (اين دنيا دگرگون شونده است و رو به زوال) آرى، همين است قانون جوهر و عرض (و به اصطلاح ديگر): حال و محل، ماده و صورت، و بود و نبود، باطن و ظاهر، معنى و شكل و محتوى و قالب و غيرذلك (اين اصطلاحات از ديدگاه هائى متنوع قابل استفاده در زيربنا و روبناى دنيا است. بهر حال وقتى كه جوهر يا محل، ماده، بود، باطن، معنى و محتوى در دگرگونى قرار گرفته باشد قطعى است كه عرض حال، صورت، نمود، ظاهر، شكل و قالب نيز در دگرگونى خواهد بود. اين تحول و دگرگونى زيربنائى جهان و علت آن مورد بحث و تامل همه ى علما و فلاسفه و حكما و عرفاء گشته است و هر يك از آنان براى نظر خود دلائل و بياناتى دارند، يكى از جالبترين آن بيانات و دلائل همانست كه در ديباچه دفتر ششم از مثنوى جلال الدين محمد مولوى آمده است: اين جهان جنگ است چون كل بنگرى ذره ذره همچو دين با كافرى آن يكى ذره همى پرده به چپ و آن دگر سوى يمين اندر طلب ذره اى بالا و آن ديگر نگون جنگ فعليشان ببين اندر ركون جنگ فعلى هست از جنگ نهان زين تخالف، آن تخالف را ب
دان ذره اى كاو محو شد در آفتاب جنگ او بيرون شد از وصف حساب چون ز ذره محو شد نفس و نفس جنگش اكنون جنگ خورشيد است و بس رفت از وى جنبش طبع و سكون از چه؟ از انا اليه راجعون .... جنگ فعلى جنگ طبعى جنگ قول در ميان جزء هاحر بيست هول اين جهان زين جنگ قائم مى بود در عناصر درنگر تا حل شود .... پس بناى خلق بر اضداد بود لاجرم جنگى شدند از ضر و سود هست احوالت خلاف يكدگر هر يكى با هم مخاف در اثر چونكه هر دم راه خود را ميزنى با دگر كس سازگارى چون كنى موج لشكرهاى احوالت ببين هر يكى با ديگرى در جنگ و كين .... آن جهان جز باقى و آباد نيست زانكه تركيب وى از اضداد نيست اين تخالف از چه زايد وز كجا وز چه زايد وحدت اين اضداد را زانكه ما فرعيم و چار اضداد اصل خوى خود در فرع كرد ايجاد اصل گوهر جان چون وراى فصلهاست خوى او اين نيست خوى كبرياست اگرچه مولوى علت طبيعى حركت و تحول را تضاد حاكم در طبيعت معرفى مى كند ولى روشن است كه اگر بخواهيم از ديدگاه علمى و فلسفى به تحليل بيشترى در اين مورد بپردازيم قطعى است كه موضوع تضاد هم نخواهد توانست از عهده ى پاسخ همه ى سوالات برآيد، اگر چه
موضوع تضاد، توجيه و تفسير قابل توجهى را درباره ى تحول دگرگونى بيان مينمايد. اگر هم فرض كنيم كه نتوانستيم علت حقيقى تحول و دگرگونى اجزاء و نمودهاى جهان را بفهميم و حتى فرض كنيم كه (بر فرض محال) نظر ادعائى زينو را كه منكر حركت بود پذيرفتيم اينكه انسان از نظر جسمانى و آن سطوح روانى كه مجاور طبيعت است در ارتباط با طبيعت و ديگر انسانها و حوادث ناشى از دو منطقه ى انسان و جهان در تغيير و دگرگون است، جاى كوچكترين ترديد نيست حالت جنينى، كودكى، آغاز جوانى، ميانه ى جوانى، پايان جوانى، آغاز ميانسالى، ميانه ى ميانسالى، پايان ميانسالى، آغاز پيرى، ميانه ى پيرى، پايان پيرى و آغاز و پايان كهولت و فرتوتى و غيرذلك كه تغييرات وجود آدمى بحسب ساليان عمر و مختصات هر يك از آن دورانها موجب دگرگونى ارتباطات انسان با طبيعت و انسانها و مختصات هر يك از آن دو ميباشد. از طرف ديگر خود جهانى كه محيط بر انسان ها است و همنوعان او كه با آنها در حال ارتباطات گوناگون مى باشد در تحول و تغير دائمى است، (خواه نام اين تحولات را حركت و تحول بناميم و خواه سكونهاى متوالى) به اضافه ى عوامل فوق هزار نقش برآرد زمانه و نبود يكى چنانچه در آيينه تصور ما ا
ست (انورى) اگر مقدارى مطالعه لازم در سرگذشت بشرى داشته باشيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه هيچ جامعه اى هر چند كه از عالى ترين متفكران هم برخوردار بوده است، نتوانسته است حتى پيش بينى دقيق حوادث يكسال را براى آن جامعه داشته باشد، مگر در صورتيكه گردانندگان جامعه به قدرى در محدود ساختن اراده ها و معلومات و تعقلهاى افراد جامعه سلطه داشته باشند كه حقيقتى به عنوان هويت انسان داراى اراده و معلومات افزاينده و تعلقهاى بازكننده ى ديدگاه در دو منطقه ى انسان و جهان، وجود نداشته باشد. اميرالمومنين عليه السلام ميفرمايد (اين دنيا خورنده ايست مهلك.) مقصود آن بزرگوار از خورنده، برقرار بودن رابطه گيرندگى و استهلاك كردن است كه در ميان اجزاء و پديدهاى جهان وجود دارد. مولوى در توضيح اين رابطه و جريان عالى آن ابياتى دارد كه در آنها ميگويد: لقمه بخشى آيد از هر كس به كس حلق بخشى كار يزدانست و بس حلق بخشد جسم را و روح را حلق بخشد بهر هر عضوى جدا اين گهى بخشد كه اجلالى شوى از دغا و از دغل خالى شوى تا نگوئى سر سلطان را به كس تا نريزد قند را پيش مگس گوش آنكس نوشد اسرار جلال كاو چو سوسن صد زبان افتاد و لال حلق بخشد
خاك را لطف خدا تا خورد آب و برويد صد گيا باز خاكى را ببخشيد حلق و لب تا گياهش را خورد اندر طلب چون گياهش خورد حيوان گشت زفت گشت حيوان لقمه انسان و رفت باز خاك آمد شد اكال بشر چون جدا شد از بشر روح و بصر ذره ها ديدم دهانشان جمله باز گر بگويم خوردشان گردد دراز برگها را برگ از انعام او دايگان را دايه لطف عام او رزقها را رزقها او ميدهد زانكه گندم بى غذائى كى زهد نيست شرح اين سخن را منتهى پاره اى گفتم بدان زان پاره ها جمله عالم آكل و ماكول دان باقيان را مقبل و مقبول دان اينجهان و ساكنانش منتشر وان جهان و ساكنانش مستمر اينجهان و عاشقانش منقطع اهل آن عالم مخلد مجتمع پس كريم آنست كاو خود را دهد آب حيوانى كه ماند تا ابد باقيات الصالحات آمد كريم رسته از صد آفت و اخطار و بيم گر هزارانند يك تن بيش نيست چون خيالات عدد انديش نيست آكل و ماكول را حلق است و ناى غالب و مغلوب را عقل است و راى حلق بخشد او عصاى عدل را خورد او چندان عصا و حبل را و اندر او افزون نشد زان جمله اكل زانكه حيوانى نبودش اكل و شكل مر يقين را چون عصا هم حلق داد تا بخورد او هر خيالاتى كه
زاد پس معانى را چون اعيان حلق هااست رازق حلق معانى هم خداست پس ز ماهى تا به ماه از خلق نيست كه بجذب مايه او را حلق نيست حلق نفس از وسوسه خالى شود ميهمان وحى اجلالى شود حلق جان از فكر تن خالى شود وانگهان روزيش اجلالى شود حلق عقل و دل چو خالى شد ز فكر يافت او بى هضم معده رزق بكر شرط تبديل مزاج آمد بدان كز مزاج بد بود مرگ بدان چون مزاج آدمى گلخوار شد زرد و بد رنگ و سقيم و خوار شد چون مزاج زشت او تبديل يافت رفت زشتى و رخش چون شمع تافت دايه اى كاو طفل شيرآموز را تا بنعمت خوش كند بتفوز را زانكه پستان شد حجاب آن ضعيف از هزاران نعمت و خوان و رغيف پس حيات ما است موقوف فطام اندك اندك جهد كن تم الكلام چون جنين بد آدمى خون بد غذا از نجس پاكى برد مومن كذا چون جنين بد آدمى خونخوار بود بود او را بود از خون تار و پود از فطام خون غذايش شير شد و از فطام شير لقمه گير شد وز فطام لقمه لقمانى شود طالب مطلوب پنهانى شود لا تعدو اذا تناهت الى امنيه اهل الرغبه فيها و الرضاء بها ان تكون كما قال الله تعالى سبحانه: (كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاصبح هشيما تذروه
الرياح و كان الله على كل شى ء مقتدرا (حال اين دنيا چنين است هنگاميكه علاقمندان به آن و طالب خوشنودى به آن به انتهاى خود رسيد تجاوز از فرموده ى خداوندى نميكند كه (مثل زندگانى دنيا مانند آبى است كه از آسمان فرستاديم و پس روييدنى زمين با آن آب درآميخت و سپس آن روييدنى متلاشى و خرد شد كه بادها آنرا پراكنده ميكند و خداوند بر همه چيز توانا است.) دنيا براى كسى كه مطلوب ذاتى است بطور محدود مى شكفد و سپس پژمرده ميشود و از بين ميرود اگر دنيا براى كسى اقبال كند و رام شود و به مرام او بگردد و اگر همه مقتضيات براى زندگى با رفاه و آسايش آماده و موانع برداشته شود، و اگر وجود انسان چه از بعد طبيعى محض و چه از بعد روانى او سالم و تندرست و براى برخوردارى از دنيا و عوامل جالب آن مهيا باشد پس از اين دو (اگر) و مقدارى (اگر) هاى ديگر كه دنيا را تسليم انسان نمايد، همين كه در مقدمات چشيدن طعم لذائذ آن قرار گرفت و همين كه گوشه ى نقاب از چهره ى خواستنى هاى دنيا بالا رفت، ناگهان پژمردگى و افسردگى ناشى از فرورفتن خارهاى زهرآگين حوادث و استرداد طبيعت آنچه را كه از وسائل و عوامل لذت داده بود، آغازميگردد، تا آدمى بخواهد گوشه اى از آن را
اصلاح كند، سطوح ديگرى از آن لذائذ و خواستنى ها از هم مى پاشد، چنانكه گوئى همه قوانين جاريه در طبيعت و موجوديت خود انسان با او به لجاجت و دهن كجى پرداخته است. همانگونه كه اميرالموئمنين عليه السلام فرمود: براى كسانى كه دنيا مورد رغبت و خشنودى ذاتى است، فاصله ى مابين شكوفائى و پژمردگى آن، يك به به است و يك آه. در بيان اين معنى در همه ادبيات اقوام و ملل شرق و غرب و قديم و جديد مطالب بسيار جالبى گفته شده است. در ادبيات فارسى كه از فرهنگ اسلام اشباع شده است. دراين معنى ابيات بسيار جالب آمده است كه ما براى نمونه چند بيت در اينجا مى آوريم. افسوس كه نامه ى جوانى طى شد و آن تازه بهار زندگانى طى شد حالى كه ورا نام جوانى گفتند معلوم نشد كه او كى آمد كى شد يك چند به كودكى به استاد شديم يك چند به استادى خود شاد شديم پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد ازخاك برآمديم و بر باد شديم يك چند پى زينت و زيور گشتيم يك چند پى دفتر و دانش گشتيم در عهد شباب كرديم حساب چون واقف از ين جهان ابتر گشتيم دست از همه شستيم و سمندر گشتيم نقشى است بر آب يا رب درياب لم يكن امرو منها فى حبره الا اعقبته بعدها عبره، و لم
يلق فى سرائها بطنا الا منحته من ضرائها ظهرا.و لم تطله فيها ديمه رخاء الا هتنت عليه مزنه بلاء (هيچ انسانى از اين دنيا شادمان نگشت، مگر اينكه اشكى بدنبالش فرارسيد.و به هيچ احدى با سود و خيرات و شاديهاى خود روى نشان نداد مگر اينكه با ضررهائى كه به او وارد كرد پشت به او گردانيد اين دنيا بارانى اندك بر كسى نباريد مگر اينكه رگبارى از ابر و ناگواريها بر او فروريخت.) خنده بامدادى دنيا را كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد گريه شامگاهى آن، و شادى روى آوردن آنرا اندوه پشت كردنش از شايستگى اعتماد و تكيه بر آن ساقط مينمايد. اين ممكن است كه انواعى از تخديرها نگذارد كه انسان گريه شامگاهى بعد از خنده بامدادى را بفهمد، و اين نيز ممكن است كه آدمى به جهت فرورفتن در شاديها و خوشيهاى جالب دنيا در موقع روى آوردن، ناگواريها و دردهاى پشت كردن آن را درك نكند، ولى اين نفهميدن و درك نكردن را نبايد به حساب واقعيات درآورده و چنين گمان كرد كه گريه اى در دنبال خنده نيامد و شادى روى آوردن دنيا با اندوه پشت گرداندنش پايان نپذيرفت بلكه بايد متوجه شد كه نفس آدمى به جهت اشتغال به مديريت دستگاه درونى و برونى وجود آدمى، نميتواند دست از كار خود بر
دارد و به تحصيل آگاهى و تاثر درباره آنچه كه در اعماق شخصيت وى ميگذرد بپردازد، لذا خواه او بداند يا نداند هيجانها و تاثرات شادى انگيزى كه شخصيت را دستخوش تزلزل نمايد، اثر منفى خود را كه اندوه تزلزل شخصيت است به دنبال خواهد آورد. نهايت امر- آتشش پنهان و ذوقش آشكار دود او ظاهر شود پايان كار داستان آدمى در اين جريان شبيه به داستان آن مرد ساده لوح است كه درباره مهارت دزدان با او گفتگو ميكردند كه- گفت اى قصاص در شهر شما كيست چابكتر در اين فن دغا؟ گفت خياطيست نامش پورشش اندرين دزدى و چستى خلق كش مرد ساده لوح: گفت من ضامن كه با صد اضطرار او نيارد برد از من رشته تار پس بگفتندش كه از تو چيست تر مات او گشتد در دعوى مپر تو به عقل خود چنين غره مباش كه شوى ياوه تو در تزويرهايش پس از بحث و گفتگوى بسيار، مرد ساده لوح گفت: من حاضرم اسب تازى خود را گرو بگذارم كه اگر آن خياط توانست از قماش من چيزى بدزدد، اسب من از آن شما باشد و اگر نتوانست از قماش من بدزدد، من اسبى از شما بگيرم. مرد ساده لوح آن شب از بسيارى فكر و خيال به خواب نرفت شب گذشت و- بامدادان اطلسى زد در بغل شد ببازار و دكان آن دغل پس سلا
مش كرد گرم آن اوستاد جست از جا لب به ترحيبش گشاد آن خياط استاد- گرم پرسيدش ز حد ترك بيش تا فكند اندر دل او مهر خويش مرد ساده لوح- چون شنيد از وى نواى بلبلى پيشش افكند اطلس استنبلى كه ببر اين را قباى روز جنگ زير دامن واسع و بالاش تنگ تنگ بالا بهر جسم آراى را زير واسع تا نگيرد پاى را خياط استاد گفت صد خدمت كنم اى ذو وداد دست بر دو چشم و بر سينه نهاد پس به پيمود و بديد او روى كار بعد از آن بگشاد لب را در فشار از حكايتهاى ميران در سمر و از كرمها و عطاى آن نفر وز بخيلان وز تخسيراتشان از براى خنده هم داد او نشان همچو آتش كرد مقراضى برون ميبريد و لب پرافسانه و فسون يك مضاحك گفت آن چيست اوستاد ترك مست از خنده شد سست و فتاد مرد ساده لوح- چونكه خنديدن گرفت از داستان چشم تنگش گشت بسته آن زمان خياط استاد- پاره اى دزديد و كرد او زير ران غير چشم حق ز جمله آن نهان حق همى ديد آن ولى ستار خوست ليك چون از حد برى غماز اوست ترك را از لذت افسانه اش رفت از دل دعوى پيشانه اش اطلس چه، دعوى چه، رهن چه ترك سرمستيت در لاغ اى اچه لابه كردش ترك كز بهر خدا لاغ نيك
و كان مرا شد مغتذا گفت لاغ خنده انگيز آن دغا كه فتاد از قهقهه او بر قفا پاره اطلس سبك در نيفه زد ترك غافل خوش مضاحك ميمزد همچنين بار سوم ترك خطا گفت لاغى گوى از بهر خدا گفت لاغى خندمين تر از دوبار كرد او آن ترك را كلى شكار چشم بسته عقل جسته مولهه مست ترك مدعى از قهقهه خياط استاد- پس سوم بار از قبا ز ديد شاخ كه ز خنده اش يافت ميدان فراخ چون چهارم بار آن ترك خطا لاغ از استاد ميكرد اقتضاء رحم آمد بروى آن استاد را كرد در باقى فن و بيداد را گفت مولع گشته اين مفتون بر اين بيخبر كاين چه خسار است و غبين بوسه افشان كرد بر استاد او كه مرا بهر خدا افسانه گو اى فسانه گشته و محو از وجود چند چند افسانه خواهى آزمود .... گفت در زى ترك را زين درگذر واى بر تو گر كنم لاغى دگر بس قبايت تنگ آيد باز بس اين كند با خويشتن خود هيچكس! خنده چه؟ ! رمز اگر دانستئى آن ز صد گريه بتر دانستئى ترك خنده كن ايا اى ترك مست ز انكه عمرت رفت و خواهى گشت پست چونكه بنهاد آن قبا درزى ز دست اسب را بر باد داد آن ترك مست و حرى اذا اصبحت له منتصره ان تمسى له متنكره، و ان جانب منها اعذوذب
و احلولى امر منها جانب فاوبى (شايسته دنيا است (وضع آن چنين است) كه اگر بامدادان براى كسى يارى كند، شامگاهان قيافه زشت و خصومت به او خواهد نمود، و اگر طرفى از دنيا گوارا و شيرين شود، طرف ديگر آن تلخ و ناگوار خواهد بود.) از اين دنياى شگفت انگيز در انتظار دو چهره متضاد باشيد تا فريبش را نخوريد. اين تاريخى كه من و شما در نقطه اى ناچيز و گذرا از آن زندگى ميكنيم، هزاران نيرومند كامور را به خود ديده است كه صبحگاه در شاديها غوطه ور بودند و شامگاه در امواج طوفانى اندوهها مضطرب و سرگشته بوده اند. صداى دلنواز كوس و دراى سلطه و اقتدار بامدادى را طنين شوم حركت زنجير اسارتش در شامگاه آنروز خاموش ساخته است. صبحگاه آنروز كه ناپلئون بناپارت در واترلو طعم شكست فضيحت بار را براى اولين بار چشيد، بسيار شادمان و خندان بود، زمين زير پايش، آسمان بالاى سرش درختها، تپه ها، ماهورها، حتى خود دره واترلو هم به چهره خندان ناپلئون مى خنديد گوئى اصلا اين دنيا همه قوانين و اصول و حركاتش فقط براى خنديدن و خنداندن ناپلئون افتاده است. بينوا ناپلئون كه اطلاعى از حركت ابرى سياه و پر باران كه فضاى دره واترلو را پيش گرفته بود نداشت- آن ابر سياه ك
ه با فروريختن بارانش اشكهاى موزون آن مستكبر قرون را از چشمان بسيار جذابش بر رخسارش جارى ساخت كه فكر سرورى بر اروپا و سيادت بر آسيا را از مغز خامش بيرون ساخت. براستى دنيا در آن روز كه چشمان جذاب ناپلئون را پس از خنده بسيار عميق و طولانى صبحگاهى گريانيد، منظره هاى بس جالب كه ضمنا بوجود آورده بود براى آموزش درس عبرت از اين دنيا كتابى گشوده نبود؟ ميگويند: ناصرالدين شاه قاجار هم در صبحگاه آنروز كه در حضرت عبدالعظيم عليه السلام بدست ميرزا رضاى كرمانى كشته شد بسيار خوشحال و شادمان بود و نميدانست كه لبهائى كه بامداد براى خنده گشوده شده است، چند ساعت ديگر پس از نيم گريه نهائى براى ابد بسته خواهد شد. اين است طبيعت دنيا- خنده اى و گريه اى، نشاطى و اندوهى و بالعكس سلطه اى و شكستى، فرازى و نشيبى و بالعكس، دشوارى و آسانى و بالعكس و زحمتى و راحتى و بالعكس. تا آنگاه كه خاموشى ابدى فرارسد. اگر كسى بخواهد شخصيت او در اين نوسانات متضاد متلاشى نشود و از اين مثبت و منفى ها براى (حيات معقول) خود برخوردار گردد، اين است كه منطقه روح را بر اين نوسانات مثبت و منفى ها ببندد و نگذارد منطقه روح دستخوش اين امور قرار بگيرد. براى حفظ منطقه
روح از اين امور، هيچ راهى جز تحصيل قدرت و آگاهى براى شخصيت ديده نميشود. زيرا شخصيت آدمى فقط به بركت قدرت و آگاهى و استقلال است كه ميتواند امور متضاده فوق را با ارزيابى خردمندانه آنها، دريافت و با آنها ارتباط معقول برقرار كند. اگر شخصيت آدمى آن نيرو را بدست بياورد كه امور متضاده فوق نتوانند در سطوح عميق منطقه روح او نفوذ كنند و مانند اجزاء متنوع از سپاه از جلو آن منطقه رژه بروند، همان امور اصول ثابت خود را تحويل پالايشگاه منطقه مزبور ميدهند و به راه خود ميروند. لا ينال امرو من غضارتها رغبا الا ارهقته من نوائبها تعبا، و لا يمسى منها فى جناح امن الا اصبح على قوادم خوف (هيچ كسى از طراوت و عيش و عشرت دنيا برخوردار نگردد مگر اينكه از مصيبتهايش خستگى و مشقت بر او حمل كند و هيچ انسانى را بر بال امن خود به شامگاه نرساند مگر اينكه بامدادان بر پرهاى ضعيف و وحشت آور خود سوار كند.) اگر دنيا كسى را از طراوت خود نشاط بخشيد از ناگواريهايش خسته و درمانده مينمايد. اين دنيا جايگاهى است كه اگر طراوت دوران جوانى را به انسانها مى بخشد، در مقابل آن خستگى و فرسودگى روزگار پيرى را هم نصيبش ميسازد، اگر چشم هاى تيزبين و گوشهاى كامل
ا شنوا در اختيار كسى گذاشت، ديرى نخواهد گذاشت كه بينائى از آن چشمان و شنوائى از آن گوشها را خواهد گرفت. مبدل ساختن صورتهاى گلگون به چهره هاى زرد و پايهاى دوان به پاهاى لنگ و بازوان نيرومند به بازوان ناتوان و مغزهاى مقتدر و دلهاى حسساس به مغزهائى ضعيف و دلهائى پژمرده و مبدل ساختن بهار به خزان كار ديرينه اين دنيا است بنابراين، مقتضاى حقيقت بينى و حكم عقل و خرد و توجيه احساس برين اينست كه به هيچ يك از آن داده شده ها دل نبنديم كه موقع تبديل به اضداد خود، شكستى و شكافى در كاخ شخصيت و منطقه روح احساس نكنيم- لكيلا تاسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم (حديد آيه 23) (تا به آنچه كه از دست شما رفته است اندوهگين مباشيد و به آنچه كه خداوند به شما داده است شادمان نشويد.) ارتباط آزاد با همه آنچه كه دنيا براى انسان عرضه ميكند: اينست قانون رشد شخصيت آدمى هر متفكر و هر مكتبى كه به شما بگويد نبايد شما با هيچ يك از اموال و امتيازات و زيبائيها و مقامات دنيا هيچگونه ارتباطى داشته باشيد! همانقدر به هويت شما و دنيا نادان است كه بگويد: شما بايد بكوشيد با هرگونه اموال و امتيازات و زيبائى ها و مقامات دنيا رابطه اختصاصى عميق و پ
رستش برقرار كنيد!! دريغا كه اين افراط و تفريط همواره سطرهاى كتاب وجود آدمى را مشوش و ناخوانا نموده است! كسانى كه فكر مى كنند انسان ميتواند بدون ارتباط شخصى با امور دنيوى كه در بالا متذكر شديم، از حيات معقول برخوردار باشد مانند اينست كه بگويد: انسان در اين دنيا مى تواند و بايد بدون ارتباط با بدن و حتى بدون ارتباط با نيروها و استعدادهاى درونى خود زندگى كند و به حيات معقول برسد!! پس بيائيد نخست هويت و ارزيابى ارتباط روح و شخصيت مان را با بدن مادى خود بررسى كنيم، آيا ارتباط اعضاى مادى ما با شخصيت روح ما چنانست كه ما احساس لزوم پرستش درباره آنها مى نمائيم؟ ! يعنى آيا ما بايد انگشت و دست و پا و گوش و ديگر اعضا را بپرستيم؟ ! نه هرگز، زيرا هنگامى كه پاى جان شخصيت و روح در كار باشد ما از وجود آن اعضاء چشم ميپوشيم مثلا اگر دست به يك بيمارى مبتلا شد كه اگر قطع نشود جان را در خطر مرگ قرار ميدهد، قطعى است كه چشم از دست ميپوشيم و آن را قطع ميكينم. آيا وقتى كه شخصيت شما درباره يك مساله مهمى به انديشه پرداخته است، تصوير دست و پايتان را بدانجهت كه اعضائى از بدن شما ميباشند در آن انديشه دخالت ميدهيد!!! آيا براى شما مطلبى خنده آ
ورتر از اين، پيدا ميشود كه به شما بگويند: بدانجهت كه شما چشم داريد، بنابراين، هنگاميكه درباره شخصيت و روح و جان به تفكر پرداخته ايد، به طور حتم آينه را جلوى روى خود گذارده و با تماشا به چشم و تحصيل رضايت آن، به فهم و درك مسائل مربوط به شخصيت و روح و جان بپردازيد!! مسلم است كه پاسخ اينگونه سوالهاى مسخره منفى است. منطق خردمندانه اى كه شما در اين مساله خواهيد گفت اينست كه با كمال اهميتى كه اعضاى بدن من براى من دارد، بااينحال، من نه ميتوانم به آن اعضاء عشق بورزم و نمى توانم به آنها بى اعتناء باشم، زيرا عالى ترين و اختصاصى ترين مركبى است كه جان و شخصيت و روح مرا به سرمنزل مقصودم در اين زندگانى خواهد رساند. بنابراين، ميتوانيم بگوئيم: همانگونه كه اعضاى كالبد مادى من با داشتن شديدترين اهميت نميتوانند هدف و حقيقت حيات مرا تعيين كنند و نميتوانند در ارزش و شرف و حيثيت بر جان و شخصيت و روح من تقدم بجويند، همچنان اموال و امتيازات و زيبائى ها و مقامات دنيا با داشتن كمال اهميت يا نظر به ايفاى مختصات حياتى كه دارند، نبايد در ارزش و شرف و حيثيت بر حقائق روحى آدمى مقدم باشند. با اين فرض است كه ميتوانيم به حقيقت و عظمت اين جمله
كه از پيشوايان معصوم آمده است پى ببريم كه فرموده است: اعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لاخرتك كانك تموت غدا (براى دنيايت آنچنان كار كن كه گوئى تا ابد زنده خواهى ماند و براى آخرتت آنچنان عمل كن كه گويى فردا خواهى مرد.) رابطه آزاد از بكار بستن اين اصل به وجود مى آيد، يعنى بدست آوردن اموال و امتيازات و مقامات دنيوى به عنوان وسائلى ضرورى كه كمترين مسامحه نبايد در آنها صورت بگيرد و عالى تر و باعظمتتر تلقى كردن جان و شخصيت و روح كه هدف حيات معقول هر چه تلقى شود، باارزش و ترقى اين حقائق قابل وصول خواهد بود. غراره، غرور ما فيها، فانيه، فان من عليها، لا خير فى شى ء من ازوادها الا التقوى. (اين دنيائى است بسيار فرينده و هر چه در آنست فريب. اين دنيايى است فانى و هر چه كه روى آن است بر فنا.) درباره فريندگى دنيا و فناى آن، مباحثى در گذشته طرح شده است و همچنين درباره تقوى در مجلد سوم از صفحه 338 تا 342 و مجلد پنجم از صفحه 63 تا صفحه 67 و مجلد ششم از صفحه 27 تا صفحه 31 و مجلد يازدهم صفحه 7 و 8 و از صفحه 19 تا صفحه 27 و مجلد سيزدهم از صفحه 58 تا صفحه 74 و از صفحه 144 تا صفحه 147 بررسى هائى شده است مراجعه فرماييد. من اقل منه
ا استكثر مما يومنه، و من استكثر منها استكثر مما يوبقه و زال عما قليل عنه (و هر كس كه از اين دنيا (لذائذ و مطالب دنيا) اندكى گرفت بسيارى از عوامل امن و اطمينان (از نتائج ناگوار) را بدست آورد، و هر كس كه به تكاثر از امتيازات اين دنيا مبتلا گشت بر عوامل هلاكت خويشتن افزود و در اندك زمانى از وى جدا گشت.) ارتباط آزاد با اموال و امتيازات و مقامات اين دنيا، خود مانع گسترش (من) به بيش از منطقه ضرورتها از امور مزبوره ميباشد. مگر نه چنين است كه من يا شخصيت آدمى در مسير حيات معقول در طلب شايستگيهاى وجود خود، و كمالاتى است كه اشتياق به آنها در درون او وجود دارد؟ مگر نه اينست كه ظرافت و لطافت و استعداد تجرد آن شخصيت، بالاتر از همه امورى دنيوى است؟ مگر نه اينست كه قرار دادن شخصيت در اسارت ميان حلقه هاى زنجير امور دنيوى، آن را تا حد همان امور پايين مى آورد؟ آرى، قطعا آرى- زيرا اى برادر تو همان انديشه اى مابقى خود استخوان و ريشه اى گر بود انديشه ات گل، گلشنى ور بود خارى تو هيمه گلخنى حال كه چنين است، اين چه خصومت نابكارانه ايست كه انسان با خويشتن به راه انداخته است كه يوسف خود را به چند درهم ميفروشد و شخصيت خود را
تبديل ميكند به آهن و سيمان و فرش و اشياء عتيقه مانند كاسه سفالين 917 سال مثلا كه لب آن شكسته و از چند جا هم شكاف برداشته است و چه شبها كه ساعاتى از آنها را كه ميتوانست با خداى آفريننده سپهر لاجوردين به مناجات بپردازد و با رازهاى نهانى هستى آشنائى پيدا كند و به دردها و درمانهاى بنى نوع خود بينديشد و جان خود را جلائى بخشد، با آن كاسه سفالين به رازها و نيازها پرداخته است. كه اى كاسه سفالين عزيز، من فداى دستهاى آن كوزه گرى شوم كه ترا ساخته و خود نيز جزء يك كاسه سفالين يا دسته كوزه اى سفالين شده است كه فعلا دل يك انسانى مثل مرا ربوده است! من قربان ماده خاكى و شكل كاسه اى تو گردم كه قوانين خشن و بيرحم طبيعت لبه ترا شكسته و شكافهائى در تو ايجاد كرده است! من هرگز نه طبيعت را خواهم بخشيد و نه قوانين آنرا كه چنين ظلمى را بر تو روا داشته است!! شايد هم اين راز و نياز بقدرى اوج بگيرد كه سيل اشك را از ديدگان آن احمق از مجراى رخسارش به همان كاسه سفالين سرازير كند كه اگر قطره اى از آن را در راه شناخت دردهاى خود و انسانهاى جامعه اش مى ريخت و با اخلاص و كوشش جدى به جستجوى درمان آنها مى پرداخت، به تقليل دردها و پيدا كردن درمان
ها موفق مى گشت. خلاصه بحث و گفتگو در اينكه ما با امور دنيوى چه مقدار و چگونه ارتباط برقرار كنيم؟ در اين كره خاكى و با تفكر و تعقل اين انسانها به جائى نخواهد رسيد، مگر اينكه مبنا و بنياد يا علل اوليه ارتباط هائى را كه با امور دنيوى برقرار ميكنيم، بدست بياوريم، اگر در اين مساله درست بينديشيم و بخيالات و وساوس ذهنى تكيه نكنيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه مبنا و بنياد يا علل اوليه اين ارتباطها يا ضرورتهاى مادى و معنوى است و يا ميخواهم ها بطور عموم. اگر ضرورتها را اصل قرار بدهيم، بدانجهت كه ملاك ضرورتها بدست آوردن امكانات حركت شخصيت آدمى در مسير حيات معقول در طلب شايستگيها و كمال ميباشد، لذا بوجود آوردن ارتباط آزاد با امور دنيوى لزوم پيدا مى كند و در نتيجه گسترش ارتباط شخصيت با امور دنيوى محدودتر ميگردد و همانطور كه در منابع معتبر اسلامى آمده است، با كفايت كردن يك فرش براى زندگى، شخصيت را براى بدست آوردن فرش دوم، تنزل نميدهد، زيرا ميداند همانگونه كه اميرالمومنين عليه السلام در جملات مورد تفسير ميفرمايد (هر كس كه به تكاثر امتيازات اين دنيا مبتلا گشت، بر عوامل هلاك خويشتن افزود و سپس در اندك زمانى هم از وى جدا گشت.)
و اگر ميخواهم ها را مبنا و بنياد و علت قرار بدهيم، به اين معنى كه بگويم: (هر چه را خواستم اگر قدرت داشته باشم بايد با آن شى ء ارتباط (از آن من) برقرار كنم! در اين صورت است كه هويت شخصيت مانند ماده مايع خواهد گشت كه تعين آن وابسته به ظرف است و اگر در سطح زمين باشد هر طرف كه نشيب است به آنطرف سرازير ميگردد. اگر بخواهيم تشبيه ما در اين مورد تا حدودى كاملتر باشد بايد مقدارى آب را تصور كنيم كه در سطح زمين به جريان مى افتد و به طرف نشيب سرازير ميگردد و آن نشيب داراى موادى مانند خاك و آرد و انواعى از پودرها است كه آب را به خود جذب مى كنند و به صورت گل و خميرهائى متنوع درمى آيند و بدين ترتيب آب تعين مشخص خود را از دست ميدهد. كم من واثق بها قد فجعته و ذى طمانينه اليها قد صرعته و ذى ابهه قد جعلته حقيرا و ذى نخوه قد ردته ذليلا (چه بسا كسى كه وثوق به اين دنيا داشت دردهايش او را فراگرفت و كسى را كه اصمينان به آن نموده بود به خاك هلاك انداخت و بسا چشمگيران باحشمت را كه پست گردانيد و داراى كبر و نخوتى را كه به ذلت و خوارى برگرداند!) در حال تكيه بر ثبات آفتاب و ماه و ستارگان بودند كه ناگهان زمين آنها را بدرون خود كشيد تك
يه بر اختر شبگرد مكن كاين ايام تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو مضطرب آرام نما، متحرك ساكن نما، رو به زوال هميشگى نما، ناپايدار پايدارنما، موقت دائمى نما، متحول ثابت نما، بالاخره فانى باقى نما اينست توصيف عمومى دنيا. با اينكه كمتر كسى است كه صفات فوق را درباره دنيا درك نكرده باشد، با اينحال چه اندكند كسانيكه با تامل در آن صفات زندگى خود را به طورى تنظيم نمايند كه مورد پسند خرد و وجدان بوده باشد. اميرالمومنين عليه السلام در يكى از جملات مباركش درباره يقين به پديده مرگ ميفرمايد: ما اشبه اليقين بالشك (چه شبيه است يقين به مرگ، به شك و ترديد درباره مرگ.) يعنى اولاد آدم چنان در غفلت و بى اعتنائى به مرگ زندگى مى كنند و چنان بى توجهى به حيات پس از مرگ دارند كه گوئى اصلا نخواهند مرد: اين مطلب درباره دنيا هم واقعا صدق مى كند، يعنى با اينكه همگان اضطراب و تحرك و زوال و ناپايدارى و موقت بودن و تحول و فناى دنيا را مى بينند و يقين دارند كه آنان چه با تفرعن و تكبر در باشكوه ترين كاخهاى مجلل دنيا زندگى كنند، و در پرآرامش ترين بستر قصور سر به فلك كشيده و خيره كننده بيارامند، و چه با كمال ذلت و خوارى در محقرترين كوخها در پست
ترين نقاط زمين به جاى زندگى فقط نفس بكشند، بالاخره روزى فراخواهد رسيد كه قانون (بس است، برخيز و بار سفرت را بربند) و يا قانون (اين نيز بگذرد) به سراغشان آمده و آنان را از موقعيتى كه بدست آورده اند بركنده و به موقعيتى ديگر كه چه بسا اصلا پيش بينى نكرده بودند پرتاب خواهد كرد و اگر آنچه كه بر سرشان تاختن آورده است قانون فراگير (بس است روى خاك) بوده باشد، با كمال بى اعتنائى به اميدها و آرزوها و خواسته ها و فرورفتن چنگالهايشان به اعماق ماده و ماديات، راهى زير خاكشان خواهد كرد. تو اى انسان، براى گفتگو و راز و نياز با خويشتن سخنانى بسيار داشتى و فرصتى كافى، و بارها از نغمه هاى درونى و از پيشتازان كاروان معرفت از جهان برونى شنيده بودى كه- بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى فرصتى دان كه ز لب تا بدهان اينهمه نيست و بارها از عالم بيرونى كه گويندگانى به نام پيامبران و اولياءالله دارد و از عالم درونى كه دو گوينده به نام دل و جان دارد شنيده بودى كه از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض اينست وگرنه دل و جان اينهمه نيست و با تو گفته بودند كه:- نخست- جستجو كن جستجو كن جستجو گفتگو كن گفتگو كن گفتگو آنگاه براى خويشتن- شر
ح سر آن شكنج زلف يار موبمو كن، موبمو كن، موبمو به جاى صحبت با جان به وسيله ى دل و جان، سخنانى با ديگران گفتى، آرى آنقدر با ديگران سخن گفتى كه فرصتى براى گفتگو با دل و جان خود كه شرف صحبت جانان، را نصيبت مى كرد و شرحى درباره سر شكنج زلف هستى به تو ميگفت نماند و اكنون كه قانون (بس است زندگى بر روى خاك كه حشرات زير خاك چشم به انتظار تو با كمال بى تابى به اينسو و آنسو مى لولند، دهان بازكرده و به گفتگو نشسته اى! با كه يا چه؟ با روح؟ با شخصيت با دل و جان؟ نه، با هيچ يك از اينها، بلكه با چشمان و تارك سر و دستان و بازوان و مغز و ديگر اعضاى مركبى كه سوار بر آن همه جا دويدى و رفتى، جز براى هايهو در بزم كوى يار، گفتگو چيست؟ بشنو- كوس رحلت بكوفت دست اجل اى دو چشمم وداع سر بكنيد اى دو دست و دو ساعد و بازو همه توديع يكديگر بكنيد (سعدى) آرى نمايش ثبات و دوام و بقائى كه دنيا از خود نشان ميدهد، مجالى براى گفتگو با دل و جان و شخصيت و روح نميگذارد تا آنگاه كه كوس رحلت از اين دنيا نواخته شود و سلامى بر دل و جان نگفته، وداعى با مركب و با همه ى ابعاد من كه دل و جان از جمله ى آنهاست كه بر زبان آيد. سلطانها دول و عيش
ها رنق، و عذبها اجاج و حلوها صبر و غذاوها سمام و اسبابها رمام، حيها بعرض موت، و صحيحها بعرض سقم، ملكها مسلوب، و عزيزها مغلوب، و موفورها منكوت و جارها محروب. (سلطه و اقتدار اين دنيا در گردش (تناوبى) و عيش آن تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ و طعام آن زهرآگين و طنابها و علل (هم سنخ آن) پوسيده، زنده اش در معرض مرگ و تندرستش در معرض بيمارى، ملك آن ربوده شده، و عزيزش مغلوب و مالدارش مبتلاى نكبت و اموال همسايه اش غارت شده.) در اين دنيا قدرتها جابجا، شيرينى ها تلخ و گواراها ناگوار و طعامها زهرآگين و اسباب از هر نوع دنيوى كه باشد سست و ناپايدار است. آرى اين است شناسنامه دنيا (گر تو نمى پسندى تغيير ده قضا را) ده ها تمدن در طول تاريخ بروز كردند و سركشيدند و سپس چنان رو به زوال رفتند كه گوئى نه تمدنى وجود داشت و نه تمدن سازى، هزاران جامعه در بستر پهن گيتى بروز كردند و سركشيدند و چنان بخود باليدند كه گوئى نه تنها به مردم حكومت مى كردند، بلكه دامنه ى سلطه و اقتدار آنان حتى بر قوانين جاريه در عالم هستى حاكميت داشته است!! ضرربارترين صدمه اى كه اين بخود باليدنها بر مغز و روان آن مستان خودباخته وارد مى آورد، همانا كورى مهل
ك بود كه حتى دگرگونى و تحولات روزگاران را كه روشن ترين پديده اين دنيا است نمى ديدند و نمى ديدند كه اگر سلطه ها دائمى بود، نوبت به خود آنان نمى رسيد. نكته اى كه بايد در جملات مورد تفسير مورد دقت شود، اينست كه اميرالمومنين عليه السلام مى فرمايند: (عيش اين دنيا تيره و گوارايش ناگوار و شيرينش تلخ... است و ظاهرا اين جملات خلاف واقع به نظر مى رسد، زيرا شيرينى اگر چه موقت هم باشد تلخ، گوارا هر اندازه هم كه محدود باشد ناگوار نيست، بنابراين، منظور اميرالمومنين عليه السلام از جملات فوق چيست؟ چند مطلب را در تقسير اين جملات مى توان در نظر گرفت. مطلب يكم- اين است كه منظور از تلخى شيرينيها و ناگوارى گواراها، تلخى و ناگوارى طبيعى نيست، زيرا اميرالمومنين عليه السلام هرگز واقعيات را آنچنانكه در مجراى نمودها بروز مى كند منكر نمى شود، يعنى شكر يا فلان ميوه همانگونه كه براى عموم مردم شيرين است، در ذائقه اميرالمومنين عليه السلام نيز شيرين است، بلكه منظور بيان امورى است كه ما بعضى از آنها را متذكر مى شويم. مطلب دوم- آن مردمى كه در چشيدن شيرينيها و گواراهاى دنيا، همه ابعاد شخصيت خود را براى درك و پذيرش شيرينى و گوارايى دنيا وارد عم
ل مى نمايند، قطعى است كه اين عمل نابجا ذائقه همه ى سطوح روانى آن مردم را كه فوق سطح طبيعى ذائقه است، تلخ و آزرده خواهد ساخت، مانند اين كه براى انجام عمل جنسى، همه ى ابعاد شخصيت و نيروهاى مغزى را قربانى و صدقه طرف عمل خود بنمايد. همين كه لحظات ناهشيارى گذشت، او مى ماند و شخصيت ملامتگرش كه اى خام ساده انديش براى چنين كار كوچكى سرمايه اى به آن عظمت را به ميدان نمى آورند. مطلب سوم- اين يك قاعده مسلم است كه اگر آدمى بهر يك از عوامل لذائذ دنيوى و امتيازات، بعنوان استقلال و هدف نهائى بنگرد، قطعى است كه آن عامل و امتياز به سرعت به سايه اى مبدل مى شود و آدمى را (اگر هشيار باشد) در حيرت و ندامت فرومى برد و لحظات صرف شده در آن عوامل و امتياز را خوابى و خيالى تلقى مى نمايد. خفته آن باشد كه او از هر خيال دارد اميد و كند با او مقال او چنانكه از خيال آيد بحال آن خيالش گردد او را صد وبال ديو را چون حور بيند او به خواب پس ز شهوت ريزد او با ديو آب چونكه تخم نسل را در شوره ريخت او به خويش آمد خيال از وى گريخت ضعف سر بيند از آن و تن پليد آه از آن نقش پليد ناپديد مطلب چهارم- توجه به محروميتهاى متنوعى كه دامان
اكثريت مردم دنيا را گرفته است از يكطرف و آگاهى از اينكه ده تن از تو زرد روى و بينوا خسبد همى تا به گلگونى تو روى خويش را گلگون كنى مانع از اين است كه نه تنها انسان بيدار بتواند از شيرينيها و گواراهاى دنيا احساس لذت مطلق بنمايد، بلكه آنها را در ذائقه دل و جان تلخ و ناگوار هم مى نمايد.
الستم فى مساكن من كان قبلكم اطول اعمارا، و ابقى آثارا، و ابعد آمالا، و اعد عديدا، و اكثف جنودا، تعبدوا للدنيا اى تعبد، و اثروها اى ايثار، ثم ظعنوا عنها بغير زاد مبلغ و لا ظهر قاطع (آيا شما در خانه هاى كسانى پيش از خود قرار نگرفته ايد كه عمرهاى آنان از شما طولانى تر بوده و آثارشان پايدارتر و آرزوهايشان دور و درازتر و عددشان از شما بيشتر و سپاهيانشان از شما انبوهتر بوده است. آنان دنيا را در حدى شگفت آور پيرستيدند (يا تسليم محض شدند) و آن را به طور عجيب بر همه چيز مقدم داشتند و سپس از اين دنيا كوچ كردند بدون زاد و توشه اى كه آنان را به مقصد برساند و بدون مركبى كه سفرى را سپرى نمايد.) آن قصر كه بهرام در او جاى گرفت روبه بچه كرد و شير آرام گرفت بهرام كه گور ميگرفتى همه عمر اين دفعه نگر كه گور بهرام گرفت به چه چيزى مى خواهيد تكيه كنيد كه شما را از فنا و نابودى نجات بدهد؟ ! به طول زندگانى؟ ! مگر پيش از شما اشخاصى نبودند كه داراى عمرهاى طولانى بودند به دوام و استحكام آثار؟ ! مگر نه چنين است كه وقتى از جلو طاق كسرى در تيسفون (مدائن) ميگذريد به اثرى خيره مى شويد كه قرنها پيش سر به فلك كشيده و با مستح
كم ترين بنيانش هنوز بر قصرها و كاخهاى سست بنيان ما ميخندد آيا شما نيستيد كه در تماشاى اين اثر قديم مى گوئيد: هان اى دل عبرت بين وز ديده نظر كن هان ايوان مدائن را آينه ى عبرت دان يك ره ز ره دجله منزل به مدائن كن وز ديده دوم دجله بر خاك مدائن را دندانه هر قصرى پندى دهدت نو نو پند سر دندانه بشنو ز بن دندان گويد كه تو از خاكى، ما خاك توايم اكنون گامى دو سه بر ما نه اشكى دو سه هم بفشان .... اينست همان درگه كان راز شهان بودى ديلم ملك بابل هند و شد تركستان .... پرويز به هر بزمى زرين تره گستردى كردى ز بساط زر زرين تره را بستان پرويز و به زرين، كسرى و ترنج زر بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان پرويز كنون گم شد ز آن گم شده كمتر گو زرين تره كو برخوان رو كم تركوا برخوان گوئى كه كجا رفتند آن تاجوران اينك ز ايشان شكم خاك است آبستن جاويدان مست است زمين زيراك خورده ست بجاى مى در كاس سر هرمز خون دل نوشروان بس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيدا صد پند نو است اكنون در مغز سرش پنهان (از ابيات معروف خاقانى شيروانى) آيا گذرتان به ديوار چين افتاده است؟ آيا از بعلبك عبود كرده ايد؟ از تخت
جمشيد چطور؟ آيا به آرزوهاى دور و دراز مى خواهيد تكيه كنيد؟ ! مگر نبودند پيش از شما اشخاصى كه آرزوهايى طولانى تر از آرزوهاى شما در سر مى پروراندند؟ ! آيا مى خواهيد به كثرت نفوستان بباليد؟ ! مگر در ميان اقوام گذشته جمعيتهايى با شماره اى بيش از شماها وجود نداشت؟ ! به لشگريان خود مى نازيد؟ ! قطعا، نيرومندانى در اين كره خاكى زندگى كرده اند كه سپاهيانى انبوهتر و باوفاتر از سپاهيان شما داشتند. آن نادانان فريب خورده سخت تسليم دنيا شدند و پرستش آن را برگزيدند و چيزى جز دنيا هدفگيرى ننمودند و آنگاه رخت بربسته و سفرى را پيش گرفتند كه نه توشه اى براى آنان اندوخته بودند و نه مركبى داشتند كه سوار بر آن شوند و آن سفر طولانى را سپرى كنند. فهل بلغكم ان الدنيا سخت لهم نفسا بفديه، او اعانتهم بمعونه، او احسنت لهم صحبه؟ ! بل ارهقتهم بالقوادح، و اوهقتهم بالقوارع و ضعضعتهم بالنوائب و عفرتهم للمناخر، و وطئتهم بالمناسم، و اعانت عليهم ريب المنون. (آيا تاكنون اين خبر به شما رسيده است كه دنيا با پذيرش فديه اى سخاوت از خود نشان داده و نفسى را از كاروانيان منزلگه مرگ آزاد كرده باشد، يا كمكى به آنان نموده يا صحبت نيكوئى با آنان داشته باشد، بلكه
اين دنيا حوادثى سنگين بر دوششان نهاد و با مصائب كوبنده ناتوانشان ساخت و با گرفتاريهاى شديد متزلزلشان نمود و صورتهاى آنان بر روى بينى هايشان به خاك ماليد و با سمهاى كوبنده خود آنان را لگدمال نمود.) اگر داراى قدرتى باشيد كه جهان هستى را زير و رو كنيد و همه آنرا در اختيار فرمان قضا و قدر بگذاريد و بخواهيد كه يك فرد از انسان را از قانون (مرگ به دنبال زندگى) مستثنى نمايد، امكان پذير نخواهد بود. مغز انسانى تواناييها شگفت انگيز دارد كه هنوز كه در بوته مجهولات مانده است، يكى از آنان همين عمل شگفت انگيز (فرض محال) است به عنوان مثال، مى گوييم: با اينكه فرض كنيم اجتماع نقيضين ممكن است و جزء بزرگتر از كل است و باز مطلبى كه شما مطرح مى كنيد امكان ناپذير است. مغز آدمى در چنين مواقعى چه مى كند؟ هنوز روانشناسان درباره اين پديده شگفت انگيز مغزى چيز قابل توجه نگفته اند ولى در مواردى بسيار فراوان از تحقيقات علمى و فلسفى و هنرى و غيرذلك اينگونه فرضها رايج است.و به هر حال، بر فرض محال- قدرتى داشته باشيد كه جهان هستى در كف شما مانند موم شود و چنان تسليم شما گردد كه در يك دقيقه و در يك چشم به هم زدن هر كارى كه بخواهيد انجام بدهيد
، با اين حال نخواهيد توانست هيچ فردى را از چنگال مرگ نجات بدهيد. روى زمين را تماشا كنيد. صاح هذى قبورنا تملا الرحب فاين القبور من عهد عاد (اى دوست من، اين گورهائى از دوران ما است كه عرصه زمين را پر كرده است، و كجا است گورهاى دوران عاد) و ثمود و قديمتر از آنان. آنگاه آياتى از قران را با دقت و تدبير مطالعه و تلاوت كنيد كه خالق حيات چه مى گويد: كل نفس ذائقه الموت ثم الينا ترجعون (هر نفسى مرگ را خواهد چشيد و سپس به طرف ما خواهيد برگشت.) چيست علت اين همه تذكر دادن به مرگ و دل نبستن به دنيا و خود نباختن در برابر خواستنى هاى دنيا؟ همگان مى بينند و مى شنوند و درك مى كنند كه چگونه شعله درخشان حيات همه انسانها و عموم جانداران خاموش مى گردد. همگان مى بينند و مى شنوند و درك مى كنند كه دنيا چگونه انسانها را به خود جلب مى كند و مى فريبد و سپس از خود دور مى نمايد و به قول خاقانى شيروانى خون دل همه اين اطفال نابالغ دنيا را مى مكد و كالبد جانشان را راهى زير خاك مى نمايد- آرى، از خون دل طفلان سرخاب رخ آميزد اين زال سپيدابرو وين مام سيه پستان (خاقانى) پس به چه علت از پيشوايان الهى و از خود خداوند سبحان اين همه تو
صيه و سفارش و تذكر به حتمى بودن مرگ و ضرورت دل نبستن به اين دنيا و خود نباختن در برابر خواستنى هاى آن، انجام نگرفته است؟ پاسخ اين سوال را با نظر به صفت بسيار شگفت انگيز حيات مى توان فهميد. حيات حقيقتى است كه اگر اختلالى در مديريت آن صورت نگرفته باشد و اگر با مديريت عالى به وسيله مغز رشديافته و روان كمال طلب اداره نشود به قدرى مشغول كننده است و به قدرى خود را در عرصه وجود مى گستراند و به اعماق موجودات نفوذ مى كند كه مرگ از افق ديدگاه آن ناپديد مى گردد.و به عبارت ديگر انسان زنده با عينكى كه حيات به چشمان او مى زند، فنا و مرگى را براى خود درك نمى كند و نقطه هاى منفى حركت را نمى بيند و حركت براى او طنابى در حال كشيده شدن از ازل تا ابد احساس مى شود (نه به اين معنى كه ازل و ابد مورد توجه او قرار مى گيرد)، بلكه آميزش عدم ها را با وجودها در امتداد حركت نمى بيند و آغاز و انجام و فنا و زوال را مشاهده نمى كند، گوئى انسان زنده موقعى كه حيات سرتاسر وجود او را فراگرفته است و هيچ خلل و شكافى در آن نمى بيند و هيچگونه عامل مرگ مانند بيمارى و نوميدى از حيات آنرا مختل نميسازد، همه چيز را ابدى و خود را غوطه ور در ابديت احساس مى
كند. اينكه در بعضى منابع اسلامى و ان الموت حق (و قطعا، مرگ حق است) و مخصوصا، در همين نهج البلاغه در موارد متعدد تاكيد مى شود به اينكه مرگ حتمى است. براى برداشتن پرده ى غفلتى است كه خاصيت مزبور حيات بچشمان انسانى زده مى شود، نه براى مرتفع ساختن جهل، زيرا مرگ چيزى نيست كه پس از عبور از نخستين مراحل كودكى براى كسى ناشناخته باشد. اميرالمومنين عليه السلام در جملات بعدى هجوم بى امان حوادث كوبنده و مصائب متلاشى كننده ى حيات انسان را گوشزد مى فرمايد كه گاهى يكى پس از ديگرى و گاهى چند ناگوارى به دنبال يك يا چند ناگوارى ديگر بر اقليم وجود آدمى تاختن مى آورد. اگر هم گاهى فضائى روشن از آسمان آبى رنگ ميان ابرهاى متراكم حوادث ديده مى شود، تا انسان آماده ى لحظاتى انبساط ميگيرد، ابرى سياه يا تيره ى ديگر از گوشه اى از فضاى درون آدمى خرامان خرامان با كمال بى خيالى و بى اعتنائى به اينكه اين فضاى درون هنوز از تاثرات ابرهاى قلبى فراغتى پيدا نكرده است، فرامى رسد. كاملا، (آرى چنين بايد) قدم به عرصه ى درون آدمى مى گذارد كه گوئى: اين انسان بينوا با هزاران خواهش و تمنا و آرزو آن مهمان را دعوت نموده و سالها به انتظارش چشم به در دوخته
بوده است. حال كه چنين است، يعنى همانگونه است كه صائب تبريزى مى گويد يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن يا نبايد خانه در صحراى امكان ساختن آنهم چه حوادثى و چه سيلابى! پس بيائيد به متخصصان علوم انسانى پيشنهاد كنيم كه انسان را با فرض اينكه حوادث و رويدادهاى مزاحم (چه مورد تمايل آنان باشد و چه مورد كراهت آنان)، از لوازم ذاتى حيات او مى باشد مورد شناخت و تحليل و تفسير قرار بدهند.و اگر اين علوم از چنين فرضى امتناع ورزيدند، يعنى مشاهدات و تجربيات و انديشه هاى متخصصان، فرض مزبور را نپذيرفتند، مى توانند انسانها را به استفاده از اين قائده توصيه كنند: براى اينكه حيات مورد خواست، روپوش حيات واقعى نشود، بايد بپذيريم كه تكاپو براى زيستن بايد به قدرى بااهميت تلقى شود كه گوئى: اين انسان است كه آب زلال حيات را از منبع آن استخراج مى كند، نيز همين انسان است كه بايد آن را بدون آلوده شدن به مواد مختل كننده عبور بدهد. حيات انسانى; آرى. اين همان خورشيد است كه از دل تاريكى سر بر مى آورد و راه خود را در ظلمات ماده و ماديات پيش مى گيرد، اگر اين خورشيد حيات در سر راه خود به ابديت با ابرهاى خواسته هاى حيوانى پوشيده نشود از هر آنچه كه
مى گذرد آن را روشن مى سازد و هر اندازه كه اين خورشيد از منبع اصلى خود (مقام ربوبى) بيشتر فرض بگيرد از هر چه كه بگذرد و هر چه كه با آن ارتباط برقرار نمايد. خاصيت حيات را بيشتر كسب مى كند. فقد رايتم تنكرها لمن دان لها، و آثرها و اخلد اليها، حين ظعنوا عنها لفراق الابد و هل زودتهم الا السغب، او احلتهم الا الضنك، او نورت لهم الا الظلمه، او اعقبتهم الا الندامه (و شما ناسازگارى اين دنيا را با كسى كه به آن نزديك شود و آنرا مقدم بدارد و تكيه جاودانى بر آن نمايد ديده ايد در آنهنگام كه آنان از اين دنيا براى جدائى ابدى كوچ كردند، آيا اين دنيا توشه اى جز گرسنگى به آنان داد، يا آنان را جز در تنگى در موقعيتى ديگر قرار داد، يا براى آنان جز تاريكى و روشنائى بوجود آورد، يا جز پشيمانى در عاقبت امرشان نتيجه اى داد.) چگونه اين دنيا با آنهمه زيبائى ها و امتيازات مطلوبش چهره اى زشت و ناسازگار به انسان نشان ميدهد. معناى جملات مورد تفسير آن نيست كه دنيا زشت است و وحشتناك و ناسازگار، زيرا اگر چنين بود، بطور طبيعى مردم از آن رويگردان ميشدند و شايد هم بساط پهناور زندگى از روى زمين برچيده ميشد، بلكه همانگونه كه مى بينيم دنيا براى خود
خواستنى هاى فراوانى دارد و زندگى در اين دنيا اگر از نظر اقتصادى و امنيت و فرهنگ مختل نباشد، مطلوبى است جدى.ولى قضيه انسان و ارتباطش با اين دنيا به اين سادگيها نيست، بلكه با توجه به عظمت فوق طبيعى ابعاد و استعدادهائى كه انسانها در مغز و روان و روح دارند، اشباع نمودن و به فعليت رساندن آنها به وسيله ى زيبائيها و خواستنى ها و امتيازات دنيوى، پست كردن و محدود ساختن آن عظمت است كه در انسانها وجود دارد. براى توضيح اين مطلب حتما اين اصل را بايد در نظر بگيريم كه (اينكه جهان چنين مى نمايد براى اينست كه انسان چنين است) اين ساختمان مغزى و سازمان روانى و هويت روحى آدمى است كه زيبائى ها و امتيازات مطلوب دنيا را براى وى مطرح مينمايد، و به قول مولوى: لطف شير و انگبين عكس دل است هر خوشى را آن خوش از دل حاصل است چنانچه طعم و خواص معين شير و عسل در وجود آدمى به جهت خصوصيت ذائقه و دستگاه گوارش و ديگر اجزاء و روابط جسمانى او است، همچنين جلوه هاى خاص زيبائيها و امتيازات مطلوب دنيا و همچنين زشتى ها و امور نامطلوب دنيا، معلول چگونگى حيات و مغز و روان و روح انسانى است، به طوريكه با كمترين دگرگونى در آنها، همه آن جلوه ها و امتياز
ات و زشتى ها و نامطلوبها تغيير مى پذيرد. دقت فرماييد- آوازه ى جمالت از جان خود شنيديم چون آب و باد و آتش در عشق تو دويديم اندر جمال يوسف گر دستها بريدند دستى بجان ما بر بنگر چه ها بريديم (مولوى) و نيز توجه فرمائيد كه- چه عروسى است در جهان كه جهان ز عكس رويش چو دو دست نو عروسان تر و پرنگار بادا (مولوى) و اين معنى كه (چون انسان چنين است، جهان چنين ميماند) واقعيت زيبايى ها و امتيازات دنيا را انكار نميكند و آنرا منتفى نمى سازد، چنانكه واقعيت هستى و قوانين جاريه در آن را نه تنها منكر نميشود و منتفى نمى سازد، بلكه آنرا با كمال واقع گرائى تثبيت مينمايد. بلكه آنچه را كه اين اصل مطرح مى كند، اينست كه همه ى زيبائى ها و امتيازات مطلوب و زشتى ها و امور نامطلوب دنيا تعين و چگونگى خاص خود را از حواس و استعدادها و تاثير و تاثرهاى انسانى درمى يابد و همانگونه كه پيش از اين متذكر شديم كوچكترين تغيير در اين نيروها و استعدادها، موجب دگرگونى تعين و چگونگى خاص امور دنيا در ارتباط با انسان ميگردد.و به همين جهت است كه مولوى پس از بيتى كه در گذشته گفتيم، ميگويد: لطف شير و انگبين عكس دل است هر خوشى را آن خوش از
دل حاصل است يعنى اين وضع دستگاه درونى آدمى است كه خاصيتى معين از شير و عسل را درمى يابد. مى گويد: پس بود دل جوهر و عالم عرض سايه ى دل كى بود دل را غرض و مسلم است كه غرض و هدف باعظمت تر از موقعيت آن موجود است كه حقيقتى را براى خود غرض و هدف تلقى نموده است.و چون دنيا با آنهمه زيبائى و امتيازاتش در برابر انسان محقر و حالت سايه اى دارد لذا نمى تواند هدف انسان كه خيلى باعظمت تر از آنها است قرار بگيرد. با نظر به اين اصل كه توضيح داديم، معناى جملات مورد تفسير اينست كه هر كس كه به اين دنيا با حالت عشق و محبت بنگرد و آن را هدف اعلا براى زندگى خود تلقى نمايد، قطعى است كه انسان با آنهمه عظمتها كه دارد وقتى كه خود را در برابر دنيا ببازد، و آگاهيش به كلى نابود نشده باشد، دنيا پست ترين و زشت ترين چهره را به او نشان خواهد داد، درست مانند اينكه گرانبهاترين گوهر دنيا را با هزاران تلاش و كوشش بدست بياوريد و سپس آن را در برابر يك ليوان از دست بدهيد! اگرچه ليوان آب ذاتا، چيز بدى نيست، ولى در آن هنگام كه يك انسان مست هوى و هوس آنرا با گرانبهاترين گوهر دنيا مورد معامله قرار بدهد، وقتى كه از مستى به خود آمد آن ليوان براى او ف
وق العاده پست و زشت خواهد بود. افهذه توثرون ام اليها تطمئون، ام عليها تحرصون؟ ! فبئست الدار لمن يتهمها و لم يكن فيها على وجل منها. (آيا اين دنيا را مقدم ميداريد (بر كمال و رشد معنوى) يا به اين دنيا اطمينان مى نماييد، آيا به اين دنيا حرص مى ورزيد، اين دنيا سراى بديست براى كسيكه آنرا متهم نسازد و از آن برحذر نباشد.) حال كه چنين است بدنيا تكيه نكنيد و آنرا متهم بسازيد و همواره از حوادث كوبنده آن برحذر باشيد و حسن ظنك بالايام معجزه و ظن شرا، و كن منها على وجل (خوشبينى و خوش گمانى تو درباره ى روزگار از ناتوانى تست، و (همواره درباره ى روزگار) بدبين و بدگمان باش و بر مبناى حذر و احتياط حركت كن.) اگر شخصيت آدمى توانائى حقيقى خود را بدست بياورد و از واقعيات و جريانات روزگار اطلاع لازم را داشته باشد و همه آنها را در ارتباط با شخصيت خويش ارزيابى نمايد، نه تنها آنرا به هدفهاى والاى شخصيت مقدم نمى دارد و نه تنها حرص و طمع به دنيا را ترك مى كند بلكه همواره با حالت احتياط و حذر از روزگار زندگى مى كند. آيا چنين نيست كه بيش از نصف حوادث كوبنده ى دنيا براى انسان بدون محاسبه اى كه در باره ى آنها داشته باشد فرود مى آيد؟ بل
كه بعضى از متفكران را با توجه به ابعاد متنوع زندگى فردى و اجتماعى بشرى، عقيده بر آن است كه اصلا هيچ يك از حوادث عمر آدمى و شوون زندگى دسته جمعى در آينده از همه جهات قابل پيش بينى نيست، زيرا- هزار نقش برآرد زمانه و نبود يكى چنانكه در آيينه تصور ما است گاهى غرور به وضع موجود كه مخصوصا در موقعى كه آدمى مست قدرت است، محاسبه و احتياط برحذر بودن را چنان از دست او ميگيرد كه طفلك شصت و هفتاد ساله! را وادار به هذيان گوئى ميكند. در كتاب الاسلام يتحدى ص 128 از آدولف هيتلر چنين نقل كرده است كه او در يكى از سخنرانى هايش گفته است: (من راهى را كه در پيش گرفته ام مى روم و مطمئنم كه غلبه و پيروزى از پيش براى من مقدر شده است) و اين هم يك اصل مسلم است كه همواره حوادث محاسبه نشده آن گروه از مردم را پايمال مى كند كه در زندگانى سر از بالش غفلت برنمى دارد. البته نمى خواهيم بگوئيم: كسانى كه با آگاهى زندگى مى كنند حوادث كوبنده سراغشان را نميگيرد، زيرا به قول صائب تبريزى: يا ز سيلاب حوادث رو نبايد تافتن يا نبايد خانه در صحراى امكان ساختن بلكه مى خواهيم بگوئيم: حوادث محاسبه نشده فقط مردم فرورفته در غفلت و مستى را پايمال مى كنن
د و حيات آنانرا را مختل مى سازند، و اما مردم آگاه و بيدار وضعى غير از وضع آنگونه مردم دارند.و مى توان حوادث محاسبه نشده و كوبنده را در رابطه با اينگونه مردم به گروههائى مختلف تقسيم نمود، از آن جمله:1- به جهت دارا بودن علم و قدرت شخصيت و عظمت روحى، تا حدود زيادى از شكنندگى و تاثير ضربه ها جلوگيرى مى نمايند.2- در صورت ناتوانى از مبارزه و پيروزى بر آن حوادث، بدان جهت كه تا حدودى از آنها اطلاع دارند، در آن شگفتى كه موجب اضطراب و تشويش روانى و مغزى باشد فرونمى رود، زيرا بنابر قانون: عند العلم بالاسباب يرتفع الاعجاب. (در موقع حصول علم به علل و عوامل، تعجب مرتفع مى گردد.) 3- هر حادثه اى براى انسان آگاه و بيدار پيامى از واقعيات مى آورد كه در تفسير و توجيه رويدادهاى آينده و تنظيم رابطه آنها با خويشتن، درسى آموزنده با خود دارد. فاعلموا- و انتم تعلمون- بانكم تاركوها و ظاعنون عنها، و اتعظوا فيها بالذين قالوا: (من اشد مناقوه) حملوا الى قبورهم فلا يدعون ركبانا، و انزلوا الاجداث فلا يدعون ضيفانا، و جعل لهم من الصفيح اجنان، و من التراب اكفان و من الرفات جيران، فهم جيره لا يجيبون داعيا، و لا يمنعون ضيما، و لا يبالون مند
به. (پس بدانيد- و شما مى دانيد- كه اين دنيا را رها خواهيد كرد و از آن كوچ خواهيد نمود و پند بگيريد از (عاقبت زندگى) آنان كه گفتند: (كيست نيرومندتر از ما) آنان به گورهاى خود برده شدند بدون اينكه در حالت سوارى دعوت شوند و به قبرها فروآمدند بدون اينكه مهمان خوانده شوند و براى آنان، از زمين قبرها و از خاك كفنها و از جسدهاى پوسيده، همسايگان ساخته شد، همسايگانى كه هيچ دعوت كننده اى را پاسخ نگويند و هيچ تجاوز و تعدى را از خود دور ننمايد و توجهى به ناله كننده اى ندارند.) دريغا كه مردم معمولى، سفر مرگ را بدون دعوت و به اجبار قوانين طبيعت ناآگاه تلقى مى كنند همانگونه كه مردم معمولى ورود به اولين جايگاه بذر آدمى و گشودن چشم به اين دنيا را مستند به اجبار قوانين طبيعت مى انگارند، همينطور خروج از دروازه زندگى و ورود به آستانه ابديت را نيز يك جريان ناآگاه كه معمولى از عوامل طبيعت است تلقى مى كند! البته چنان نيست كه همان مردم معمولى هم به هيچ صورتى به ياد مرگ نباشند و در همه ى احوال آن را يك جريان طبيعى بدانند كه هيچ معنائى ندارد، زيرا محال است مغز معتدل پديده اى باين اهميت و شگفت انگيزى (فروغ حيات و خاموشى مرگ كه بدنبال
آن مى رسد) را كه خود موجب جهتگيريهاى بسيار اساسى در زندگى ميگردد، در همه احوال و شرائطى كه دارد بى معنى تلقى كند. در مباحث مربوط به مرگ در شرح و تفسير خطبه هاى گذشته مشاهده كرديم كه درون انسانها، مخصوصا مغزهاى متفكر در برابر قيافه ى اسرارآميز مرگ، چه شورش و طوفان از خود نشان داده است.و مى توان به جرات گفت: اگر متفكران با احساس بشرى در پنج مورد جذابترين سخنان را در نتيجه ى شورش و طوفان درونى خود گفته اند، قطعا يكى از آن پنج مورد جريان خيره كننده حيات و خاموشى بهت انگيز مرگ است. با اينحال اين منطق كه مرگ يعنى دعوت حق را لبيك گفتن كه اعتراف به معنى دار بودن سفر مرگ و اجابت دعوت مالك حيات و موت است، فقط مخصوص انسانهاى آگاه وبيدار است كه ميدانند- روزگار و چرخ و انجم سربسر بازيستى گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى (ناصر خسرو قباديانى) اين آيه شريفه كه كل نفس ذائقه الموت ثم الينا ترجعوا (همه ى نفوس شربت مرگ را خواهند چشيد و سپس بسوى ما بازگشت خواهيد كرد.) رسمى ترين و حتمى ترين و قانونى ترين دعوتى است كه در عرصه ى هستى به عمل آمده است. ان جيدوا لم يفرحوا و ان قحطوا لم يقنطوا (اگر بارانى (روى قبرشان و جسد
شان) ببارد، شاد نگردند و اگر خشكسالى به آنان روى بياورد نوميدى ندارند.) آن درخاك آرميدگان هرگز از آنچه كه در عرصه ى طبيعت ميگذرد متاثر نمى گردند. نه زيبائى و طراوت و نسيم هاى بهارى آنان را خوش و خرم و شاداب مى نمايد و نه خزان برگريز كه زمين را افسرده ميسازد، آنان را در اندوه فرومى برد. روزگارى بود كه در انتظار سركشيدن سنبلها و رياحين و بارور شدن درختان ثانيه شمارى مى كردند و براى سيراب شدن مزارعشان، چشمان خود را در آفاق فضا مى گرداندند، و با ديدن قطعه ى ابرى در دورترين افق اگر چه در فضائى غير از فضائى غير از فضاى آنان حركت مى كرد شاد و خندان بودند كه ابرى مى آيد و بارانى مى آورد. اكنون اگر روى زمين از باران سيراب شود تاثيرى در حال آنان ندارد، همانگونه كه اگر خشكسالى دمار از روزگار زمين و زمين نشينان درآورد كمترين تاثيرى در حال آنان نخواهد داشت. خوش هواى سالمى دارد ديار نيستى ساكنانش جمله يكتا پيرهن خوابيده اند دانه هاى سفيد برف آرام آرام بر روى گورهاى همه آن خاك رفتگان مى نشيند و تدريجا آب ميشود، و آنان اطلاعى از آن ندارند، همانگونه كه از پوسيدن تدريجى گوشت و استخوان و رگ و پيه كالبد ماديشان خبرى ندارند
. جميع و هم آحاد، و جبيره و هم ابعاد، متدانون لا يتزاورون، و قريبون لا يتقاربون، حلماء قد ذهبت اضغانهم و جهلاء قد ماتت احقادهم، لا يخشى فجعهم و لا يرجى دفعهم (با همند ولى تنها، همسايگانى دور از هم، نزديك به هم اند ولى ديدارى با هم نميكنند، پهلوى هم خوابيده اند، انسى با هم ندارند، بردبارانى هستند كه كينه هايشان زائل و نادانهائى كه عداوتهايشان مرده است، ترسى از مصيبتشان نيست و اميدى به دفاعشان.) دريغا، چند وجب پائين آمدن لازم است كه بشر با داشتن همه تنوعها و تضادها با همديگر بدون سر و صدا جمع شوند. ايكاش، ايكاش، افراد بشر با بالا رفتن و اعتلاى شخصيت و تكامل روحى به مقام والاى وحدت و آرامش و انس و الفت با يكديگر مى رسيدند، نه با پائين آمدن و سرازير شدن به خاك تيره كه مخالفتشان با يكديگر منتفى ميگردد نه بدانجهت كه همديگر را درك كردند بلكه بدانجهت كه نيرو و وسيله و انگيزه اى براى اختلاف نمانده است. دشنام به يكديگر نمى دهند نه بدانجهت كه حيا و شرم مانع از آنست، بلكه چون حشرات زير زمين زبان و لب و حنجره اى براى آنان باقى نگذاشته است. شمشير بر وى هم نميكشند، نه از آنجهت كه ايمان به حيات انسانى آورده اند، بلكه براى
آنكه دست و بازوئى نمانده است. با عبارتى ديگر: زمانى كه كنار گذاشتن تضادهاى مخرب و دور هم جمع شدن و گام به مقام والاى وحدت نهادن براى افراد بشر ضرورت داشت به بهانه من هستم، آرمانى جز پس تو نيستى! نداشت، اكنون كه در زير خاك دعواى من هستم پس تو نيستى را نتيجه نميدهد، از آن من هستم ها جز چند استخوان آميخته به هم از اجساد پوسيده آنان چيزى نمانده است. استبدلوا بظهر الارض بطنا و بالسعه ضيقا، و بالاهل غربه، و بالنور ظلمه، فجاووها كما فارقوها حفاه عراه، قد ظعنوا عنها باعمالهم الى الحياه الدائمه و الدار الباقيه كما قال سبحانه و تعالى: (كما بدانا اول خلق نعيده وعدا علينا انا كنا فاعلين (پشت زمين را به شكم زمين، و تنگى را به جاى وسعت، و غربت را به جاى انس با خويشان، و ظلمت را به جاى نور گرفتند، همانگونه كه از اين دنيا مفارقت كردند به اين دنيا آمده بودند، پابرهنگانى و عريانهائى. به همراه اعمال خود از اين دنيا به حيات ابدى و سراى پايدار كوچ كردند، چنانكه خداوند سبحانه و تعالى فرموده است: (همانگونه كه خلقت را آغاز كرديم آنرا برمى گردانيم، وعده ايست كه ما داده ايم و ما قطعا اين كار را خواهيم كرد.) همانگونه از دنيا رفتند كه
به دنيا آمده بودند، فقط با اين تفاوت كه وقت رفتن اعمالى را در اين دنياى فانى اندوختند و با خود به سراى ابديت بردند. آرى، اين آدميزدگان اگر وقت رفتن كفشها را از پاى درنياورند، يا خود پاها آنهارا به دور خواهد انداخت و يا خود كفشها بدون اجازه گرفتن از پاهائى كه مدتى با كمال ناز و غمزه در توى آنها مى آراميد و به هر جا كه ميخواست آنها را مى كشيد، متلاشى ميشود و پاها را برهنه ميكند. بدينسان، لباسهائى را كه گاهى از عنوان وسيله اى براى حفظ بدن ترقى داده!! براى نشان دادن شخصيت مى پوشيدند، يكايك از بدن آنان كنده مى شود و ساعت ورود آنان را باين دنيا كه برهنه و عور بوده است بياد مى آورد. در اين مورد لختى بينديشيد كه چگونه مردمانى بعنوان هيئت اجتماع اين مسافر تنها را چند روزى احاطه كردند و هويت فردى و شخصيت اختصاصى وى را از دستش گرفتند و با افسانه هايى بنام علم كه ميگويد: اصالت با اجتماع است گرد (من) او را به روى افراد اجتماع پاشيدند و رنگ و بويى از اجتماع به موجوديت بى هويت او ماليدند و سپس فرياد زدند كه اينست معناى اصالت اجتماع كه امثال دوركايم ميگويند: افراط گرى در تقديم اجتماع و اصالت آن، فرد را با هويت و شخصيتى كه خ
دا در عرصه هستى باو عنايت فرموده بود، تا حد صفر پايين آوردند و با كمال اطمينان خاطر از ميلونها صفر، عددها درآوردند و نام آن را اجتماع نهادند!! هر چه متفكران آزادانديش و خردمندان آگاه فرياد زدند كه اى مردم اجتماع، بياييد بخاطر دل بدست آوردن امثال دوركايم هم كه شده لحظاتى تشريف ببريد به بيمارستانها.و در آنجا از درد آن بيماران ولو مقدار كمى هم كه باشد بكاهيد، زيرا اين شما مردم اجتماع بوديد كه آنان را ساخته ايد!! يعنى چون شما فرد فرد آن بيماران را ساخته ايد لطف بفرمائيد و نگذاريد آنان به پيروى از انديويد آليسم تنها راهى زير خاك تيره شوند و حداقل چند نفر از مردم اجتماع را مامور فرمائيد كه با آن فرد، زير خاك تشريف ببرند و در آنجا ساخته شده خود را تنها رها نكنند و در حال جمعى بيارامند!!
خطبه 111-درباره ملك الموت
بحثى درباره ى ملك الموت (عزرائيل عليه السلام) ابن ميثم بحرانى در شرح اين خطبه ميگويد: اين خطبه مقدارى از خطبه ايست طولانى كه اميرالمومنين عليه السلام آنرا پيرامون توحيد و تنزيه خداوند متعال از اينكه بشر بتواند به حقيقت توصيف او برسد، فرموده است، در روايتى از امام صادق عليه السلام چنين آمده است: قيل لملك الموت عليه السلام: كيف تقبض الارواح و بعضها فى المغرب و بعضها فى المشرق فى ساعه واحده؟ فقال: ادعوها فتجيبنى؟ قال: و قال ملك الموت عليه السلام: ان الدنيا بين يدى كالقصعه بين يدى احدكم فيتناول منها ما شاء، و الدنيا عندى كالدرهم فى كف احدكم يقلبه كيف يشاء. (به ملك الموت عليه السلام گفته شد: چگونه ارواح انسانها را در يك ساعت (زمان) مى گيرى در حاليكه بعضى از آنان در مغرب است و بعضى در مشرق؟ ملك الموت پاسخ داد: من ارواح را مى خوانم آنها مرا اجابت ميكند. امام عليه السلام فرمود: و ملك الموت عليه السلام گفت: دنيا در برابر من مانند كاسه ايست در برابر يكى از شماها كه هرگونه بخواهد از آن (محتويات آن) برميدارد، و دنيا در نزد من مانند درهمى در دست يكى از شما است كه هرگونه بخواهد آنرا ميگرداند.) دو مطلب مهم در
اين مساله وجود دارد كه به طور مختصر به آن دو اشاره ميكنيم: مطلب يكم- آيات قرآنى قبض روح را به سه عامل مستند نموده است:1- خداوند متعال- الله يتوفى الانفس حين موتها... (خداوند نفسها را در هنگام مرگ مى گيرد.) 2- ملك الموت (عزرائيل عليه السلام)- قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم (بگو به آنان ملك الموت كه بر شما موكل شده است شما را (جان ها يا نفسها، ارواح شما را) ميگيرد.) 3- فرشتگان كه در بعضى از آيات از آنها به رسولان نيز تعبير شده است- تتوفاهم الملائكه (ملائكه آنان را مى گيرد.) 4- رسولان الهى- توفته رسلنا (رسولان ما او را مى گيرند.) بديهى است كه اين آيات با نظر به فاعل حقيقى كه خدا است و وسائلى كه ملك الموت (عزرائيل عليه السلام) و ديگر فرشتگان ميباشد، مخالفتى با يكديگر ندارند و منظور از ملائكه ى ديگر، همانگونه كه از اميرالمومنين عليه السلام آمده است ياران ملك الموت در امر قبض ارواح ميباشد. روايت از اميرالمومنين عليه السلام چنين آمده است: انه سئل عن قول الله تعالى: الله يتوفى الانفس حين موتها و قوله: قل يتوفاكم ملك الموت و قوله عز و جل: توفته رسلنا و قوله تعالى: تتوفا هم الملائكه فمره يجعل الفعل لنفسه و م
ره لملك الموت و مره للرسل، و مره للملائكه؟ فقال عليه السلام: ان الله تبارك و تعالى اجل و اعظم من ان يتولى ذلك بنفسه، و فعل رسله و ملائكه فعله لانهم بامره يعلمون. فاصطفى من الملائكه رسلا و سفره بينه و بين خلقه، و هم الذين قال الله فيهم: الله يصطفى من الملائكه رسلا و من الناس فمن كان من اهل الطاعه تولت قبض روحه ملائكه الرحمه، و من كان من اهل المعصيه تولت قبض روحه ملائكه النقمه، و لملك الموت اعوان من ملائكه الرحمه و النقمه يصدرون عن امره و فعلهم فعله، و كل ما ياتونه منسوب اليه، و اذا كان فعلهم فعل ملك الموت ففعل ملك الموت فعل الله لانه يتوفى الانفس على يد من يشاء و يعطى و يمنع و يثيب و يعاقب على يد من يشاء و ان فعل امنائه فعله كما قال: و ما تشاءون الا ان يشاء الله (و نميخواهيد شما چيزى را مگر اينكه خدا بخواهد.) (از اميرالمومنين عليه السلام از كلام خداوندى سوال شد كه ميفرمايد: خدا است كه نفسها را (جانها يا ارواح را) در موقع فرا رسيدن مرگ مى گيرد و بگو: آن ملك الموت (جانهاى) شما را مى گيرد كه بر شما موكل شده است و رسولان ما او را ميگيرند و فرشتگان آنان را مى گيرند؟ (اين اختلاف در عامل قبض روح چيست؟ ) آن حضرت پاسخ د
اد: خداوند تبارك و تعالى بزرگتر و باعظمت تر از آن است كه قبض روح انسان را خود به طور مستقيم انجام بدهد و كار رسولان و فرشتگانش، كار خود خدا است، زيرا آنان به دستور خدا عمل مى كنند، پس خداوند متعال از فرشتگان، رسولان و از انسانها سفرائى را بين خود و مخلوقاتش برگزيد و درباره ى آنان است، كه خداوند مى فرمايد: (خدا از فرشتگان و از مردم رسولانى را برمى گزيند.) پس هر كسى كه از اهل طاعت باشد، قبض روح او را فرشتگان رحمت به عهده مى گيرند، و هر كسى كه از اهل معصيت باشد، قبض روح او را فرشتگان عذاب انجام ميدهند و براى ملك الموت يارانى از فرشتگان رحمت و عذاب است كه از امر او پيروى مى كنند و كار آن فرشتگان كار ملك الموت است و هر چه انجام بدهند منسوب به ملك الموت است و حال كه كار آن فرشتگان كار ملك الموت است، پس كار ملك الموت هم كار خدا است، زيرا خدا است كه نفس ها را با دست هر كه ميخواهد ميگيرد و او است كه به وسيله ى هر كس كه بخواهد عطا مى فرمايد و جلوگيرى مى كند و پاداش ميدهد و عقاب مينمايد و كار امناى خداوندى كار خدا است، چنانكه فرموده است: و شما نمى خواهيد مگر آنچه را كه خدا مى خواهد.) اميرالمومنين عليه السلام در جملات م
ورد تفسير، پس از غير قابل درك بودن قبض روح انسانها بوسيله ى ملك الموت كه مخلوقى است و مخلوقى را قبض روح مينمايد، نتيجه ى بسيار مهمى را متذكر ميشوند.و آن اينست: حال كه شما نميتوانيد جريان قبض روح را بفهميد چگونه ميخواهيد خدا را توصيف كنيد؟ با اينكه- مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد بى شك بشكل مورچه با شاخ حيوانى كشد مغز شبان هم نقشه ى موسى بن عمرانى كشد در فكر مانى گر فتد او صورت مانى كشد ادراك هر جنبنده نفش خويش را داراستى از ممكن اى ياران بذات حق مسافتهاستى ممكن چون كاهى مضطرب در موج آن درياستى ممكن زمانى بوده و او از زمان بالاستى ممكن مكانى بوده و او از مكان اعلاستى افهام را كى درك آن انيت علياستى
خطبه 112-در نكوهش دنيا
تفسير عمومى خطبه صد و سيزدهم و احذركم الدنيا فانها منزل قلعه، و ليست بدار نجعه، قد تزينت بغرورها، و غرت بزينتها. (و من شما را از دنيا برحذر ميدارم، زيرا اين دنيا شايسته استقرار براى سكونت نيست و خانه اى نيست كه بتوان اميد عامل حيات (دائمى) به آن بست. آراسته با نمودهاى فريبايش، و فريبنده با آرايش بى اساسش) مباحث مربوط به تفسير اين جملات در تفسير دو خطبه ى 111 و 109 مطرح شده است، مراجعه فرماييد. دار هانت على ربها فخلط حلالها بحرامها، و خيرها بشرها، و حياتها بموتها، و حلوها بمرها لم يصفهاالله تعالى لاوليائه، و لم يضن بها على اعدائه (سرايى است كه موهون و محقر در نزد پروردگارش كه حلالش را با حرامش و خيرش را با شر و زندگيش با مرگ و شيرينش را با تلخ درآميخته است. خداوند متعال اين دنيا را براى اوليايش صاف (و بدون مشكلات) مقرر نفرموده و براى دشمنانش امساك از آن ننموده است) دنياآن جايگاه شگفت انگيز است كه هيچ پديده اى و حقيقتى در آن، خالص و ناب بجريان نيفتاده است. آيا در اين دنيا بدنبال صحت و سلامت مطلق مى گرديد؟ قطعا در اشتباهيد، زيرا آن كدامين آدم است كه هيچگونه نقص و اختلال مزاجى و جسمانى نداشته
باشد؟ از ناآگاهى از وضع و جريان مزاج و جسم است كه اغلب بيماريها و اختلالات ناگهان آغاز مى گردد و بقول پزشكان: غالبا در پديده ى بيماريها و اختلالات، معلولها هستند كه نمودار ميگردند و سپس پزشكان اقدام به علت يابى مى نمايند كه گاهى موفق به يافتن آن مى شوند و گاهى تا مدتى و احيانا براى هميشه از پيدا كردن علت ناتوان مى گردند. نگرانى هاى گوناگون درباره ى جريانات آينده براى جسم و روان، عامل ديگرى است كه آدمى را از نشاط صحت و سلامت مطلق محروم ميسازد. آيا استثنائى بودن مغز و روان معتدل و فعاليتهاى كاملا طبيعى آن دو، در افراد بنى نوع بشر، خود دليل روشنى براى كمياب بودن صحت و سلامتى و مخلوط بودن آن با انواعى از نقص ها و اختلالات نيست؟ آيا هيچ در اين حقيقت جاريه انديشيده ايد كه هيچ لذت محسوس و طبيعى اگر هم مخلوط بر درد و يا نسبى جلوه نكند، بدون اينكه بيك حالت سستى و ركود منتهى شود، در زندگانى بشرى وجود ندارد؟ اگر كسى ادعا كرد كه من يك روز تمام، با كمال آگاهى و هشيارى از گذشته و حال و آينده و حوادث جاريه و عوامل آنها را در آن سه نقطه از زمان، شاد و مسرور بودم، هرگز باور نكنيد، زيرا دروغ مى گويد، يا معناى شادى و سرور را نم
ى فهمد و يا دركى درباره ى آگاهى و هشيارى ندارد. بر فرض بسيار بعيد (كه تقريبافرض يك امر امكان پذير است) شخص يا اشخاصى را فرض كنيد كه درباره ى موجوديت خود با ابعاد بسيار متعدد و متنوعش هيچگونه نگرانى و اضطراب ندارند، و باصطلاح معمولى جهان به مراد ايشان مى گردد و با اسب تيزرو بعد جسمانيش، بسوى هر مقصدى كه بخواهد ميتواند تاختن بگيرد اگر آگاه باشد از اينكه ديگر افراد بشر چگونه در فقر مادى و علمى و تندرستى و انواعى از بينوايى ها روزگار خود را سپرى مى كنند و متاثر نشود، اين شخص انسان نيست و تطبيق مفهوم انسانيت بر چنين شخصى، خيانت بهمه ى ارزشهاست و اگر متاثر شود، چگونه ميتوان گفت: اينان همان اشخاصى هستند كه جهان بمراد آنان مى گردد و همه خيرات و خوشى ها بطور ناب دست بسينه تسليم خواسته هاى آنان ميباشد؟ ! در كدامين نقطه از زندگى ميتوان با موضوعى مباح ارتباط پيدا كرد، كه در پيرامون آن موضوع، هيچ ممنوعيتى سر راه آدمى را نگيرد؟ خيرى بشما روى مى آورد، تا ميخواهيد ذايقه را با آن خير خوش كنيد و حتى تا بخواهيد درباره ى آن خير سخنى با خويشتن يا با ديگران بگوييد، حوادثى از درون يا بيرون در برابر چشمان شما، شروع به رژه رفتن مينما
يند. در گذشته يك بيت از بعضى شعراى آگاه ديدم كه مضمونش اينست: (براى تماشاى گلهاى باغ نمى توانم تا باز شدن در باغ صبر كنم، زيرا ممكن است حوادث تا باز شدن در امان ندهد، لذا از شكاف ديوار باغ گلها را تماشا مى كنم. اين بيت حافظ شيرازى را افراد فراوانى حفظ كرده اند: بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى فرصتى دان كه ز لب تا بدهان اين همه نيست برويم سراغ زندگى و مرگ، هر اندازه كه بخواهيم همه قواى درك كننده ى خود را در واقعيات ثابت نماى جهان متمركز كنيم، باز نخواهيم توانست گوش از صداى آبشار حيات كه از قله بلند ماوراى طبيعت، به رودخانه وجود ما ميريزد، ببنديم و ديده از جريان چشمه سار حيات در درون خود بپوشيم و بگوييم: افسانه است اينكه مى گويند: هر نفس نو مى شود دنيا و ما بى خبر از نو شدن اندر بقا عمر همچون جوى نو نو مى رسد مستمرى مى نمايد در جسد!! راثابت وبى حركت وتحول مى بينيم خواهى گفت: ما اكثر اشياء را ثابت و بى حركت و تحول مى بينيم. مى گوييم: بلى شما: شاخ آتش را بجنبانى به ساز در نظر آتش نمايد بس دراز اين درازى مدت از تيزى صنع مينمايد سرعت انگيزى صنع پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست مصطفى (ص) فرمود دنيا
ساعتيست پس حيات و موت هم با يكديگر مخلوطند. آنگاه سراغ علم را بگيريم، آيا تاكنون معلومى را ديده ايد كه پيرامون آن مجهولاتى وجود نداشته باشد؟ ! سپس سرى هم به سلطه گران خودكامه ميزنيم، البته آنان خشنود نخواهند بود از اينكه شما آنچه را كه در درون آنان ميگذرد بازگو كنيد، ولى اصالت و جدى بودن و مطلوبيت ارائه واقعيات، هرگز خشنودى و ناخشنودى، شوخى كنندگان با واقعيات و خويشتن را در نظر نمى گيرد. اگر تخديرهاى متنوع و تسليتهاى گوناگون به داد آن سلطه گران خودكامه نرسد، احساس متزلزل بودن پايه هاى قدرت بجهت عوامل درونى يا كلنگهاى بيرونى، دل آنانرا در اضطراب فرو ميبرد؟ پس نتيجه اين مشاهدات همان اصل است كه اميرالمومنين عليه السلام در جملات مورد تفسير مى فرمايد: در اين دنيا هيچ چيز ناب و خالص پيدا نميشود. آيا دليلى بهتراز اين براى اثبات ناچيز بودن زندگى اين دنيا در نزد خدا ميتوان سراغ گرفت كه به قول ملك الشعراء بهار: عاقل برى دو پول در ديكن معطله احمق نشسته مين اوتل شايه پندرى (عاقل براى دو پول در دكان معطل است ولى احمق در ميان هتل با كمال آسودگى و خوشى نشسته و مى پندارد كه شاه است) آيا عسل بدهان نرون و چنگيز و تيمور لنگ
خونخوار شيرينى نمى دهد و مى گويد: چون اين درندگان ضد بشريت هيچ ارزشى به جانهاى آدميان قايل نيستند، لذا من هم در ذائقه اينان دست از خاصيت طبيعى خود برميدارم؟ ! آيا ميتوان تصور كرد كه اگر در دنيا حجاج بن يوسف ثقفى و يزيد بن معاويه و سنان بن انس آن ضد انسانها و دشمنان كرامتها و ارزشها درخت سيب مى كاشتند، چون بيشرم ترين و وقيح ترين مردمان بودند، بجاى سيب خار مغيلان ميروييد و بچشمان پليد و دلهاى ناپاك آنان فرو ميرفت؟ ! نه هرگز، زيرا اين دنيا وسايلى را كه در اختيار انسانها مى گذارد، كارى با نيك و بد و زشت و زيبا ندارد. موجودات طبيعى اين دنيا وسايلى هستند براى براه انداختن حيات و كارگاه و مركب آن، لذا آب انسان تشنه را سيراب ميكند، خواه پس از سيراب شدن سلاحى بدست بگيرد و همه ى مردم بيگناه روى زمين را بكشد و يا دوايى را كشف كند و همه ى دردهاى بشرى را منتفى بسازد با نظر باين توضيح است كه بايد گفت: منظور اميرالمومنين عليه السلام از موهون بودن دنيا در نزد خدا، آن نيست كه هم ميتوان وسيله براى كسب خيرات باشد و هم وسيله اى براى معصيتها، بلكه مقصود برقرار كردن رابطه ى هدفى با اين دنياست كه باارزشترين حقايق هستى را كه جان و رو
ان و روح انسانى است، قربانى امور مادى ناچيز دنيا مينمايد نقل شده است كه: سرور شهيدان امام حسين عليه السلام در روز عاشورا موقعى كه همه ى ياران خود را از دست داد، رو بطرف آسمان نموده چنين زمزمه نمود: ان من هوان الدنيا على الله ان راس يحيى بن زكريا اهدى الى بغى من بغايا بنى اسرائيل و ان راسى هذا يهدى الى بغى من بغايا بنى اميه. ان بنى اسرائيل كانوا يقتلون سبعين نبيا بين طلوع الشمس و غروبها ثم يجلسون فى الاسواق كانهم لم يصنعوا شيئا فامهلهم الله فاخذهم بعد ذلك اخذ عزيز ذى انتقام. از موهون بودن دنيا در نزد خداست كه سر حضرت يحيى بن زكريا بيكى از زناكاران بنى اسراييل هديه فرستاده شده و اين سر من (هم) بيكى از زناكاران بنى اميه هديه فرستاده خواهد شد. بنى اسراييل (گاهى) هفتاد پيغمبر را ميان طلوع آفتاب و غروب آن مى كشتند و سپس (با آسودگى خاطر) در بازار براى سوداگرى مى نشستند، گويى آنان هيچ كارى نكرده اند، خداوند به آنان مهلت داد و سپس همه ى آنان را با قدرت مطلقه و اراده ى (خداوند) عزيز منتقم گرفت (و نابود ساخت) حال كه دنيا چنين است و زندگى مادى باارزشترين و باعظمت ترين انسانها را دستخوش بازيهاى بازيگران خودكامه مينمايد (ا
گر چه قدرت نفوذ به منطقه ماوراى طبيعى ارواح انسانها راندارد) پس نمى توان باين دنيا از ديدگاه ارزشى ذاتى نگريست. خيرها زهيد و شرها عتيد، و جمعها ينفد و ملكها يسلب، و عامرها يخرب (خير اين دنيا ناچيز است و شر آن هميشه حاضر، جمع شده اش رو به فناست. ملكش ربوده شدنى و آبادش رو به ويرانى) توضيح اين جملات در همين خطبه و خطبه ى 111 و 109 مطرح شده است. مراجعه فرمائيد. فما خير دار تنقض نقص البناء و عمر يفنى فيها فناء الزاد، و مده تنقطع انقطاع السير. اجعلوا ما افترض الله عليكم من طلبكم، و اسالوه من اداء حقه ما سالكم (پس چيست نفع آن خانه اى كه از بنيادش شكسته ميشود و چه منفعتى است در عمرى كه در اين دنيا مانند فناى زاد و توشه اش رو به زوال است و چه سوديست در امتداد آن مدت كه مانند قطع شدن حركت بپايان ميرسد. اى مردم، آنچه را كه خداوند براى شما مقرر فرموده است مطلب و مطلوب خود تلقى كنيد، و از اداى حق خداوندى آنچه را كه از شما خواسته است مسئلت نماييد.) حال كه اين كاخ سترگ نماى دنيا در حال فرو ريختن و عمر پايدارنما رو بفناء است بياييد عمل به مقررات الهى را بجوييد و بس منظوراميرالمومنين عليه السلام از سوال انكارى در هر سه
موضوع: 1 خانه در حال فرو ريختن، عمرى در حال فنا، زمانى در معرض انقطاع، نه اينست كه اين موضوعات سودى ندارند و بيهوده و زايد مى باشند. زيرا زندگى در اين دنيا با عمرى محدود و زمانى در معرض انقطاع، مطابق مشيت خداوندى است و همين موضوعات است كه وسيله ى به ثمر رسيدن انسانها در گذرگاه رو به ابديت است. آنچه كه مورد سوال انكارى اميرالمومنين عليه السلام است، خير و نفعى است كه از ذات اين دنيا و عمر در حال فنا و زمان در معرض انقطاع بعنوان هدف نهايى تلقى شود و به عبارت ديگر اين دنيا با همه امور چشمگيرش، آن خير و سود را ندارد كه بتواند شخصيت آدمى را به هدف اعلايش برساند در حالى كه فقط با خيرات و كمالات الهى به ثمر خواهد رسيد و عظمت به ثمر رسيده ى آن، فرا سوى عمر و زمان محدود است. حال كه اين دنيا چنين است و حال كه عمر رو به فنا و زمان در معرض انقطاع است، چيزى جز آنچه را كه خداوند متعال آنرا از ما خواسته است، مطلوب خود قرار ندهيم و از خدا، جز اداى حق او چيزى را مسئلت ننماييم. و اسمعوا دعوه الموت آذانكم قبل ان يدعى بكم (و دعوت مرگ را پيش از آنكه شما (براى عبور از پل مرگ) خوانده شويد بگوشهاى خود بشنوانيد) گوشهاى خود را با
طنين مرگ آشنا بسازيد پيش از آنكه فرياد مرگ گوشهاى شما را بكوبد فرق بسيار است بين اينكه شما گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازيد و اينكه فرياد جانكاه مرگ سراغ گوش شما را بگيرد و آن را چنان بكوبد كه ديگر هيچ كارى از دستتان بر نيايد و هيچ صدايى را نشنويد. از آنجمله: 1 كسى كه مى خواهد گوشهاى خود را با طنين مرگ آشنا بسازد، بدون ترديد درباره ى زندگى و اصول و مبادى آن انديشيده و صلاح و فساد آنرا نيز تشخيص ميدهد، در نتيجه مرگ و معناى بااهميت آنرا نيز درك ميكند. 2 شنيدن اختيارى طنين مرگ موجب آمادگى ورود به آن مى گردد، زيرا مى فهمد كه مرگ يعنى پل عبور به سراى ابديتى كه ترس و اندوه در آن راهى ندارد. چون مرگ رسد چرا هراسم كان راه به تست ميشناسم از خوردگهى به خوابگاهى وز خوابگهى به بزم شاهى چون شوق تو هست خانه خيزم خوش خسبم و شادمانه خيزم نظامى گنجوى در صورتى كه وصول اجبارى فرياد مرگ آدمى، جز به وحشت انداختن و روياروى كردن او با مهيب ترين و جانكاه ترين حادثه، نتيجه اى دربر ندارد. 3 آن انسان كه مرگ را درك كرد و خود باستقبال شنيدن طنين پرمعناى آن رفت بخوبى خواهد فهميد كه: مرگ هر يك اى پسر همرنگ او است
پيش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست آنكه مى ترسى ز مرگ اندر فرار آن ز خود ترسانى اى جان هوشدار روى زشت تست نى رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ گر به خارى خسته اى خود كشته اى ور حرير و قزدرى خود رشته اى نيز مى فهمد كه: اين جهان همچون درختست اى كرام ما بر او چون ميوه هاى نيم خام سخت گيرد خامها مر شاخ را ز آنكه در خامى نشايد كاخ را چون بپخت و گشت شيرين لب گزان سست گيرد شاخه ها را بعد از آن چون از آن اقبال شيرين شد دهان سست شد بر آدمى ملك جهان